This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ادای احترام و تبرک جویی شیعیان بوگورا در شمال بنگلادش به پرچم امام رضا
در زبان بنگلا به پرچم چادر می گویند!
#امام_رضا
#زیر_سایه_خورشید_بنگلادش_۹۶
#سفرنامه_بنگلادش
@zambur
در زبان بنگلا به پرچم چادر می گویند!
#امام_رضا
#زیر_سایه_خورشید_بنگلادش_۹۶
#سفرنامه_بنگلادش
@zambur
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت دوم
عطر خورشید هشتم در کشور باران و ترافیک
وقتی هواپیما در فرودگاه حضرت شاهجلال داکا مینشیند، حدود ١٨عصر است. سریع نمازمان را میخوانیم. از قبل اذان ظهر در هواپیما بودهایم. برای مهر خوردن گذرنامهها باید برگههای کوچکی را که اطلاعات شخصی است، پر کنیم. مشخصات گذرنامه را به برگه منتقل میکنیم، به اضافۀ محل اقامت و شماره تلفن و... با انتظار برای آمدن ساکها نیمساعتی میگذرد. بیرون میآییم. دوستان بنگلادشی ازجمله امجد حسین و نمایندۀ سفارت و نمایندۀ رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی به استقبال آمدهاند، اما سفیر و رایزن عذرخواهی کردهاند.
از همان ابتدا میفهمیم نباید انتظار کمک چندانی از این دوستان داشته باشیم و میفهمیم مسئلۀ رفتن کاروان زیر سایه خورشید برای آنها از مسائل درجه چندم است. البته ما مسئلهای را به هماهنگی با دوستان ایرانی متکی نکردهایم و همۀ برنامه را با بچههای انقلابی بنگلادشی بستهایم.
از پارکینگ فرودگاه بیرون میآییم و وارد ترافیک داکا میشویم؛ ورود به ترافیک ساعت١٩ و رسیدن به هتل ساعت٢١:٣٠ است. دو ساعتونیم ناقابل و کسلکننده در ترافیک دود شد و به هوای پاک بارانی داکا پیوست.
هتل آمبروشیا متعلق به یک ایرانی ساکن داکاست، که با حیاطی باغمانند و معماری ایرانی محل اقامت شب اول ماست. دوستان بهخاطر امنیت بیشتر اینجا را انتخاب کردهاند. تا جاگیر میشویم، شام را آماده کردهاند. پلو بنگلادشی که برنجهای ریز و بههمچسبیدهای دارد. با مرغ، ماهی و گوشت از هر کدام چند قاشق، با سس کاری بسیار تند و تیز. این اولین غذای فلفلی بنگلادشی است که دوستان را به تعجب میاندازد. تازه این غذایی است که توصیه به تندنبودنش کردهاند! بعد از شام بسیار خستهایم و همه زود به خواب میرویم. برنامۀ فردا ملاقات با سفیر و مقامات ایرانی حاضر در داکاست.در بنگلادش یک ساعت یعنی سه ساعت، و سه ساعت به معنی پنجساعت به بالاست! در همۀ مسائل. قرارها، ملاقاتها، مسیرها و... این طولانیشدن بیشتر بهدلیل ترافیک است و خراببودن راهها و جادهها و البته بارانهای سیلآسای استوایی. سفارت ایران در خیابان گلشن، منطقۀ دیپلماتنشین داکا قرار دارد. با دیوارهای قرمز آجری و کوچههای پهن با درختهای بزرگ استوایی. وارد حیاط هم که میشویم، پر است از درخت و بوتههای گل و یک خانۀ تمام استوایی. آقای واعظی، سفیر ایران که جزو معدود سفرای با لباس روحانیت است به استقبال ما آمده. وارد اندرونی زیبای سفارت میشویم. با فرش ایرانی و سقفی کوتاه و نورهای مخفی. اینجا تقریباً همۀ مقامات ایرانی در داکا مستقر هستند. رایزن فرهنگی آقای حسینی، مدیر جامعهالمصطفی، آقای انصاری و کارمندان سفارت و رایزنی. بازرس وزارت خارجه هم میهمان سفیر است. ناهار را به اتفاق میخوریم. جالب و جذاب است که فقط یک رقم غذا در سفره است. جوجهکباب و گوجه با سوپی بنگلادشی و نهچندان تند. آقای واعظی حین غذا دربارۀ مسائل سیاسی و اجتماعی بنگلادش و رابطه با ایران و... صحبت میکنند. بعد از غذا میوههای استوایی مثل آناناس، نارگیل و... برای پذیرایی آورده میشود و بعد از این، مراسم زیارت از بعید حضرت رضا(ع) و تبرکگرفتن از پرچم حضرت انجام میشود.
بعد از ایرانیها، کارمندان بنگلادشی سفارت هم برای بوسیدن پرچم میآیند. بهزودی از سفیر خداحافظی میکنیم و وارد ترافیک میشویم که به هتل جدید برویم. هتل «آمبالا این» که من در سفر قبل به آنجا رفته بودم، هتلی قدیمی و اصیل و راحت با قیمتی مناسب.
https://telegram.me/zambur
قسمت دوم
عطر خورشید هشتم در کشور باران و ترافیک
وقتی هواپیما در فرودگاه حضرت شاهجلال داکا مینشیند، حدود ١٨عصر است. سریع نمازمان را میخوانیم. از قبل اذان ظهر در هواپیما بودهایم. برای مهر خوردن گذرنامهها باید برگههای کوچکی را که اطلاعات شخصی است، پر کنیم. مشخصات گذرنامه را به برگه منتقل میکنیم، به اضافۀ محل اقامت و شماره تلفن و... با انتظار برای آمدن ساکها نیمساعتی میگذرد. بیرون میآییم. دوستان بنگلادشی ازجمله امجد حسین و نمایندۀ سفارت و نمایندۀ رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی به استقبال آمدهاند، اما سفیر و رایزن عذرخواهی کردهاند.
از همان ابتدا میفهمیم نباید انتظار کمک چندانی از این دوستان داشته باشیم و میفهمیم مسئلۀ رفتن کاروان زیر سایه خورشید برای آنها از مسائل درجه چندم است. البته ما مسئلهای را به هماهنگی با دوستان ایرانی متکی نکردهایم و همۀ برنامه را با بچههای انقلابی بنگلادشی بستهایم.
از پارکینگ فرودگاه بیرون میآییم و وارد ترافیک داکا میشویم؛ ورود به ترافیک ساعت١٩ و رسیدن به هتل ساعت٢١:٣٠ است. دو ساعتونیم ناقابل و کسلکننده در ترافیک دود شد و به هوای پاک بارانی داکا پیوست.
هتل آمبروشیا متعلق به یک ایرانی ساکن داکاست، که با حیاطی باغمانند و معماری ایرانی محل اقامت شب اول ماست. دوستان بهخاطر امنیت بیشتر اینجا را انتخاب کردهاند. تا جاگیر میشویم، شام را آماده کردهاند. پلو بنگلادشی که برنجهای ریز و بههمچسبیدهای دارد. با مرغ، ماهی و گوشت از هر کدام چند قاشق، با سس کاری بسیار تند و تیز. این اولین غذای فلفلی بنگلادشی است که دوستان را به تعجب میاندازد. تازه این غذایی است که توصیه به تندنبودنش کردهاند! بعد از شام بسیار خستهایم و همه زود به خواب میرویم. برنامۀ فردا ملاقات با سفیر و مقامات ایرانی حاضر در داکاست.در بنگلادش یک ساعت یعنی سه ساعت، و سه ساعت به معنی پنجساعت به بالاست! در همۀ مسائل. قرارها، ملاقاتها، مسیرها و... این طولانیشدن بیشتر بهدلیل ترافیک است و خراببودن راهها و جادهها و البته بارانهای سیلآسای استوایی. سفارت ایران در خیابان گلشن، منطقۀ دیپلماتنشین داکا قرار دارد. با دیوارهای قرمز آجری و کوچههای پهن با درختهای بزرگ استوایی. وارد حیاط هم که میشویم، پر است از درخت و بوتههای گل و یک خانۀ تمام استوایی. آقای واعظی، سفیر ایران که جزو معدود سفرای با لباس روحانیت است به استقبال ما آمده. وارد اندرونی زیبای سفارت میشویم. با فرش ایرانی و سقفی کوتاه و نورهای مخفی. اینجا تقریباً همۀ مقامات ایرانی در داکا مستقر هستند. رایزن فرهنگی آقای حسینی، مدیر جامعهالمصطفی، آقای انصاری و کارمندان سفارت و رایزنی. بازرس وزارت خارجه هم میهمان سفیر است. ناهار را به اتفاق میخوریم. جالب و جذاب است که فقط یک رقم غذا در سفره است. جوجهکباب و گوجه با سوپی بنگلادشی و نهچندان تند. آقای واعظی حین غذا دربارۀ مسائل سیاسی و اجتماعی بنگلادش و رابطه با ایران و... صحبت میکنند. بعد از غذا میوههای استوایی مثل آناناس، نارگیل و... برای پذیرایی آورده میشود و بعد از این، مراسم زیارت از بعید حضرت رضا(ع) و تبرکگرفتن از پرچم حضرت انجام میشود.
بعد از ایرانیها، کارمندان بنگلادشی سفارت هم برای بوسیدن پرچم میآیند. بهزودی از سفیر خداحافظی میکنیم و وارد ترافیک میشویم که به هتل جدید برویم. هتل «آمبالا این» که من در سفر قبل به آنجا رفته بودم، هتلی قدیمی و اصیل و راحت با قیمتی مناسب.
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت سوم
کاروان رضوی در مهمترین شهر مذهبی بنگلادش
صبح، امجد حسین یکی از همراهان ما تماس میگیرد که بلیت هواپیما برای «سیلهت» گران است و بلیت چارتری گیر نیاورده. قرار شد بلیت اتوبوس بگیرد برای ساعت١٣. از وقت استفاده میکنیم. به جامعهالمصطفی میرویم برای انجام مراسم پرچم. نزدیک ٢٠نفر از طلاب جمع میشوند. بیشترشان فارسی بلد نیستند و شیعه هم نیستند، اما از برنامۀ سخنرانی و برنامۀ قرآنی استقبال میکنند. موقع دادن سلام امام رضا(ع) اشک را توی چشمان خیلیهایشان میبینم. خصوصاً سید پیرمردی که خادم اینجاست. سیدی که از قضا رضوی است. از دوستان جامعهالمصطفی جدا میشویم و بعد از برداشتن وسایل از رایزنی فرهنگی که درست روبهروی جامعهالمصطفی است، بهسمت گاراژ اتوبوسها به راه میافتیم. باز هم حدود یکساعتونیم توی راه هستیم. وارد دفتر مسافرتی که میشویم، باران شروع میشود و تا زمان حرکت قطع نمیشود. نه باران که سیلی از آسمان. شیر آسمان را باز کردهاند. مثل این است که لایهای از دریا را ببری و روی زمین بیندازی. اتوبوس به خاطر باران یک ساعت دیر میآید. برای سوار شدن به اتوبوس باید مراحل سختی را بگذرانیم. جلوی دفتر به اندازۀ یک جوی عمیق آب جمع شده است. از ترس خیسشدن کفشها، دمپایی پا میکنم و جورابها را بیرون میآورم و وارد جوی میشوم. وسایل را میگذارم و به سلامتی راه میافتیم.
