امروز واسه #رونیسا حریره بادام درست کردم
یاد مرحوم #مادربزرگم افتادم
#پانیسا که تو همین سن و سال بود هر وقت خونه عزیز بودم و می خواستم واسه ش حریره درست کنم، بیشتر می پختم که یک کاسه هم به عزیز بدهم تقویت بشه
اشکم در اومد با یاد خدابیامرز
☹️☹️
#خاطرات
یاد مرحوم #مادربزرگم افتادم
#پانیسا که تو همین سن و سال بود هر وقت خونه عزیز بودم و می خواستم واسه ش حریره درست کنم، بیشتر می پختم که یک کاسه هم به عزیز بدهم تقویت بشه
اشکم در اومد با یاد خدابیامرز
☹️☹️
#خاطرات
تو شلوغی های ۸۸، بالای میدان ولیعصر، سربازها بی دلیل و به بهانه ی باز کردن راه بندان، با باتوم به ماشین های مردم میزدند!
اون موقع منزل خاله دومیم بالای میدون ولیعصر بود، خونه دخترخاله ام دیباجی جنوبی.
یه شب دخترخاله ام از منزل خاله ام میرفت خونه خودش که باتوم یکی از این سربازها به شیشه جلوی ماشینش خورد و شیشه ترک برداشت
دخترخاله ام آنچنان قشقرقی به راه انداخت که رئیس کلانتری از جیب خودش خسارت ماشین رو پرداخت درجا!
و بهش گفت: خانوم! فقط برو جان عزیزانت!
من همونجا فهمیدم نباید یه قدم هم عقب کشید در زندگی!
#واقعی
#خاطرات
#انتخابات۸۸
اون موقع منزل خاله دومیم بالای میدون ولیعصر بود، خونه دخترخاله ام دیباجی جنوبی.
یه شب دخترخاله ام از منزل خاله ام میرفت خونه خودش که باتوم یکی از این سربازها به شیشه جلوی ماشینش خورد و شیشه ترک برداشت
دخترخاله ام آنچنان قشقرقی به راه انداخت که رئیس کلانتری از جیب خودش خسارت ماشین رو پرداخت درجا!
و بهش گفت: خانوم! فقط برو جان عزیزانت!
من همونجا فهمیدم نباید یه قدم هم عقب کشید در زندگی!
#واقعی
#خاطرات
#انتخابات۸۸
پیش از پست:
پانیسا تا بزرگ بشه ۳۴ نمکدان شکست!
عاشق این بود که نمکدان رو بشکنه و با نمک ها بازی کنه!
پست:
تا الآن هر وقت ما جارو برقی رو روشن میکردیم، رونیسا یک گوشه مینشست و با کنجکاوی و تحیر نگاه میکرد.
تا پریروز!
جاتون خالی ناهار که تمام شد، من خواستم سفره رو جمع کنم، همه چیز رو یکجا برداشتم که رونیسا نتونه به وسایل سفره دست بزنه. اما غفلت کردم و یک نمکدان جا ماند!
تا وسایل رو ببرم روی کابینت بگذارم، پشت سرم یک صدای جیرینگ شکستن آمد.
برگشتم دیدم گوجوچه نمکدان رو روی سرامیک زده و شکسته!
حالا هم داره مشت مشت نمک بر میداره و توی دهانش میگذاره و کیف میکنه!
سریع جاروبرقی رو آوردم و روشن کردم!
رونیسا تاااازه دوزاریش افتاد که کاربرد جاروبرقی چیه!
فسقلی لب ورچید و صدایش رو گذاشت روی سرش و شروع کرد به دعوا کردن با جاروبرقی که چرا داری نمک های منو میخوری!
😂😂😂
پس از پست: هنوز هم چشمش به جاروبرقی میافته اخم میکنه!
#پانیسا
#خاطرات
#رونیسا
پانیسا تا بزرگ بشه ۳۴ نمکدان شکست!
عاشق این بود که نمکدان رو بشکنه و با نمک ها بازی کنه!
