زائران نیابتی ۱۷۹
133 subscribers
268 photos
221 videos
33 files
49 links
به لطف مادر سادات
و به همت شمانیکوکار محترم
برآنیم حسرت ديدار بين الحرمين بر دلها نماند!
ان شاالله
.
با عضويتِ كانال درثواب زيارتِ زائران نيابتي شريك شوید
.
.
ارتباط با ادمین:
🆔️ @zaeran_admin
09125751585
.
لینک اینستاگرام:
instagram.com/zaeranniabati
Download Telegram
#دلنوشته

کربلا، لطف اقا امام مجتبی...
قسمت دوم


همسرم بیشتر از ده بار گفته بود تو کانال #زائران_نیابتی که توی هیأت اعلام کردن، #عضو بشو. اسمت رو بگو شاید...
اون خودش عضو شده بود و یکی دوباری هم مبلغی واریز کرده بود؛
اما راجع به کربلا رفتنِ من که میگفت، تو دلم می‌گفتم الهی بمیرم واسه سادگیت من ازین شانس ها ندارم که ارباب منو الان و اینطوری بطلبه!
هربار که می‌پرسید می‌گفتم واااااای یادم رفت چشم انجام میدم چشم.

یکی دو شب به #اربعین تو اوج سختیِ مالی یه مبلغ خیییییییلی کم به نیت مراسم اقام امام حسن کنار گذاشتم.
اونقدر کم که روم نمیشد به کسی بدم و بگم نذر آقامه تا اینکه تو تلگرام خوندم هرکس برای کسی که راهیِ زیارت اربابه پولی بده چندین برابرش برمیگرده و...

یهو یاد کانال #زائران_نیابتی افتادم که شب قبلش همسرم داشت یکی از #متن ها رو بلند برام میخوند...
کانال رو باز کردم و همون مبلغ ناچیز رو ریختم به حساب.
با کلی خجالت از بابت کمی پول و اینکه الان بهم میخندن، به ادمین پیام دادم. آخر پیامم هم برای اینکه من و پدر و مادر مریضم رو اونطرف دعا کنن و شاید برای شفاشون یه فرجی بشه نوشتم:

«هدیه به نیت کریم اهل بیت آقام امام حسن مجتبی ع برای زائران برادرش حضرت ارباب سیدالشهداء ع
التماس دعا برای ما کربلا نرفته ها»

و اشکهام دوباره چشمامو تار کرد...
یکی به پیامم جواب داد و محترمانه تشکر کرد و پرسید
مگه شما تا حالا کربلا نرفتید؟!
گفتم نه😔
گفت ان‌شاءالله میرید...

تو دلم گفتم من که نه کاش #قسمت مادرم بشه مادرم خیلی تنها و مریضه...
خیلی ساله که حسرت زیارت ارباب به دلشه و چندباری هم #پس_انداز کرده ولی هربار مجبور شده پس اندازش رو خرج کنه و قسمتش نشده...
گفتم یا امام حسین نخواه که عاشقت #حسرت به دل بمونه صداش کن...

و این شد اولین قدم کرامت مولام آقا امام حسن مجتبی برای من و زیارت برادرش حضرت ارباب سیدالشهداء علیه السلام...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته

کربلا، لطف اقا امام مجتبی...
قسمت سوم


حالا که به اون روزا فکر می‌کنم و دارم #خاطرات اون روزا رو براتون می‌نویسم توی یه رؤیام، رؤیای سفر، رؤیای دیدن سرزمینی که یه روزی حتی تو خوابم نمیدیدم؛
ولی حالا تو این روزا و وسط اینهمه شلوغی و گرفتاری قسمتم شده توش پا بذارم و به خاک پاکش #سجده کنم...

#حسرت میخوردم وقتی از کربلا برگشته ها تعریف میکردن از همه دیده ها و احساساتشون...
حسرتِ دیدنِ ایوونِ طلای آقام امیرالمؤمنین و سجده به درگاهش...
حسرتِ اولین لحظه ی دیدن گنبد حرم آقام حضرت ابوالفضل...
حسرت لحظه ی اجازه گرفتن از آقام حضرت عباس واسه زیارت ارباب بی کفن...
حسرت هر لحظه ی این سفر...

حالا همه ی اون حسرت ها تبدیل شده به #شوق_دیدار، شوق سفر، شوق لمس کردن لحظه لحظه ی اون آرزوها...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته

سرزمین دل شوره...


دارم آماده میشم...
آماده رفتن، دارم میرم اما هنوز باورم نمیشه که زائرم.
مامانم بار سفر رو بستن و آماده...

من ولی، یه حالی دارم نگفتنی!!! شایدم واسه من نگفتنی باشه! شاید بدونید حال منو؛ شمایی که رفتید و دیدید سرزمین آرزوهای ما و #سرزمین_دلشوره های خانم جانم حضرت زینب رو....
البته شاید این حالِ همه زائرای اربابم باشه وقت رفتن!
دلشوره طعم تلخی داره اما با طعم امید زیارتِ اربابم یه گرمیِ شیرینی به دل آدم میده؛
اما چه تلخه دلهره و دلشوره ای که با ناامیدی همراه باشه،
و کی می‌دونه که شما چی کشیدید بانو وقت رسیدن به سرزمینِ بلا!!!

