یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
224 subscribers
4.93K photos
703 videos
32 files
643 links
Yejayekhob
ارتباط مستقیم با من
@pghmfy

https://t.me/HarfBeManBOT?start=ODMxNTM5MDA
Download Telegram
امروز واسه #رونیسا حریره بادام درست کردم
یاد مرحوم #مادربزرگم افتادم
#پانیسا که تو همین سن و سال بود هر وقت خونه عزیز بودم و می خواستم واسه ش حریره درست کنم، بیشتر می پختم که یک کاسه هم به عزیز بدهم تقویت بشه
اشکم در اومد با یاد خدابیامرز
☹️☹️

#خاطرات
به بار هم حراست دانشگاه من رو خواست که چرا پست گذاشتی و گیر دادی به سن جنتی!
یازده سال قبل بود!
هنوز هم سمت داره و شش سال دیگه هم ابقا شد!



من که دیگه جون ندارم به سن و سالش گیر بدم!



#واقعی
#خاطرات
تو شلوغی های ۸۸، بالای میدان ولیعصر، سربازها بی دلیل و به بهانه ی باز کردن راه بندان، با باتوم به ماشین های مردم می‌زدند!

اون موقع منزل خاله دومیم بالای میدون ولیعصر بود، خونه دخترخاله ام دیباجی جنوبی.

یه شب دخترخاله ام از منزل خاله ام می‌رفت خونه خودش که باتوم یکی از این سربازها به شیشه جلوی ماشینش خورد و شیشه ترک برداشت

دخترخاله ام آنچنان قشقرقی به راه انداخت که رئیس کلانتری از جیب خودش خسارت ماشین رو پرداخت درجا!
و بهش گفت: خانوم! فقط برو جان عزیزانت!




من همونجا فهمیدم نباید یه قدم هم عقب کشید در زندگی!



#واقعی
#خاطرات
#انتخابات‌۸۸
پیش از پست:
پانیسا تا بزرگ بشه ۳۴ نمکدان شکست!
عاشق این بود که نمکدان رو بشکنه و با نمک ها بازی کنه!

پست:
تا الآن هر وقت ما جارو برقی رو روشن می‌کردیم، رونیسا یک گوشه می‌نشست و با کنجکاوی و تحیر نگاه می‌کرد.
تا پریروز!
جاتون خالی ناهار که تمام شد، من خواستم سفره رو جمع کنم، همه چیز رو یکجا برداشتم که رونیسا نتونه به وسایل سفره دست بزنه. اما غفلت کردم و یک نمکدان جا ماند!
تا وسایل رو ببرم روی کابینت بگذارم، پشت سرم یک صدای جیرینگ شکستن آمد.
برگشتم دیدم گوجوچه نمکدان رو روی سرامیک زده و شکسته!
حالا هم داره مشت مشت نمک بر می‌داره و توی دهانش می‌گذاره و کیف می‌کنه!
سریع جاروبرقی رو آوردم و روشن کردم!
رونیسا تاااازه دوزاریش افتاد که کاربرد جاروبرقی چیه!
فسقلی لب ورچید و صدایش رو گذاشت روی سرش و شروع کرد به دعوا کردن با جاروبرقی که چرا داری نمک های منو می‌خوری!
😂😂😂

پس از پست: هنوز هم چشمش به جاروبرقی می‌افته اخم می‌کنه!





#پانیسا
#خاطرات
#رونیسا
به نظرتون خیلی عجیب است که دانشجویان رو احضار کردند که چرا سفره بردند شریف یا چرا دوغ میهن‌ نخوردند تو نوشیروانی بابل ؟!






واسه من عجیب نیست، چون من رو احضار کرده بودند زمانی که چرا اسم خروس خانگیم رو گذاشتم مظفر!



