سولماز همکلاسی دانشگاهم بود
اصالتا شیرازی بود
با دوست برادرش ازدواج کرده بود
یه بار مامانش از شیراز اومده بود خونه شون تهران
روز اول مامان سولماز، سولماز موقع حرف زدن دو سه بار به شوهرش میگه: قربونت برم...
مامانش طاقت نمیاره و ناراحت میشه به سولماز وصیت می کنه: من بچه بزرگ نکردم که قربون بچه ی یکی دیگه بره!
می خواهی به شوهرت محبت کنی بگو: عزیزم دوستت دارم!
بله عزیزانم
من همچین مادرزنی خواهم شد!
#خاطرات
#واقعی
اصالتا شیرازی بود
با دوست برادرش ازدواج کرده بود
یه بار مامانش از شیراز اومده بود خونه شون تهران
روز اول مامان سولماز، سولماز موقع حرف زدن دو سه بار به شوهرش میگه: قربونت برم...
مامانش طاقت نمیاره و ناراحت میشه به سولماز وصیت می کنه: من بچه بزرگ نکردم که قربون بچه ی یکی دیگه بره!
می خواهی به شوهرت محبت کنی بگو: عزیزم دوستت دارم!
بله عزیزانم
من همچین مادرزنی خواهم شد!
#خاطرات
#واقعی
الآن یادم افتاد
مرحوم #مادربزرگم بعد از ظهرها به بهانه ی اینکه تلویزیون هیچ چیز به درد بخوری نداره و حوصله اش سر رفته، مینشست عمو پورنگ و امیرمحمد نگاه می کرد!
#واقعی
مرحوم #مادربزرگم بعد از ظهرها به بهانه ی اینکه تلویزیون هیچ چیز به درد بخوری نداره و حوصله اش سر رفته، مینشست عمو پورنگ و امیرمحمد نگاه می کرد!
#واقعی
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
سرویس های بهداشتی رو شستم کفش #پانیسا رنگش روشن است تند تند کثیف میشه، دیدم با دستمال تمیز نمیشه با آب و سفیدکننده شستم ظرفها رو شستم و سینک رو تمیز کردم آینه ها رو تمیز و لکه گیری کردم چند جا که به چشمم آمد رونیسا روی دیوار نقاشی کشیده بود، پاک کردم باز…
تو صف نانوایی بربری، یه پسره که حداقل ده دوازده سال ازم کوچکتر بود، هی توجه کرد و نگاهم کرد
بی اعتنایی کردم و خودم رو مشغول بچه کردم که بفهمه اهلش نیستم!
خیلی زودتر از من نونش رو گرفت و از نانوایی خارج شد.
وقتی نان خریدم و آمدم بیرون دیدم پشت موتورش منتظرم نشسته: صبحت بخیر! بچه ات نازه! شماره بدیم؟!!
گفتم: داری میگی بچه ات! خجالت بکش!
راهم رو گرفتم و آمدم.
پ. ن۱ : تو نخ آدم متأهل نرید، چه زن چه مرد. اینقدر هول و احمق نباشید. شرایطتون هر چی هم که باشه بالاخره آدمی که مال شما، سهم شما و حق شما باشه وارد زندگیتون میشه!
پ. ن۲ : هیچ آدمی هر چقدر هم که بدی کرده باشه و بد باشه، حقش نیست که خیانت ببینه. خیلی اذیتید طلاق بگیرید!
این خریت ها چیه مرتکب میشید؟!
پ. ن۳ : والا سر صبحی یه سر سوزن آرایش نداشتم، حتی صورتم رو هم نشسته بودم!
بوی عطر و ادکلن هم که هیچ، بوی وایتکس هم میدادم!
یه لباس ساده ی دم دستی داغون هم تنم بود.
یه عمر چرت و چرند کردند تو مخ زن ها که شما باید خودتون رو بپوشونید که مردها تحریک نشن. مرد مریض تحریک پذیریش بالاست تقصیر من و شما هم نیست. مریض رو باید درمان کرد نه اینکه جلویش روسری سر کنی!
#خشونت_علیه_زنان
#خانواده
#مردم
#واقعی
بی اعتنایی کردم و خودم رو مشغول بچه کردم که بفهمه اهلش نیستم!
خیلی زودتر از من نونش رو گرفت و از نانوایی خارج شد.