بانو جان
شما و دلشوره انگار باهم عهد دیرینه داشتید...
شما و دلشورهٔ تنهاشدن پدر و مادر بعد از #سقیفه...
شما و دلشورهٔ مادری بعد از مادر...
شما و دلشورهٔ آخرین نماز صبح پدر...
شما و دلشورهٔ تابوت تیرباران برادر...
شما و دلشورهٔ سرزمین بلا...
شما و دلشورهٔ دل کندن از ارباب...
شما و دلشورهٔ عصر روز دهم...
شما و دلشورهٔ تنهایی و آوارگی ناموس پیامبر...
واااااای بانو😭
شما و تل زینبیه و آتش و خون و اشک و غم...
و چه کسی می‌داند برشما چه گذشت با همه ی این دلشوره ها و چه گذشت بر قلب نازنینتان در همهٔ این صبوری ها!!!!

گفتم تل؟ #تل_زینبیه!!!
همونجایی که همیشه وقتی می‌فهمیدم یکی زائر این راه شده خودمو یه جوری بهش می‌رسوندم و واسه اینکه رو تل زینبیه یادم کنه التماس دعا می‌گفتمو هرجوری که عقلم می‌رسید بهش نشونی میدادم که منو اونجا یادش نره!!!
حالا من😭
من
امروز شنیدم که خواهر روی تل زینبیه #منو_یاد_کن!!!

یهو دلم لرزید انگار حالا دیگه خوب باورم شده که زائر حرم اربابم و این بار این منم که باید پیِ اون نشونی که بهم دادن روی تل زینبیه یکی رو یاد کنم و از خانوم جانم بخوام که واسطه ی زیارت یه عاشق دیگه بشه...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر

تو راه سفر...


سلام آقا سلام
تو راه کربلام
به امید خدا
منم دارم میاااام...

این صدای سید مجید بنی فاطمه ست که توی تاریکیِ راه توی گوشم میپیچه وقتی به سیاهیِ شب و جاده خیره میشم...
حالا این منم توی راه
تو راه زیارتِ حرم مولام حضرت حیدر...
و حالا توی دلم دارم آرزوهای همهٔ عمرمو از این سفر مرور میکنم...

حالا منتظرم که برسم، #منتظر که نه!!! بیقرار رسیدنم، بیقرار زیارت حرم امیرالمومنین هستم، بیقرار سجده به صحن ایوان طلا که سالهاست #آرزو کردم.
و الان فقط به اندازهٔ چند ساعت از آرزوم فاصله دارم، فقط چند ساعت!
خدا کی تموم میشه این چند ساعت؟؟؟ دیگه قلبم داره از سینه جدا میشه


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر

حرم اقا امیرالمومنین...


حالا هرکس بار اولشه که حرم آقا رو زیارت می‌کنه چشم از سمت چپ برنداره!!!
این جمله ای بود که مدیر کاروان گفت و من از حولم باز چپ و راستو قاطی کردم!
دلم داشت از جا کَنده میشد؛
الان !!!
حالا !!!
این خیابون!!!
واااااای پس چی شد؟!!؟
یهو یه #گنبد_طلایی جلوی چشمم ظاهر شد؛ انقدر نزدیک که باورم نمیشد.
یه دنیا اشک و شادی از چشمام سرازیر شد...😭

این منِ حقیر و این چشم گنهکارم،
و این زیارت حرم مولام آقا حضرت امیر صلوات الله وسلامه علیه..‌.
بالاخره وارد حدم شدیم. برای شهادت خانم جانم حضرت زهرا، همه جا رو سیاهپوش کرده بودن و فکر کنم اینجوری ابهت این صحن و آستان هزااااار برابر شده بود...

تک تک جمله هایی رو که حرم ارباب رو باهاش سیاهی بسته بودن، از صمیم قلب میخوندم و با خودم تکرار میکردم:

"السلام علیک یا ابا الحسن
السلام علیک یا بنت رسول الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمة الزهرا"

و باز این قلب خسته و چشمان اشکبار؛
و این بار رسیدن به آرزوی سجده بر آستان و صحن طلای حضرت #حیدری.
هر قدم که به سوی ضریح برمیداشتم، دلم بیشتر منقلب میشد.
تا به ضریح برسم، تو دلم آشوبی بود:
"آقا جانم سلام آقای مهربونم عرض تسلیت آقای خوبم چطوری منو صدا زدی که الان اینجام چی شد که لایق شدم بجز لطف و کرم و مرحمت شما!!؟"

و به حرمت حرم مولام آروم آروم اشک میریختم مبادا که حرمت شکنی کرده باشم؛
آخه شنیده بودم اینجا همه یه جور خاصی #ادب میکنن. چشم همه چشمهٔ اشکه ولی لبها همه بسته ست؛
گاهی فقط صدای هدیه صلواتی از جمعیت بلند میشه و گاهی صدای زمزمهٔ دل شکسته ای؛ اما فقط زمزمه نه بیشتر.
که در محضرِ #امیر_جهانیان باید به پای جان ادب کرد و جز این انتظاری نیست...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر

داغ نجف، شوق کربلا...