تصور ما یک مسیر پنجساعته است. ٢٢٠کیلومتر راه و هر جور حساب میکنیم از این بیشتر به نظر نمیرسد. اما مسیر نزدیک ٨ساعت به طول میانجامد. تا وقتی روز است آنچه میبینیم، جنگلهای تخریبشدۀ استوایی است که بهجای آن شالیزارهای وسیع به چشم میخورد. از جنگلها فقط بازماندهای درکنار جاده یا حاشیۀ مزرعهها برجای مانده است. فاصلۀ طبقاتی بین داکا و روستاهای بنگلادش بسیار زیاد است، مردم زحمتکش و کشاورزی که برای قوت روزانهشان تلاش میکنند، با سادهترین وسایل زندگی و سادهترین و مندرسترین لباسها. جایی برای ناهار میایستیم. حدود ساعت١۶. غذا پلو با گوشت گاو و ادویۀ کاری و فلفل زیاد است و مثل همۀ غذاهای بنگلادشی نیمهپخته. زود به راه میافتیم و ساعتی بعد شب میشود. حدود ٢٠ به سیلهت میرسیم. شهر حضرت شاهجلال و مهمترین شهر مذهبی بنگلادش. به هتل استار پاسیفیک میرویم. ملاقاتی با متولی بقعه داریم و قرار مراسم فردا را
میگذاریم. تا از هتل کنده شویم، ١٠ شده است. به مزار شاهجلال میرویم. متولی عذرخواهی میکند و در حرم نیست و شاید این به فشارهای سلفیها و مدارس دیوبندیۀ حاضر در منطقه بازگردد. تصور ما این است که برنامه به خوبی پیش نرود، اما تا پرچم را باز میکنیم، مردم جمع میشوند و به صحبتهای آقای امجد حسین گوش میدهند. بعد پرچم را میبوسند و ما را تا مزار همراهی میکنند. کنار مزار یکی از خادمان پرچم را میگیرد و روی مزار میاندازد. یکی دیگر از خادمان سرودی در رثای پیامبر میخواند و بعداز او نوبت آقای عرفانیان است که با صدای زیبا و رسایش بخشهایی از زیارت خواجه نصیر را بخواند. لحظات باشکوهی است.
امجد حسین میگوید برای اولینبار بعد از انقلاب چنین کاری انجام شده و این کار تا حالا با صرف صدها هزار دلار ممکن نشده است. او اعتقاد دارد اثر این کار از همۀ حرکتهای قبلی در بنگلادش بیشتر است. بعد از اتمام مراسم هدیههای متبرک را بین زائران بارگاه تقسیم میکنیم و با وجود استقبال مردم از مزار خارج میشویم. بعضی از مردم تا هتل دنبال ما میآیند و از ما میخواهند بچههایشان را با شال سبز رنگ «زیر سایۀ خورشید» متبرک کنیم. مقصد بعدی ما مناطق روستایی سیلهت است.
ادامه دارد ...
#امام_رضا
#زیر_سایه_خورشید_بنگلادش_۹۶
#جیشور
https://telegram.me/zambur
قسمت سوم
کاروان رضوی در مهمترین شهر مذهبی بنگلادش
صبح، امجد حسین یکی از همراهان ما تماس میگیرد که بلیت هواپیما برای «سیلهت» گران است و بلیت چارتری گیر نیاورده. قرار شد بلیت اتوبوس بگیرد برای ساعت١٣. از وقت استفاده میکنیم. به جامعهالمصطفی میرویم برای انجام مراسم پرچم. نزدیک ٢٠نفر از طلاب جمع میشوند. بیشترشان فارسی بلد نیستند و شیعه هم نیستند، اما از برنامۀ سخنرانی و برنامۀ قرآنی استقبال میکنند. موقع دادن سلام امام رضا(ع) اشک را توی چشمان خیلیهایشان میبینم. خصوصاً سید پیرمردی که خادم اینجاست. سیدی که از قضا رضوی است. از دوستان جامعهالمصطفی جدا میشویم و بعد از برداشتن وسایل از رایزنی فرهنگی که درست روبهروی جامعهالمصطفی است، بهسمت گاراژ اتوبوسها به راه میافتیم. باز هم حدود یکساعتونیم توی راه هستیم. وارد دفتر مسافرتی که میشویم، باران شروع میشود و تا زمان حرکت قطع نمیشود. نه باران که سیلی از آسمان. شیر آسمان را باز کردهاند. مثل این است که لایهای از دریا را ببری و روی زمین بیندازی. اتوبوس به خاطر باران یک ساعت دیر میآید. برای سوار شدن به اتوبوس باید مراحل سختی را بگذرانیم. جلوی دفتر به اندازۀ یک جوی عمیق آب جمع شده است. از ترس خیسشدن کفشها، دمپایی پا میکنم و جورابها را بیرون میآورم و وارد جوی میشوم. وسایل را میگذارم و به سلامتی راه میافتیم.
تصور ما یک مسیر پنجساعته است. ٢٢٠کیلومتر راه و هر جور حساب میکنیم از این بیشتر به نظر نمیرسد. اما مسیر نزدیک ٨ساعت به طول میانجامد. تا وقتی روز است آنچه میبینیم، جنگلهای تخریبشدۀ استوایی است که بهجای آن شالیزارهای وسیع به چشم میخورد. از جنگلها فقط بازماندهای درکنار جاده یا حاشیۀ مزرعهها برجای مانده است. فاصلۀ طبقاتی بین داکا و روستاهای بنگلادش بسیار زیاد است، مردم زحمتکش و کشاورزی که برای قوت روزانهشان تلاش میکنند، با سادهترین وسایل زندگی و سادهترین و مندرسترین لباسها. جایی برای ناهار میایستیم. حدود ساعت١۶. غذا پلو با گوشت گاو و ادویۀ کاری و فلفل زیاد است و مثل همۀ غذاهای بنگلادشی نیمهپخته. زود به راه میافتیم و ساعتی بعد شب میشود. حدود ٢٠ به سیلهت میرسیم. شهر حضرت شاهجلال و مهمترین شهر مذهبی بنگلادش. به هتل استار پاسیفیک میرویم. ملاقاتی با متولی بقعه داریم و قرار مراسم فردا را
میگذاریم. تا از هتل کنده شویم، ١٠ شده است. به مزار شاهجلال میرویم. متولی عذرخواهی میکند و در حرم نیست و شاید این به فشارهای سلفیها و مدارس دیوبندیۀ حاضر در منطقه بازگردد. تصور ما این است که برنامه به خوبی پیش نرود، اما تا پرچم را باز میکنیم، مردم جمع میشوند و به صحبتهای آقای امجد حسین گوش میدهند. بعد پرچم را میبوسند و ما را تا مزار همراهی میکنند. کنار مزار یکی از خادمان پرچم را میگیرد و روی مزار میاندازد. یکی دیگر از خادمان سرودی در رثای پیامبر میخواند و بعداز او نوبت آقای عرفانیان است که با صدای زیبا و رسایش بخشهایی از زیارت خواجه نصیر را بخواند. لحظات باشکوهی است.
امجد حسین میگوید برای اولینبار بعد از انقلاب چنین کاری انجام شده و این کار تا حالا با صرف صدها هزار دلار ممکن نشده است. او اعتقاد دارد اثر این کار از همۀ حرکتهای قبلی در بنگلادش بیشتر است. بعد از اتمام مراسم هدیههای متبرک را بین زائران بارگاه تقسیم میکنیم و با وجود استقبال مردم از مزار خارج میشویم. بعضی از مردم تا هتل دنبال ما میآیند و از ما میخواهند بچههایشان را با شال سبز رنگ «زیر سایۀ خورشید» متبرک کنیم. مقصد بعدی ما مناطق روستایی سیلهت است.
ادامه دارد ...
#امام_رضا
#زیر_سایه_خورشید_بنگلادش_۹۶
#جیشور
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت پنجم
برنامۀ امروز شرکت در نماز جمعۀ مرکزی شیعیان بنگلادش است. محل برگزاری، حسینیهای تاریخی با قدمت نزدیک به ۴٠٠سال در مرکز داکاست. حسینیهای زیبا و چشمنواز با حیاطی در جلو و حوضی بسیار بزرگ، تقریباً اندازۀ یک آبگیر در پشت. حسینیهای با گچبریها و منبری زیبا. امام جمعۀ کهنسال حسینیه خطبهها را میخواند و ما تقریباً چیزی متوجه نمیشویم. فقط در این حد که به حضور ما و پرچم اشاره میکند. بعد از نماز و قبل از مراسم ما غذایی بین مردم تقسیم میکنند. این غذا به نیت یکی از شیعیان مشهور بنگلادش و مشاور رئیس جمهور است که خود نیز در نماز حضور دارد. برنامۀ غروب ما حضور در مسجد مشهور شیعیان داکا، «محمدپور» است؛مسجد و حسینیۀ «محمدپور» مشهور به «شیعهمسجد» با امام جماعت خوشصحبتش که فارسی را مسلسلوار صحبت میکند. سیدرضوی یکی از طلبههای قم بوده و حالا سالهاست درخدمت شیعیان داکاست. در حاشیۀ برنامه، سید میگوید اینجا زمین بزرگی نزدیک ٧٠٠٠متر دارند و دنبال خیّر هستند که آن را تبدیل به مرکز شیعیان کنند تا شیعه در داکا پایگاهی پیدا کند، اما هنوز نتوانستهاند.