وقتی نان خریدم و آمدم بیرون دیدم پشت موتورش منتظرم نشسته: صبحت بخیر! بچه ات نازه! شماره بدیم؟!!
گفتم: داری میگی بچه ات! خجالت بکش!
راهم رو گرفتم و آمدم.
پ. ن۱ : تو نخ آدم متأهل نرید، چه زن چه مرد. اینقدر هول و احمق نباشید. شرایطتون هر چی هم که باشه بالاخره آدمی که مال شما، سهم شما و حق شما باشه وارد زندگیتون میشه!
پ. ن۲ : هیچ آدمی هر چقدر هم که بدی کرده باشه و بد باشه، حقش نیست که خیانت ببینه. خیلی اذیتید طلاق بگیرید!
این خریت ها چیه مرتکب میشید؟!
پ. ن۳ : والا سر صبحی یه سر سوزن آرایش نداشتم، حتی صورتم رو هم نشسته بودم!
بوی عطر و ادکلن هم که هیچ، بوی وایتکس هم میدادم!
یه لباس ساده ی دم دستی داغون هم تنم بود.
یه عمر چرت و چرند کردند تو مخ زن ها که شما باید خودتون رو بپوشونید که مردها تحریک نشن. مرد مریض تحریک پذیریش بالاست تقصیر من و شما هم نیست. مریض رو باید درمان کرد نه اینکه جلویش روسری سر کنی!
#خشونت_علیه_زنان
#خانواده
#مردم
#واقعی
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
واسه امتحان ریاضی، معلم ده پانزده تا سوال فرستاد که بچهها تمرین کنند ده پونزده تا هم من نوشتم براش که تمرین کنه. چیزی وجود نداره که بلد نباشه، فقط بینهایت بی دقتی میکنه دیدم تمرین بیشتر منجر به دقت بیشتر نمیشه، فقط خسته و دلزده اش میکنه. با خستگی بیشتر،…
اینم بگم!
اینکه من از بی دقتی دختری عصبانی میشم، نصفش هم تقصیر مامانمه ها!
بس که بهم میگه با پانیسا ریاضی کار کردی؟ با پانیسا ریاضی کار کن! من ازش سوال کردم بلد نبود باهاش کار کن و ...
منطقی باشم ریاضی هم یه درس است مثل مابقی دروس
من دبیرستان اصلا نمی خواستم ریاضی فیزیک بخونم همین مامانم اینقدر اصرار کرد رفتم این رشته
مهندسی هم خوندم که به هیچ دردم نخورد واقعاً
می رفتم روانشناسی می خوندم حداقل الآن در به در تراپیست و روان درمانی نمی شدم!
یا اگه می رفتم مددکاری اجتماعی می خوندم تو شغل فعلیم کاربرد بیشتر داشت
یا اگه ادبیات یا تاریخ خونده بودم حداقل روحم راضی بود
در مورد رویای زندگیم که حقوق بود اصلا حرف نمی زنم!
پ. ن ۱: شب داشتم با مامان تلفنی حرف میزدم و همزمان واسه شام املت درست میکردم.
مامانم گفت بیشتر باهاش ریاضی کار کن!
گفتم: الآن نمره اش در حد هجده هست. بسه دیگه خسته اش نمیکنم!
گفت: آخه بلده استعداد هم داره، میتونه نوزده بیست بشه!
گفتم: آنهایی که ریاضی نوزده بیست میشدند، الآن کجا رو گرفتند که قراره #پانیسا نگیره؟
غیر از این است که دارند املت درست می کنند؟!
والا با نمره ی هفده هجده هم میشه املت درست کرد!!
بعد مامانم خندید و بیخیال شد!
پ. ن۲: همه ی بدبختی های من ریشه در ایده آل گراییم داره. خیلی وقت ها کارهایم رو تموم نمیکنم چون مطمئنم نتیجه پرفکت نیست!
ایده آل گراییم از کجا میاد؟
از ایده آل گرایی مامانم!
پانیسا رو هم که برده بودم واسه شخصیت شناسی بهم گفتند که ایده آل گرایی داره
بسه دیگه!
نباید به نسل بعدی هم منتقل بشه. این چرخه باید همین جا متوقف بشه!
#پانیسا
#دبستان
#فرزند_پروری
#واقعی
#منوتراپیستم
#I_love_you_mom
اینکه من از بی دقتی دختری عصبانی میشم، نصفش هم تقصیر مامانمه ها!
