#داستان_سفر
قدم قدم به یادتان...
قسمت یازدهم
وقتی دوستم از آنهایی گفت که التماس دعا گفتند، یکدفعه به یاد شما افتادم و از بی بی مدد جستم که شرمنده ی شما نشوم؛
گفتم شما همت کردید مرا راهی نمودید، حالا نوبت من است...
ناخودآگاه جوگیر شدم و بلند شدم و سه صلوات به روح ۳ ساله ارباب هدیه کردم و شروع کردم...
#قدم_قدم به یادتان بودم.
درد داشتم. خسته بودم؛
ولی با امید و عشق قدم بر میداشتم. رفتم و رفتم تا اذان مغرب که برای نماز توقف کردیم. برای اینکه وقت را از دست ندهیم خیلی در موکب ها توقف نمیکردیم.
و همانطور که راه میرفتیم و در حال حرکت بودیم، آب مینوشیدیم و مقدار مختصری خوردنی که تعارفمان میکردند، میخوردیم.
خستگی پیاده روی فشار آورده بود و یک سری از رفقا گفتند ما جدا می شویم و بقیه مسیر را با ماشین می رویم.
عمود ۱۰۳۳ بودیم و حدود ۴۰۰ ستون دیگر باقی مانده بود. آنها که میخواستند بروند. البته دلشان با پیادهروی بود ولی میگفتند برویم که زودتر به #کربلا برسیم و بتوانیم به زیارت کاظمین و سامرا هم با خستگی کمتری مشرف شویم. همه منتظر بودند که من هم با آن حال و روزم با ماشین بروم ولی تصمیمم را گرفته بودم؛ گفتم نه من نمیام و پیاده میخوام بیام!!!
رفقا تعجب کردند و گفتند دیگر ماشین گیر نمی آید و مجبورم کل راه را پیاده بروم؛ امکان خوابیدن هم وجود ندارد. چون هم موکب ها جا ندارند هم اگر توقف کنیم عملاً عصر اربعین به کربلا میرسیم!
گفتم هرچه بادا باد من پیاده میروم. انشاالله خودشان کمکم میکنند.
راستی از شما زائران نیابتی هم خیلی ممنونم. راستش را بخواهید یکی از دلایلی که باعث شد بخواهم ادامه مسیر رو پیاده برم، شما بودید! دوست داشتم که هر طور می توانم جبران کنم.
آخه هر قدمِ پیاده ای که میرفتم ثوابش به شما هم می رسید. اینطوری من تا حدی ادای دین میکردم.
۴ نفرمان رفتند و ما ۴ نفره ادامه دادیم. همینطور که میرفتیم هوا سردتر و بر جمعیت هم افزوده می شد. و البته خستگی بیشتر اذیت میکرد. دیگر تقریبا همه عضلاتم گرفته بود و پاهایم بیحس شده بودند؛ ولی قدم هایم را میشمردم و جلو میرفتم؛ انگار ارباب صدایمان می کردند و ما را میطلبیدند...
اینکه بقیه مسیر چه شد و چه گذشت را توان نوشتن ندارم که نمیتوان نگاشت... آن سحر و شب اربعین و مسیر کربلا را...
طولانی شد و سرتان را درد آوردم. حدود ساعت سه صبح بود که به موکب محل استقرار مان در کربلا رسیدیم. همسفرا که چند ساعت زودتر رسیده بودند و استراحت کرده بودن، جایشان را به ما دادند. من دیگر نفهمیدم چه شد. همین که خوابیدیم خوابمان برد...
خوابی عمیق در ژرفای شیرین ترین رویای واقعی زندگیم؛ زیارت اربعین کربلا...
و حالا نائب الزیاره تان هستم در مشهد الرضا و همراه شما دل را راهی حرم ارباب میکنم:
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
🌸 @zaeranniabati 🌸
قدم قدم به یادتان...
قسمت یازدهم
وقتی دوستم از آنهایی گفت که التماس دعا گفتند، یکدفعه به یاد شما افتادم و از بی بی مدد جستم که شرمنده ی شما نشوم؛
گفتم شما همت کردید مرا راهی نمودید، حالا نوبت من است...
ناخودآگاه جوگیر شدم و بلند شدم و سه صلوات به روح ۳ ساله ارباب هدیه کردم و شروع کردم...
#قدم_قدم به یادتان بودم.
درد داشتم. خسته بودم؛
ولی با امید و عشق قدم بر میداشتم. رفتم و رفتم تا اذان مغرب که برای نماز توقف کردیم. برای اینکه وقت را از دست ندهیم خیلی در موکب ها توقف نمیکردیم.
و همانطور که راه میرفتیم و در حال حرکت بودیم، آب مینوشیدیم و مقدار مختصری خوردنی که تعارفمان میکردند، میخوردیم.
خستگی پیاده روی فشار آورده بود و یک سری از رفقا گفتند ما جدا می شویم و بقیه مسیر را با ماشین می رویم.
عمود ۱۰۳۳ بودیم و حدود ۴۰۰ ستون دیگر باقی مانده بود. آنها که میخواستند بروند. البته دلشان با پیادهروی بود ولی میگفتند برویم که زودتر به #کربلا برسیم و بتوانیم به زیارت کاظمین و سامرا هم با خستگی کمتری مشرف شویم. همه منتظر بودند که من هم با آن حال و روزم با ماشین بروم ولی تصمیمم را گرفته بودم؛ گفتم نه من نمیام و پیاده میخوام بیام!!!
رفقا تعجب کردند و گفتند دیگر ماشین گیر نمی آید و مجبورم کل راه را پیاده بروم؛ امکان خوابیدن هم وجود ندارد. چون هم موکب ها جا ندارند هم اگر توقف کنیم عملاً عصر اربعین به کربلا میرسیم!
گفتم هرچه بادا باد من پیاده میروم. انشاالله خودشان کمکم میکنند.
راستی از شما زائران نیابتی هم خیلی ممنونم. راستش را بخواهید یکی از دلایلی که باعث شد بخواهم ادامه مسیر رو پیاده برم، شما بودید! دوست داشتم که هر طور می توانم جبران کنم.
آخه هر قدمِ پیاده ای که میرفتم ثوابش به شما هم می رسید. اینطوری من تا حدی ادای دین میکردم.
۴ نفرمان رفتند و ما ۴ نفره ادامه دادیم. همینطور که میرفتیم هوا سردتر و بر جمعیت هم افزوده می شد. و البته خستگی بیشتر اذیت میکرد. دیگر تقریبا همه عضلاتم گرفته بود و پاهایم بیحس شده بودند؛ ولی قدم هایم را میشمردم و جلو میرفتم؛ انگار ارباب صدایمان می کردند و ما را میطلبیدند...
اینکه بقیه مسیر چه شد و چه گذشت را توان نوشتن ندارم که نمیتوان نگاشت... آن سحر و شب اربعین و مسیر کربلا را...
طولانی شد و سرتان را درد آوردم. حدود ساعت سه صبح بود که به موکب محل استقرار مان در کربلا رسیدیم. همسفرا که چند ساعت زودتر رسیده بودند و استراحت کرده بودن، جایشان را به ما دادند. من دیگر نفهمیدم چه شد. همین که خوابیدیم خوابمان برد...
خوابی عمیق در ژرفای شیرین ترین رویای واقعی زندگیم؛ زیارت اربعین کربلا...
و حالا نائب الزیاره تان هستم در مشهد الرضا و همراه شما دل را راهی حرم ارباب میکنم:
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
🌸 @zaeranniabati 🌸