زمبور
128 subscribers
987 photos
192 videos
50 files
705 links
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
Download Telegram
#سفرنامه_میانمار
سفر به نقطه صفر زمین
قسمت اول

نماز ظهر را خواندیم و از هتل بیرون آمدیم. نماز، صبح علی الطلوع رسیده بودیم کاکس بازار. شهر ساحلی اقیانوس آرام و کنار خلیج بنگال. منطقه ای پرباران و توریستی. بعد از ۳۰ ساعت سفر و ۱۷ ساعت معطلی در فرودگاه مسقط. آنهم در نمازخانه سرد فرودگاه که باعث سرماخوردگی شدید من شد. قرار است امروز برای اولین بار به کمپ های آوراگان روهینگیایی سر بزنیم. مقصد ما کمپی است که هنوز بطور رسمی ثبت نشده و از جاده اصلی بسیار دور است. مسیر ما جنوب غربی بنگلادش، مرز کوتاه میانمار و بنگلادش است. عمق فاجعه را از این مسیر زیبا نمی توان فهمید. اولین گیت بازرسی ارتش دیده می شود. راحت عبور می کنیم. سخت ترین بخش سفر عبور از همین ایست و بازرسی ساده بود که یک ماه ذهن مارا به خود مشغول کرده بود. حسین راهنمای ما توضیح می دهد که تا یک ماه پیش مردم وسط جاده پراکنده بودند و ماشین ها امکان عبور نداشتند اما ارتش بنگلادش نظم را برقرار کرده است. هرچه جلوتر می رویم؛ جاده شلوغ تر می شود. بیشتر زنها با تکه های موکت یا لایه های نازک آکاستیو روی سر و یا هیزم عبور می کنند. روی پل یک رودخانه، چیزی جلب توجه می کند. زیر پل و در بستر خشک و گل آلود، کامیونی در حال توزیع غذای آماده در نایلون های پلاستیکی است. پیاده می شویم و بین مردم می رویم. دوستان می گویند وضعیت مردم در مناطق ابتدای مسیر خیلی بهتر از کمپ های نزدیک مرز است. ارتشی ها نظم صفهای گرفتن غذا را منظم می کنند. بیشتر مردم پابرهنه اند. از صفها عبور می کنم و وارد یکی از چادرها می شوم. دوپسر و یک دختر بچه کمتر از هفت سال با چشمهای از حدقه بیرون آمده غذا می خورند. پدر خانواده تا دوربین طرفش می رود کارت پرس شده ای را بالا می آورد. تکه ای کاغذ عادی است که اسم و ملیت را رویش نوشته اند. هویتی که برای مردم مسلمان استان آراکان رنگ باخته است. یکی از بچه ها تماس می گیرد. جالب اینکه اینجا اینترنت موبایل جواب می دهد. در حال حرکت اند. بطرف ماشین می روم. باران شروع می شود. دوست بنگلادشی همراهم زود چتر را باز می کند. اینجا کمپ تنگتالی است. این را بعد پرسیدم.