شنبه ١۴ مرداد/ راه زیادی تا مانیکگنج نیامدیم. چیزی نزدیکبه سهساعت. در بنگلادش مسیرها را با کیلومتر نمیسنجند. اینجا همهچیز با ساعت است. مانیکگنج یکی از مناطق شگفتانگیز بنگلادش است؛ بهسبب وجود امامبارگاه و حضرت مخلصالرحمن، پیر صوفی آن منطقه. مخلصالرحمن پیرمردی ریزنقش و نورانی است. محب اهل بیت پیامبر، رقیقالقلب و شفاف. دوستدار انقلاب اسلامی و امام و رهبری و بسیار اخلاقی و نرم. به استقبال ما میآید. مردم اهل سنت منطقه نیز جمع شدهاند. اینجا بازکردن پرچم، قرآنخواندن و مدیحهخوانی لذت و معنای متفاوتی دارد. اینجا میفهمیم که برای گسترش دایرۀ محبت اهل بیت چقدر کمکاری کردهایم و این گسترش چه مزیتها و لذتهایی دارد. بعد از اتمام مراسم، چند نفر از مردم جلو میآیند و اعضای کاروان را در آغوش میگیرند و سیر گریه میکنند. احساس آمدن از حرم فرزند پیامبر، آنها را تحت تأثیر قرار داده است. بعد از مراسم رسمی، مردم پرچم امام رضا(ع) را به دوش میکشند و روی تکتک مزارات مقدسشان میاندازند، به نیت رحمت و غفران؛ و بعد پرچم را دور خانههای روستا میچرخانند، به نیت برکت و نعمت. ظهر میهمان سفرۀ کرمشان هستیم. بیرون اتاق، مردم روی زمین نشستهاند و از غذای نذری روی برگهای موز میخورند. من هم اصرار میکنم غذا را روی برگ موز بخورم. قبول میکنند. لذت و مزۀ متفاوتی دارد. بعد از ناهار، گروهی با طبل و آواز به روستا میآیند. مخلصالرحمن میگوید اینها برای بچهدارشدن کسی در روستای کناری، نذر اهل بیت پیامبر کردهاند و حالا که خدا به او فرزندی داده برای برآوردن حاجت شیرینی آوردهاند و این در سال بارها تکرار میشود. از مانیکگنج مستقیم بهطرف رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی میرویم و پرچم امام رضا(ع) را به مراسم بزرگداشت استاد فریدالدینخان میبریم، شخصیت شگفتانگیزی که دو سال قبل از انقلاب اسلامی به ایران آمده و در همۀ مراحل انقلاب در راهپیماییها حضور داشته و بعد از انقلاب در حزب جمهوری اسلامی کنار شهید بهشتی بوده است. یک انقلابی اهل سنت که حالتهای معنوی و عرفانی هم داشته است. اساتید و ادبای حاضر در مراسم که عمدتاً اهل سنت هستند به پرچم احترام میگذارند و یکبهیک آن را میبوسند. بعد از مراسم از رایزن ایران میپرسم: برای استاد مستندی ساخته شده؟ میگوید نه! میپرسم: کتابی نوشته شده؟ نه! خاطراتش ثبت شده؟ نه! فیلم یا سخنرانی از او دارید؟ نه! ما نداریم؛ شاید در اینترنت باشد!
روزنامه #شهر_آرا
شماره ۲۳۳۴
شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
https://telegram.me/zambur
قسمت پنجم
برنامۀ امروز شرکت در نماز جمعۀ مرکزی شیعیان بنگلادش است. محل برگزاری، حسینیهای تاریخی با قدمت نزدیک به ۴٠٠سال در مرکز داکاست. حسینیهای زیبا و چشمنواز با حیاطی در جلو و حوضی بسیار بزرگ، تقریباً اندازۀ یک آبگیر در پشت. حسینیهای با گچبریها و منبری زیبا. امام جمعۀ کهنسال حسینیه خطبهها را میخواند و ما تقریباً چیزی متوجه نمیشویم. فقط در این حد که به حضور ما و پرچم اشاره میکند. بعد از نماز و قبل از مراسم ما غذایی بین مردم تقسیم میکنند. این غذا به نیت یکی از شیعیان مشهور بنگلادش و مشاور رئیس جمهور است که خود نیز در نماز حضور دارد. برنامۀ غروب ما حضور در مسجد مشهور شیعیان داکا، «محمدپور» است؛مسجد و حسینیۀ «محمدپور» مشهور به «شیعهمسجد» با امام جماعت خوشصحبتش که فارسی را مسلسلوار صحبت میکند. سیدرضوی یکی از طلبههای قم بوده و حالا سالهاست درخدمت شیعیان داکاست. در حاشیۀ برنامه، سید میگوید اینجا زمین بزرگی نزدیک ٧٠٠٠متر دارند و دنبال خیّر هستند که آن را تبدیل به مرکز شیعیان کنند تا شیعه در داکا پایگاهی پیدا کند، اما هنوز نتوانستهاند.
شنبه ١۴ مرداد/ راه زیادی تا مانیکگنج نیامدیم. چیزی نزدیکبه سهساعت. در بنگلادش مسیرها را با کیلومتر نمیسنجند. اینجا همهچیز با ساعت است. مانیکگنج یکی از مناطق شگفتانگیز بنگلادش است؛ بهسبب وجود امامبارگاه و حضرت مخلصالرحمن، پیر صوفی آن منطقه. مخلصالرحمن پیرمردی ریزنقش و نورانی است. محب اهل بیت پیامبر، رقیقالقلب و شفاف. دوستدار انقلاب اسلامی و امام و رهبری و بسیار اخلاقی و نرم. به استقبال ما میآید. مردم اهل سنت منطقه نیز جمع شدهاند. اینجا بازکردن پرچم، قرآنخواندن و مدیحهخوانی لذت و معنای متفاوتی دارد. اینجا میفهمیم که برای گسترش دایرۀ محبت اهل بیت چقدر کمکاری کردهایم و این گسترش چه مزیتها و لذتهایی دارد. بعد از اتمام مراسم، چند نفر از مردم جلو میآیند و اعضای کاروان را در آغوش میگیرند و سیر گریه میکنند. احساس آمدن از حرم فرزند پیامبر، آنها را تحت تأثیر قرار داده است. بعد از مراسم رسمی، مردم پرچم امام رضا(ع) را به دوش میکشند و روی تکتک مزارات مقدسشان میاندازند، به نیت رحمت و غفران؛ و بعد پرچم را دور خانههای روستا میچرخانند، به نیت برکت و نعمت. ظهر میهمان سفرۀ کرمشان هستیم. بیرون اتاق، مردم روی زمین نشستهاند و از غذای نذری روی برگهای موز میخورند. من هم اصرار میکنم غذا را روی برگ موز بخورم. قبول میکنند. لذت و مزۀ متفاوتی دارد. بعد از ناهار، گروهی با طبل و آواز به روستا میآیند. مخلصالرحمن میگوید اینها برای بچهدارشدن کسی در روستای کناری، نذر اهل بیت پیامبر کردهاند و حالا که خدا به او فرزندی داده برای برآوردن حاجت شیرینی آوردهاند و این در سال بارها تکرار میشود. از مانیکگنج مستقیم بهطرف رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی میرویم و پرچم امام رضا(ع) را به مراسم بزرگداشت استاد فریدالدینخان میبریم، شخصیت شگفتانگیزی که دو سال قبل از انقلاب اسلامی به ایران آمده و در همۀ مراحل انقلاب در راهپیماییها حضور داشته و بعد از انقلاب در حزب جمهوری اسلامی کنار شهید بهشتی بوده است. یک انقلابی اهل سنت که حالتهای معنوی و عرفانی هم داشته است. اساتید و ادبای حاضر در مراسم که عمدتاً اهل سنت هستند به پرچم احترام میگذارند و یکبهیک آن را میبوسند. بعد از مراسم از رایزن ایران میپرسم: برای استاد مستندی ساخته شده؟ میگوید نه! میپرسم: کتابی نوشته شده؟ نه! خاطراتش ثبت شده؟ نه! فیلم یا سخنرانی از او دارید؟ نه! ما نداریم؛ شاید در اینترنت باشد!
روزنامه #شهر_آرا
شماره ۲۳۳۴
شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت ششم
از مسیری شلوغ و پرترافیک که نزدیک دو ساعت طول میکشد، بهسمت حسینیۀ میرپور داکا میرویم؛ یکی از سه حسینیۀ مهم داکا با حیاطی تاریک، وسیع با کف گلی. بنای مسقف حسینیۀ اینجا کوچک است. در حد یک اتاق پانزدهمتری یا کمی بزرگتر. اینجا را هم دو نفر از طلبههای ازقمبرگشته اداره میکنند. هرجای بنگلادش رفتیم، طلبههای فارغالتحصیل جامعهالمصطفی میدرخشیدند. اینجا اثرات این فکر مبارک برای تشکیل مجموعۀ جامعهالمصطفی را درک میکنی. مراسم میرپور هم بهخوبی برگزار میشود. هدیههای متبرک را که درحال تمامشدن است، توزیع میکنیم. هدیههای اصلی در گمرک مانده است و برای آزادشدنش مبلغ ٢۵٠٠دلار خواستهاند. بعداز برنامۀ میرپور و نزدیک ساعت٢١ باید با ون بهسمت منطقۀ بوگرا حرکت کنیم؛ شهری با فاصلۀ حدود ۶ساعت از شمال داکا که از مناطق مهم شیعیان بنگلادش است.