پست:
تا الآن هر وقت ما جارو برقی رو روشن میکردیم، رونیسا یک گوشه مینشست و با کنجکاوی و تحیر نگاه میکرد.
تا پریروز!
جاتون خالی ناهار که تمام شد، من خواستم سفره رو جمع کنم، همه چیز رو یکجا برداشتم که رونیسا نتونه به وسایل سفره دست بزنه. اما غفلت کردم و یک نمکدان جا ماند!
تا وسایل رو ببرم روی کابینت بگذارم، پشت سرم یک صدای جیرینگ شکستن آمد.
برگشتم دیدم گوجوچه نمکدان رو روی سرامیک زده و شکسته!
حالا هم داره مشت مشت نمک بر میداره و توی دهانش میگذاره و کیف میکنه!
سریع جاروبرقی رو آوردم و روشن کردم!
رونیسا تاااازه دوزاریش افتاد که کاربرد جاروبرقی چیه!
فسقلی لب ورچید و صدایش رو گذاشت روی سرش و شروع کرد به دعوا کردن با جاروبرقی که چرا داری نمک های منو میخوری!
😂😂😂
پس از پست: هنوز هم چشمش به جاروبرقی میافته اخم میکنه!
#پانیسا
#خاطرات
#رونیسا
به نظرتون خیلی عجیب است که دانشجویان رو احضار کردند که چرا سفره بردند شریف یا چرا دوغ میهن نخوردند تو نوشیروانی بابل ؟!
واسه من عجیب نیست، چون من رو احضار کرده بودند زمانی که چرا اسم خروس خانگیم رو گذاشتم مظفر!
توضیح: اسم رئیس دانشگاهمون مظفر بود. البته من خروس رو داشتم بعد دانشگاه قبول شدم. شما تصور کنید جلوی یک بشکه آدم نشسته بودم توضیح میدادم به خدا من خروس رو داشتم و روحم هم خبر نداشت اسم رئیس این خراب شده چیه😂😂
#خاطرات
#واقعی
واسه من عجیب نیست، چون من رو احضار کرده بودند زمانی که چرا اسم خروس خانگیم رو گذاشتم مظفر!
توضیح: اسم رئیس دانشگاهمون مظفر بود. البته من خروس رو داشتم بعد دانشگاه قبول شدم. شما تصور کنید جلوی یک بشکه آدم نشسته بودم توضیح میدادم به خدا من خروس رو داشتم و روحم هم خبر نداشت اسم رئیس این خراب شده چیه😂😂
#خاطرات
#واقعی
دوسال بعد از ازدواجمون بود، تولدم رفته بودیم مشهد
رضا من رو کشوند تو لابی هتل، واسه م گل و کیک و هدیه گرفت و سورپرایزم کرد!
بعد خواستیم بریم اتاقمون و گل و اینها رو ببریم بالا آقاهه که مسئول پذیرش بود، گیر داد چه نسبتی دارید و واسه من مسئولیت داره و ...
کار به نشون دادن شناسنامه ها رسید!
آخرش هم به رضا با لهجه شیرین مشهدی گفت: مرد حسابی! ما رو انداختی به شک، مگه آدم واسه زنش گل میخره!
😂😂
#خاطرات
#همسرانه
#واقعی
#خشونت_علیه_زنان
رضا من رو کشوند تو لابی هتل، واسه م گل و کیک و هدیه گرفت و سورپرایزم کرد!
بعد خواستیم بریم اتاقمون و گل و اینها رو ببریم بالا آقاهه که مسئول پذیرش بود، گیر داد چه نسبتی دارید و واسه من مسئولیت داره و ...
کار به نشون دادن شناسنامه ها رسید!
آخرش هم به رضا با لهجه شیرین مشهدی گفت: مرد حسابی! ما رو انداختی به شک، مگه آدم واسه زنش گل میخره!
