💠🌸🌸🌸🌸🌸🌸💠
#رهایی_از_شب_92
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_دوم
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده!
_تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟!
او دوباره خندید کف زد:عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!!
دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه.
با حرص گفتم:خفه شوووووو
او تهدیدم کرد:
ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار..
بلند داد زدم:گفتم برووووو بیرووووون!!!
نفس نفس میزدم.
او با خشم به سمت در رفت.
_به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد..
اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره..
با نفرت گفتم:تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!!
او دوباره خندید:حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا...تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!
_به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟
_د..نه دیگه...نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!!
و بعد در رو باز کرد.به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه..
مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:خداحافظ عسل طلا!!
از شرم سرخ شدم.
از رفتار زن همسایه ، هم عصبانی بودم هم خجالت زده.
سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:کی بود عسل خانوم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:هیچکی..برادرم بود..
بلافاصله گفت:شما که میگفتی کسی رو نداری!
عصبانی از فضولی اش گفتم:ناتنیه!!! شب خوش.!!
ومحکم در رو بستم!
هردم از این باغ بری میرسید!!!
از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس میفرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم.
پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم!
سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم!
تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد.
ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم.
چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم.
اون شب چند خانوم مسحدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند.
چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟
به فاطمه گفتم.او گفت:
_تو حساس شدی! همه چیز عادیه!
چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند.
دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب_92
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_دوم
مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم..ولی خوشم اومد از انتخابت.اولش که فهمیدم با اون آخونده ای.باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده!
_تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم.بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟!
او دوباره خندید کف زد:عهههه؟؟ باریکلا باریکلا..میبینم که وکیل مدافعش هم شدی.!! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!!
دیگه داشت زیادی حرف میزد.خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه.
با حرص گفتم:خفه شوووووو
او تهدیدم کرد:
ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها..تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار..
بلند داد زدم:گفتم برووووو بیرووووون!!!
نفس نفس میزدم.
او با خشم به سمت در رفت.
_به حرفهام فکر کن..من آدم کینه توزی هستم.از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد..
اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره..
با نفرت گفتم:تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!!
او دوباره خندید:حرفهای خنده دار نزن عسل طلا..خشگل بلا...تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم!
_به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟
_د..نه دیگه...نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!!
و بعد در رو باز کرد.به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند.کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه..
مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:خداحافظ عسل طلا!!
از شرم سرخ شدم.
از رفتار زن همسایه ، هم عصبانی بودم هم خجالت زده.
سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:کی بود عسل خانوم؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:هیچکی..برادرم بود..
بلافاصله گفت:شما که میگفتی کسی رو نداری!
عصبانی از فضولی اش گفتم:ناتنیه!!! شب خوش.!!
ومحکم در رو بستم!
هردم از این باغ بری میرسید!!!
از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس میفرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم.
پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم!
سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم!
تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم.اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند.ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد.
ولی روزگار دست بردار من نبود.کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد .اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم.
چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم.در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم.من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم.
اون شب چند خانوم مسحدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند.گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند.
چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟
به فاطمه گفتم.او گفت:
_تو حساس شدی! همه چیز عادیه!
چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند.
دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم
ادامه دارد...