بالو خالی
از یک راه مارپیچ و پرگل و لای و میان شالیزارهای سرسبز عبور می کنیم.
کم کم چند نفر روهینگیایی می بینیم که از روبرو می آیند. هیچ کسی نمی خندد. می ایستم. پلانی فیلم می گیرم. یکدفعه پسر بچه های از راه به داخل شالیزار می افتد. مردی قهقه می زند و خود کمک می کند بالا بیاید. پسر بچه سرتا پا گلی شده. دور و بر را نگاه می کند. خجالت کشیده است. مسیر را ادامه می دهیم. از گروه عقب می افتم. به اولین چادرهای کمپها می رسم. چادرها چند تکه چوب و حصیر است که با نایلون مشکی پوشیده شده و کمپ که نه تونل وحشت. چشمهای از حدقه بیرون آمده، نگاههای غم زده، بدنهای تکیده و استخوان های قابل شمارش. قدم ها را آرام می کنم. کنارم دختر بچه ای جلوی چادر مدفوع می کند. بیشتر بچه ها لخت اند. شاید لباس به اندازه ستر عورت اینها در دسترس نیست. هنوز جرات ورود به چادرها را ندارم. جلوتر صدای زمزمه ای می شنوم. صدای سرو صدای بچه ها. کپری با حصیر و سوراخ سوراخ. شاید ۶ در ۶ متر. فیلم می گیرم و جلوتر می دوم. از میانه نهری پرگل و لای عبور می کنم. برای چنین وقت هایی صندل پوشیده ام که دغدغه خیس شدن کفش ها را نداشته باشم. کپر را دور می زنم. عده ای جوان با لباس یک شکل می بینم. در حال نصب بنری هستند."اهدایی دانشگاه داکا به آوارگان میانماری" یکی از جوانها در حال عکاسی است. می پرسم اینجا مدرسه است؟ می گوید نه مسجد. لحظه ای درجا دور و بر را نگاه می کنم. روی تپه های جنگلی و لابلای درخت ها تا چشم کار می کند چادر است و توالت های صحرایی با بنرهای نارنجی رنگ که بعد می فهمم هدیه کره جنوبی است. دنبال گروه بالای یکی از تپه ها می روم. مردم دورچادر جمع شده اند. کمک های غذایی مالزی است. غذای خشک شامل برنج، روغن و سیب زمینی
همینطور که بین مردم سرگردانم چیزی توجهم را جلب می کند. پسربچه ها بدون استثنا ختنه نشده اند. از دوستان می پرسم. می گویند جوان ها و مردها هم همین وضعیت را دارند.
فشار ذهنی این صحنه ها بی تاب کننده است. این فکر که کودکان روهینگیایی چه فرقی با بچه های آمریکایی، اروپایی و حتی ایرانی دارند لحظه ای رهایم نمی کند. دکترها بعد از سوال و جواب درباره نوع بیماری های شایع که جز سرماخوردگی و اسهال، گزیدگی پشه - چیزی شبیه پشه مالاریا - ، مصدومیت و از همه مهمتر سوء تغذیه است، به طرف ماشین براه می افتند. بر اساس قوانین ارتش همه فعالین، خبرنگاران و ... باید تا ساعت ۱۷ منطقه را ترک کنند
ادامه دارد....

(عکس های این بخش پیش از این تقدیم شد)

