یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
من تنها خاطره ای که از لوزه سوم دارم برمیگرده به پسرداییم بچه بودیم لوزه اش رو عمل کردند، بعد چون مامانم تو کادر درمانی بود هر کسی مریض میشد میآوردندش خونه ی ما که ازش پرستاری کنه. پسر داییم رو هم آوردند خونه مون، از مراقبت های بعد از عمل این بود که باید…
رضا که بچه بوده لوزه سوم داشته
چپ و راست سرما میخورده و گلویش عفونت میکرده
اون موقع ها هم که تجویز همه ی دکترها بلافاصله پنی سیاست بوده
طفلی کل پاییز و زمستانش با آمپول و شلغم میگذشته
در نهایت داییش از آمریکا یه دارویی فرستاده که نمی دونیم چی بوده و بدون عمل خوب شده!
خودش تعریف می کنه یه وقت هایی بهش می گفتند برو درمانگاه بده پنی سیلینت رو برات بزنند، تو راه آمپولش رو دور میانداخته و می آمده خونه به مامانش میگفته رفتم برایم زدند!
😂😂
#واقعی
#خاطرات
#همسرانه
چپ و راست سرما میخورده و گلویش عفونت میکرده
اون موقع ها هم که تجویز همه ی دکترها بلافاصله پنی سیاست بوده
طفلی کل پاییز و زمستانش با آمپول و شلغم میگذشته
در نهایت داییش از آمریکا یه دارویی فرستاده که نمی دونیم چی بوده و بدون عمل خوب شده!
خودش تعریف می کنه یه وقت هایی بهش می گفتند برو درمانگاه بده پنی سیلینت رو برات بزنند، تو راه آمپولش رو دور میانداخته و می آمده خونه به مامانش میگفته رفتم برایم زدند!
😂😂
#واقعی
#خاطرات
#همسرانه
میخواهم فردا قورمه سبزی بپزم
یاد یه خاطره از یه دوست افتادم که نمیشه بنویسم به دلایلی که آنها رو هم نمیشه بنویسم!
خیلی خاطره ی خوبیه دلم هم نیومد واسه تون نگم
🙃🙃😁😁
#خاطرات
یاد یه خاطره از یه دوست افتادم که نمیشه بنویسم به دلایلی که آنها رو هم نمیشه بنویسم!
خیلی خاطره ی خوبیه دلم هم نیومد واسه تون نگم
🙃🙃😁😁
#خاطرات
مامانم می خواد فردا #پانیسا رو با خودش ببره پارک آبی
پنج شش بار هم با همدیگه رفتند سینما!
مرحوم عزیز، #مادربزرگم هم من رو میبرد فروشگاه اتکا ارتش، گاهی هم همراهش میرفتم بازار مولوی و بیشتر مواقع می رفتیم درمانگاه و رادیولوژی و آزمایشگاه و داروخانه!
بی دلیل نیست عاشق خرید کردنم، ریشه در کودکی هایم داره!
😁😂
#I_love_you_mom
#خاطرات
پنج شش بار هم با همدیگه رفتند سینما!
مرحوم عزیز، #مادربزرگم هم من رو میبرد فروشگاه اتکا ارتش، گاهی هم همراهش میرفتم بازار مولوی و بیشتر مواقع می رفتیم درمانگاه و رادیولوژی و آزمایشگاه و داروخانه!
بی دلیل نیست عاشق خرید کردنم، ریشه در کودکی هایم داره!
😁😂
#I_love_you_mom
#خاطرات
یکی از جاهایی که با مرحوم #مادربزرگم میرفتم تو بچگیم، بهشت زهرا بود!
سر مزار داییم و پدربزرگم می رفتیم، یه عالمه راه میرفتیم، عزیز یه عالمه خوراکی های خوشمزه همراهش می آورد، اجازه داشتم گل ها رو پرپر کنم و هر چقدر دلم می خواد بدوم.
تازه خاله ها و بچه هاشون هم می آمدند و به خاطر اینکه عزیز خیلی گریه نکنه و خودش رو اذیت نکنه همه سعی می کردند بانمک ترین جوک ها رو بگن و حسابی خوش میگذشت!
ظهرش هم ناهار می رفتیم رستوران، عزیز خیراتی می داد.
دارم از سالهایی حرف می زنم که این همه پارک، رستوران، امکانات و ... نبود.
به خاطر اعدام دایی هایم، خانواده ی مادریم همیشه یک چشمشون اشک بود و چشم دیگر خون!
اینکه عزیز بخنده به ندرت اتفاق میافتاد، داغ جوان هایش هنوز تازه بود.