نگم براتون از غم و داغِ لحظه رفتن از نجف.
غمِ جدایی از صحن آرزوها و امیدِ رسیدن به سرزمینِ ارباب.
غم جدایی از پدر و کسب اجازه پابوسی فرزند.
غم لحظه ی خداحافظی و امید لحظه وصل دوباره‌ای شاید!!!😭
وقتی همه وجودت چشم میشه و با همه قلبت سر به #آخرین_سجده عشق میذاری و تمامِ زیباییِ گنبدِ طلاییِ امیرالمومنین علیه السلام رو به خاطر میسپاری و به امید مهر مولا برای زیارت و دیداری دیگه دل رو به راه تازه میسپری!!!!😭

۹۵۰ - ۹۸۰ - ۱۰۳۶ - ۱۱۴۲ - ۱۱۹۰ - ۱۲۶۱
صدای روضه تو گوشم و با چشام تک تک ستون‌ها رو میشمرم شاید زودتر برسیم شاید زودتر تموم بشه؛ اما نمیشه بازم مونده انگار...
روضه از لحظهٔ شوم سقیقه تا کربلا.
از لحظهٔ شوم اهانت به مادر سادات تا ورود بی بی حضرت زینب و اسرای کربلا به شام...
۱۴۰۰
۱۴۰۶

وااااای خدا...
-مدیر کاروان: "سمت راست تون رو نگاه کنید."
سر رو از شماره ستون‌ها برمیدارم و سمت راستمو نگاه میکنم؛ گنبد و گلدستهٔ حضرت سقا پیداست...

این منو این دل بی‌قرارم
این منو این لحظه شماری اخرین لحضاتِ رسیدن به بین الحرمین
و در لحظه قدم گذاشتن به بین الحرمین این منو این قطره های اشکی که حالا دیگه از حولم تند تند با پشت دستام پاکشون میکنم که بتونم تمام این لحظه رو با همه زوایا به قلبم بسپرم...
اما بی بی جان چطور اشک نریخت در سرزمین تنهایی شما؟!!!
چطور میشه به یاد لحظه‌ی اضطرار قلب شما در عصر روز دهم در همین حوالی قلب هزار چاک نداشت؟!!!
چطور میشه ندید همه‌ی روضه های شنیده‌ی همه‌ی عمر رو در بین سبزی نخلهای بین الحرمین؟!!!
خانم جان چطور میشه زیر پا حس نکرد تیزی #خار_مغیلان رو؟!!!

اینجا کجاست خانم؟!!!
سرزمینِ دلشوره های شما همینجاست...
سرزمین ضجه های تنهاییِ ناموس پیامبر است اینجا...
سرزمین سرافرازی اولاد پیامبر است اینجا...
سرزمین ارباب و عباس و علی اکبر است اینجا...
هرچه هست نام شماست و یاد شما!

بی بی جان اجازه میدهید برای پابوسی ارباب؟؟
و وااااای از لحظه پابوسی ارباب که برابر با هیچ لحظه ای در زندگی نیست...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر

آستان بوسی ارباب...


لحظهٔ #اذل_دخول انگار درد هزاااار سال غربت و تنهایی با خود دارد..
لحظهٔ ایستادن و بر خاک افتادنم، پر از بغضِ سالها آرزوست...
دوباره سجده و دوباره چند قدم و دوباره بی اختیار سجده و اشکِ سالها آرزوی دیدار.‌‌..😭
اینجا مثل حریم حضرت امیر کسی درگیرِ سکوت نیست؛
اینجا صدای ضجه بلند است فریادهای یاحسین است که در گوش میپیچد و بلندتر از همه صدای ضجهٔ قلبِ بیقرارِ منِ تازه به #حرم رسیده...😭
در این خاک و این حرم هرچه اشک بریزی و ضجه بزنی، هرچه گریبان چاک کنی برای همدردی با #امام_زمان در روضهٔ مجسم، در قبال حضرتش قطره ای از دریا هم نیست.

ای همهٔ آرزوی قلبم، آمده ام برای عرض تسلیت آقا جان!!
تسلیتِ شهادتِ جانسوزِ نازنین مادرتان مولا!!
آقا جان هزااار بار اگر به عدد عرشیان و فرشیان به قلب نازنین شما تسلیت دهیم کم است در غم چنین جسارتی و چنان جنایتی.
من شنیده‌ام اما، هیچ فرزندی کسانی که در غم مادر برای سرسلامتی و تسلیت می‌آیند را فراموش نمی‌کند، پس آمده ام برای عرض تسلیت:

مولای من تسلیت...
آقای من تسلیت...
حضرت ارباب تسلیت...
این پیام تسلیت تنها از منِ بی مقدار نیست مولا جان، این پیام تسلیت را از طرف همه عزیزان و دوستانم و #خانواده_زائران_نیابتی برای شما آورده ام؛ پس نه به جایگاه منِ کمترین بلکه بخاطر وجودِ نازنین مقربین درگاهتان از من بپذیرید که رسم امانت به جا آورده باشم، آقا جان...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر

وداع کربلا...


توی گرگ و میشِ آسمونِ کربلا، دل رو به بین‌الحرمین هدیه دادیم و رو به این قسمت از بهشتِ خدا رویِ زمین تعظیم کردیم، اما #خداحافظی نه!
گفتم آقا ازتون خواستم واسطه ظهور آقامون بشین، زیر قبهٔ حرم شما برای این حاجتم نماز خوندم و میدونم که هر دعای خیری زیر قبهٔ حرم #اربابم برآورده ست؛
پس حالا خداحافظی نمیکنم، فقط میرم که اگه لایق باشم با خانواده م به زودیِ زود انشاءالله #پشت_سر_آقام برگردم برای پابوس...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر

سامرای امام زمان، شهر غربت و غم...


