نیمرو یا نیم رو
قسمت دوم
صدای هق هق گریه ی اون خانم به وضوح شنیده میشد به طوری که دیگر صدای جمعیت به گوش نمیرسید!
دلم خوش بود که امشب چند لقمه ای نیمرو را با دل خوش و خیال راحت از گلو پایین بدهم ولی مثل اینکه روزی ام نبود دیگر!
به زور #لقمه را قورت دادم و یک لیوان آب هم رویش سرکشیدم.
صدای خانمی پشت تلفن شنیده میشد که می گفت: "بگو دیگه، بگو زود باش!"
بالاخره گریه اش آرام شد. البته قطع نشد...
* آقا سید خدا خیرت بده! مو دونی الان ما کوجایوم؟!
او با لهجه ی مشهدی میگفت ولی من براتون معمولی مینویسم:
* آخ اگه بدونی من الان کجام. اول راه آرزوهام. آقا سید خدا عوضت بده. خیر از جوونیت ببینی...
وقتی صحبت از جوانی میکرد خوشحال شدم راستش😉
@ خیلی ممنونم حاج خانم. ببخشید من هنوز بجا نیاوردم.
احساس کردم معنای جمله ام را متوجه نشد.
@ حاج خانم نشناختمتون.
* آقا سید. چطور نشناختی؟! شما منو به #آرزوم رسوندی. حالا منو نمیشناسی؟!!!
یا خدا! ماشاالله صدایش هم اینقدر بلند بود که همه سر میز شام میشنیدند.
دخترم لقمه ی نیمرویی را که در دست داشت آرام آرام بالا میبرد و پسرم خنده ی شیطنت آمیز روی لبهایش را برمیچید و خلاصه لقمه ای که در گلوی عیال پرید باعث شد خیلی صریح و جدی بگویم:
@ خانم من کار دارم اگه فرمایشی دارین زودتر بگین!
* آقاسید نمیدونم چطوری بگم. من الان دم #اتوبوس هستم. آقامون نتونست باهاتون صحبت کنه. من گوشی رو گرفتم. ما نیشابور هستیم. داریم راه می افتیم که بریم برسیم به آرزومون. آقا سید خیر از جوونیت ببینی...
دوباره گریه اش گرفت!😭
اینقدر از صمیم قلب گفت که الان که دارم بعد از یکی دو روز می نویسم دوباره اشک تو چشام جمع شده و مو بر تنم راست!
این بار که صحبت از #جوونی کرد نه که خوشحال نشدم، گویی حسرت سالهایی را که بر من رفته بود و #خدمت نکرده بودم همه جلوی چشمانم آمد😭
شناختمش. همان #زائر_نیابتی این ماه بود که قرار بود از #نیشابور مشرف شود.
زن و شوهر جوانی که دو فرزند دارند. #کشاورزان بی بضاعتی که آرزوی دیرینه شان حالا دارد متبلور می شود.
خوب یادم است که چه گریه ای میکرد.
نمیدانم گریه ی شادی رسیدن به آرزویش بود،
یا گریه ی بغض سالهایی که اسم #کربلا را میشنیده و میدانسته با این اوضاع، او و کربلا، مگر می شود! جلوی گریه اش را میگرفته و بغضش را در گلو جای میداده و با آهی شعله ی دل سوزانش را خلاص میکرده... 😭😭
حالا او مسافر و زائر کربلاست...
حاجت روا شده...
خیالش واقعیت یافته و رویایش به بیداری رسیده...
دیگر حتی لقمه ای نیمرو هم از گلویمان پایین نمیرفت؛ با دستم نیمی از رویم را گرفته بودم؛ در حال خودم بودم و ...
🌸 @zaeranniabati 🌸
قسمت دوم
صدای هق هق گریه ی اون خانم به وضوح شنیده میشد به طوری که دیگر صدای جمعیت به گوش نمیرسید!