بگذریم
اون موقع تازه باسواد شده بودم و روی در و دیوار هر نوشته ای میدیدم می خواندم، سنگ قبرهای بهشت زهرا واسه م حکم تمرین روانخوانی داشتند!
یادمه عزیز بهم می گفت: روی سنگ قبرها رو نخوان، مرده ها رو صدا می زنی آرامششون بهم می خوره، اگه خواندی حتماً براشون فاتحه و صلوات بفرست!
همین واسه م عادت شد از بچگی که سنگ قبر، اعلامیه ی ترحیم و کلا اسم مرده بشنوم و بخوانم براش فاتحه و صلوات بفرستم.
تو خیابون و کوی و برزن، قبرستان، اینستاگرام یا پروفایل تلگرام فرقی ندارد!
آشنا و دوست و همکار و غریبه فرقی ندارد!
الآن داریم تو اتوبان به سمت بوئین زهرا می رویم برای کارهای اداری بیمه و شکایت و ... تصادف
چندتا ماشین جلوتر یک سمند سفید پشت شیشه ی عقب یه اعلامیه ی ترحیم زده بود
من اسم و عکس رو از این فاصله نمی دیدم، با خودم فکر کردم حتما خانواده و آشنای راننده است که اعلامیه اش رو زده به شیشه ی ماشین دیگه
شروع کردم فاتحه خواندن!
نزدیک که شدیم دیدم اسم و عکس سردار سلیمانی است!!!!
تن عزیز رو تو گور لرزوندم ناخواسته!
#واقعی
#خاطرات
سر مزار داییم و پدربزرگم می رفتیم، یه عالمه راه میرفتیم، عزیز یه عالمه خوراکی های خوشمزه همراهش می آورد، اجازه داشتم گل ها رو پرپر کنم و هر چقدر دلم می خواد بدوم.
تازه خاله ها و بچه هاشون هم می آمدند و به خاطر اینکه عزیز خیلی گریه نکنه و خودش رو اذیت نکنه همه سعی می کردند بانمک ترین جوک ها رو بگن و حسابی خوش میگذشت!
ظهرش هم ناهار می رفتیم رستوران، عزیز خیراتی می داد.
دارم از سالهایی حرف می زنم که این همه پارک، رستوران، امکانات و ... نبود.
به خاطر اعدام دایی هایم، خانواده ی مادریم همیشه یک چشمشون اشک بود و چشم دیگر خون!
اینکه عزیز بخنده به ندرت اتفاق میافتاد، داغ جوان هایش هنوز تازه بود.
بگذریم
اون موقع تازه باسواد شده بودم و روی در و دیوار هر نوشته ای میدیدم می خواندم، سنگ قبرهای بهشت زهرا واسه م حکم تمرین روانخوانی داشتند!
یادمه عزیز بهم می گفت: روی سنگ قبرها رو نخوان، مرده ها رو صدا می زنی آرامششون بهم می خوره، اگه خواندی حتماً براشون فاتحه و صلوات بفرست!
همین واسه م عادت شد از بچگی که سنگ قبر، اعلامیه ی ترحیم و کلا اسم مرده بشنوم و بخوانم براش فاتحه و صلوات بفرستم.
تو خیابون و کوی و برزن، قبرستان، اینستاگرام یا پروفایل تلگرام فرقی ندارد!
آشنا و دوست و همکار و غریبه فرقی ندارد!
الآن داریم تو اتوبان به سمت بوئین زهرا می رویم برای کارهای اداری بیمه و شکایت و ... تصادف
چندتا ماشین جلوتر یک سمند سفید پشت شیشه ی عقب یه اعلامیه ی ترحیم زده بود
من اسم و عکس رو از این فاصله نمی دیدم، با خودم فکر کردم حتما خانواده و آشنای راننده است که اعلامیه اش رو زده به شیشه ی ماشین دیگه
شروع کردم فاتحه خواندن!
نزدیک که شدیم دیدم اسم و عکس سردار سلیمانی است!!!!
تن عزیز رو تو گور لرزوندم ناخواسته!
#واقعی
#خاطرات
سولماز همکلاسی دانشگاهم بود
اصالتا شیرازی بود
با دوست برادرش ازدواج کرده بود
یه بار مامانش از شیراز اومده بود خونه شون تهران
روز اول مامان سولماز، سولماز موقع حرف زدن دو سه بار به شوهرش میگه: قربونت برم...
مامانش طاقت نمیاره و ناراحت میشه به سولماز وصیت می کنه: من بچه بزرگ نکردم که قربون بچه ی یکی دیگه بره!
می خواهی به شوهرت محبت کنی بگو: عزیزم دوستت دارم!