حالا به یقین میدانم غم انگیزترین زیارت بعد از زیارت ائمه بقیع، زیارت امامین عسکریین در سامرا ست...
و این شاید آقا، گوشه ای نمایان از دلایل غیبت شماست که برای شیعیانتان به ودیعه گذاشته‌اید؛
که بدانیم و بفهمیم جهان سالهای سال است لیاقت آرامشِ زندگی زیر سایه خورشید وجودتان را ندارد...😭

آقا جان
اینجا شنیدم که بعد از ظهور در مسجد سهله اقامت خواهید فرمود و در مسجد کوفه حکومت الهی برپا میدارید؛
و من هنوز غرق در دریای احساس لذت و #آرامش زیارتِ مسجد کوفه و سهله بودم که #دلهره محلهٔ عسکریون سامرا، جای گلوله ها به روی دیوارها و صدای گاه و بیگاه رژهٔ چکمه های نظامیان بر زمینِ سامرا به یادم آورد سایهٔ پدر بر سر این دنیا نیست و صاحب ما روی از همهٔ ما برداشته و رخ در پردهٔ حجاب ِغیبت کبری کشیده ست‌...😭

سامرا شهر غم و شهر سقفهای آوار شده...
شهر ستونهایی پر از زخم گلوله...
سامرا شهر شماست آقاجان...
خانه شما و پدر نازنین شما و جد بزرگوار شماست...
انگار این روزها تاریخ دوباره تکرار می‌شود؛
تاریخِ تجمع نظامیان در شهر شما...
تاریخِ محاصره...
تاریخ دلهره و دلشورهٔ شیعه..‌.
و تاریخِ #حسرت_دیدارتان

آقا بیا که همه منتظر منتقم خون سیزده معصوم هستیم تا در اطاعت از شما پا در رکاب کنیم...

حقیقتش را بگویم مولاجان؟!
در نبود شما هیچکدام از ما دل ماندن نداشتیم،
در حسرت دیدن روی صاحبخانه پا در شهر شما گذاشتیم!😔
به پابوس پدر نازنین و جد بزرگوارتان نائل شدیم، اما #جای_خالی شما بدجور ته دلمان را خالی میکرد...
آخر ما بندگان بی‌پناه شما در محلهٔ نظامیان سامرا به امید پناه نازنین پدرمان قدم گذاشته بودیم، اما انگار ما هنوز لایق نشدیم، شاید فردا شاید فردایی دیگر، شاید...


🌸 @zaeranniabati🌸
#دلنوشته
#داستان_سفر

بوی حرم امام رضا...


دلگیر و غصه دار از غربت سامرا به محضر آقا امام هادی علیه السلام و آقا امام عسکری علیه السلام ادب کردیم و به امید پابوسی امامین کاظمین رو به شهر ائمهٔ باب الحوائج...
رفتیم تا التماس کنیم برای فرج مولایمان واسطه ظهور شوند تا جهان و جهانیان از درد بی سروری و بی یاوری رهایی یابند.

در کاظمین اما غم غربت بیشتر است!!!
اینجا خبری از نظامیان و جنگ و محاصره نیست اما،
زائر اینجا هم شوق زیارت دارد و هم غم رفتن!

به پابوسی آقا امام موسی بن جعفر علیه السلام و آقا امام جواد علیه السلام که نائل می‌شوی احساس آرامشی انگار تو را در پناه خود میگیرد.
احساس آرامشِ بودن زیر سقفی آشنا
انگار بارها اینجا و در این صحن و سرا میهمان بوده‌ای!
حتی رنگ فرشها و کاشی‌ها، صدای زنگ ساعت بزرگ حرم چه آشناست!!!
چقدر اینجا شبیه #حرم_امام_رضا علیه السلام است و چقدر ایرانی در این حرم احساس قرابت دارد و این شاید، معجزه شما فرزندان خانم جانم حضرت زهراست که با این احساس آشنا به سانِ کودکی، دلِ ما را به یاد میهمانی که در وطن داریم، هواییِ حرم امام رضا میکنید تا راضی به رفتن شویم وگرنه ما کجا و تاب و توانِ جدایی شما...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#هوای_حرم

شب جمعه شب زیارت اربابه و من حالا خوب میدونم که توی اینهمه شب جمعه که تو تمام عمرم گذروندم شاید فقط همون یه شب جمعه رو #زندگی کردم.
همون شب جمعه ای که تو حرم ارباب سیدالشهداء علیه السلام سعادت زیارت و دعای دسته جمعی و نماز جماعت، اونم جلوی ورودی ضریح قسمتم شد.

هرچقدر بیشتر می‌گذره دلتنگتر از قبل، خاطرات و لحظه ها رو بیشتر و بیشتر جلوی چشمام میارم، مبادا که فراموش کنم اونچه که توی اون سفر دیدمو شنیدمو حس کردم؛
چشمامو میبندمو صحن طلای #حضرت_امیر رو میبینم، مشکی پوش عزای بانوی دوعالم، سلام میدمو میگم آقاجان برای عرض #تسلیت اومدم اینجوری ازم قبوله آقا؟ میگم آقا نشون به نشونه ی این لباس مشکی و چادر سیاهم شما رو به بزرگی غم امروزتون، اسم منم بین عزادارای غم حضرت مادر س بنویسید... و فقط یه آرزو واسه دیدن امام زمانم عج و...

توی دنیای خیالم پرواز میکنم به بهشت #بین_الحرمین، یاد لحظه‌ی باز شدن پرده‌ی جلوی ضریح ارباب دلمو از جا میکَنه بی اختیار سجده میکنمو سلام میدمو و میگم آقا جان پابوستون اومدم واسه عرض تسلیتِ غم حضرت مادر،
میگم آقا شنیدم، اگه کسی عزادار غم مادرش باشه هیچوقت اونایی که بهش تسلیت میگن رو فراموش نمی‌کنه!!!
یه کم این پا اون پا میکنمو بالاخره میگم آقاجان میشه از منم قبول کنید؟!!
من بچه سید نیستم اما فاطمیه که میاد دلم از غم مادرتون یه دنیا میگیره شما هم به حُرمت اسم مادرتون تسلیت منو قبول کنین! ... و یه آرزو واسه فرج آقام و...