یکشنبه ١۵مرداد / بین راه از منطقهای عبور میکنیم که جادۀ آن بسیار شلوغ است. کامیونهای زیاد جاده را یکطرفه میکنند. حدود ساعت٧ به بوگرا میرسیم. هتلی دربوداغان میگیریم. بدنها کوفته و چشمها خسته است. صبحانه را میآورند. برنامۀ ما ساعت ١٢ظهر است. تا ١١ استراحت میکنیم و از هتل به راه میافتیم. با تعجب میبینیم ماشین پلیس بیرون هتل منتظر ماست. پلیسها جلو میافتند و به عنوان اسکورت تا شب با ما هستند. آقای امجد میگوید این نوع محافظت فقط مخصوص مقامات بالای دولتی و بهدلیل حملۀ تروریستی سال قبل به شیعیان است. پلیسها علیرغم میل ما آژیر میکشند و راه را باز میکنند. ابتدا به زیارت «ماهیسوار بلخی» میرویم؛ صوفی و عارفی که از بلخ به این منطقه مهاجرت کرده و سبب اسلامآوردن مردم شده است. نقل است که او بر پادشاه بتپرست اینجا غلبه کرده و خود حکومت عدل را شکل داده است. دلیل لقب «ماهیسوار» هم احتمالا به شکل مرکب یا وسیلهای از وسایل او بازمیگردد. به مسجدی کوچک که سال قبل با حملۀ تروریستی مواجه شده و اولین شهید شیعۀ بنگلادشی را به خود دیده میرویم. اثر گلولهها روی ستون مسجد دیده میشود. توی حیاط هم مزار شهیدِ بوگرا قرار دارد. موقع نماز است. دو صف تشکیل شده و انتهای مسجد کوچک، روی برگهای موز غذای نذری را آماده میکنند. بعداز نماز برای مراسم به حسینیه میرویم. شور و اشتیاق مردم مثل همۀ جاهایی که رفتهایم وصفنشدنی و نانوشتنی است. پس از ناهار در کوچهباغهای زیبای شهر گشتی میزنیم. کنار کوچهها درختهای میوههای استوایی دیده میشود. طرف دیگر کوچهای که عبور میکنیم، مزارع وسیع برنج است. برنج قوت قالب بنگلادشیهاست. حتی صبحانه هم اینجا برنج مصرف میشود. باوجود کشت وسیع، از خارج از کشور هم برنج وارد میشود. اتاق آقای مندل، همراه بنگلادشی ما دیدنی است. دورتادور کتاب و کاغذ و... ، با عکسهای امام و رهبر انقلاب. از دوستان بوگرایی خداحافظی میکنیم و با اسکورت پلیسها به راه میافتیم. توی جاده، ماشینهای پلیس هرچند کیلومتر عوض میشوند. یکی از ماشینها دو پلیس زن دارد. پلیسها تا نزدیک پل بزرگ، ما را همراهی میکنند. این پلی است روی بزرگترین رودخانۀ بنگلادش به طول بیشاز ۵کیلومتر که برای عبور از آن باید عوارضی حدود ٢٢هزار تومان پرداخت. قبل از ساخت پل که ده سال پیش ساخته شده، باید ماشینها سوار لنج میشدند و از رودخانه عبور میکردند. نیمههای شب به داکا میرسیم. هتل کوچکی را انتخاب میکنیم و بیهوش میشویم.
#روزنامه_شهرآرا
شماره : ۲۳۳۵
یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶
https://telegram.me/zambur
قسمت ششم
از مسیری شلوغ و پرترافیک که نزدیک دو ساعت طول میکشد، بهسمت حسینیۀ میرپور داکا میرویم؛ یکی از سه حسینیۀ مهم داکا با حیاطی تاریک، وسیع با کف گلی. بنای مسقف حسینیۀ اینجا کوچک است. در حد یک اتاق پانزدهمتری یا کمی بزرگتر. اینجا را هم دو نفر از طلبههای ازقمبرگشته اداره میکنند. هرجای بنگلادش رفتیم، طلبههای فارغالتحصیل جامعهالمصطفی میدرخشیدند. اینجا اثرات این فکر مبارک برای تشکیل مجموعۀ جامعهالمصطفی را درک میکنی. مراسم میرپور هم بهخوبی برگزار میشود. هدیههای متبرک را که درحال تمامشدن است، توزیع میکنیم. هدیههای اصلی در گمرک مانده است و برای آزادشدنش مبلغ ٢۵٠٠دلار خواستهاند. بعداز برنامۀ میرپور و نزدیک ساعت٢١ باید با ون بهسمت منطقۀ بوگرا حرکت کنیم؛ شهری با فاصلۀ حدود ۶ساعت از شمال داکا که از مناطق مهم شیعیان بنگلادش است.
یکشنبه ١۵مرداد / بین راه از منطقهای عبور میکنیم که جادۀ آن بسیار شلوغ است. کامیونهای زیاد جاده را یکطرفه میکنند. حدود ساعت٧ به بوگرا میرسیم. هتلی دربوداغان میگیریم. بدنها کوفته و چشمها خسته است. صبحانه را میآورند. برنامۀ ما ساعت ١٢ظهر است. تا ١١ استراحت میکنیم و از هتل به راه میافتیم. با تعجب میبینیم ماشین پلیس بیرون هتل منتظر ماست. پلیسها جلو میافتند و به عنوان اسکورت تا شب با ما هستند. آقای امجد میگوید این نوع محافظت فقط مخصوص مقامات بالای دولتی و بهدلیل حملۀ تروریستی سال قبل به شیعیان است. پلیسها علیرغم میل ما آژیر میکشند و راه را باز میکنند. ابتدا به زیارت «ماهیسوار بلخی» میرویم؛ صوفی و عارفی که از بلخ به این منطقه مهاجرت کرده و سبب اسلامآوردن مردم شده است. نقل است که او بر پادشاه بتپرست اینجا غلبه کرده و خود حکومت عدل را شکل داده است. دلیل لقب «ماهیسوار» هم احتمالا به شکل مرکب یا وسیلهای از وسایل او بازمیگردد. به مسجدی کوچک که سال قبل با حملۀ تروریستی مواجه شده و اولین شهید شیعۀ بنگلادشی را به خود دیده میرویم. اثر گلولهها روی ستون مسجد دیده میشود. توی حیاط هم مزار شهیدِ بوگرا قرار دارد. موقع نماز است. دو صف تشکیل شده و انتهای مسجد کوچک، روی برگهای موز غذای نذری را آماده میکنند. بعداز نماز برای مراسم به حسینیه میرویم. شور و اشتیاق مردم مثل همۀ جاهایی که رفتهایم وصفنشدنی و نانوشتنی است. پس از ناهار در کوچهباغهای زیبای شهر گشتی میزنیم. کنار کوچهها درختهای میوههای استوایی دیده میشود. طرف دیگر کوچهای که عبور میکنیم، مزارع وسیع برنج است. برنج قوت قالب بنگلادشیهاست. حتی صبحانه هم اینجا برنج مصرف میشود. باوجود کشت وسیع، از خارج از کشور هم برنج وارد میشود. اتاق آقای مندل، همراه بنگلادشی ما دیدنی است. دورتادور کتاب و کاغذ و... ، با عکسهای امام و رهبر انقلاب. از دوستان بوگرایی خداحافظی میکنیم و با اسکورت پلیسها به راه میافتیم. توی جاده، ماشینهای پلیس هرچند کیلومتر عوض میشوند. یکی از ماشینها دو پلیس زن دارد. پلیسها تا نزدیک پل بزرگ، ما را همراهی میکنند. این پلی است روی بزرگترین رودخانۀ بنگلادش به طول بیشاز ۵کیلومتر که برای عبور از آن باید عوارضی حدود ٢٢هزار تومان پرداخت. قبل از ساخت پل که ده سال پیش ساخته شده، باید ماشینها سوار لنج میشدند و از رودخانه عبور میکردند. نیمههای شب به داکا میرسیم. هتل کوچکی را انتخاب میکنیم و بیهوش میشویم.
#روزنامه_شهرآرا
شماره : ۲۳۳۵
یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
قصه ما به سر رسید...
سعی صفا و مروه حضرت دوست گذشت و نوبت تقصیر رسید.
از باب احوال پرسی دوستان و شرحش در سفرنامه. انشاء الله
#سفرنامه_بنگلادش
#زیر_سایه_خورشید_بنگلادش_۹۶
#پنکه_سقفی
@zambur
سعی صفا و مروه حضرت دوست گذشت و نوبت تقصیر رسید.
از باب احوال پرسی دوستان و شرحش در سفرنامه. انشاء الله
#سفرنامه_بنگلادش
#زیر_سایه_خورشید_بنگلادش_۹۶
#پنکه_سقفی
@zambur
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت هفتم
امروز دوشنبه 16 مرداد در داكا روز میهمان بازی ماست. قراري داريم با دكتر احسن خان استاد حقوق دانشگاه داكا در محل يك دانشگاه خصوصي بنام راه سبز. دكتر آدم خوش مشرب و سرخوشي است. به اتاقش مي رويم. يك مجموعه از خواراكي ها ملل را اينجا دارد. از آجيل هاي ايراني تا تايلندي و انواع دمنوش ايراني و بنگلادشي. دكتر عاشق ايران است و قرار است بزودي براي درمان بيماري قلبي به مشهد سفر كند. او در زمینه حقوق اسلامی کار می کند؛ در حالی که بنگلادش از نظر دولتی نظامی سکولار دارد. دکتر نسبت به حقوق ایران نیز علاقه مند شده است. وقتي وارد اتاقش مي شويم، از تلويزيون مستند ايران و غرب قسمت اول، مردي كه دنيا را تغيير داد در حال پخش است. چاي مي خوريم. از آجيل هاي همراه مان به دكتر مي دهيم و او در مقابل برنج برشته شده همراه با چند كتاب به ما هديه مي دهد.
از دانشگاه به منزل يك پزشك بنگلادشي مي رويم. دكتر محسن كه در سفر قبل از زندگي او فيلم مستندي ساخته بودم كه هنوز منتشر نشده است. يك پزشك سنتي شيعه كه در كنار كار طبابت به دوبلای سريال ها و فيلم هاي ايراني هم مي پردازد و مدير دوبلاژ است. بهترین غذای همه سفر بنگلادش را اینجا می خوریم. غذاهایی محلی که از طعم بی نظیر است و بخاطر ذائقه ما زیاد هم تند نیست. از خانه دکتر به هتل برمی گردیم. وسایل را می گذاریم و به بونگو بازار داکا می رویم. بنگلادش یکی از بزرگترین تولید کنندگان لباس های دوخته در جهان است. کارگاه های بزرگ این کشور لباس های بیشتر برندهای مشهور جهان را تولید می کنند. بونگو بازار محل فروش لباس های برند های مشهور جهان با قیمت بسیار پایین است. اینها لباس هاییست که از خط کنترل کیفیت شرکت های مشهور بازگشته و به این بازار آمده است. مثلاً لباسی یک دکمه نداشته یا در جایی یک نخ کشیدگی مختصر دارد. به خاطر درپیش بودن میهمانی بعدی فقط نیم ساعت در بازار می مانیم و بچه ها چند شلوار می خرند و به سمت منزل عموی آقای امجد می رویم. یک میهمانی خانوادگی که به بهانه حضور پرچم امام رضا(علیه السلام) برپاشده است. همه خانواده جمع شده اند. چشم ها می درخشد و قلب ها به تپش افتاده است. گریه می کنند و پرچم را می بوسند. اینها خانواده ای شیعه و صمیمی هستند که چند نفری فارسی بلدند. ساعتی را در کنارشان می گذرانیم و به امید روزی بهتر به هتل باز می گردیم.