دلم خوش بود که امشب چند لقمه ای نیمرو را با دل خوش و خیال راحت از گلو پایین بدهم ولی مثل اینکه روزی ام نبود دیگر!
به زور #لقمه را قورت دادم و یک لیوان آب هم رویش سرکشیدم.
صدای خانمی پشت تلفن شنیده میشد که می گفت: "بگو دیگه، بگو زود باش!"
بالاخره گریه اش آرام شد. البته قطع نشد...
* آقا سید خدا خیرت بده! مو دونی الان ما کوجایوم؟!
او با لهجه ی مشهدی میگفت ولی من براتون معمولی مینویسم:
* آخ اگه بدونی من الان کجام. اول راه آرزوهام. آقا سید خدا عوضت بده. خیر از جوونیت ببینی...
وقتی صحبت از جوانی میکرد خوشحال شدم راستش😉
@ خیلی ممنونم حاج خانم. ببخشید من هنوز بجا نیاوردم.
احساس کردم معنای جمله ام را متوجه نشد.
@ حاج خانم نشناختمتون.
* آقا سید. چطور نشناختی؟! شما منو به #آرزوم رسوندی. حالا منو نمیشناسی؟!!!
یا خدا! ماشاالله صدایش هم اینقدر بلند بود که همه سر میز شام میشنیدند.
دخترم لقمه ی نیمرویی را که در دست داشت آرام آرام بالا میبرد و پسرم خنده ی شیطنت آمیز روی لبهایش را برمیچید و خلاصه لقمه ای که در گلوی عیال پرید باعث شد خیلی صریح و جدی بگویم:
@ خانم من کار دارم اگه فرمایشی دارین زودتر بگین!
* آقاسید نمیدونم چطوری بگم. من الان دم #اتوبوس هستم. آقامون نتونست باهاتون صحبت کنه. من گوشی رو گرفتم. ما نیشابور هستیم. داریم راه می افتیم که بریم برسیم به آرزومون. آقا سید خیر از جوونیت ببینی...
دوباره گریه اش گرفت!😭
اینقدر از صمیم قلب گفت که الان که دارم بعد از یکی دو روز می نویسم دوباره اشک تو چشام جمع شده و مو بر تنم راست!
این بار که صحبت از #جوونی کرد نه که خوشحال نشدم، گویی حسرت سالهایی را که بر من رفته بود و #خدمت نکرده بودم همه جلوی چشمانم آمد😭
شناختمش. همان #زائر_نیابتی این ماه بود که قرار بود از #نیشابور مشرف شود.
زن و شوهر جوانی که دو فرزند دارند. #کشاورزان بی بضاعتی که آرزوی دیرینه شان حالا دارد متبلور می شود.
خوب یادم است که چه گریه ای میکرد.
نمیدانم گریه ی شادی رسیدن به آرزویش بود،
یا گریه ی بغض سالهایی که اسم #کربلا را میشنیده و میدانسته با این اوضاع، او و کربلا، مگر می شود! جلوی گریه اش را میگرفته و بغضش را در گلو جای میداده و با آهی شعله ی دل سوزانش را خلاص میکرده... 😭😭
حالا او مسافر و زائر کربلاست...
حاجت روا شده...
خیالش واقعیت یافته و رویایش به بیداری رسیده...
دیگر حتی لقمه ای نیمرو هم از گلویمان پایین نمیرفت؛ با دستم نیمی از رویم را گرفته بودم؛ در حال خودم بودم و ...
🌸 @zaeranniabati 🌸
نیمرو یا نیم رو
قسمت سوم
خاطرتان هست که سر میز شام بودیم و یک لقمه نیمرو میخوردیم که خانم زائر زنگ زد و گفت میخوان حرکت کنند؟!
همانطور بین گریه میگفت:
* آقاسید خیلی دعاتون میکنیم. ما الان پای اتوبوس هستیم و داریم حرکت میکنیم.
راستش این دفعه دیگه من به سختی صحبت میکردم و خودم رو کنترل میکردم گریه نکنم.