توضیح: اسم رئیس دانشگاهمون مظفر بود. البته من خروس رو داشتم بعد دانشگاه قبول شدم. شما تصور کنید جلوی یک بشکه آدم نشسته بودم توضیح میدادم به خدا من خروس رو داشتم و روحم هم خبر نداشت اسم رئیس این خراب شده چیه😂😂






#خاطرات
#واقعی
دوسال بعد از ازدواجمون بود، تولدم رفته بودیم مشهد
رضا من رو کشوند تو لابی هتل، واسه م گل و کیک و هدیه گرفت و سورپرایزم کرد!
بعد خواستیم بریم اتاقمون و گل و اینها رو ببریم بالا آقاهه که مسئول پذیرش بود، گیر داد چه نسبتی دارید و واسه من مسئولیت داره و ...
کار به نشون دادن شناسنامه ها رسید!

آخرش هم به رضا با لهجه شیرین مشهدی گفت: مرد حسابی! ما رو انداختی به شک، مگه آدم واسه زنش گل می‌خره!

😂😂


#خاطرات
#همسرانه
#واقعی
#خشونت_علیه_زنان
من آدم بچه دوستی نبودم. همیشه بچه‌ها رو دوست داشتم ولی هیچ وقت دوست نداشتم «مادر» باشم مگر اینکه بچه‌م دختر باشه
خدا قهرش نگیره ولی اگر ناخواسته #پانیسا رو باردار نمی‌شدم، تقریباً محال بود انتخاب کنم یه بچه ی دیگه به این دنیا اضافه کنم!
ماه های اول #بارداری بارها به این فکر کردم که سقطش کنم اما به نظرم یک گناه بزرگ اومد و صرف نظر کردم، بعد از تعیین جنسیت انگار یک بار بزرگ از روی قلبم برداشتند و یواش یواش عادت کردم به این عنوان مادر بودن!
خلاصه که فسقلی اومده بود که بمونه و موند.
در مورد #رونیسا داستان فرق می‌کرد ولی باز هم نه چندان. در واقع در مورد بچه ی دوم رضا مصمم بود و من هنوز هم به نظرم نمی بایست یک بچه ی بی گناه دیگه به این دنیا اضافه می‌کردیم ولی می‌دیدم که خانواده مون بدون گوجوچه اصلا کامل نیست و باردار شدم روزهای اول هم که مشکوک بودند به بارداری خارج از رحم و من نه، دکترها می‌خواستند سقطش کنند.
ولی خب فسقلی اومده بود که بمونه و موند.


به همین دلایل، اساساً به کسی نمی‌گم بچه‌دار شو!
حالا اینکه به تصمیم شخصی است و به من ربطی نداره و خودمون چه تاجی به سر والدین زدیم که بچه هامون به سر ما بزنند و دنیا داره از #جمعیت منفجر میشه و ... یک طرف، اینکه چیزی رو که واسه خودم هم نمی‌خواستم چطوری واسه یکی دیگه بخواهم؟!



اینها رو نوشتم که یکی از #خاطرات م رو تعریف کنم براتون

ما ازدواج کرده بودیم، دوسال از ازدواجمون گذشته بود، منم دانشجو، رضا هم دانشجو، خونه هم تکخواب، ماشین هم نداشتیم هنوز
یعنی می خواهم بگم شرایط اصلا مساعد نبود واسه بچه دار شدن از دید هر آدم عاقلی!
یک بنده از بندگان خدا، چپ و راست به من متلک و طعنه می‌زد که می خواهی شماره دکتر زنان بهت بدم بری واسه درمان نازایی؟!!
حالا ما هنوز امتحان هم نکرده بودیم ببینیم نازا هستم یا نه 😂

روزگار چرخید و یکی از عزیزانش بعد از ده دوازده سال که از ازدواجش می‌گذره بچه دار نمیشه.
من به اون عزیزش که هیچی نگفتم چون بی تقصیرترین آدم این ماجرا است، ولی به خودش گفتم: می خواهی شماره دکتر زنان بهت بدم عزیزت رو ببری واسه درمان نازایی!



پ. ن: تو سال جدید هم برنامه همونه، هر کسی حالتون رو گرفت بزنید تو خالش!