سه شنبه 17 مرداد
فرودگاه جیسور در غرب بنگلادش مقصد بعدی کاروان زیر سایه خورشید است. غرب بنگلادش بیشترین تمرکز شیعیان بنگلادش بجز داکا را دارد. صبح که وارد می شویم میهمان یکی از مستبصران اهل جیسور هستیم. در خانه اش حسینیه بزرگی درست کرده و روی لوحه اش آرم پرچم جمهوری اسلامی را حک کرده است. درجمع خانواده شان حاضر می شویم. پرچم امام رضا(ع) را زیارت می کنند. علی آقا هم مشغول خواندن است که نوزاد دختری بنام "کنیز بتول فضه" را می آورند و داخل جعبه روی پرچم می گذارند. حال خوبی دارند این خانواده ثروتمند و دلسوخته. از آنها جدا می شویم و به سمت حسینیه مرکزی شیعیان جیسور می رویم. یک بنای زیبا و بزرگ با 200 سال قدمت که بوسیله یک اصفهانی الاصل ساکن هند بنام حاج محسن تأسیس شده است. کنار بنای حسینیه یک آبگیر یا استخر بزرگ قرار دارد که وقتی وارد می شویم؛ یک نفر از اهالی درحال حمام کردن در آنست. درمناطق روستایی بنگلادش و شهر های کوچک بیشتر خانه ها حمام ندارند و مردم در برکه های طبیعی استحمام می کنند. در جمع مرد و زن هایی که در حسینیه جمع شده اند مراسم را برگزار می کنیم و به سمت کولنا براه می افتیم.
ادامه دارد...
روزنامه #شهر_آرا
شماره ۲۳۳۶
دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶
https://telegram.me/zambur
قسمت هفتم
امروز دوشنبه 16 مرداد در داكا روز میهمان بازی ماست. قراري داريم با دكتر احسن خان استاد حقوق دانشگاه داكا در محل يك دانشگاه خصوصي بنام راه سبز. دكتر آدم خوش مشرب و سرخوشي است. به اتاقش مي رويم. يك مجموعه از خواراكي ها ملل را اينجا دارد. از آجيل هاي ايراني تا تايلندي و انواع دمنوش ايراني و بنگلادشي. دكتر عاشق ايران است و قرار است بزودي براي درمان بيماري قلبي به مشهد سفر كند. او در زمینه حقوق اسلامی کار می کند؛ در حالی که بنگلادش از نظر دولتی نظامی سکولار دارد. دکتر نسبت به حقوق ایران نیز علاقه مند شده است. وقتي وارد اتاقش مي شويم، از تلويزيون مستند ايران و غرب قسمت اول، مردي كه دنيا را تغيير داد در حال پخش است. چاي مي خوريم. از آجيل هاي همراه مان به دكتر مي دهيم و او در مقابل برنج برشته شده همراه با چند كتاب به ما هديه مي دهد.
از دانشگاه به منزل يك پزشك بنگلادشي مي رويم. دكتر محسن كه در سفر قبل از زندگي او فيلم مستندي ساخته بودم كه هنوز منتشر نشده است. يك پزشك سنتي شيعه كه در كنار كار طبابت به دوبلای سريال ها و فيلم هاي ايراني هم مي پردازد و مدير دوبلاژ است. بهترین غذای همه سفر بنگلادش را اینجا می خوریم. غذاهایی محلی که از طعم بی نظیر است و بخاطر ذائقه ما زیاد هم تند نیست. از خانه دکتر به هتل برمی گردیم. وسایل را می گذاریم و به بونگو بازار داکا می رویم. بنگلادش یکی از بزرگترین تولید کنندگان لباس های دوخته در جهان است. کارگاه های بزرگ این کشور لباس های بیشتر برندهای مشهور جهان را تولید می کنند. بونگو بازار محل فروش لباس های برند های مشهور جهان با قیمت بسیار پایین است. اینها لباس هاییست که از خط کنترل کیفیت شرکت های مشهور بازگشته و به این بازار آمده است. مثلاً لباسی یک دکمه نداشته یا در جایی یک نخ کشیدگی مختصر دارد. به خاطر درپیش بودن میهمانی بعدی فقط نیم ساعت در بازار می مانیم و بچه ها چند شلوار می خرند و به سمت منزل عموی آقای امجد می رویم. یک میهمانی خانوادگی که به بهانه حضور پرچم امام رضا(علیه السلام) برپاشده است. همه خانواده جمع شده اند. چشم ها می درخشد و قلب ها به تپش افتاده است. گریه می کنند و پرچم را می بوسند. اینها خانواده ای شیعه و صمیمی هستند که چند نفری فارسی بلدند. ساعتی را در کنارشان می گذرانیم و به امید روزی بهتر به هتل باز می گردیم.
سه شنبه 17 مرداد
فرودگاه جیسور در غرب بنگلادش مقصد بعدی کاروان زیر سایه خورشید است. غرب بنگلادش بیشترین تمرکز شیعیان بنگلادش بجز داکا را دارد. صبح که وارد می شویم میهمان یکی از مستبصران اهل جیسور هستیم. در خانه اش حسینیه بزرگی درست کرده و روی لوحه اش آرم پرچم جمهوری اسلامی را حک کرده است. درجمع خانواده شان حاضر می شویم. پرچم امام رضا(ع) را زیارت می کنند. علی آقا هم مشغول خواندن است که نوزاد دختری بنام "کنیز بتول فضه" را می آورند و داخل جعبه روی پرچم می گذارند. حال خوبی دارند این خانواده ثروتمند و دلسوخته. از آنها جدا می شویم و به سمت حسینیه مرکزی شیعیان جیسور می رویم. یک بنای زیبا و بزرگ با 200 سال قدمت که بوسیله یک اصفهانی الاصل ساکن هند بنام حاج محسن تأسیس شده است. کنار بنای حسینیه یک آبگیر یا استخر بزرگ قرار دارد که وقتی وارد می شویم؛ یک نفر از اهالی درحال حمام کردن در آنست. درمناطق روستایی بنگلادش و شهر های کوچک بیشتر خانه ها حمام ندارند و مردم در برکه های طبیعی استحمام می کنند. در جمع مرد و زن هایی که در حسینیه جمع شده اند مراسم را برگزار می کنیم و به سمت کولنا براه می افتیم.
ادامه دارد...
روزنامه #شهر_آرا
شماره ۲۳۳۶
دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت هشتم
در کولنا مقصد ما "مرکز الدراسات الاسلامیه" است که یک سید زبر و زرنگ و پرتلاش به نام «ابراهیم خلیل رضوی» آن را تأسیس کرده است. وقتی وارد میشویم همه به فارسی میگویند: «خوش آمدید». گلها را میگیریم و از مجموعهشان که در سهطبقه است بازدید میکنیم. یک حسینیه، کلاسهای درس، پژوهشکده، کتابخانه، اتاقهای اداری، سالن اجتماعات و نمایشگاه دهۀ کرامت به سه زبان فارسی، انگلیسی و بنگلا. چیزی که توجه را جلب میکند، درِ کلاسهاست که روی آنها نوشته شده «فقط فارسی». به سالن اجتماعات میرویم. صندلیهای پلاستیکی آبیرنگ و بنری که پشت سن نصب شده است. مراسم شروع میشود. سخنرانیهای کوتاه ما و وعدۀ زیارت پرچم در مراسم شب حسینیه. ضمن سخنرانی خبرنگار روزنامۀ محلی از من عکس میگیرد.
پساز مراسم به هتل میرویم. وسایل را میگذاریم و کمی استراحت میکنیم. پس از کمی استراحت ساعت٨ به حسینیه میرویم. مراسم شروع میشود. دنبال زاویۀ مناسبی برای عکسگرفتن میگردم. سمت چپ، منبر بزرگ حسینیه را میبینم. بهطرف منبر میروم و سریع میپرم و از پلۀ دوم منبر بالا میروم. چند ضربۀ شدید به سرم... میافتم روی منبر. خون از سمت راست سرم روی لباسها و منبر میچکد. صدای ا... اکبر و همهمۀ مردم. نمیفهمم چه اتفاقی افتاده. در همهمۀ صداها کلمۀ «پاکا» را میشنوم. پنکه... پنکۀ سقفی. یادم نمیآید که پنکهای دیده باشم. بیش از اینکه ناراحت شوم، از بنگلادشیها که منبر را درست زیر پنکه گذاشتهاند، خندهام میگیرد. مردم ناراحتاند. از منبر پایین میآیم. جمعیت راه باز میکنند. روی پای خودم بیرون میآیم و همراه دو بنگلادشی از دوستان مرکز اسلامی به بیمارستان مربوط به ارتش میروم. به بیمارستان میرسیم. تنها توی اتاق بهدست یک پرستار بنگلادشی سپرده میشوم. پیراهن آبی دارد و پاچههای شلوار را کمی بالا زده است. روی تخت میخوابم. سعی میکنم ساکت باشم. موهایم را قیچی میکند. آمپول بیحسی بسیار درناک است. پرستار چیزهای نامفهومی میگوید. متوجه نمیشوم. او فارسی، عربی و انگلیسی بلد نیست و من بنگلادشی و هندی! شروع به بخیه زدن میکند. هنوز خوب بیحس نشدهام. فرورفتن سوزن در پوست سر را حس میکنم. میفهمم که دعوت به آرامش میکند. دو بخیه میزند و میگوید «ریلکس». میگویم «بَلو آچی» یعنی «ادامه بده» و دوباره شروع میکند و سهتای دیگر میزند. بعد که عکس زخم را میبینم، متوجه میشوم که پرۀ پنکۀ سقفی دوبار به سرم خورده. یک زخم، چهار بخیه و یکی دیگر یک بخیه خورده است؛ دائم یاد بچههای جبهه هستم، زخمیهایی که در بیمارستان قائم زمان جنگ دیده بودم؛ وقتی با مادرم که امدادگر افتخاری بود، به بیمارستان میرفتم. یاد شهید حجت قهرمان مستند پسرم میافتم با پای زخمیاش. این خراش سطحی من درمقابل آنها مسخره است. بخیهها تمام میشود. مینشینم. پزشکی دارو مینویسد. یکی از داروها آمپولی برای مقابله با عفونت است. پرستار اشاره میکند که برای آمپول همانجا آماده شوم. داخل اتاق میروم و به زنی که آنجا نشسته اشاره میکنم. میخندد. اشاره میکند که آمپول را به بازو میزند. میخندم و یادم میآید که قبلا امجد گفته بود در بنگلادش آمپول را به بازو میزنند. تزریق
را انجام میدهد. اجازه بلندشدن ندارم. ده دقیقهای میگذرد. داروها را میگیرند. به خانۀ سیدرضوی برای شام میرویم. دوستان نگران و منتظر هستند. البته حال من خوب است. شام را میخوریم و بعد از این شب پرماجرا به هتل
بازمیگردیم.