😂😂
#خاطرات
#همسرانه
#واقعی
#خشونت_علیه_زنان
من آدم بچه دوستی نبودم. همیشه بچهها رو دوست داشتم ولی هیچ وقت دوست نداشتم «مادر» باشم مگر اینکه بچهم دختر باشه
خدا قهرش نگیره ولی اگر ناخواسته #پانیسا رو باردار نمیشدم، تقریباً محال بود انتخاب کنم یه بچه ی دیگه به این دنیا اضافه کنم!
ماه های اول #بارداری بارها به این فکر کردم که سقطش کنم اما به نظرم یک گناه بزرگ اومد و صرف نظر کردم، بعد از تعیین جنسیت انگار یک بار بزرگ از روی قلبم برداشتند و یواش یواش عادت کردم به این عنوان مادر بودن!
خلاصه که فسقلی اومده بود که بمونه و موند.
در مورد #رونیسا داستان فرق میکرد ولی باز هم نه چندان. در واقع در مورد بچه ی دوم رضا مصمم بود و من هنوز هم به نظرم نمی بایست یک بچه ی بی گناه دیگه به این دنیا اضافه میکردیم ولی میدیدم که خانواده مون بدون گوجوچه اصلا کامل نیست و باردار شدم روزهای اول هم که مشکوک بودند به بارداری خارج از رحم و من نه، دکترها میخواستند سقطش کنند.
ولی خب فسقلی اومده بود که بمونه و موند.
به همین دلایل، اساساً به کسی نمیگم بچهدار شو!
حالا اینکه به تصمیم شخصی است و به من ربطی نداره و خودمون چه تاجی به سر والدین زدیم که بچه هامون به سر ما بزنند و دنیا داره از #جمعیت منفجر میشه و ... یک طرف، اینکه چیزی رو که واسه خودم هم نمیخواستم چطوری واسه یکی دیگه بخواهم؟!
اینها رو نوشتم که یکی از #خاطرات م رو تعریف کنم براتون
ما ازدواج کرده بودیم، دوسال از ازدواجمون گذشته بود، منم دانشجو، رضا هم دانشجو، خونه هم تکخواب، ماشین هم نداشتیم هنوز
یعنی می خواهم بگم شرایط اصلا مساعد نبود واسه بچه دار شدن از دید هر آدم عاقلی!
یک بنده از بندگان خدا، چپ و راست به من متلک و طعنه میزد که می خواهی شماره دکتر زنان بهت بدم بری واسه درمان نازایی؟!!
حالا ما هنوز امتحان هم نکرده بودیم ببینیم نازا هستم یا نه 😂
روزگار چرخید و یکی از عزیزانش بعد از ده دوازده سال که از ازدواجش میگذره بچه دار نمیشه.
من به اون عزیزش که هیچی نگفتم چون بی تقصیرترین آدم این ماجرا است، ولی به خودش گفتم: می خواهی شماره دکتر زنان بهت بدم عزیزت رو ببری واسه درمان نازایی!
پ. ن: تو سال جدید هم برنامه همونه، هر کسی حالتون رو گرفت بزنید تو خالش!
خدا قهرش نگیره ولی اگر ناخواسته #پانیسا رو باردار نمیشدم، تقریباً محال بود انتخاب کنم یه بچه ی دیگه به این دنیا اضافه کنم!
ماه های اول #بارداری بارها به این فکر کردم که سقطش کنم اما به نظرم یک گناه بزرگ اومد و صرف نظر کردم، بعد از تعیین جنسیت انگار یک بار بزرگ از روی قلبم برداشتند و یواش یواش عادت کردم به این عنوان مادر بودن!
خلاصه که فسقلی اومده بود که بمونه و موند.
در مورد #رونیسا داستان فرق میکرد ولی باز هم نه چندان. در واقع در مورد بچه ی دوم رضا مصمم بود و من هنوز هم به نظرم نمی بایست یک بچه ی بی گناه دیگه به این دنیا اضافه میکردیم ولی میدیدم که خانواده مون بدون گوجوچه اصلا کامل نیست و باردار شدم روزهای اول هم که مشکوک بودند به بارداری خارج از رحم و من نه، دکترها میخواستند سقطش کنند.
