👈 زنـگــــارک 👌💞
252 subscribers
3.94K photos
380 videos
49 files
61 links
تاریخ تاسیس 1395/12/28

مطالب زنگارکیِ خود رااعم ازعکس فیلم و نوشته برای ما بفرستید تا به اشتراک بگذاریم

(موضوع فقط زنگارک) 😍😍😍

ارتباط با مدیر کانال 👇
👉 👉 @farahani62s



ادمین👈 @Gasedak6300
Download Telegram
#خاطره

داشتم یکی از داستانهای حضرت موسی (ع)رو میخوندم که یاد قصه خودم افتادم

ماجرای حضرت موسی (ع) :: وقتی که درصحرا بهمراه همسرو فرزندانش وگله گوسفندی که داشت درحال حرکت بود خسته وتشنه به بیابونی رسید که هرچی میگشت تا سراغی از آب بگیره چیزی پیدا نمیکرد.شب شده بود موسی و خانواده و گوسفندهای بی زبون خسته و تشنه بودن ناگهان یکی ازگوسفندان به سمت کوهی فرار کرد و موسی دوان دوان به دنبال اون . هرچی موسی می دوید گوسفند تندتر ازقبل میپرید .سنگ های کوه پای موسی رو داشتن اذیت میکردن اما موسی دست از تلاشش برنمیداشت برای گرفتن و برگردوندن این زبون بسته بیشتر همت میکرد.

بلاخره ساعتی گذشت تااینکه دویدن های موسی به نتیجه رسید وتونست گوسفند رو بگیره . :حالا همه فکر میکنن که موسی چقدر به مال دنیا علاقه داره که ازخیر این یه گوسفند مردنی هم نمیگذره درحالیکه یه گوسفند لاغر (اگه بچه روستا باشید متوجه میشید که گوسفندی که بتونه این همه ساعت یه مرد رو دنبال خودش بکشونه یا باید بَره باشه یا یه گوسفند سبک وزن ) بین این یه گله عددی محسوب نمیشه .
اما جالب زمانی بود که گوسفند به دستان موسی افتاد وموسی مثل پدری که فرزندناخلفش به دامن خانواده برگشته باشه شروع کرد باهاش درد دل کردن : چرا منو اینقدر اذیت کردی ؟ نگفتی خودت یه چیزیت میشه ؟ اینجا سنگ لاخه ممکن بود دست وپات بشکنه و عمری رو خودت اذیت بشی... فکرنکن اگه یه وقت من دنبالت کردم میخواستم ازچنگ خودم در نری . اگه اومدم سراغت نه بخاطر این بود که قیمت خودت برام ارزش داشته باشه نه نه !! من بخاطر خودت اومدم ازاین نگران بودم که اسیر گرگ های گرسنه این بیابون بشی....

موسی داشت این حرفا رو با لطافت بلاوصفی با یه گوسفندی میگفت که ساعتها اونو اسیر سنگ و کوه کرده بود .گوسفند حین حرفای موسی سرش رو این طرف او طرف میچرخوند درحالیکه حتی موسی یه بار به کف پای خودش وبلایی که احتمالا سرپاهاش اومده بود نگاه نمیکرد...

همینجا بود که موسی دردل کوه نوری رو میبینه وحس میکنه باید اونجا کسی باشه که آتشی روشن کرده.برای همین بلند میشه تا بره اونجا شاید مقداری آب برای خودش ،خانواده اش و این گوسفند زبون بسته گیربیاره ...

غافل ازاینکه این نورشجره طیبه بوده وهمین جا بود که موسی به پیامبری مبعوث شد...