#روهینگیا
#میانمار
#کمپ_آوارگان_میانماری
#بنگلادش

https://telegram.me/zambur
#سفرنامه_میانمار
سفر به نقطه صفر زمین
قسمت دوم

روز دوم
با دو پزشک جهادگر به مرکز بهداشت "بخش اوکیا از شهرستان کاکس بازار استان چتیاکونگ" می رویم. من حالا به دکتر ها "طبیبان حبیبان" (دو دوست پزشک) می گویم. پرتلاش و خستگی ناپذیرند. دکتر فرخی که از نه سالگی آمریکا زندگی کرده، چمران وار خانواده و شغل پدردرآمد و ... را رها کرده و به ایران بازگشته است. دکتر انجم شعاع هم از خیرین و فعالین پزشکان مشهدی است. اینجا با اولین بیماران روهینگیایی برمی خوریم. بیشتر زنها و بچه ها. جلوی در اولین اتاق زنی بنام کوه نور با رنگ زرد و نزار نوزاد بسیار لاغرش را به آغوش کشیده است. یاد نوزادهای نارس داخل شیشه های الکل آزمایشگاهی می افتم. او مدت هاتوی راه بوده و حالا شانس آورده که فرزندش را در جایی امن و آرام زمین گذارده است. دوستان بنگلادشی به او پیشنهاد می دهند اسم فرزندش را "رضا" بگذارد. رضا جزو اسامی مرسوم در میان اهل سنت و شیعیان بنگلادش است. با دکترها اتاق ها را یکی یکی بازدید می کنیم. اینجا سوء تغذیه شاید مهمترین مشکل همه بیماران باشد. در آخرین اتاق به جوانی برمی خوریم. باسرباندپیچی شده. ابتدا فکر می کنیم مجروح روهینگیایی است. حسین آرام می گوید : جاسوس میانمار در یکی از کمپهای این طرف بوده که مردم شناسایی کرده و حسابی کتکش زده اند.
پس از دیدار و تبادل نظر پزشکان درباره کمبودهای دارویی و مریضی های مرسوم؛ به طرف شاملاپور می رویم. منطقه ای در خط ساحلی که آقای یونس عضو شورای منطقه، 8 هکتار زمین و در آمد حاصل از این زمین را وقف آوارگان میانماری کرده است. ابتدای روستا پیاده می شویم. اینجا وضعیت آوارگان شاید کمی بهتر باشد. اما نه به اندازه قابل محاسبه بودن. وارد یکی از خانه ها می شویم. خانه به این شکل که کنار راه روستا سقفی زده اند با حصیر و کف سیمانی که در و دیواری هم ندارد و نزدیک 30 نفر در یک فضای 6 * 4 بیشتر زن و بچه گل به گل روی زمین نشسته اند. بازهم لاغری و بدون لباس بودن دیده می شود. یونس انسان خوش قلبی است. صدها روهینگیایی را پناه داده و حتی به پسرانش سفارش کرده عواید این زمین ها را هم برای آوارگان مصرف کنند. به طرف خانه یونس می رویم. توی حیاط چند صندلی پلاستیکی می گذارند. می نشینیم. زنها و بچه ها حیاط را پر می کنند. نگاه