بله عزیزانم
من همچین مادرزنی خواهم شد!
#خاطرات
#واقعی
اصالتا شیرازی بود
با دوست برادرش ازدواج کرده بود
یه بار مامانش از شیراز اومده بود خونه شون تهران
روز اول مامان سولماز، سولماز موقع حرف زدن دو سه بار به شوهرش میگه: قربونت برم...
مامانش طاقت نمیاره و ناراحت میشه به سولماز وصیت می کنه: من بچه بزرگ نکردم که قربون بچه ی یکی دیگه بره!
می خواهی به شوهرت محبت کنی بگو: عزیزم دوستت دارم!
بله عزیزانم
من همچین مادرزنی خواهم شد!
#خاطرات
#واقعی
قدیمیتر ها شاید یادشون باشه، #پانیسا تازه قل می خورد، چهار پنج ماهه بود فکر کنم؛ یه روز تو آشپزخونه ی خونه قبلی مشغول کار بودم و دختری توی هال بود. کارم تموم شد آمدم تو هال دیدم بچهم نیست. همه جا رو گشتم و صدایش کردم، هیچ جوابی نداد. بعد یهو عین احمقها در خونه رو باز کردم و توی راه پله رو نگاه کردم!!
پریروز هم #رونیسا رو تو کالسکه گذاشته بودم و بندهایش رو هم بسته بودم. رسیدم آخرهای کوچه ی مدرسه شش هفت قدم مونده به مدرسه، کالسکه رو همونجا گذاشتم و خودم خواستم بقیه راه رو برم دنبال خواهرش. عین احمقها به دختری گفتم: مامانی جایی نری من زود برمیگردم!!
پ. ن: خدا رو شکر که این #خاطرات یادشون نمیمونه!
🤦♀🙃😅🤪🤓
پریروز هم #رونیسا رو تو کالسکه گذاشته بودم و بندهایش رو هم بسته بودم. رسیدم آخرهای کوچه ی مدرسه شش هفت قدم مونده به مدرسه، کالسکه رو همونجا گذاشتم و خودم خواستم بقیه راه رو برم دنبال خواهرش. عین احمقها به دختری گفتم: مامانی جایی نری من زود برمیگردم!!
پ. ن: خدا رو شکر که این #خاطرات یادشون نمیمونه!
🤦♀🙃😅🤪🤓
آقای ب همسایه مون بود
مرد کچل، بی پول و بیریختی بود
یه کلاه گیس مسخره میگذاشت روی سرش که بیریختیش رو بیشتر میکرد
آقای ب یک زن داشت به سان حوریان بهشتی
یک پسر دانشجوی قد بلند و مودب و یک دخترک دبستانی نمکی و تپل!
وقتی کنار هم بودند، وصله ی ناجور بودنشان توی چشم بود. یه خانواده ای که هیچ شباهتی بهم نداشتند حتی ظاهری!
خط ربطشان مذهبی بودنشان بود شاید، نمیدانم درست!
بگذریم
هر چه که بود کنار هم زندگی میکردند و یک خانواده بودند.
تا #انتخابات۸۸ ، آقای ب طرفدار احمدینژاد بود و خانمش طرفدار موسوی!
این طرفدار بودنشان رو هم توی چشم همه کردند.
منزلشان طبقه ی چهارم بود!
آقای ب از پنجره ی هال بنر احمدینژاد را آویخته بود
خانمش از پنجره ی اتاق خواب بنر موسوی را!
#انتخابات۸۸ گذشت و اینها هنوز خانواده بودند.
تا سال ۹۲ و #انتخابات بعدی که اختلافاتشان اوج گرفت این بار بعد از ۲۵ سال زندگی مشترک کار به دادگاه و پاسگاه کشید!
تا سال ۹۴ که بالاخره خانم ب مهریه اش رو گذاشت اجرا و آقای ب کوتاه آمد و طلاق داد و حضانت دخترشان رو به همسرش داد!
#واقعی
#خاطرات
#همسایه_ها
مرد کچل، بی پول و بیریختی بود
یه کلاه گیس مسخره میگذاشت روی سرش که بیریختیش رو بیشتر میکرد
آقای ب یک زن داشت به سان حوریان بهشتی
یک پسر دانشجوی قد بلند و مودب و یک دخترک دبستانی نمکی و تپل!
وقتی کنار هم بودند، وصله ی ناجور بودنشان توی چشم بود. یه خانواده ای که هیچ شباهتی بهم نداشتند حتی ظاهری!
خط ربطشان مذهبی بودنشان بود شاید، نمیدانم درست!
بگذریم
هر چه که بود کنار هم زندگی میکردند و یک خانواده بودند.