تو خیالم از کنار تک تک نخل‌های بین الحرمین رد میشمو و این بار با همه ی وجود، عطر حرم #حضرت_سقا باب الحوائج رو نفس میکشم سجده میکنمو سلام میدمو نزدیکتر میرم، میگم آقاجان شنیدم شما به اسم خانوم جانم حضرت زهرا س خیلی حساس هستین؟! اومدم برای عرض تسلیت آقا، میشه ازم قبول کنید؟ میشه منو ناامید نکنین؟ آخه ما ایرانیا با شما یه جور دیگه احساس قرابت داریم... و تنها یه آرزو واسه فرج مولام آقا صاحب الزمان عج و...

تو عالم خیالم چشم باز میکنمو خودمو جلوی دو گنبد طلایی زیبای #امامین_کاظمین علیهم السلام می‌بینم تو همون حال و هوا میگم اومدم تسلیت بگم غم بانوی دوعالم س رو و این بار قسمشون میدم به شفاعت آقام #امام_رضا که قبول کنن‌ و همون یه حاجتو آرزوی منو اجابت کنن، دستمو روی قلبم میذارم چشمامو میبندمو همون یه آرزو...

چشم که باز میکنم تا چشم کار میکنه دیوار بتنی و ایست بازرسی و گشت و سرباز و تفنگ و اسلحه و جای تیر روی دیوارها یادم میاره که اینجا #سامرا ست خونه ی آقامه خونه ای که حالا بیشتر از هزار سال میشه که صاحب خونه، دلگیر از همسایه ها و گاهی حتی بعضی از مهموناش ازشون رو برگرفته و در حجاب غیبت رخ پوشیده؛
تو دلم یهو خالی میشه دلم بدجور میریزه دلهره ی تنهایی شیعه میون این دنیای بزرگ که پر از جنگه و توپ و تفنگ به دلم چنگ میزنه حالم دگرگون میشه از حال یتیمیِ شیعه، وقتی پدر هست و ما لایق نشدیم هنوز...

آهسته و محتاط بین دیوارهای بتنی شهر سلام میدمو جلو میرم،
گنبد طلایی امامین عسکریین علیهم السلام رو که می‌بینم میگم اومدم تسلیت بگم برای غم شهادت سرور بانوان و فخر عالمیان خانوم جانم حضرت زهرا سلام الله علیها

تو دلم میگم #آقا بیا برای #انتقام بازو و پهلوی شکسته ی مادر و دستان به ناحق بسته‌ی پدر بعد از سقیفه، آقا جان بیا که شما تنها منتقم حضرت زهرا هستی....
تو همون حال و هوا به خودم میگم خوبیش اینه که تو #خواب و خیال برعکس بیداری میشه ساعتها روبروی این گنبد و ضریح زیبا نشست‌و درددل کرد با امامین عسکریین علیهم السلام میشه سرِ صبر و فراغت شِکوه کرد از تنهایی و #غربت شیعه، میشه سر فرصت نشست و استغاثه کرد و #اشک ریخت و التماس کرد که واسطه ی پایان این انتظار تلخ باشند، میشه زیر پای این نازنین مادر التماس کرد برای دیدن آن بهترین فرزند و برآورده شدن همون یه آرزو...
و باز هم منو همون یه آرزو...
آرزوی فرج...

الهی عجل عجل عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته


امروز یکی از همکارام از کربلا برگشته بود
از درب شرکت وارد شد و شروع کرد به روبوسی با همه
وقتی به من رسید اشک تو چشام جمع شد... 😭
بدجوری دلم گرفته بود؛ به زور جمله زیارت قبول رو چاشنیِ یه لبخندِ پر از افسوس کردم... 😭
همین جوری که حالم گرفته بود اومدم سراغ تلگرام که آروم آروم حواسم پرت بشه...
کانالتون رو دیدم. بازش کردم دیدم بازهم زائر داریم...
الحمدلله.‌..
گرچه خودم به خاطر سختی شرایط خیلی وقته قسمتم نشده ولی دو نفر هستن که این هفته هم از طرفم سلام میدن...

ایشالا روز به روز تعداد بیشتری رو به ارباب برسونین.
یاعلی


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته


سلام آقا سلام
منو یادتون هست؟ من همون زائر نیابتی م که چندماه پیش صدام زدید اومدم پابوستون.
همونی که فکر نمی‌کرد حالا حالاها لایق بوسیدن بارگاهتون بشه و عشق شما لایقش کرد.
همونم که با مادرم اومدم برای تسلیت شهادت مادر نازنینتون، منو یادتون هست اقاجان؟!
شما که محبینتون رو از یاد نمیبرین، درسته؟! 😭😭
ولی منم خوب یادمه تمام روزا و لحظه هایی که حسرت همهٔ سالهای عمر مادرم زیارت کربلا بود که برآورده نشد مگر به مرحمت شما و مِهرِ زائرانِ راه دور شما...