حالا ماجرای خودم ::😂😂😂
اقا اون موقع که دهات بودیم یه روزِ تابستونی نوبت گوسفند چرونیه مابود ،اون روز بابام منو فرستاد بیابون
ماهم رفتیم اما چه رفتنی ،اعصاب صفر

گرمای تابستونو، سختی بیابون یه طرف ،آقا یه بزغاله ای از صبح همون روز رفته بود رو اعصاب من اینقدر منو اذیت کرد که حساب نداره .هی میرفت سمت گندم مردم و گله رو میکشید سمت خودش ،یا میدیدی میره تو شخم ،باخودشم گله رو میبره
ظهر که گله رو خوابونده بودیم ،ماهم مشغول استراحت ،این بزغاله نخابید که نخابید من دیگه کلافه شده بودم ،دیدم نفرین و دادوبیداد دیگه جواب نمیده 😂😂😂😂😂😂😂
پیش خودم گفتم اگه بزنمش یه موقع میفته میمیره شر میشه برامون ،نفرین و بدو بیراه و (حرام

اولَی و دالاقی شیشْسین و آشا دورقانای (نفرینِ چوپان)😂😂😂😂 هم دیگه فایده ای نداشت
چشمتون روز بد نبینه دنبالش کردم گرفتمش ،،یه اُوْلاقه شَپَّر قولاقی هم بود😄😄🐐🐐🐐🐐🐐🐐

گوشاشو گرفتم لای دندونام تا زور داشتم گوشاشو گاز گرفتم 😳😳😳صدای بَقیر مَک و نالش هنوزم تو گوشمه 😔😬😔😬😔😔
همون شد تاغروب رفت لای گله و بیرون نیومد😂😂😂😂😂😂😂

اینم تفاوت ما و بزرگان😄😄😄😄


@zangarak❤️❤️❤️❤️

 
#خاطره


با سلام چند روز پیش عکسی از پرشدن سد زنگارک در کانال دیدم یاد خاطره ی افتادم ، تفریبا اول دهه شصت بود فکر کنم سال اول دبیرستان بودم ، تابستان رفته بودم دهات منزل پسرخاله ام حاج احمد آقا ( مرحوم مشهدی علی اصغر) با پسر بزرگش عطاالله هم سن و سال و هم بازی بودیم . اون سال هم سد پر آب بود ما دو تایی جهت گوسفند چرانی به صحرا میرفتیم ، طوری برنامه ریزی می کردیم که موقع ظهر و ناهار گوسفندها را به داش کریز که همجوار سد بود می آوردیم تا به این بهانه به سدبرویم و تنی به آب بزنیم ، اوایل فقط کنار سنگها می نشستیم یا در جاهای کم عمق داخل آب می شدیم تا اینکه بعد از گذشت چندین روز یواش یواش روی آب ماندن و شنای معمولی را یاد گرفتیم ، به قدری به شنا علاقمند بودیم که هر موقع ظهر که هوا گرم می شد می رفتیم سد برای شنا کردن ، پوست بدنمان بقدری آفتاب سوخته شده بود که پوست انداخته بود ، یادم هست اکثر برو بچه های زنگارک همان سال شنا را یاد گرفتند ۰ خلاصه روزگار خوشی داشتیم یادش بخیر از همین جا از زحماتی که همسر حاج احمد آقا زهرا خانم که ما به ایشان زن داداش می گوییم برایم کشییده اند قدر دانی می کنم ۰ اراتمند شما ابوالفضل فراهانی فرزند حاج رمضانعلی


اینجــــــــــــــــــازنگـــــــــارکه❤️❤️❤️

مردمونش تکــــــــــــــــــــــه❤️❤️❤️

@zangarak😍😍😍
#خاطره❤️❤️❤️❤️

از مشکلات دوران قدیم زنگارک که خیلی هم مشکل بزرگی بود
مسئله حمام بود 😮😮😮
حالا حمام خزینه ای رو که ما دهه شصتی ها یادمون نمیاد،ولی حموم عمومی رو یادمون هست ..
صبح تا ظهرا نوبت خانوما بود بعدازظهرا هم نوبت آقایون ...

یادش بخیر یه ساکهای پلاستیکی مخصوص حموم بود که وسایل حمومو جمع میکردیم توش و میرفتیم حموم ..

