#داستان_سفر
قدم قدم به یادتان...
قسمت دهم
امروز ادامه خاطرات رو از روبروی ضریح آن امامِ بزرگواری مینویسم که مرا راهیِ کربلا و زیارتِ اربعین کرد؛ و شما را اذن داد تا زائرانِ جدش را کمک کنید.
از جانب همگی تان به اقا #امام_رضا سلام دادم.
... ستون ۵۰۳ پیاده شدیم. #استارت پیاده روی عالی بود؛ با سه صلوات هدیه به روح سه ساله ارباب آغاز نمودیم. فاصله هر ستون تا ستون بعدی ۵۰ متر است. جمعیت نسبت به اوایل راه بیشتر شده بود.
حس و حالِ عجیبی بود؛ هم خوشحال بودیم هم ناراحت؛ قدم قدم به یاد همه تان بودم! در دلم میگفتم خدا خیرتان دهد که وسیله شدید...
خوشحال بودم از اینکه نامِ ارباب بر لبانِ سیلِ عشاقی ست که پیاده راهی شده اند؛
و ناراحت از انکه یادم می آمد طفلان و بانوان حرم چگونه این راه را پیموده اند!
ما اگر توقف میکردیم، بلافاصله میزبانانِ عراقی برایمان صندلی میگذاشتند تا خستگی از تن درکنیم و سپس آب و غذا و شربت و... تعارفمان میکردند.
فقط و فقط احترام بود و پذیرایی که تا می آمد لبخند بر لبانمان بنشاند، یادِ ظلمِ ساربان می افتادیم و اعراب بدوی که حرمت آل الله را نگه نداشتند.
اگر قافله اسرا می ایستاد، با تازیانه و شلاق پذیرایشان بودند و اگر آب و غذا طلب میکردند، طعنه و ناسزا تعارشان میکردند.
روضه برایتان نخوانم اگرچه قدم قدمش روضه بود و سوز! به نیت مولا بعد از طیِ ۱۱۰ عمود استراحت کردیم. تیم ۸ نفره مان سرحال به نظر میرسید...
دوباره با هدیه سه صلوات به خانم حضرت رقیه ادامه دادیم.
ستون ۷۲۳ (۱۱۰ عمود دیگر) دومین موقفمان بود. همین جا بود که حس کردم دیگر نمیتوانم! یکی دو نفر دیگر از همسفرا هم #خسته شده بودند. یکی از رفقا پیشنهاد داد چند صدتا ستون با ماشین بریم و آنجا دوباره قرار بذاریم. کمر دردم اذیتم میکرد و غصه ی نرفتنِ باقیِ راه بیشتر آزارم میداد.
دوستم که این حس متضاد را در من فهمیده بود، گفت من هم پادرد دارم و نمیتوانم کلِ راه را پیاده بیام.
اما هر وقت که خسته میشم، یادِ بچه های امام حسین می افتم بخصوص بی بی رقیه و ازشون مدد میگیرم. به آنها فکر میکنم که به من #التماس_دعا گفته بودند و سعی میکنم حتما چند قدمی را به نیابتشان راه بروم.
آنجا بود که به یادتان افتادم...
🌸 @zaeranniabati 🌸
قدم قدم به یادتان...
قسمت دهم
امروز ادامه خاطرات رو از روبروی ضریح آن امامِ بزرگواری مینویسم که مرا راهیِ کربلا و زیارتِ اربعین کرد؛ و شما را اذن داد تا زائرانِ جدش را کمک کنید.
از جانب همگی تان به اقا #امام_رضا سلام دادم.
... ستون ۵۰۳ پیاده شدیم. #استارت پیاده روی عالی بود؛ با سه صلوات هدیه به روح سه ساله ارباب آغاز نمودیم. فاصله هر ستون تا ستون بعدی ۵۰ متر است. جمعیت نسبت به اوایل راه بیشتر شده بود.
حس و حالِ عجیبی بود؛ هم خوشحال بودیم هم ناراحت؛ قدم قدم به یاد همه تان بودم! در دلم میگفتم خدا خیرتان دهد که وسیله شدید...
خوشحال بودم از اینکه نامِ ارباب بر لبانِ سیلِ عشاقی ست که پیاده راهی شده اند؛
و ناراحت از انکه یادم می آمد طفلان و بانوان حرم چگونه این راه را پیموده اند!
ما اگر توقف میکردیم، بلافاصله میزبانانِ عراقی برایمان صندلی میگذاشتند تا خستگی از تن درکنیم و سپس آب و غذا و شربت و... تعارفمان میکردند.
فقط و فقط احترام بود و پذیرایی که تا می آمد لبخند بر لبانمان بنشاند، یادِ ظلمِ ساربان می افتادیم و اعراب بدوی که حرمت آل الله را نگه نداشتند.
اگر قافله اسرا می ایستاد، با تازیانه و شلاق پذیرایشان بودند و اگر آب و غذا طلب میکردند، طعنه و ناسزا تعارشان میکردند.
روضه برایتان نخوانم اگرچه قدم قدمش روضه بود و سوز! به نیت مولا بعد از طیِ ۱۱۰ عمود استراحت کردیم. تیم ۸ نفره مان سرحال به نظر میرسید...
دوباره با هدیه سه صلوات به خانم حضرت رقیه ادامه دادیم.
ستون ۷۲۳ (۱۱۰ عمود دیگر) دومین موقفمان بود. همین جا بود که حس کردم دیگر نمیتوانم! یکی دو نفر دیگر از همسفرا هم #خسته شده بودند. یکی از رفقا پیشنهاد داد چند صدتا ستون با ماشین بریم و آنجا دوباره قرار بذاریم. کمر دردم اذیتم میکرد و غصه ی نرفتنِ باقیِ راه بیشتر آزارم میداد.
دوستم که این حس متضاد را در من فهمیده بود، گفت من هم پادرد دارم و نمیتوانم کلِ راه را پیاده بیام.
اما هر وقت که خسته میشم، یادِ بچه های امام حسین می افتم بخصوص بی بی رقیه و ازشون مدد میگیرم. به آنها فکر میکنم که به من #التماس_دعا گفته بودند و سعی میکنم حتما چند قدمی را به نیابتشان راه بروم.
آنجا بود که به یادتان افتادم...
🌸 @zaeranniabati 🌸