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۲۳۷
سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶
https://telegram.me/zambur
قسمت هشتم
در کولنا مقصد ما "مرکز الدراسات الاسلامیه" است که یک سید زبر و زرنگ و پرتلاش به نام «ابراهیم خلیل رضوی» آن را تأسیس کرده است. وقتی وارد میشویم همه به فارسی میگویند: «خوش آمدید». گلها را میگیریم و از مجموعهشان که در سهطبقه است بازدید میکنیم. یک حسینیه، کلاسهای درس، پژوهشکده، کتابخانه، اتاقهای اداری، سالن اجتماعات و نمایشگاه دهۀ کرامت به سه زبان فارسی، انگلیسی و بنگلا. چیزی که توجه را جلب میکند، درِ کلاسهاست که روی آنها نوشته شده «فقط فارسی». به سالن اجتماعات میرویم. صندلیهای پلاستیکی آبیرنگ و بنری که پشت سن نصب شده است. مراسم شروع میشود. سخنرانیهای کوتاه ما و وعدۀ زیارت پرچم در مراسم شب حسینیه. ضمن سخنرانی خبرنگار روزنامۀ محلی از من عکس میگیرد.
پساز مراسم به هتل میرویم. وسایل را میگذاریم و کمی استراحت میکنیم. پس از کمی استراحت ساعت٨ به حسینیه میرویم. مراسم شروع میشود. دنبال زاویۀ مناسبی برای عکسگرفتن میگردم. سمت چپ، منبر بزرگ حسینیه را میبینم. بهطرف منبر میروم و سریع میپرم و از پلۀ دوم منبر بالا میروم. چند ضربۀ شدید به سرم... میافتم روی منبر. خون از سمت راست سرم روی لباسها و منبر میچکد. صدای ا... اکبر و همهمۀ مردم. نمیفهمم چه اتفاقی افتاده. در همهمۀ صداها کلمۀ «پاکا» را میشنوم. پنکه... پنکۀ سقفی. یادم نمیآید که پنکهای دیده باشم. بیش از اینکه ناراحت شوم، از بنگلادشیها که منبر را درست زیر پنکه گذاشتهاند، خندهام میگیرد. مردم ناراحتاند. از منبر پایین میآیم. جمعیت راه باز میکنند. روی پای خودم بیرون میآیم و همراه دو بنگلادشی از دوستان مرکز اسلامی به بیمارستان مربوط به ارتش میروم. به بیمارستان میرسیم. تنها توی اتاق بهدست یک پرستار بنگلادشی سپرده میشوم. پیراهن آبی دارد و پاچههای شلوار را کمی بالا زده است. روی تخت میخوابم. سعی میکنم ساکت باشم. موهایم را قیچی میکند. آمپول بیحسی بسیار درناک است. پرستار چیزهای نامفهومی میگوید. متوجه نمیشوم. او فارسی، عربی و انگلیسی بلد نیست و من بنگلادشی و هندی! شروع به بخیه زدن میکند. هنوز خوب بیحس نشدهام. فرورفتن سوزن در پوست سر را حس میکنم. میفهمم که دعوت به آرامش میکند. دو بخیه میزند و میگوید «ریلکس». میگویم «بَلو آچی» یعنی «ادامه بده» و دوباره شروع میکند و سهتای دیگر میزند. بعد که عکس زخم را میبینم، متوجه میشوم که پرۀ پنکۀ سقفی دوبار به سرم خورده. یک زخم، چهار بخیه و یکی دیگر یک بخیه خورده است؛ دائم یاد بچههای جبهه هستم، زخمیهایی که در بیمارستان قائم زمان جنگ دیده بودم؛ وقتی با مادرم که امدادگر افتخاری بود، به بیمارستان میرفتم. یاد شهید حجت قهرمان مستند پسرم میافتم با پای زخمیاش. این خراش سطحی من درمقابل آنها مسخره است. بخیهها تمام میشود. مینشینم. پزشکی دارو مینویسد. یکی از داروها آمپولی برای مقابله با عفونت است. پرستار اشاره میکند که برای آمپول همانجا آماده شوم. داخل اتاق میروم و به زنی که آنجا نشسته اشاره میکنم. میخندد. اشاره میکند که آمپول را به بازو میزند. میخندم و یادم میآید که قبلا امجد گفته بود در بنگلادش آمپول را به بازو میزنند. تزریق
را انجام میدهد. اجازه بلندشدن ندارم. ده دقیقهای میگذرد. داروها را میگیرند. به خانۀ سیدرضوی برای شام میرویم. دوستان نگران و منتظر هستند. البته حال من خوب است. شام را میخوریم و بعد از این شب پرماجرا به هتل
بازمیگردیم.
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۲۳۷
سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت نهم
از کولنا به ساتخیرا یک راه ارّهمانند در پیش است. در کل بنگلادش، راههای منطقۀ ساتخیرا از همه خرابتر است. درست مثل اینکه کسی جاده را در همۀ راه گاز زده باشد! ساتخیرا بیشترین تجمع شیعه را در بنگلادش دارد. همچنین اینجا در سالهای اخیر تبدیل به منطقۀ ثروتمندی شده؛ بهسبب مراکز وسیع پرورش میگو؛ آن هم نهفقط میگوی ساده
و کوچک. اینجا یکی از مهمترین مراکز پرورش میگوی لابستر در دنیاست. میگوهای بسیار باکیفیتی که بهوسیلۀ کارخانههای اروپایی تأسیسشده در منطقه، همینجا بستهبندی و مستقیم به بازار اروپا و آمریکا صادر میشود. از شهر ساتخیرا عبور میکنیم. اولین برنامۀ ما در شهر پارولیاست. مجتمع تازهتأسیس سیدالشهدا که مؤسس آن، یکی از طلبههای فعال که نه، بیشفعال بنگلادشی است! علی نوازخان که در سفر قبلی، راهنمای سفر ما بود. از مجتمع، فقط دیوارهای حیاط بالا آمده و بقیه درحال ساخت است. دعایی میخوانیم و بهسمت منطقۀ نالتا در دهکیلومتری اینجا میرویم، مزار خانبهادر احسنا... یکی از صوفیان مشهور بنگلادش. با متولی، مزار را زیارت میکنیم و پرچم را روی مزار میاندازیم. بعد از آن از موزۀ خانبهادر که درحقیقت خانۀ او بوده است، بازدید میکنیم. مقصد بعدی ما مسجد و حسینیۀ المصطفی پرولیاست؛ جایی میان روستاهای جنگلی که مردم چند روستای اطرافش شیعه هستند. اینجا اولین مسجد شیعیان در بنگلادش بوده و تأسیس آن به سال١٩٨۴ برمیگردد. مراسم اینجا باشکوه و جمعیت انبوه است. مردم حتی در خیابانهای اطراف ایستادهاند. زیارت پرچم، ناهار در منزل پدر مهربان و نورانی علینواز و حرکت سریع بهسمت فرودگاه برای رسیدن به پرواز ساعت ١٩:١٠ دقیقۀ جیشور
به داکا.بین راه باوجودیکه دیر شده حدود ۵دقیقه در یک مدرسۀ شبانهروزی در کنار بچههای بااحساس و مخلصش توقف میکنیم؛ میزی بلندبالا از خوراکیها چیدهاند؛ انار، سیب، انگور، پسته، بادام دوپوست سفیدرنگ،
آلوچه و...
بچهها با گریه و احساس پرچم را زیارت میکنند و ما به راه میافتیم. در شهر بعدی یکدفعه گروهی جلوی ماشین را میگیرند و اصرار دارند که ما پایین برویم. کمتر از یکساعت به پرواز مانده و اگر پایین برویم، جا میمانیم. یکی از بچهها جلوی ماشین میرود و میگوید من جلوی ماشین
میخوابم! اصرار زیادی دارند. برای رسیدن به مراسمشان باید ده کیلومتر برویم و ده تا برگردیم. قطعاً جا میمانیم و همۀ برنامههای سفر به هم میریزد. قبول نمیکنیم. بعداز ١۵دقیقه میتوانیم با دادن بستهای از حرزهای حضرت رضا(ع) نجات پیدا کنیم.لحظات سختی میگذرد. با سلام و صلوات و بهشکل عجیبی میرسیم، طوریکه مسافران دیگر درحال سوارشدن هستند. هواپیما که بلند میشود، نفس راحتی میکشیم. بین راه دائم به این شور و احساس فکر میکنم. ناراحتم. چرا آنها را ناراحت کردیم؟ رفت و آمد. عقل و عشق اینجا خود را نشان
میدهد. تا فردا هنوز حال خوشی ندارم. فردا یکی از شالهای سبز سفر را برایشان میفرستم.
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۳۸
چهار شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
https://telegram.me/zambur
قسمت نهم
از کولنا به ساتخیرا یک راه ارّهمانند در پیش است. در کل بنگلادش، راههای منطقۀ ساتخیرا از همه خرابتر است. درست مثل اینکه کسی جاده را در همۀ راه گاز زده باشد! ساتخیرا بیشترین تجمع شیعه را در بنگلادش دارد. همچنین اینجا در سالهای اخیر تبدیل به منطقۀ ثروتمندی شده؛ بهسبب مراکز وسیع پرورش میگو؛ آن هم نهفقط میگوی ساده
و کوچک. اینجا یکی از مهمترین مراکز پرورش میگوی لابستر در دنیاست. میگوهای بسیار باکیفیتی که بهوسیلۀ کارخانههای اروپایی تأسیسشده در منطقه، همینجا بستهبندی و مستقیم به بازار اروپا و آمریکا صادر میشود. از شهر ساتخیرا عبور میکنیم. اولین برنامۀ ما در شهر پارولیاست. مجتمع تازهتأسیس سیدالشهدا که مؤسس آن، یکی از طلبههای فعال که نه، بیشفعال بنگلادشی است! علی نوازخان که در سفر قبلی، راهنمای سفر ما بود. از مجتمع، فقط دیوارهای حیاط بالا آمده و بقیه درحال ساخت است. دعایی میخوانیم و بهسمت منطقۀ نالتا در دهکیلومتری اینجا میرویم، مزار خانبهادر احسنا... یکی از صوفیان مشهور بنگلادش. با متولی، مزار را زیارت میکنیم و پرچم را روی مزار میاندازیم. بعد از آن از موزۀ خانبهادر که درحقیقت خانۀ او بوده است، بازدید میکنیم. مقصد بعدی ما مسجد و حسینیۀ المصطفی پرولیاست؛ جایی میان روستاهای جنگلی که مردم چند روستای اطرافش شیعه هستند. اینجا اولین مسجد شیعیان در بنگلادش بوده و تأسیس آن به سال١٩٨۴ برمیگردد. مراسم اینجا باشکوه و جمعیت انبوه است. مردم حتی در خیابانهای اطراف ایستادهاند. زیارت پرچم، ناهار در منزل پدر مهربان و نورانی علینواز و حرکت سریع بهسمت فرودگاه برای رسیدن به پرواز ساعت ١٩:١٠ دقیقۀ جیشور
به داکا.بین راه باوجودیکه دیر شده حدود ۵دقیقه در یک مدرسۀ شبانهروزی در کنار بچههای بااحساس و مخلصش توقف میکنیم؛ میزی بلندبالا از خوراکیها چیدهاند؛ انار، سیب، انگور، پسته، بادام دوپوست سفیدرنگ،
آلوچه و...