ها قلب انسان را ذوب می کند. دکترها توی خودشان رفته اند. یک سینی آب نارگیل می آورند. چند نفر برمی دارند و چند نفری برنمی دارند. یکی از بچه ها لیوانش را دست پسربچه ای می دهد. کمی می خورد و به برادرش می دهد. دومی باز کمی و به برادر بعدی. نفر آخر که مقدار کمی به او رسیده با حسرت ته لیوان را نگاه می کند. اینجا آب نارگیل از آب معدنی ارزان تر است. از میان جمعیت زنی با نوزادان دوقلویش جلو می آید. تازه به دنیا آمده اند. بدون لباس لای پارچه ای. جلوی دکتر ها می نشیند و می گوید شیر برای تغذیه شان ندارد. تازه می فهمیم اینجا یکی از کمبودهای بزرگ، شیرخشک و شیشه شیر است. با یونس خداحافظی می کنیم و بطرف کمپی دیگر براه می افتیم.
گستردگی مهاجرت ها که اینجا تا بیش 1 میلیون نفر هم می گویند و پراکندگی زیاد آوارگان باعث می شود که هر کمپی را فقط برای یک بار بازدید کنیم. در همین منطقه شاملاپور – از پسوند پور مشخص است که اینجا را فارسی زبان ها نامگذاری کرده اند – به کمپی می رسیم کنار یک رودخانه بزرگ. اینجا ماجرا و سختی ها درست عکس دیروز است. آنجا تپه بود و اینجا یک زمین پست و آبگیر که آوارگان باید زمین را خشک کنند و تکه تکه لجن و گل و لای را خالی تا بتوانند سرپناه بسازند. اینجا یک کمپ قدیمی شاید مربوط به بیش از 5 سال پیش است. این یک میلیون آواره چند روزه شکل نگرفته و پیشینه حمله به مسلمانان به حداقل 40 سال پیش می رسد. دو مهاجرت بزرگ یکی 2012 و یکی 2017 بوده است. برای رسیدن به کمپ باید از بین دو شالیزار که درست به اندازه قدم های یک نفر جا دارد عبور کنیم. اولین چیزی که می بینم و همانجا زمین گیر می شوم. نگاه های حسرت بار مادری به نوزاد تازه متولد شده اش است. این لحظه را ثبت می کنم. اینجا تعداد مردها بیشتر است و همه مشغول کارند. حتی پسر بچه ها مشغول گِل برداری، مرتب کردن حصیر و نی برای ساخت سرپناه، ماهیگیری و ... این کمپ را که می بینم، به دولت بنگلادش برای نپذیرفتن فله ای آوارگان حق می دهم. بودایی ها و شرکای خارجی شان که چشم به آراکان دوخته اند؛ همین را می خواهند. خروج مسلمان ها از سرزمین اصلی و زمین گیر شدن در بنگلادش. می مانی از وضع بد آوارگان ناراحت باشی یا از وضع "کمی بهترشان" نگران.
سرچشمه شاید گرفتن به بیل / چو پرشد نشاید گذشتن به پیل
ادامه دارد ...
#روهینگیا
#میانمار
#کمپ_آوارگان_میانماری
#بنگلادش