بس که بهم میگه با پانیسا ریاضی کار کردی؟ با پانیسا ریاضی کار کن! من ازش سوال کردم بلد نبود باهاش کار کن و ...
منطقی باشم ریاضی هم یه درس است مثل مابقی دروس
من دبیرستان اصلا نمی خواستم ریاضی فیزیک بخونم همین مامانم اینقدر اصرار کرد رفتم این رشته
مهندسی هم خوندم که به هیچ دردم نخورد واقعاً
می رفتم روانشناسی می خوندم حداقل الآن در به در تراپیست و روان درمانی نمی شدم!
یا اگه می رفتم مددکاری اجتماعی می خوندم تو شغل فعلیم کاربرد بیشتر داشت
یا اگه ادبیات یا تاریخ خونده بودم حداقل روحم راضی بود
در مورد رویای زندگیم که حقوق بود اصلا حرف نمی زنم!
پ. ن ۱: شب داشتم با مامان تلفنی حرف میزدم و همزمان واسه شام املت درست میکردم.
مامانم گفت بیشتر باهاش ریاضی کار کن!
گفتم: الآن نمره اش در حد هجده هست. بسه دیگه خسته اش نمیکنم!
گفت: آخه بلده استعداد هم داره، میتونه نوزده بیست بشه!
گفتم: آنهایی که ریاضی نوزده بیست میشدند، الآن کجا رو گرفتند که قراره #پانیسا نگیره؟
غیر از این است که دارند املت درست می کنند؟!
والا با نمره ی هفده هجده هم میشه املت درست کرد!!
بعد مامانم خندید و بیخیال شد!
پ. ن۲: همه ی بدبختی های من ریشه در ایده آل گراییم داره. خیلی وقت ها کارهایم رو تموم نمیکنم چون مطمئنم نتیجه پرفکت نیست!
ایده آل گراییم از کجا میاد؟
از ایده آل گرایی مامانم!
پانیسا رو هم که برده بودم واسه شخصیت شناسی بهم گفتند که ایده آل گرایی داره
بسه دیگه!
نباید به نسل بعدی هم منتقل بشه. این چرخه باید همین جا متوقف بشه!
#پانیسا
#دبستان
#فرزند_پروری
#واقعی
#منوتراپیستم
#I_love_you_mom
در آستانه ی چهل و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی! هستیم!
بد نیست کمی با اندیشه های امام راحل آشنا بشیم!
نظر ایشون در مورد انرژی خورشیدی:
این آقا (شاه) می خواهد از چیز خورشید چیز بگیرد!
خجالت بکش!
تو چراغ نفتی رو نمیتونی روشن کنی!
شما می خواهید از خورشید قدرت بگیرید!
تو یک سخنرانی دیگه هم خطاب به شاه گفته بودند که این حرف ها (تولید برق از انرژی خورشیدی و به جای نفت جایگزین کردن) رو تو رادیو نزن که مردم بشنون، نجف بشنود، اروپایی ها و آمریکایی ها بشنوند و بخندند!!!!
پ. ن: همیشه واسه م سواله چی باعث میشه روحانیت شیعه در مورد همه چیز، تأکید می کنم همه چیز (طب، علم، ریاضیات، معادلات ، اقتصاد، روانشناسی، جامعه شناسی و ...) نظر بده؟
و سوال دیگه ام این است که چرا با هر چیز مدرن و جدیدی مخالفه؟!
#تاریخ
#واقعی
#وطن
#محیط_زیست
بد نیست کمی با اندیشه های امام راحل آشنا بشیم!
نظر ایشون در مورد انرژی خورشیدی:
این آقا (شاه) می خواهد از چیز خورشید چیز بگیرد!
خجالت بکش!
تو چراغ نفتی رو نمیتونی روشن کنی!
شما می خواهید از خورشید قدرت بگیرید!
تو یک سخنرانی دیگه هم خطاب به شاه گفته بودند که این حرف ها (تولید برق از انرژی خورشیدی و به جای نفت جایگزین کردن) رو تو رادیو نزن که مردم بشنون، نجف بشنود، اروپایی ها و آمریکایی ها بشنوند و بخندند!!!!