ولی خب فسقلی اومده بود که بمونه و موند.
به همین دلایل، اساساً به کسی نمیگم بچهدار شو!
حالا اینکه به تصمیم شخصی است و به من ربطی نداره و خودمون چه تاجی به سر والدین زدیم که بچه هامون به سر ما بزنند و دنیا داره از #جمعیت منفجر میشه و ... یک طرف، اینکه چیزی رو که واسه خودم هم نمیخواستم چطوری واسه یکی دیگه بخواهم؟!
اینها رو نوشتم که یکی از #خاطرات م رو تعریف کنم براتون
ما ازدواج کرده بودیم، دوسال از ازدواجمون گذشته بود، منم دانشجو، رضا هم دانشجو، خونه هم تکخواب، ماشین هم نداشتیم هنوز
یعنی می خواهم بگم شرایط اصلا مساعد نبود واسه بچه دار شدن از دید هر آدم عاقلی!
یک بنده از بندگان خدا، چپ و راست به من متلک و طعنه میزد که می خواهی شماره دکتر زنان بهت بدم بری واسه درمان نازایی؟!!
حالا ما هنوز امتحان هم نکرده بودیم ببینیم نازا هستم یا نه 😂
روزگار چرخید و یکی از عزیزانش بعد از ده دوازده سال که از ازدواجش میگذره بچه دار نمیشه.
من به اون عزیزش که هیچی نگفتم چون بی تقصیرترین آدم این ماجرا است، ولی به خودش گفتم: می خواهی شماره دکتر زنان بهت بدم عزیزت رو ببری واسه درمان نازایی!
پ. ن: تو سال جدید هم برنامه همونه، هر کسی حالتون رو گرفت بزنید تو خالش!
داییم چهار فرزند داره
بچگی ته تغاریش رو که الآن سی و چهار ساله است، به خوبی یادمه
همسن و سال بودیم، دختر بینهایت باهوش و بانمکی هم بود.
این دختر داییم، از همه بیشتر پول تو جیبی میگرفت
چطوری؟
هر روز داییم به بچهها پول توجیبی میداد، دختردایی کوچکه هم از باباش پول میگرفت هم می رفت از مامانش پول میگرفت، هم از خواهرها و برادرش!
با این همه پول چی کار می کرد؟
همه رو هله هوله می خرید و میخورد!
نوع رابطه ی #رونیسا رو که با خودمون میبینم هی یاد دختر داییم میافتم، جیب همه مون رو میزنه!
😂😂😂
#خاطرات
بچگی ته تغاریش رو که الآن سی و چهار ساله است، به خوبی یادمه
همسن و سال بودیم، دختر بینهایت باهوش و بانمکی هم بود.
این دختر داییم، از همه بیشتر پول تو جیبی میگرفت
چطوری؟
هر روز داییم به بچهها پول توجیبی میداد، دختردایی کوچکه هم از باباش پول میگرفت هم می رفت از مامانش پول میگرفت، هم از خواهرها و برادرش!
با این همه پول چی کار می کرد؟
همه رو هله هوله می خرید و میخورد!
نوع رابطه ی #رونیسا رو که با خودمون میبینم هی یاد دختر داییم میافتم، جیب همه مون رو میزنه!
😂😂😂
#خاطرات
#رونیسا اولین کله ملق زندگیش رو زد وسط هال!
#پانیسا هم حدوداً همین سنی بود، یعنی یک ماه از الآن خواهرش بزرگتر بود که یهو وسط هال کله ملق زد!
من چشم هایم گرد شده بود، شب که رضا آمده بود، بهش گیر داده بودم من بچه رو می گذارم پیش تو میرم خرید و باشگاه و ... بهش یاد دادی کله ملق بزنه، طفلی رضا هم هی قسم که والا من چیزی یادش ندادم!
😂😂
پ. ن۱: بچههای دوم شیرین تر نیستند، یعنی کارهای بانمک تری نمیکنند. ولی چون تکرار خاطرات بچه ی اول هم رخ میده، قند مکرر میشن. یه بار واسه خودشون ضعف می کنی، یه بار واسه بچه ی اولت!