https://telegram.me/zambur
#سفرنامه_میانمار
سفر به نقطه صفر زمین
قسمت سوم

درحالی که صبح پیش بینی اش را نمی کردیم؛ پرماجراترین روز سفر امروز است. قرار است با دو پزشک جهادگر برای ویزیت بیماران روهینگیایی به کمپ "حکیم پارا" برویم. داروها و دو خانم دکتر بنگلادشی پیش از ما با ماشین دیگری رفته اند. ما حدود ساعت 10 به کمپ می رسیم. خورشید بیرون آمده و هوا بسیار گرم و مرطوب است. اینجا کمپی تپه ماهور، پر از تپه های کوتاه و بلند و سرسبز که لابلای درخت ها و بوته ها انبوه کپرهای روهینگیایی روییده اند. چادر امداد که چهار پزشک آنجا مستقر می شوند؛ نوک تپه قرار دارد. امروز چهارمین روزی است که تب من قطع نشده است. در شروع حرکت به طرف بالای تپه و زیر آفتاب؛ حرارت بدنم بیشتر می شود. دکتر فخری از صبح دائم گفته بود که باید در هتل استراحت کنی، اما قبول نکرده بودم. بین راه به چادر امدادی زایشگاه می رسیم. زنی نزدیک زایمان است. خانم دکتر ها تشخیص می دهند تا زایمانش 3-4 ساعت زمان باقی مانده است. قرار می شود در صورت نیاز به کمک، یکی از دو خانم دکتر بنگلادشی دکتر بیگم و دکتر فاطمه را خبر کنند. گروه جلو می افتد. نزدیک بالای تپه هستیم. پاهایم از رمق می افتد. سرم گیج می رود. کنار راه می نشینم و به یکی از کپرها تکیه می دهم. چشم هایم را می بندم. گرما و حرارت، بی حسی و بی رمقی ... بطری آب معدنی را روی زمین گل آلود می گذارم و دراز می کشم. حس خنکی و کمی بی حالی. صداهای مبهم. بی هوش نمی شوم. صدای صحبت و پچ پچ ... باد خنکی به صورتم می خورد. یکی از خنکی های لذت بخش عمر. چشمها را با زحمت باز می کنم. روهینگیاییها بالای سرم حلقه زده اند. همه مرد. پیرمرد، جوان و پسر بچه ها. دو نفر با بادبزن باد می زنند. یک بادبزن گرد و یکی دست ساز و مقوایی- این را بعد می فهمم- چند نفر لبخند می زنند. سرم بالا می رود. مردی یک بالش زیر سرم می گذارد. عجب گرم و نرم است. تند تند باد می زنند. چشم ها را با خیال راحت می بندم. خوب جایی بی حال شده ام. چند لحظه بعد بادی شدیدتر و پیوسته می آید و باز قطع می شود. چشم باز می کنم. صاحب کپر یک پنکه کوچک خودرویی و یک باطری موتورسیکلت را جلوی من گذشته و درحال وصل کردن سیم هاست. پنکه به کار می افتد. یک نفر دیگر شیشه آب انبه غلیظ بنگلادشی را باز می کند و کنار لبم می گذارد. به سختی می گویم : "دون نوباد" (متشکرم) عجب مردمی هستند. میهمان نواز و کریم. هرچه دارند را آورده اند. ده دقیقه ای می گذرد. کمی جان می گیرم. بلند می شوم. مرد صاحب کپر حوله ای روی دوشم می اندازد. تشتی زیر گردن می گذارد. پارچی آب می آورد وآرام روی سرم می ریزد. پیش از دیدن جلبک ها و گیاه های داخل تشت، بوی تند ماهی به مشامم می رسد. لذت و خنکای عجیبی دارد. حالا می فهمم روهینگیاییهای مظلوم چه آبی می خورند. آبی که من برای شستشوی با آن به تردید افتاده ام. بالاخره روی پا می شوم. مرد میهمان نواز یکی از بهترین هدیه های زندگی ام را به من می دهد. بادبزن دست ساز مقوایی.
خود را به بالای تپه می رسانم. دکتر ها سخت مشغول اند و روهینگیاییها صفهایی برای درمان تشکیل داده اند. کنار چادر پزشکی، مسجد است و کف مسجد یک لایه نایلون سیاه. دراز می کشم. بیماری های اصلی در سه دسته تشخیص داده می شود. عفونت ها و مشکلات تنفسی و سرما خوردگی، بیماری های زنان، سوء تغذیه و به ندرت بیماری های پوستی و چشمی. اما حتی یک مورد گرما زدگی مثل چیزی که برای من پیش آمد، دیده نمی شود. دکتر فخری باز اصرار دارد که با ماشین اول باز گردم. به تردید می افتم. لحظه ای فکر می کنم. اگر بروم شاید تا همیشه خود را سرزنش کنم. می مانم. با گروه از تپه پایین می آییم. از کنار چادر زایشگاه که می گذریم؛ خانم دکتری اروپایی خبر تولد نوزاد را می دهد. با گروه پزشکان بنگلادشی خداحافظی می کنیم. همه فکر می کنیم در حال بازگشت به هتل هستیم اما ماجرای دیگر در انتظار است.
ادامه دارد...