یه وقتایی میدیدی میگن که ""حامام یاتوب""😄😄چرا؟

گَزایوله توکَنیب..یا قارا یاقه توکنیب
اخه سوخت حموم یا گازوییل بود یا روغن سوخته ...
تا میرفتن گازوییل و روغن صادر کنن و میومد،،یه هفته ده روزی طول میکشید ..تو این یه هفته، ده روز ملت آواره میشدن اینور واونور

بعضیا میرفتن آقزَرَت بعضیا دسگان ..بعضیا هم آب میزاشتن گرم میشد تو حیاطشون حتی داخل طویله هاشون که گرم بود دوش میگرفتن😐😐😐😐

حالا داستانی بود حمومای خزینه که یه استخر بزرگ آب گرمی بود که مشترک براهمه بود میرفتن توش ملت خودشونو میشستن ..😱😱
حالا حساب کنید تا ظهر خانوما میرفتن بعدازظهرا هم اقایون ..
بعد چندروز وضعیت اون آب خزینه چی میشد !!"؟؟؟خدامیدونه 🤔🤔

@zangarak💖💖💖💖
#خاطره

#ماه_رمضان


خاطره ماه رمضان دهه شصت
کلاس پنجم بودم یادمه خیلی دوست داشتم سحر بیداربشم
ولی چون ازبس اونموقع بچه ها صبح تاغروب توکوچه هابازی میکردن وقتی میخوابیدن اگه صبح هم بیدارشون نمیکردن بیدارنمیشدن پدرومادرهاهم دلایل خودشوناداشتن که بیدارنمیکردن
مثلا میگفتن اینا فقط سحری هدرکن هستن ساعت ۱۰ افطارمیکنن
سحربیداربشن تاصبح نمیخوابن اعصابمونو خوردمیکنن وکلی دلایل دیگه

مابچه ها هم فکرمیکردیم خدایااینا چی میخورن که ماروبیدارنمیکنن

درحالیکه چیزخاصی نبود همونی بودکه بیشتر از اونا هم ما صبح میخوردیم😄😄
خلاصه من به مادرم کلی التماس کردم قول داد که یه شب منوبیدارکنه
منم خوشحال ازاین قضیه توپوست خودم نمی گنجیدم انگار کل دنیاروبهم دادن
قبل ازخواب هی توفکرم میاد که خدایا چی میخوایم بخوریم وکلی چیزای دیگه مثلا پیش همکلاسیام کلی پز بدم که من روزه ام سحربیدارشدم وازاین حرفا.......

خلاصه سرتونو دردنیارم یه سحری منوبیدارکردن

ولی گفتن آرام بلندشوبیا بقیه بیدارنشن
تازه متوجه شدم شبهای دیگه هم نوبت بقیه بوده ومن نمیدونستم(سحری نوبتی)😄😄😄

اونموقع جزیره برق نداشت چراغ توری استفاده میکردن
اگه یادتون باشه تو یه کاسه کوچیک داخل چراغ الکل میریختن روشن میکردن بعدکه چراغ داغ میشد شیرنفت رابازمیکردن🔥🔥
بعضی وقتا الکل کم میشد چراغ راداغ نمیکرد ازبالا ی چراغ الکل اضافه میریختن
الکل هم که تو یه شیشه بود مثل تقریبا شیشه نوشابه
بابام اون شب چراغ راآوردپایین روشن بکنه
مابچه هایادتون باشه دورچراغ جمع میشدیم روشن شدنشوتماشاکنیم
منم رفتم بغل چراغ نشستم
تا بابام اومد الکل را از بالا ی چراغ بریزه داخل چراغ توری تااون کمبودالکل اولی راجبران کنه

