💦💜💜💜💜💜💜💜💦
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هجدهم
دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم!
جوابش رو ندادم.گفتم:من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه!
اوگفت:چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم.
فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت:حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم.
تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید..
نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی..
مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم:با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد.
فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..
گفت:برو عزیزم.درامان خدا..
حامد گفت:خدانگهدار خواهرم.
حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: خیر پیش..
موفق باشید.
ازشون جدا شدم.دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم..
رسیدم خونه.
در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد.با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود:
'سلام عزیزم.اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم'
لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود.چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه! ؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:عسل..
قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم.نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد.
او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم.داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم.کمی عذاب وجدان گرفتم.چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:_عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد!منو بزن..محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم..
هق هق گریه اش بلند شد..
کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت..
وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه.
چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید.هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست.
_خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟!
نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم.
گفت:من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر..
اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات..
پوزخندی زدم.
او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم.
با لحنی خشک وعصبی پرسیدم:چیشده.؟
او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغص گفت:مسعود بی شرف بهم خیانت کرده..
یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟
گفتم:خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟
ادامه دارد...
💦💜💜💜💜💜💜💜💦
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هجدهم
دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم!
جوابش رو ندادم.گفتم:من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه!
اوگفت:چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم.
فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت:حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم.
تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید..
نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی..
مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم:با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد.
فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..
گفت:برو عزیزم.درامان خدا..
حامد گفت:خدانگهدار خواهرم.
حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: خیر پیش..
موفق باشید.
ازشون جدا شدم.دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم..
رسیدم خونه.
در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد.با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود:
'سلام عزیزم.اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم'
لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود.چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه! ؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:عسل..
قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم.نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد.
او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم.داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم.کمی عذاب وجدان گرفتم.چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:_عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد!منو بزن..محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم..
هق هق گریه اش بلند شد..
کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت..
وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه.
چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید.هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست.
_خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟!
نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم.
گفت:من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر..
اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات..
پوزخندی زدم.
او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم.
با لحنی خشک وعصبی پرسیدم:چیشده.؟
او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغص گفت:مسعود بی شرف بهم خیانت کرده..
یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟
گفتم:خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟
ادامه دارد...
💦💜💜💜💜💜💜💜💦