بچهها با گریه و احساس پرچم را زیارت میکنند و ما به راه میافتیم. در شهر بعدی یکدفعه گروهی جلوی ماشین را میگیرند و اصرار دارند که ما پایین برویم. کمتر از یکساعت به پرواز مانده و اگر پایین برویم، جا میمانیم. یکی از بچهها جلوی ماشین میرود و میگوید من جلوی ماشین
میخوابم! اصرار زیادی دارند. برای رسیدن به مراسمشان باید ده کیلومتر برویم و ده تا برگردیم. قطعاً جا میمانیم و همۀ برنامههای سفر به هم میریزد. قبول نمیکنیم. بعداز ١۵دقیقه میتوانیم با دادن بستهای از حرزهای حضرت رضا(ع) نجات پیدا کنیم.لحظات سختی میگذرد. با سلام و صلوات و بهشکل عجیبی میرسیم، طوریکه مسافران دیگر درحال سوارشدن هستند. هواپیما که بلند میشود، نفس راحتی میکشیم. بین راه دائم به این شور و احساس فکر میکنم. ناراحتم. چرا آنها را ناراحت کردیم؟ رفت و آمد. عقل و عشق اینجا خود را نشان
میدهد. تا فردا هنوز حال خوشی ندارم. فردا یکی از شالهای سبز سفر را برایشان میفرستم.
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۳۸
چهار شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت دهم
سفرنامه بنگلادش – قسمت دهم
صبح با هماهنگی دکتر میمول احسن خان که از زخمی شدن من اطلاع پیدا کرده؛ عده ای دانشجو برای عیادت به هتل می آیند. دو دختر یکی با لباس بنگلادشی عادی و یکی با روبنده و مانتوی اماراتی و بقیه پسر. صحبت های مختلفی رد و بدل می شود. همه دانشجوی حقوق هستند و از بین همه دو نفرشان انگلیسی بلدند. دود چا – مخلوط شیر با چای که مرسومترین نوشیدنی همه مناطق شبه قاره است- می خوریم و زود با هم صمیمی می شویم. درباره سفر توضیح می دهم و در نهایت بحث خوبی درباره سبک زندگی اسلامی و سعی در حفظ اعتقاد در دانشگاه و ... پیش می آید. آخرین توصیه ام به بچه ها اینست که سعی کنید زود ازدواج کنید. برق ازدواج در چشم پسرها می درخشد. یکی شان کف دست را بالا می آورد که بزن قدّش! دخترها نیمچه خجالتی می کشند ولی آن یکی که روبنده دارد می گوید ما قصد ازدواج داریم اما پدر ومادر اجازه نمی دهند! می گویم همه جا همینطور است و هر دو طرف سعی کنید پدر و مادرها را راضی کنید. این پیشنهاد ازدواج یخ بچه ها را آب می کند. ایستاده چند دقیقه گپ می زنیم و با اینکه همه اهل تسنن هستند؛ صحبت ها به قدرت ایران و انقلاب اسلامی و ... می کشد. خداحافظی می کنیم و به جامعه المصطفی می رویم. مراسم تودیع و معارفه رؤسای قدیم و جدید است. آخر مراسم می رسیم. جمع طلاب بنگلادشی تحصیل کرده قم اینجا هستند. همه از احوال سَرَم می پرسند و شرمنده ام می کنند. زود نماز می خوانیم و نهار ایرانی می خوریم – هنوز هم نفهمیدم چرا باید ما و این دوستان در بنگلادش غذای ایرانی بخوریم. همۀ سال غذای ایرانی می خوریم و سفر برای آشنایی با فرهنگ ها و غذاهای مختلف است – و به فرودگاه می رویم. مقصد بعدی و آخرین سفر ما بندر چیتاکونگ است.
شهربندر و باران
هوای چیتاکونگ را نگاه می کنم. تا هفته بعد صبح تا شب بارانی است. وقتی می رسیم؛ فقط چند دقیقه می گذرد تا باران شدید شروع شود. اینجا معنی باران های حاره ای و طوفان شدید را می فهمم. از کنار بندر و کشتی های بزرگ باری می گذریم و به منطقه ای شلوغ می رسیم که خانم های کارگر شهرک ویژه صادراتی لباس تعطیل شده اند. استاد امجد توضیح می دهد که اینجا نزدیک 100 هزار زن کار می کنند. از روستاها و شهرهای دور و نزدیک منطقه چیتاکونگ و با دستمزد حدود دو دلار در روز. یعنی کار برای قوت و لباس یک روز! جمعیت 170 میلیون نفری با وجود استعمار، بی کفایتی، بی تدبیری و وابسته بودن حاکمان این وضعیت را بوجود آورده است. آنقدر شلوغ است که زن ها برای عبور از پل عابر پیاده در صف ایستاده اند.
بعد از یک ساعت به خانه امجد حسین می رسیم. خانه ای که دو طبقه حسینیه و مسجد و یک طبقه منزل خود آقای ایشان است. دو ساعتی استراحت می کنیم و برای زیارت مزار امانت شاه و ملاقات با ولایت الله خان متولی آنجا از منزل خارج می شویم. امانت شاه یکی از 12 اولیای بنگلادشی است. یکی از کسانی که در زمانی نزدیک به هم وارد بنگلادش شدند و با شکست دادن حکمرانان بت پرست منطقه اسلام را با مشرب صوفیه حاکم کردند. مزار بسیار شلوغ است. به خانه ولایت الله خان می رویم. شام آماده کرده اند. البته خودشان این غذا را که سمبوسه وشیرینی های محلی است؛ شام در نظر نمی گیرند و عصرانه می دانند. وقتی پرچم امام رضا(علیه السلام) را باز می کنیم؛ ولایت الله خان تقاضا می کند که عکس مزار امام رضا(علیه السلام) را هم ببیند. در گوگل عکس حرم را می آورم. گوشی را می گیرد و روی چشم می گذارد و گریه می کند. حرز امام را هم به او می دهیم. باز روی چشم می گذارد. اعتقاد و احساس خاصی دارد. با هم به زیارت می رویم. از لابلای مردم که کلاه های پلاستیکی به سر دارند؛ - در مشرب صوفیان زیارت باید با سر پوشیده باشد - عبور می کنیم، پرچم را روی مزار می اندازیم و دعا می خوانیم. بعد از زیارت عکس جمعی می گیریم و از ولایت الله خان و دو پسرش خداحافظی می کنیم.
ادامه دارد ...
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت نهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۳۹
پنج شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
https://telegram.me/zambur
قسمت دهم
سفرنامه بنگلادش – قسمت دهم
صبح با هماهنگی دکتر میمول احسن خان که از زخمی شدن من اطلاع پیدا کرده؛ عده ای دانشجو برای عیادت به هتل می آیند. دو دختر یکی با لباس بنگلادشی عادی و یکی با روبنده و مانتوی اماراتی و بقیه پسر. صحبت های مختلفی رد و بدل می شود. همه دانشجوی حقوق هستند و از بین همه دو نفرشان انگلیسی بلدند. دود چا – مخلوط شیر با چای که مرسومترین نوشیدنی همه مناطق شبه قاره است- می خوریم و زود با هم صمیمی می شویم. درباره سفر توضیح می دهم و در نهایت بحث خوبی درباره سبک زندگی اسلامی و سعی در حفظ اعتقاد در دانشگاه و ... پیش می آید. آخرین توصیه ام به بچه ها اینست که سعی کنید زود ازدواج کنید. برق ازدواج در چشم پسرها می درخشد. یکی شان کف دست را بالا می آورد که بزن قدّش! دخترها نیمچه خجالتی می کشند ولی آن یکی که روبنده دارد می گوید ما قصد ازدواج داریم اما پدر ومادر اجازه نمی دهند! می گویم همه جا همینطور است و هر دو طرف سعی کنید پدر و مادرها را راضی کنید. این پیشنهاد ازدواج یخ بچه ها را آب می کند. ایستاده چند دقیقه گپ می زنیم و با اینکه همه اهل تسنن هستند؛ صحبت ها به قدرت ایران و انقلاب اسلامی و ... می کشد. خداحافظی می کنیم و به جامعه المصطفی می رویم. مراسم تودیع و معارفه رؤسای قدیم و جدید است. آخر مراسم می رسیم. جمع طلاب بنگلادشی تحصیل کرده قم اینجا هستند. همه از احوال سَرَم می پرسند و شرمنده ام می کنند. زود نماز می خوانیم و نهار ایرانی می خوریم – هنوز هم نفهمیدم چرا باید ما و این دوستان در بنگلادش غذای ایرانی بخوریم. همۀ سال غذای ایرانی می خوریم و سفر برای آشنایی با فرهنگ ها و غذاهای مختلف است – و به فرودگاه می رویم. مقصد بعدی و آخرین سفر ما بندر چیتاکونگ است.
شهربندر و باران
هوای چیتاکونگ را نگاه می کنم. تا هفته بعد صبح تا شب بارانی است. وقتی می رسیم؛ فقط چند دقیقه می گذرد تا باران شدید شروع شود. اینجا معنی باران های حاره ای و طوفان شدید را می فهمم. از کنار بندر و کشتی های بزرگ باری می گذریم و به منطقه ای شلوغ می رسیم که خانم های کارگر شهرک ویژه صادراتی لباس تعطیل شده اند. استاد امجد توضیح می دهد که اینجا نزدیک 100 هزار زن کار می کنند. از روستاها و شهرهای دور و نزدیک منطقه چیتاکونگ و با دستمزد حدود دو دلار در روز. یعنی کار برای قوت و لباس یک روز! جمعیت 170 میلیون نفری با وجود استعمار، بی کفایتی، بی تدبیری و وابسته بودن حاکمان این وضعیت را بوجود آورده است. آنقدر شلوغ است که زن ها برای عبور از پل عابر پیاده در صف ایستاده اند.