@ حاج خانم خدا رو شکر. خب الحمدلله. بالاخره به آرزوتون میرسین. برای همه زائران نیابتی دعا کنین. به شوهرتون هم سلام برسونین و التماس دعا بگید.
* چشم. بله به خاطر شماست که داریم میریم. خدا میدونه چقدر خوشحالیم. چشم همه شون رو دعا میکنم. اصلا همه جا براشون نماز هم میخونم.
منظورش از همه شون، همه ی شما #زائران_نیابتی بود که #کمک کردین و این خانم و شوهرش رو راهی کردین.
* آقا سید، ببخشید شوهرم نمی تونه صحبت کنه. بغض کرده. آخه می دونین هنوز باورمون نمیشه داریم میریم کربلا... 😭😭
دوباره زد زیر گریه...
این بار اما صحبتش رو قطع نکرد و بین هق هق هایش حرفش را هم میزد.
* آخه می دونی آقا سید، هر وقت اسم #کربلا می اومد، همچین #دلم برا کربلا پر میگرفت که فقط خودش می دونه و برادرش که باب الحوایجه. #ابالفضل رو میگم. خودشون میدونن که دلم چقدر هوای کربلا داشت...
راستش دیگه درست حسابی نمیشنیدم که چه می گوید!
از سر میز شام بلند شدم و رفتم روی مبل راحتی خودم را انداختم.
* آقا سید! آقا سید صدامو میشنوید؟!
@ بله خب خدا رو شکر
* آقا سید با اجازه، دارن صدامون میکنن. #اتوبوس میخواد راه بیفته.
شوهرمم سلام میرسونه. ما دیگه رفتیم.
خداحافظ...
🌸 @zaeranniabati 🌸
قسمت سوم
خاطرتان هست که سر میز شام بودیم و یک لقمه نیمرو میخوردیم که خانم زائر زنگ زد و گفت میخوان حرکت کنند؟!
همانطور بین گریه میگفت:
* آقاسید خیلی دعاتون میکنیم. ما الان پای اتوبوس هستیم و داریم حرکت میکنیم.
راستش این دفعه دیگه من به سختی صحبت میکردم و خودم رو کنترل میکردم گریه نکنم.
@ حاج خانم خدا رو شکر. خب الحمدلله. بالاخره به آرزوتون میرسین. برای همه زائران نیابتی دعا کنین. به شوهرتون هم سلام برسونین و التماس دعا بگید.
* چشم. بله به خاطر شماست که داریم میریم. خدا میدونه چقدر خوشحالیم. چشم همه شون رو دعا میکنم. اصلا همه جا براشون نماز هم میخونم.
منظورش از همه شون، همه ی شما #زائران_نیابتی بود که #کمک کردین و این خانم و شوهرش رو راهی کردین.
* آقا سید، ببخشید شوهرم نمی تونه صحبت کنه. بغض کرده. آخه می دونین هنوز باورمون نمیشه داریم میریم کربلا... 😭😭
دوباره زد زیر گریه...
این بار اما صحبتش رو قطع نکرد و بین هق هق هایش حرفش را هم میزد.
* آخه می دونی آقا سید، هر وقت اسم #کربلا می اومد، همچین #دلم برا کربلا پر میگرفت که فقط خودش می دونه و برادرش که باب الحوایجه. #ابالفضل رو میگم. خودشون میدونن که دلم چقدر هوای کربلا داشت...
راستش دیگه درست حسابی نمیشنیدم که چه می گوید!
از سر میز شام بلند شدم و رفتم روی مبل راحتی خودم را انداختم.
* آقا سید! آقا سید صدامو میشنوید؟!
@ بله خب خدا رو شکر
* آقا سید با اجازه، دارن صدامون میکنن. #اتوبوس میخواد راه بیفته.
شوهرمم سلام میرسونه. ما دیگه رفتیم.
خداحافظ...
🌸 @zaeranniabati 🌸