خوب یادمه #اشک_شوق و بُهت ناباوری مادرمو وقتی بهش گفتم انگار ارباب طلبیده داریم راهی می‌شیم،
خوب یادمه اشک شوق مادرمو موقع دیدن حرم پدر نازنینتون،
گریه های تموم نشدنی شو تو سرازیری بارگاه شما 😭
و به #یادگاری گذاشتن تنها انگشترش که طلا هم نبود، تو حرم برادرتون به امید اینکه دوباره صداش بزنید...
خوب یادمه وقتی با گریهٔ خجالت گفت کاش طلاشو داشتم هدیه می کردم 😭😭
آقاجان ببخشید این از من یادگاری ‌‌... تورو خدا صدام بزنید دوباره ...

من که تو کربلا مادرمو به مادرتون سپردم،
گفتم آقا چندروزه فهمیدم مادرم باید #عمل_قلب_باز بشه، گفتم آقا دلم آتیشو خاکستره
گفتم مادرم نذر مادر عزیزتون آقا فقط سایه دست مهربانی شما بالای سرش،

حالا چندروزی میشه که قلب مامانمو جراحی کردن...
موقع رفتن، پشت در اتاق عمل، بین وصیت کردناش، وسط همهٔ آیه ها و سوره ها و دعاهایی که خودش یادم داده بود فقط یه چیز آرومم کرد یه جمله یه حرف یا شایدم یه رمز
گفتم یا صاحب الزمان عج یا سیدالشهداء ع ، مادرمو به مادر عزیزتون سپردم خودتون کمکش کنید خودتون سایه شو بالای سرم نگه دارید. همین یه جمله دلمو دریای صبر و آرامش کرد...

وحالا دیگه چند شبی میشه که بالای سرش بیدارم وسط همین بیداریا امشب که بعد از چندروز گوشیمو دست گرفتم یه عکس خوشگل از حرمتون منو به اون روزای طلایی برد، روزای طلایی #زائر_نیابتی بودنمون، دوتایی، منو مامانم؛
یاد نمازها و زیارتهامون به #نیابت از عاشقای شما دلمو یه حالی کرد که
دلم خواست چندخط بنویسم...

برای شما که صدامون زدید و برای عاشقای شما که راهی مون کردن واسه برآورده شدن آرزوی محال مون،
خواستم بگم که چقدر محتاج نیم نگاه شما و دعای عاشقاتونم؛
و یه #التماس_دعا اول برای #فرج مولامون و سلامتی شون و از صدقهٔ سر سلامتی آقا صاحب الزمان عج الله یه التماس دعا بگم برای #سلامتی مادرم، همه مادرها و همه مریضایی که این شبا رو دارن سخت میگذرونن...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
قسمت اول


چند ماهی است که در کانال زائران نیابتی #عضو شده ام.
وضع مالی ام به گونه ای نیست که بتوانم مرتب کمک کنم و اگر هم کمکی میکنم بیشتر در حد #نخود_آش است و به جهت #تبرک مالم که در راهی خیر صرف شود؛
اما خیلی خوشحالم که در این کانال عضو هستم، چون به طور مداوم #زائر سیدالشهدا علیه السلام هستم.
طبق گفته مسئولین کانال هر زائری که مشرف میشود از جانب همه ی اعضا زیارت به جا می آورد #حتی آنها که هیچ کمکی نمی کنند و فقط عضو کانال هستند!
پس خوش به حال من! 😊

اما جایتان خالی، خدا روزی ام کرد و پرنده ی اقبال بر بام خانه ام نشست و من هم به همراه خانواده ام روزهای ابتدایی ماه محرم امسال را زائر دیار یار بودم و راهی کوی دل‌دار...
البته من از طریق کانال اعزام نشده بودم. راستش را بخواهید کل مبلغ زیارت را قرض کردم و یکی از رفقای خوبم وامی برایم جور کردند که به همراه خانواده مشرف شوم و خدا هم لطف کرد کاروانی قسمتم کرد از حج و زیارت که جزو کاروانهای زمینی ارزان قیمت بود.

بنا برحسب وظیفه #دعاگوی جمعمان بودم؛ در جای‌جای اعتاب مقدسه و از طرف یکان‌یکان شما عزیزان نایب الزیاره حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بودم.

این پیام را برای #ادمین محترم کانال ارسال کردم و نمیدانم اصلا روی کانال می گذارند یا نه
ولی دوست داشتم برخی حکایتهای سفرم را با شما خوبان که همراهم بودید به اشتراک بگذارم.
اگر ادمین عزیز صلاح دانستند و این پیام را ارسال کردند انشاالله برخی موارد دیگر را هم خدمتتان تقدیم می کنم...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
قسمت دوم


سلام آقا که الان روبروتونم...

سلام بر همه ی شما زایران نیابتی
اما قبلش سلام به ارباب بی کفن مان

صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله

راستش من بلد نیستم ادیبانه بنویسم.
هفته ها بود که شب های جمعه ادمین کانال زائران نیابتی کلیپ "سلام آقا ..."
را شبهای جمعه در کانال می گذاشتند. خدا می داند که چه #شبهای_جمعه که دلم می پرید و چشمهام پر #اشک می شد و #بغض گلویم را می فشرد. برخی هفته ها می خواستم خفه شوم. ششهایم هوای #کربلا می خواست.
سرتان را درد نیاورم. هفته پیش دم غروب وضو گرفتم و از زیباترین سرازیری دنیا یعنی همان باب القبله ی #حرم ارباب راهی صحن و سرایش شدم و آنجا بود که با خودم این اشعار را زمزمه می کردم و یاد شبهای جمعه ای بودم که دور از کربلا بودم و در داغ هجران داشتم می مردم.
به ناگاه #یاد شما #زائران_نیابتی افتادم و این بار اشعار و سلامم را از جانب شما خدمت حضرتش عرضه داشتم.