https://telegram.me/zambur
#سفرنامه_میانمار
سفر به نقطه صفر زمین
قسمت چهارم

از جاده، ماشین بجای پیچیدن به سمت شمال، به جنوب می رود. مدتی حواسمان نیست. اما شرایط را متفاوت می بینم. از راهنما سؤال می کنم کجا می رویم؟ می گوید شما خودت خواستی به مرز بروی! یادم می آید دو روز پیش ناامیدانه این پیشنهاد را به او گفته بودم. برای ما که ورود به اردوگاه ها برایمان با اما و اگر همراه بود؛ حالا به مرز رفتن رؤیایی به نظر می رسد. جاده ای که از آن به سمت جنوب می رویم؛ ما را به شهر تِکناف می رساند. آخرین شهر مرزی بنگلادش و میانمار. سمت چپ جاده کم کم از وسعت و عمق شالیزارها کم می شود. جایی دوباره صف های غذای میانماری ها را می بینیم و بدون توقف عبور می کنیم. در عمق مزارع سمت چپ رشته کوهی سرسبز دیده می شود. حسین می گوید آنجا کوه های میانمار است. جاده شروع به بالا رفتن می کند. تپه مانندی است. سمت چپ رودخانه ای بزرگ رخ می نماید. رودخانه ای که چند کشتی درحال عبور از آن هستند. روخانه "نف" همان رود قاتل روهینگیاییها. کوه های میانمار آن طرف رودخانه به ما نزدیکتر شده است. بین راه ارتش بنگلادش جابجا پستِ بازرسی دارد. یکی از پست ها ما را نگه می دارد. چند دقیقه ای صحبت می کنند که ما نمی فهمیم و بالاخره اجازه عبور می دهند. از تِکناف عبور می کنیم. شهری کوچک با دو سه خیابان بسیار شلوغ و مثل همه شهر های بنگلادش پر ازدحام و بوق های ممتد. در حومه جنوبی شهر، ماشین داخل محوطه ای سمت راست جاده توقف می کند. باید سریع و بدون سرو صدا پیاده شویم و وسیله را عوض کنیم. ادامه راه قرار است با سه چرخه سی ان جی طی شود. بدون اینکه فیلم و عکس بگیریم و حساسیت ایجاد کنیم؛ سوار سه چرخه ها می شویم و راه می افتیم. کمتر از یک ساعت تا مرز فاصله است. از راه های روستایی و بیراهه و میان شالیزارها عبور می کنیم و به انتهای راه می رسیم. ارتشی ها و پلیس های مرزی، روهینگیاییهای سرگردان، چند دکه فروش چای و مواد غذایی و ... هماهنگی مختصری انجام می دهند. هنوز دوربین ها را بیرون نیاورده ایم. از مرز بنگلادشی می گذریم و وارد منطقه صفر مرزی – zero line – می شویم. اینجا راه باریکی است در کناره رودخانه سمت چپ و آبگیرهای وسیع سمت راست. راهی که در بخش های باریک، بیشتر از دو - سه نفر پیاده نمی توانند از آن عبورکنند. از مأموران مرزی دور شده ایم. شروع به عکاسی و فیلم برداری می کنیم. از طرف بنگلادش بیشتر بنگلادشی ها و از طرف مقابل تعداد بسیار کمی روهینگیایی عبور می کند. کمی جلوتر تعدادی حدود 20 نفر روهینگیایی نشسته و منتظر اجازه ورود به بنگلادش اند. بیشتر زن و بچه با لباس های سیاه. از اینها عبور می کنیم و به قایق ها می رسیم. قایقی را سوار می شویم و به رودخانه می زنیم. رودخانه نَف حالا که دوساعت به غروب است؛ هنوز در حالت مد قرار دارد. قایق گازوئیلی تپ تپ کنان پیش می رود. مثل چنین قایق فرسوده ای حدود دوماه پیش وقتی با تعداد بیش از ظرفیت آوارگان مواجه بوده؛ غرق شده و آن عکس های فجیع از جنازه های به خشکی آمده را خلق کرده است. مقصد ما جزیره شاپوری – کلمات فارسی شاه و پری ترکیب شده است – است. آخرین نقطه زمین در خاک بنگلادش که میانماری ها بعد از عبور از رودخانه نَف به آن وارد می شوند. – البته روی نقشه را که نگاه کردم این بخش بیشتر یک شبه جزیره است که به شکل زایده ای منتهی الیه نقشه بنگلادش دیده می شود – بین راه قایق های مختلفی دیده می شود. ماهیگیرها، قایق های حمل کالا، روهینگیاییها و ... بعد از نیم ساعت به جزیره می رسیم و دوباره سوار موتورهای سه چرخه می شویم. اینجا دوباره حال من کمی بهم می خورد. می ایستیم و آب می گیریم و چند دقیقه بعد به سمت دیگر شاپوری حرکت می کنیم. این سمت جزیره محل لنگر انداختن کشتی های ماهیگیری زیاد و محل ورود آوارگان روهینگیایی است. جزیره خلوت و سوت و کور است. این روزها ورود آوارگان بسیار کم شده است. یکی از محلی ها می گوید پشت کشتی ها دو جنازه دیده است. یک پیرمرد و یک نوجوان. تقاضا می کنیم که آنها را ببینیم. می گوید به دلیل نزدیک بودن جزر آب و گل و لای و فاصله زیاد امکانش وجود ندارد. از این نقطه خانه های روهینگیایی در خاک میانمار به خوبی دیده می شود. خانه هایی سپید و سیاه بین جنگل سبز. سعی می کنیم با زوم دوربینها به جزییات بیشتری دست یابیم؛ اما فاصله بیشتر از توان دوربین های ماست. از ظهر در مسیر بوده ایم و نماز نخوانده ایم. نماز را در مسجد کنار ساحل می خوانیم. چای را میهمان اهالی مسجدیم و با نگاه های حسرت بار به رودخانه ای که صدها مظلوم در آن غرق شده اند؛ باز می گردیم. روی قیق خورشید در حال غروب است. آب رودخانه پایین آمده است. غروبی دلگیر و پر از خیال های درهم و سکوت.

https://telegram.me/zambur