چشتون روزبدنبینه شیشه مثل کولتورمرتف منفجرشد🔥🔥
منم که اون نزدیکی بودم الکل ریخت رودستم وآتیش گرفت
من بلندشده بودم توخونه میدویدم بابام هم دنبال من که بگیره آتیش روخاموش کنه
یه پتو انداخت روی من خلاصه آتیش رو خفه کرد جوری که منم نزدیک بودخفه بشم😄😄😄

ازسروصداوشیون وگریه من همه بچه هابیدارشدن وسحری خوردن به جزمن😑😑😑
بعدازسحری هم من دیدم دوتادستام سوخته
پدرمادرم بندگان خدانوبتی تاصبح فوت میکردن رودست من
چون خنک میشد دردش کم میشد گریه نمیکردم
تااینکه صبح رفتیم درمانگاه امیرآباد آقابورقانی پانسمان کرد
چون جای سوختگی مونده هرموقع دستامونگاه میکنم یادخاطره اون سحری بیدارشدنم میفتم😅😅😅

ارسالی عمو جعفر (مشهدی ابراهیم احمدعلی)

@zangarak❤️❤️❤️
#خاطره

یادی کنیم از مرحوم حاج حیدر

خدا رحمتش کنه یه سنّت قشنگی رو تو مسجد داشتند عید فطر بلند میشد و رو به جمعیت میکرد و میگفت :مردم بیایید هر کینه و ناراحتی که از همدیگه داریم ،فراموش کنیم و همدیگر رو ببخشیم و حلال کنیم
مردم هم همصدا میگفتن حلال باشه ،و حس خوبی پیدا میکردن ،،از برکات اجتماع و وحدت همون احساس سبکی و وجدان راحتی که مردم بدست میووردن، الان دیگه کم رنگ شده
روحت شاد حاج حیدر 🙏🙏

#مرحومین


مرحومین حاج حسن و حاج حیدر و شهید مجتبی و قدرتِ محمد ابراهیم

شادی همه اموات صلوات


@zangarak❤️❤️❤️

@zangarak❤️❤️❤️
#کلیپ
یه ویدیو #خاطره انگیز برای دهه شصتی ها

ارسالی از آقا رسول زنگارکی


@zangarak💞💞💞
#خاطره
یادش بخیر این موقع از سال ک میشد بچه ها همه مشغول چیدن بساط جشن ۲۲بهمن بودن تو مدرسه😍ی تعدادی سرود اماده میکردن(۲۲بهمن)ی تعدادی نمایش تمرین میکردن ی تعدادی مشغول زدن پرچم داخل سالن بودن😄زنگهای تفریح ک میشد از بلندگوی مدرسه سرودهای انقلاب پخش میشد یادش بخیر چقد قشنگ بود چ حس و حالی داشت😍از روز۲۰بهمن دیگ نیمکتارو میاوردن و میچیدن رو هم و ی موکت مینداختن روش میشد محل اجرای نمایشها و سرودها☺️دونفرهم مسئول پرده ها،چند نفری هم مسئول گریم بودند،با پشم گوسفند و تخم مرغ میچسبوندن😂
روز۲۲بهمن ک میشد یکی از دخترا یک دکلمه ای میخوند با اون ادا اصولهای خاصی ک داشت😄(بازو بسته کردن دستها)ک البته هنری بود برا خودش😉 جشن شروع میشد،تموم ک میشد پرده رو میکشیدن گروه سرود میومد اماده میشد پرده کنار میرفت و گروه سرود با معرفی سرودشون توسط سرگروهشون شروع میشد،همینجور تا ظهر جشن ادامه داشت😌
بعد جشن پذیرایی از مهمانها ک اکثر اهالی میومدن و سالن مدرسه پر میشد از جمعیت از دانش اموزا و پدرمادرهاشون،قسمت هیجان انگیز جشن جایی بود ک ب دانش اموزان برتر هر کلاس جایزه میدادن😍،یادش بخیر یادمه ی سال ب این جای جشن ک رسید جایزه هارو ندادن و مدیر اعلام کرد بعد جشن اهدا میشه،بعد چندسال هنوز اهدا نشده و همچنان منتظر جایزه هسیم،یادمه هرروز هم پیگیر جایزمون بودیم ک اقای...(مدیر مدرسه ی وقت)جایزه ی ما چیشد و اونم هر دفعه بهونه ای میاورد و اخرشم چیزی نصیبمون نشد و جایزمون پرید😊😊