خدا را شکر که این هفته کلیپ را در کانال نگذاشتید...
این هفته شب جمعه حالت خفگی دارم. اگرچه هوا خوب است و باد هم می آید ولی با این همه دارم خفه می شوم...

انگار هوای گرم و شلوغ شب جمعه ی هفته ی پیش را می خواهد...
هوای کربلا را ...
و فقط راه نفس را خواندن این اشعار باز می کند...

سلام آقا. سلام آقا که الان روبروتونم
من اینجام و زیارت نامه می خونم
حسین جانم...
بذار سایه ات همیشه رو سرم باشه
قرار ما شب جمعه حرم باشه
......

و حالا باید دوباره شبهای جمعه را بشمارم و دلتنگ باشم تا دوباره حرم قسمتم شود
خدا کند که آن شب جمعه، شب جمعه ی قبل #اربعین باشد...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
قسمت سوم


امروز در محل کارم، داشتم به همراه همکارانم اتاقی که هستیم را مرتب میکردیم و جابجایی مختصری داشتیم.
کمی چیدمان اتاق را هم عوض کردیم.
اتاق کوچکی است ولی انشاالله به عنایت اهلبیت علیهم السلام تصمیمات و کارهای بزرگی در آن گرفته میشود.
سرتان را درد نیاورم! #قالیچه‌ کوچکی قدیمی بر روی دیوار بود. چندسالی که در اتاق هستم همینجا بود. بجهت تغییر جای کمد مجبور شدیم آن قالیچه را از روی دیوار برداریم.
به خاطر کوچکی اتاق پیشنهاد شد که اصلا قالیچه را از اتاق خارج کنیم.
من هم اول موافق بودم. قالیچه را تا کردیم و قرار شد به صاحبانش برسانیم.

مشغول کار بودیم و فعالیت و جابجایی. شما فکر کنید خانه‌تکانی مثلا!
به ناگاه یادم آمد دو روز از یکشنبه گذشته است! در کانال #زائران_نیابتی اعلام کرده بودند که چند زائر روز یکشنبه راهی #عتبات هستم.
با خودم شمردم. یکشنبه. دوشنبه و سه‌شنبه!
بله درست است زوار این سه روز #نجف هستند و امروز روز آخری است که در حریم مولایمان امیرالمومنین علیه السلام مهمانند!
بغضی در گلویم آمد ولی فوری خودم را کنترل کردم!
یادم آمد که قرار بود دلنوشته‌ی سفر خودم را برای شما ارسال کنم.
البته فراموشی که نه حقیقتش نرسیده بودم.
به همکارم گفتم اگر عیبی ندارد این قالیچه را در همین اتاق و جای دیگری مجدد نصب کنیم. حیف است!
او که تعجب کرده بود چطور نظر من عوض شده، گفت عیبی ندارد و به کمک بقیه همکاران در اتاق و بر روی دیوار نصب کردیمش.
دقیقا در تیررس نگاه حقیر بنده! درست #مقابل_چشمانم، کمی بالاتر!

و حالا ساعت اداری تمام شده است و همه‌ی همکارانم از اتاق رفته اند و من تنها مانده ام...
قالیچه را می‌نگرم و می‌خوانمش! از صمیم قلب و از سویدای دل!

" السلام علیک یا ولی الله
انت اول مظلوم و اول من غصب حقه... "

حالا خودم را در حرم امیرالمومنین علیه السلام می‌بینم. پشت سر! #ضریح زیبایش مقابل چشمانم است. دقیقا دوهفته پیش در حرم باصفایش بودم. این عبارت را نمیدانم در کدام زیارتنامه ی مولا خوانده بودم ولی درست یادم است که آنجا موقع خواندن این زیارتنامه دلم زهرایی شده بود...
آنجا که چونان #خانه‌_پدری‌ ات است؛ بلکه باصفاتر!
و حالا حس میکنم چقدر دلم زود برایش تنگ شده...
ابر چشمانم که میبارد، قطرات اشکم را روانه صورتم میکند و من خجلت‌زده رویِ سیاهم هستم...
و حالا ادامه‌ی زیارتنامه را میخوانم:
" یا ولی الله ان لی ذنوبا کثیره فاشفع لی الی ربک... "
و یاد چراغهای قرمز داخل ضریحش هستم که یادآور عزای فرزند عزیزش است و یاد روایات فضل اشک بر سیدالشهدا علیه السلام و روایت ریان ابن شبیب و ...

صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
خاطرات سفر


با سلام؛ چون افتخار سیادت رو دارم و نسب حقیر به موسی بن جعفر علیه السلام میرسه و شخصا ارادت ویژه نسبت به جدم باب الحوائج را دارم و اسم خودم کاظم و پسرم علیرضاست خداوند باز به این حقیر منت گذاشته و سفر ما ابتدا از #کاظمین شروع شد.

قرار بود ساعت ۱۷ از ترمینال غرب به سمت مرز حرکت کنیم اما چون اتوبوس با تاخیر اومد ساعت ۲۰ راه افتادیم.
باز زود قضاوت کردم میگفتم نیگا بد شانسی و... ؟!
مدیر کاروان گفت: چون تاخیر زیاد داشتیم اول میریم "کاظمین" 😭

به شهر مقدس "کاظمین" که رسیدیم بعد از کمی استراحت ساعت ۱۲ شب من با علی رفتیم حرم؛ انشاالله روزی همه عزیزان بشه انگار که خواب میدیدم...
من و علیرضا و #ضریح مقدس امامین کسی دیگه نبود. نمیدونم و روم نمیشه چطور از خداوند و بانیان گرامی تشکر کنم!