پ. ن: همیشه واسه م سواله چی باعث میشه روحانیت شیعه در مورد همه چیز، تأکید می کنم همه چیز (طب، علم، ریاضیات، معادلات ، اقتصاد، روانشناسی، جامعه شناسی و ...) نظر بده؟
و سوال دیگه ام این است که چرا با هر چیز مدرن و جدیدی مخالفه؟!
#تاریخ
#واقعی
#وطن
#محیط_زیست
یه حقیقت هایی در مورد من هست که میترسم بنویسم، باور نکنید و فکر کنید اغراق میکنم یا دروغ میگم
مثلاً ساعت چهار صبح از گریه ی رونیسا بیدار شدم، رفتم بالای سرش و دوباره خوابوندمش
بعد نگاه کردم به تختمون دیدم رضا نیست!
تعجب کردم!
رفتم به اتاق پانیسا و دنبالش گشتم پیداش نکردم
رفتم تو آشپزخونه
بالکن
سرویس بهداشتی
حمام
نبود که نبود
ترسیدم که نکنه حالش بد شده، رفته درمانگاه یا اتفاقی افتاده
برگشتم روی تخت که موبایلم رو از بالای سرم بردارم و بهش زنگ بزنم
و عجبا!
روی تخت سر جایش خواب بود
من ندیده بودمش!
#واقعی
#همسرانه
مثلاً ساعت چهار صبح از گریه ی رونیسا بیدار شدم، رفتم بالای سرش و دوباره خوابوندمش
بعد نگاه کردم به تختمون دیدم رضا نیست!
تعجب کردم!
رفتم به اتاق پانیسا و دنبالش گشتم پیداش نکردم
رفتم تو آشپزخونه
بالکن
سرویس بهداشتی
حمام
نبود که نبود
ترسیدم که نکنه حالش بد شده، رفته درمانگاه یا اتفاقی افتاده
برگشتم روی تخت که موبایلم رو از بالای سرم بردارم و بهش زنگ بزنم
و عجبا!
روی تخت سر جایش خواب بود
من ندیده بودمش!
#واقعی
#همسرانه
#پانیسا ، نورا، دلسا و یسنا با هستی قهر کردند
چون به یگانه و حنانه فحش داده!
هستی چندبار تو پارک آمد پیش من که خاله تو رو خدا ما رو آشتی بده!
به بچه ها گفتم: اگه راه داره ببخشیدش
بچهها هم گفتند: نه! ممکنه به ما هم فحش بده چون بلده و بی ادبه!
دیدم انصافاً استدلالشون منطقیه!
بار آخری که هستی آمد پیشم بهش گفتم: خاله جون، شما خودت سابقه خودت رو خراب کردی. بچهها بهت اعتماد ندارند و نگرانن بهشون بی ادبی کنی موقع عصبانیت!
به نظرم یه مدت صبر کن تا بچهها ببینند که دیگه بددهنی نمیکنی و دختر بی ادبی نیستی، خودشون باهات آشتی میکنند. شما هم این مدت با بقیه دوست هایت بازی کن. اصلا بگرد دنبال دوست جدید که در موردت فکر و پیش داوری نداشته باشه. من بیشتر از این کاری از دستم بر نمی آید، نمیتونم بچهها رو مجبور کنم حتماً باهات بازی کنند!
هستی گفت: خاله! من گُه بخورم اگه دیگه فحش بدم!!!!
😶😐😆😀🤣😅😁🙃😂🤦♀
پ. ن۱: یاد خودم افتادم که قول دادم فحش ندم!
پ. ن۲: ضرب المثل پسندیده آزموده را آزمودن خطاست!
#واقعی
#دبستان
#فرزند_پروری
چون به یگانه و حنانه فحش داده!
هستی چندبار تو پارک آمد پیش من که خاله تو رو خدا ما رو آشتی بده!
به بچه ها گفتم: اگه راه داره ببخشیدش
بچهها هم گفتند: نه! ممکنه به ما هم فحش بده چون بلده و بی ادبه!
دیدم انصافاً استدلالشون منطقیه!
بار آخری که هستی آمد پیشم بهش گفتم: خاله جون، شما خودت سابقه خودت رو خراب کردی. بچهها بهت اعتماد ندارند و نگرانن بهشون بی ادبی کنی موقع عصبانیت!