بعد از یک ساعت به خانه امجد حسین می رسیم. خانه ای که دو طبقه حسینیه و مسجد و یک طبقه منزل خود آقای ایشان است. دو ساعتی استراحت می کنیم و برای زیارت مزار امانت شاه و ملاقات با ولایت الله خان متولی آنجا از منزل خارج می شویم. امانت شاه یکی از 12 اولیای بنگلادشی است. یکی از کسانی که در زمانی نزدیک به هم وارد بنگلادش شدند و با شکست دادن حکمرانان بت پرست منطقه اسلام را با مشرب صوفیه حاکم کردند. مزار بسیار شلوغ است. به خانه ولایت الله خان می رویم. شام آماده کرده اند. البته خودشان این غذا را که سمبوسه وشیرینی های محلی است؛ شام در نظر نمی گیرند و عصرانه می دانند. وقتی پرچم امام رضا(علیه السلام) را باز می کنیم؛ ولایت الله خان تقاضا می کند که عکس مزار امام رضا(علیه السلام) را هم ببیند. در گوگل عکس حرم را می آورم. گوشی را می گیرد و روی چشم می گذارد و گریه می کند. حرز امام را هم به او می دهیم. باز روی چشم می گذارد. اعتقاد و احساس خاصی دارد. با هم به زیارت می رویم. از لابلای مردم که کلاه های پلاستیکی به سر دارند؛ - در مشرب صوفیان زیارت باید با سر پوشیده باشد - عبور می کنیم، پرچم را روی مزار می اندازیم و دعا می خوانیم. بعد از زیارت عکس جمعی می گیریم و از ولایت الله خان و دو پسرش خداحافظی می کنیم.
ادامه دارد ...
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت نهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۳۹
پنج شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است
#سفرنامۀ_بنگلادش
قسمت یازدهم
امروز جمعه ٢٠آبان آخرین روز سفر کاروان «زیر سایۀ خورشید» در بنگلادش است. ظهر باید در نماز جمعۀ اهل سنت چیتاکونگ شرکت کنیم؛ جایی به نام «دربار دارالهدی» با مدیریت پیر و صوفی بزرگ «ولایت حسین». اینجا جز خانقاه، حوزۀ علمیه، دارالایتام و مسجد هم هست. مسجدی با کف سنگی و پنجرههایی با شیشههای سبزرنگ و محرابی بزرگ و ساده. نماز جمعه خوانده میشود.
امام جمعه در خطبهها جریان تکفیر و خشونت را محکوم میکند و از عربستان سعودی بهخاطر همراهی با اسرائیل انتقاد میکند. او این جمله را میگوید که اصلا عربستان همان اسرائیل است!
بعد از نماز و برای برگزاری مراسم پرچم، علی عرفانیان قرآن میخواند و مورد تحسین و احساسات حاضران قرار میگیرد. بعد از او حاجآقا صفری، آرای ابنتیمیه دربارۀ ائمۀ چهارگانه اهل سنت را تشریح میکند که باز هم با بهت و ا... اکبر گفتنهای نمازگزاران مواجه میشود.
بعد مردم را برای بوسیدن پرچم متبرک حرم رضوی دعوت میکنند. مردم عاشقانه دور پرچم حلقه میزنند و پرچم را میبوسند. بعد از دعای مراسم، ولایتحسین خواهش میکند پرچم را به غرفۀ کنار مصلی ببریم. اینجا مزار پدر او و مؤسس این مجموعه است. مزار، سنگ قبری بلند است که بالایش گنبدی شیشهای
قرار دارد.
پرچم امام رضا(ع) را روی قبر پهن میکنند. ولایتحسین دعا میخواند، دعایی سوزناک همراه با گریه و انابه و تکاندادن دستها و سر. او بین دعا به پدرش میگوید: «به تو تبریک میگویم پدر که پرچم فرزند رسول خدا به مزار تو آمده و روی قبرت قرار گرفته است.».
برنامۀ دارالهدی با حال خوب همه تمام میشود. باران شدید میبارد. وارد خیابانهای چیتاکونگ میشویم که کمکم از باران دو روز اخیر پر شده است.
از دارالهدی به معبد بوداییان چیتاکونگ میرویم.
قصد ما دیدار با بزرگ آنها و گفتگو دربارۀ کاروان، سفر و اهداف آن است. به معبد که میرسیم، آب باران جاری در کف حیاط را میبینم. کفشها را جلوی در بیرون میآورم. جورابها را هم و پاچۀ شلوار را بالا میزنم. کف سالن معبد از رد قدمهای بوداییها خیس است. داخل میرویم. سالنی بزرگ در طبقۀ بالا که در انتهایش و پشت کرکرهای فلزی مثل کرکرههای مغازهها دو بت یکی بزرگ و مرد و دیگری کوچک و زن دیده میشود. تاحدودی میدانم در عقاید بوداییان این مجسمهها خدا نیست و مثل بتهای ادیان متقدم هم نیست. اما ظاهر و نوع عبادت بوداییان تداعی بت میکند. کنار این سالن اتاقی است که بزرگ بوداییان در آن استراحت میکند. پیرمردی خندان، سیهچرده و ٩۵ساله که قدرت تکلم ندارد و فقط نگاه
میکند.
تعدادی از راهبان معبد با لباسهای نارنجی و قرمز که یک دست از شانه از لباس بیرون است، دور رئیسشان ایستاده و نشستهاند.
حاجآقا صفری دربارۀ امام رضا(ع)، گفتگوی ادیان، پیام صلح و محبت و عدم توهین به مقدسات ادیان و مذاهب و... صحبت میکند. همه خوشحال میشوند، آنقدر خوشحال که قصد دارند در این شرایط با ما دیدهبوسی کنند! وقت و حوصلۀ آبکشیدن همۀ لباسها را ندارم. زود موبایل را بیرون میکشم و شروع به
عکاسی میکنم. چنان عمیق که حتی با من دست هم نمیدهند. بیرون میآیم. کفشها و جورابها را داخل ماشین میبرم و در جوی آبِ راهافتاده از باران در حیاط معبد، پاها را آب میکشم و سوار ماشین میشوم. معبد را ترک میکنیم تا آخرین
برنامۀ سفر.
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت یازدهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۴۱
یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
https://telegram.me/zambur
قسمت یازدهم
امروز جمعه ٢٠آبان آخرین روز سفر کاروان «زیر سایۀ خورشید» در بنگلادش است. ظهر باید در نماز جمعۀ اهل سنت چیتاکونگ شرکت کنیم؛ جایی به نام «دربار دارالهدی» با مدیریت پیر و صوفی بزرگ «ولایت حسین». اینجا جز خانقاه، حوزۀ علمیه، دارالایتام و مسجد هم هست. مسجدی با کف سنگی و پنجرههایی با شیشههای سبزرنگ و محرابی بزرگ و ساده. نماز جمعه خوانده میشود.
امام جمعه در خطبهها جریان تکفیر و خشونت را محکوم میکند و از عربستان سعودی بهخاطر همراهی با اسرائیل انتقاد میکند. او این جمله را میگوید که اصلا عربستان همان اسرائیل است!
بعد از نماز و برای برگزاری مراسم پرچم، علی عرفانیان قرآن میخواند و مورد تحسین و احساسات حاضران قرار میگیرد. بعد از او حاجآقا صفری، آرای ابنتیمیه دربارۀ ائمۀ چهارگانه اهل سنت را تشریح میکند که باز هم با بهت و ا... اکبر گفتنهای نمازگزاران مواجه میشود.
بعد مردم را برای بوسیدن پرچم متبرک حرم رضوی دعوت میکنند. مردم عاشقانه دور پرچم حلقه میزنند و پرچم را میبوسند. بعد از دعای مراسم، ولایتحسین خواهش میکند پرچم را به غرفۀ کنار مصلی ببریم. اینجا مزار پدر او و مؤسس این مجموعه است. مزار، سنگ قبری بلند است که بالایش گنبدی شیشهای
قرار دارد.
پرچم امام رضا(ع) را روی قبر پهن میکنند. ولایتحسین دعا میخواند، دعایی سوزناک همراه با گریه و انابه و تکاندادن دستها و سر. او بین دعا به پدرش میگوید: «به تو تبریک میگویم پدر که پرچم فرزند رسول خدا به مزار تو آمده و روی قبرت قرار گرفته است.».
برنامۀ دارالهدی با حال خوب همه تمام میشود. باران شدید میبارد. وارد خیابانهای چیتاکونگ میشویم که کمکم از باران دو روز اخیر پر شده است.
از دارالهدی به معبد بوداییان چیتاکونگ میرویم.
قصد ما دیدار با بزرگ آنها و گفتگو دربارۀ کاروان، سفر و اهداف آن است. به معبد که میرسیم، آب باران جاری در کف حیاط را میبینم. کفشها را جلوی در بیرون میآورم. جورابها را هم و پاچۀ شلوار را بالا میزنم. کف سالن معبد از رد قدمهای بوداییها خیس است. داخل میرویم. سالنی بزرگ در طبقۀ بالا که در انتهایش و پشت کرکرهای فلزی مثل کرکرههای مغازهها دو بت یکی بزرگ و مرد و دیگری کوچک و زن دیده میشود. تاحدودی میدانم در عقاید بوداییان این مجسمهها خدا نیست و مثل بتهای ادیان متقدم هم نیست. اما ظاهر و نوع عبادت بوداییان تداعی بت میکند. کنار این سالن اتاقی است که بزرگ بوداییان در آن استراحت میکند. پیرمردی خندان، سیهچرده و ٩۵ساله که قدرت تکلم ندارد و فقط نگاه
میکند.
تعدادی از راهبان معبد با لباسهای نارنجی و قرمز که یک دست از شانه از لباس بیرون است، دور رئیسشان ایستاده و نشستهاند.
حاجآقا صفری دربارۀ امام رضا(ع)، گفتگوی ادیان، پیام صلح و محبت و عدم توهین به مقدسات ادیان و مذاهب و... صحبت میکند. همه خوشحال میشوند، آنقدر خوشحال که قصد دارند در این شرایط با ما دیدهبوسی کنند! وقت و حوصلۀ آبکشیدن همۀ لباسها را ندارم. زود موبایل را بیرون میکشم و شروع به
عکاسی میکنم. چنان عمیق که حتی با من دست هم نمیدهند. بیرون میآیم. کفشها و جورابها را داخل ماشین میبرم و در جوی آبِ راهافتاده از باران در حیاط معبد، پاها را آب میکشم و سوار ماشین میشوم. معبد را ترک میکنیم تا آخرین
برنامۀ سفر.
#سفرنامه_بنگلادش
قسمت یازدهم
#روزنامه_شهرآرا
شماره ۲۳۴۱
یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
https://telegram.me/zambur
Telegram
زمبور
عسل زنبور هاي نيش دار شيرين تر است