عارضم که خداوند را به صبر واسارت موسی بن جعفر علیه السلام به جود وجوانی امام جواد صلوات الله علیه، به علم و شجاعت امام هادی علیه السلام، به حصر امام عسگری سلام الله علیه، به گلوی بریده اربای دوعالم اقا سیدالشهدا علیه السلام، به دو بال بریده قمر بنی هاشم سلام الله علیه، سوگند میدم که #حاجات وخواسته های تک تک #بانیان را برآورده بفرمایید به برکت صلوات بر محمد وآل محمد...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته
#قدمهای_نیابتی


سلام من بلد نیستم مثل شماها متن بنویسم. اما گفتم یه نکته ای رو خدمتتون عرض کنم.
پنجشنبه گذشته بود، دو روز قبل اربعین. صبح از نجف راه افتادیم با جمعی از دوستان و فامیل از دانش آموز بود تا سالخورده.

جایتان خالی حرم حضرت امیرالمومنین علیه السلام زیارت امین الله را خواندیم و از وادی السلام عازم پیاده روی شدیم. البته این مسیر عمود و ستون و شماره نداشت. دوساعتی تقریبا رفتیم. اذان ظهر شد. یک عراقی جلوی خانه اش موکتی انداخته بود و روی آن چند سجاده پهن کرده بود و با پارچه و طناب، سایبانی هم درست کرده بود. نمازمان را خواندیم. استراحت مختصری کردیم.

یکی از دوستانمان که قبلا هم زیارت اربعین آمده بود و بلد راهمان بود گفت مقداری دیگر که برویم به مسیر اصلی نجف - کربلا خواهیم رسید و البته عمودها از شماره ی ۱ شروع خواهد شد. با هم عمود ۱۰۳ وعده کردیم و قرار شد هر که زودتر رسید صبر کند تا بقیه برسند.

خلاصه راه افتادیم. گروه خسته بود. شنیده بودم که مثلا چند قدمی را به #نیابت از دوستان و آشنایان خوب است پیاده برویم و آنها را هم #شریک کنیم در #ثواب این کار.
نمی دانم چرا ولی باور کنید #اولین گروهی که به ذهنم آمد تا از طرفشان پیاده چند قدمی بروم #کانال_زائران_نیابتی بود.

جالب است البته دقیق نشمردم ولی سعی کردم از تعداد اعضای کانال بیشتر قدم بردارم که همه ی زائران نیابتی، حتی شده یک قدمی هم شریکشان کرده باشم.

بقیه گزارش از حوصله خارج است و وقت عزیزان را نمیگیرم.
می خواستم بگویم که به یادتان بودم و از طرفتان پیاده روی کردم...


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته

آقاجان، کاش خوب و بدمان را با یک چوب نمیراندی.
اگر هم آمدنی نبودم، لااقل دلم به خوب هایی بود که از دور و برم به طوافت می آمدند.
هر روزی که پیامِ "به یادت هستم" را رو صفحه گوشی میدیدم، دلم زیر و رو میشد که خوش بحالت و پاسخ میدادم:
"اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..."

افسوس و هزاران افسوس که اینبار توفیق التماس دعا هم پیدا نکردم...

آقاجان، تصدقتان شوم گره همه عالم به یک نگاهِ قنداقِ اصغرتان باز میشود.

فقط راضی شو، هرجوری باشه هستم،
من آماده ام، کولمُ حتی بستم...

#بغض_اربعین


🌸 @zaeranniabati 🌸
#دلنوشته


خدایشان رحمت کناد...
چندین سال پیش عتبات مشرف بودیم.
کاظمین بودیم. سحری به خیال خودم جامه ی زهد به تن کردم و به حرم مشرف شدم. آنجا که در روضه ی منوره محل نماز خواندن بود پشت سر امامین کاظمیین علیهماالسلام هرچه ایستادم جا گیر نیاوردم. سر کج کردم سلامی دادم و عقب عقب از در پشت سر خارج شدم و در دالان پشتی جایی گیر آوردم. شروع کردم به قامت بستن و تندتند نافله خواندن...

همان اول کار، روحانی وارسته ای که کنارم نشسته بود، دست به دعا برگرفته بود و در حال خودش بود. زیرچشمی دقت کردم، آقای ضیاآبادی بودند.
تا آن موقع از نزدیک زیارتشان نکرده بودم. فقط جزوات و سخنرانی هاشان را مطالعه کرده بودم و فایل صحبت هایشان را گوش کرده بودم.

به اذان صبح نزدیک میشدیم و من میخواستم نماز شبم را کامل بخوانم.
پس از هر دو رکعتی و بعد سلام دادن، نیم نگاهی به آقا داشتم تا بلکه التماس دعایی گویم و عرض ارادتی نمایم ولی هر دفعه همان حالت قبل بی هیچ تکان و خستگی.
لحظاتی قبل از اذان صبح بود. چون آن موقع کاروانهای زمینی بلافاصله بعد نماز صبح حرکت میکردند که ظهر به مرز مهران برسند، مجبور بودم نماز صبح را در صحن و سریع بخوانم تا به وعده و قرار هتل برسم.
و هنوز در حسرت یک سلام و علیک ام با ایشان!😭😭😭


🌸 @zaeranniabati 🌸