یاد باد ان روزگاران یاد باد....😍😍😍


@zangarak💕
#خاطره

دوستان طاعات قبول

یادمه هفت هشت سالم بود،، ماه رمضون تو زمستون بود و ما کرسی داشتیم ،،اوباشدان (‌سحری)که بزرگترامون بلند میشدن برا سحری خوردن ،ما بچه بودیم مارو صدا نمیکردن برا سحری خوردن 😬😬😬

ما ولی بیدار میشدیم و از زیر کورسِ یورقانه نگاه میکردیم به سحری خوردن اونا

رومون نمیشد که بلند شیم بریم کنار سفره چون صدامون نکرده بودن
باحسرت نگاه به سحری خوردن بزرگترا میکردیم
اون موقع اکثرا سحری ،تخم مرغ نیمرو و اَل دَروا (حلوا شکری)😬😬...میخوردن
هرچند صبحونش ماهم همینا رو میخوردیم ولی سحری خوردن یه مزه دیگه ای داشت

البته مقصر خودمون بودیم ،سحری که بیدارمون میکردن ،سه چهار تا بچه قد و نیم قد شروع میکردیم به جنگ و دعوا و شلوغ بازی بخاطر همین صدامون نمیکردن

یادش بخیر......
@zangarak❤️❤️❤️
#خاطره
#مطلب
#ماه_رمضان

🧏‍♂️من هیچوقت یادم نمیره حدودا دوران راهنمایی بودم سالهای حدود ۷۴ صدای اذان و ربنا تو ماه مبارک،، از حیاط خدابیامرز اسماعیل آقا که خانم مرحومش صدیقه خاله اون موقع در قید حیات بود از بلندگوی حیاطشون پخش میشد ،حس و حال خوب و وصف ناپذیری که تو ذهنم مونده رو هیچوقت فراموش نمیکنم
روح صدیقه خاله شاد 🌹🌹
تن فرزندانش سالم خصوصا عمو محمد گل که از همسایگان درجه یکمونه

واقعا یه سری کارا و رفتارا از آدما هیچوقت از یادها نمیره چه خوبش وچه بدش ،این دنیای کوچیک ارزش بدی و خاطرات بد رو نداره ،خوب باشیم

🌹🌹مردم زنگارک بی شک درجه یک هستند 🌹🌹
@zangarak❤️❤️❤️
#خاطره

با پیشرفت روزگار و عوض شدن سبک زندگی ،حتی تو روستاها ،یه جاهاو مکانهایی که تو زندگی وجود داشتن و لازمه زندگی بود حذف شدن

مثلا تو همین زنگارک خودمون یه جاهایی وجود داشت که الان دیگه نیست من چند نمونه رو میگم :

یه جایی بود به نام" خوزا "که بلا استثنا تو هر خونه ای بود که محل نگه داشتن خوردو خوراک و چیزهایی که ننه ها میخواستن در دسترس بچه ها نباشه 😬😬
خوزاها در نداشتن ،عوضش یه پنجره ای داشت که از اون پنجره به داخل خوزا رفت و آمد میشد 😄😄😄آرزوی هر بچه ای بود که بره تو خوزا ببینه چه خبره😋😋😋
البته تو خوزای ما فقط نخودلوبیا نگهداری میشد😂😂😂

یه جای دیگه ای بود به نام اودونّوخ 😂که محل نگهداری قالاق و پهن و ذغال و ...لوازم سوخت زمستون برا کرسی ها و تنور