تا #انتخابات۸۸ ، آقای ب طرفدار احمدینژاد بود و خانمش طرفدار موسوی!
این طرفدار بودنشان رو هم توی چشم همه کردند.
منزلشان طبقه ی چهارم بود!
آقای ب از پنجره ی هال بنر احمدینژاد را آویخته بود
خانمش از پنجره ی اتاق خواب بنر موسوی را!
#انتخابات۸۸ گذشت و اینها هنوز خانواده بودند.
تا سال ۹۲ و #انتخابات بعدی که اختلافاتشان اوج گرفت این بار بعد از ۲۵ سال زندگی مشترک کار به دادگاه و پاسگاه کشید!
تا سال ۹۴ که بالاخره خانم ب مهریه اش رو گذاشت اجرا و آقای ب کوتاه آمد و طلاق داد و حضانت دخترشان رو به همسرش داد!
#واقعی
#خاطرات
#همسایه_ها
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
میگم حیوان مورد علاقه ام بچه فیل است بهم می خندید آخه ببینیدش!
هان
یه چیزی یادم افتاد از پانزده شانزده سال قبل
اون موقع ها تو وبلاگ می نوشتیم
یه بار نوشتم حیوانات مورد علاقه ام بچه فیل، پاندا و کوآلا هستند و اگه میشد آرزو داشتم از یه همچین حیواناتی مراقبت کنم
یه آقاهه بود تو وبلاگ نویسان از این ولایت مدارها و مذهبی ها
آمد کامنت گذاشت: واقعاً که! دوست داری کوآلا بغل کنی از پاندا مراقبت کنی تو خونه ت بچه فیل داشته باشی ولی آرزو نداری بچه دار بشی!!
هنوز هم نمیدونم چرا باید دیگران رو به خاطر آرزوهاشون سرزنش کرد؟!
پ. ن: من واقعاً بچه داشتن جز علاقمندی هایم نبود هیچ وقت ولی وقتی بچه دار شدم تمام تلاشم رو کردم که مادر خوبی باشم و کوتاهی نکنم. نسبتاً هم مامان خون آشامی نشدم!
نمیدونم چطوری بعضی ها رویای بچه دار شدن دارند ولی وقتی صاحب فرزند میشن برایش وقت نمی گذارند و محبت نمیکنند!
انگار بچه داشتن هم جز اموال جمع کردنه!
خب خونه داریم، ماشین داریم حالا بچه دار شیم!
خب پسر داریم حالا یه دختر هم بیاریم!
خب تک فرزندی خوب نیست بچه دوم رو بیاریم!
خب وام میدن بچه سوم رو بیاریم!
جمعیت کمه بچه چهارم رو بیاریم!
دارید در مورد یه موجود زنده تصمیم می گیرید!
#خاطرات
#اینترنت
#مردم
#جمعیت
#فرزند_پروری
یه چیزی یادم افتاد از پانزده شانزده سال قبل
اون موقع ها تو وبلاگ می نوشتیم
یه بار نوشتم حیوانات مورد علاقه ام بچه فیل، پاندا و کوآلا هستند و اگه میشد آرزو داشتم از یه همچین حیواناتی مراقبت کنم
یه آقاهه بود تو وبلاگ نویسان از این ولایت مدارها و مذهبی ها
آمد کامنت گذاشت: واقعاً که! دوست داری کوآلا بغل کنی از پاندا مراقبت کنی تو خونه ت بچه فیل داشته باشی ولی آرزو نداری بچه دار بشی!!
هنوز هم نمیدونم چرا باید دیگران رو به خاطر آرزوهاشون سرزنش کرد؟!
پ. ن: من واقعاً بچه داشتن جز علاقمندی هایم نبود هیچ وقت ولی وقتی بچه دار شدم تمام تلاشم رو کردم که مادر خوبی باشم و کوتاهی نکنم. نسبتاً هم مامان خون آشامی نشدم!
نمیدونم چطوری بعضی ها رویای بچه دار شدن دارند ولی وقتی صاحب فرزند میشن برایش وقت نمی گذارند و محبت نمیکنند!
انگار بچه داشتن هم جز اموال جمع کردنه!
خب خونه داریم، ماشین داریم حالا بچه دار شیم!
خب پسر داریم حالا یه دختر هم بیاریم!
خب تک فرزندی خوب نیست بچه دوم رو بیاریم!
خب وام میدن بچه سوم رو بیاریم!
جمعیت کمه بچه چهارم رو بیاریم!
دارید در مورد یه موجود زنده تصمیم می گیرید!
#خاطرات
#اینترنت
#مردم
#جمعیت
#فرزند_پروری