پ. ن۲: بچه هایم کله ملق خودآموز هستند!
پ. ن۳: یه اعترافی بکنم؟ من هیچ وقت تو زندگیم نتونستم کله ملق بزنم. از اینکه دخترهایم می توانند کله ملق بزنند، خر کیف میشم!
#رونیسا
#پانیسا
#خواهری
#همسرانه
#خاطرات
#پانیسا هم حدوداً همین سنی بود، یعنی یک ماه از الآن خواهرش بزرگتر بود که یهو وسط هال کله ملق زد!
من چشم هایم گرد شده بود، شب که رضا آمده بود، بهش گیر داده بودم من بچه رو می گذارم پیش تو میرم خرید و باشگاه و ... بهش یاد دادی کله ملق بزنه، طفلی رضا هم هی قسم که والا من چیزی یادش ندادم!
😂😂
پ. ن۱: بچههای دوم شیرین تر نیستند، یعنی کارهای بانمک تری نمیکنند. ولی چون تکرار خاطرات بچه ی اول هم رخ میده، قند مکرر میشن. یه بار واسه خودشون ضعف می کنی، یه بار واسه بچه ی اولت!
پ. ن۲: بچه هایم کله ملق خودآموز هستند!
پ. ن۳: یه اعترافی بکنم؟ من هیچ وقت تو زندگیم نتونستم کله ملق بزنم. از اینکه دخترهایم می توانند کله ملق بزنند، خر کیف میشم!
#رونیسا
#پانیسا
#خواهری
#همسرانه
#خاطرات
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
بعد از ظهر #پانیسا رو بردیم درمانگاه، می خواستیم متخصص گوش و حلق و بینی ببیندش با خودمون فکر کرده بودیم شاید لوزه سوم داشته باشه که اینقدر زود به زود مریض میشه متاسفانه شیفت متخصص گوش و حلق و بینی امروز نبود متخصص داخلی معاینه اش کرد، گفت هم گلو هم گوشش عفونت…
من تنها خاطره ای که از لوزه سوم دارم برمیگرده به پسرداییم
بچه بودیم لوزه اش رو عمل کردند، بعد چون مامانم تو کادر درمانی بود هر کسی مریض میشد میآوردندش خونه ی ما که ازش پرستاری کنه.
پسر داییم رو هم آوردند خونه مون، از مراقبت های بعد از عمل این بود که باید یه عالمه بستنی میخورد!
به ما روزی یه دونه بستنی می دادند به او یه عالمه، یادم نیست چندتا ولی خیلی بود!
بعد من هی میرفتم پای آینه هی گلویم رو نگاه می کردم دنبال یه چیز غیرعادی میگشتم، بلکه منم لوزه سوم داشته باشم عملم کنند بهم بستنی بدهند!
هی هم می رفتم به پسرداییم میگفتم نگاه کن ببین من لوزه سوم ندارم؟ گلوی تو این شکلی نبود یعنی؟
😂😂
#واقعی
#خاطرات
#I_love_you_mom
بچه بودیم لوزه اش رو عمل کردند، بعد چون مامانم تو کادر درمانی بود هر کسی مریض میشد میآوردندش خونه ی ما که ازش پرستاری کنه.
پسر داییم رو هم آوردند خونه مون، از مراقبت های بعد از عمل این بود که باید یه عالمه بستنی میخورد!
به ما روزی یه دونه بستنی می دادند به او یه عالمه، یادم نیست چندتا ولی خیلی بود!
بعد من هی میرفتم پای آینه هی گلویم رو نگاه می کردم دنبال یه چیز غیرعادی میگشتم، بلکه منم لوزه سوم داشته باشم عملم کنند بهم بستنی بدهند!
هی هم می رفتم به پسرداییم میگفتم نگاه کن ببین من لوزه سوم ندارم؟ گلوی تو این شکلی نبود یعنی؟
😂😂
#واقعی
#خاطرات
#I_love_you_mom