حالا بیاییم تو کوچه ها
تو کوچه ها هم محل هایی بودن که جمع شدن مثلا

سَگیردان😂😂
که فک کنم اصلش سِرگین دان بوده
که کلمه جوییده شده ،شده سگیردان
گلاب به روتون سگیردان که جلو حیاط اکثر خونه ها بود محل تزّگ و کَرمَه و پهن گاو و گوسفندا بود که ملت طویله ها رو که پاک میکردن اینارو با فرغون منتقل میکردن به سگیردان😄😄😄

یه جاهم بود به نام کولّوک 😂
که خاکستر تنور و طشت کرسی رو خالی میکردن تو کولوک که نوعی زباله دونی هم بود
بچه ها تو کولوک ها میگشتن پلاستیک و اهن والات پیدا میکردن و به عطار میدادن ،عوضش بستنی و خوراکی میگرفتن 😂😂😂


الانه این مکانها دیگه به خاطرات پیوسته 😄😄😄
@zangarak💞💞
Forwarded from 👈 زنـگــــارک 👌💞 (ムℓɨ)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
یه کلیپ فوق العاده #خاطره انگیز و قدیمی
عمو رحمان و پسرش عمو محمد و عمو محمد(مرحوم نادعلی)
اگه اشتباه نکنم برای زمستان سال۶۹ باشه

@zangarak💞💞💞
#خاطره

باسلام خدمت زنگارکیهای عزیز


خاطره ای داشتم از زمستان های سال 80 که برفهای اون موقع قابل مقایسه بابرفهای الان نبود جالب که اون موقع باید هردوهفته باید می رفتیم نوبت نفت میگرفتیم تا میرزا ولی ا... خدابیامرز 5گالن نفت به هرخانوار بده جالب اون موقعها مثل الان وقت هم کم نمی آوردیم ی روز کامل باید برای نفت گرفتن میزاشتیم بدبختی وقتی که نفت و میاوردیم خونه باید توی حیاط تانک داشتیم می ریختیم داخل تانک بعد وقتی برف و بارون که می اومد این تانک درز داشت می رفت با نفت قاطی می‌شد ازبد روزگار قشنگ اون موقع که نیم متر برف می اومدبخاری ما خاموش می‌شد بابام خدابیامرز میگفت برید ممد اسماییل رجبعلی بیارید درست کنه ما باید می رفتیم محمد پیدا می کردیم میومد تازه بعد 2 ساعت ور، رفتن می فهمیدیم داخل کار برات بخاری آب رفته بوی نفت خونه، رو بر میداشت اما خونه سرد نمی شد چون گرمای وجود پدر ومادر نمیزاشت خونه سرد بشه یادش بخیر چه روزهای خوبی سرمای زیاد بودولی مردم دلهای گرمتری داشتن کارها بیشتر بود بازهم مردم وقت بیشتری برای هم داشتند

ارسالی خانم زنگارکی

@zangarak❤️❤️❤️
Forwarded from 👈 زنـگــــارک 👌💞 (مهدی)
#خاطره

یادی کنیم از مرحوم حاج حیدر

خدا رحمتش کنه یه سنّت قشنگی رو تو مسجد داشتند عید فطر بلند میشد و رو به جمعیت میکرد و میگفت :مردم بیایید هر کینه و ناراحتی که از همدیگه داریم ،فراموش کنیم و همدیگر رو ببخشیم و حلال کنیم
مردم هم همصدا میگفتن حلال باشه ،و حس خوبی پیدا میکردن ،،از برکات اجتماع و وحدت همون احساس سبکی و وجدان راحتی که مردم بدست میووردن، الان دیگه کم رنگ شده
روحت شاد حاج حیدر 🙏🙏

#مرحومین


مرحومین حاج حسن و حاج حیدر و شهید مجتبی و قدرتِ محمد ابراهیم

شادی همه اموات صلوات


@zangarak❤️❤️❤️

@zangarak❤️❤️❤️