به نظرم یه مدت صبر کن تا بچهها ببینند که دیگه بددهنی نمیکنی و دختر بی ادبی نیستی، خودشون باهات آشتی میکنند. شما هم این مدت با بقیه دوست هایت بازی کن. اصلا بگرد دنبال دوست جدید که در موردت فکر و پیش داوری نداشته باشه. من بیشتر از این کاری از دستم بر نمی آید، نمیتونم بچهها رو مجبور کنم حتماً باهات بازی کنند!
هستی گفت: خاله! من گُه بخورم اگه دیگه فحش بدم!!!!
😶😐😆😀🤣😅😁🙃😂🤦♀
پ. ن۱: یاد خودم افتادم که قول دادم فحش ندم!
پ. ن۲: ضرب المثل پسندیده آزموده را آزمودن خطاست!
#واقعی
#دبستان
#فرزند_پروری
من یه بار خواب دیدم یه بچه بهم دادند که بهش شیر بدم، می پرسم این کیه
میگن حضرت محمد است، تو دایه اش هستی!
اون موقع بچه نداشتم بهم گفتند تعبیرش اینکه یه روزی بچه دار میشی بچه ت پسره اسمش هم باید بذاری محمد
منم دو تا دختر زاییدم😁😂
پ. ن: سر رونیسا میگفتم بذارید اسمش رو بگذارم محمدزهرا! مسخره ام می کردند. خب خواب دیده بودم!
#پانیسا
#رونیسا
#واقعی
میگن حضرت محمد است، تو دایه اش هستی!
اون موقع بچه نداشتم بهم گفتند تعبیرش اینکه یه روزی بچه دار میشی بچه ت پسره اسمش هم باید بذاری محمد
منم دو تا دختر زاییدم😁😂
پ. ن: سر رونیسا میگفتم بذارید اسمش رو بگذارم محمدزهرا! مسخره ام می کردند. خب خواب دیده بودم!
#پانیسا
#رونیسا
#واقعی
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
یه مدل مانتو بود که یه روز با مهناز دست انداختیمش که چیه این مد شده واقعاً شب همان روز رفتم خونه ی مامانم، مامانم گفت: سورپرایز! برات مانتو خریدم! و دقیقاً همون مدل مانتو بود! یک هفته هدیه رو نپذیرفتم در نهایت دیدم مامانم داره ناراحت میشه، قبولش کردم اما…
دیگه امسال تابستون حتی یک نفر رو هم تو خیابون نمیبینم که از این مدل مانتو بپوشه که من نفر دومش باشم
بعد جنسش هم خوبه حیفه بندازمش دور!
مامانم آستین هایش رو درآورد به عنوان پیراهن آستین حلقه ای تو خونه بپوشم!
#قشر_متوسطم و یه ریشه نطنزی دارم که تا ته یه چیزی رو درنیاورم کوتاه نمیام چون حَیفِس!
پ. ن۱: مانتویی رو که حالا پیراهن شده پوشیدم. رضا هیچ عکس العملی نشون نداد.
میگم چرا بهم نمیگی پیراهنت مبارکه؟
میگه مگه این رو نداشتی؟ خودم نخریده بودم برات؟!
اصلا یادش نبود مانتو بوده و حالا تغییر کاربری داده!
#پانیسا از اون طرف بال بال میزد نه بابا! چطوری یادت نیست؟!
🤦♀🤦♀
پ. ن۲: دستم رو گذاشتم روی دو طرف صورتم میگم سریع بگو خالم سمت راسته یا چپ؟!
هم به کلام اشتباه گفت هم با اشاره!
#پانیسا چشم هایش گرد شده بود که باباااااا!
😳😳
پ. ن۳: به رضا گفتم هیچ وقت خودت تنها واسه تشخیص هویت جنازهم نرو پزشکی قانونی. زن یکی دیگه رو به جای زن خودت تحویل میگیری
😂😂
#واقعی
#همسرانه
#I_love_you_mom
بعد جنسش هم خوبه حیفه بندازمش دور!
مامانم آستین هایش رو درآورد به عنوان پیراهن آستین حلقه ای تو خونه بپوشم!
#قشر_متوسطم و یه ریشه نطنزی دارم که تا ته یه چیزی رو درنیاورم کوتاه نمیام چون حَیفِس!
پ. ن۱: مانتویی رو که حالا پیراهن شده پوشیدم. رضا هیچ عکس العملی نشون نداد.
میگم چرا بهم نمیگی پیراهنت مبارکه؟
میگه مگه این رو نداشتی؟ خودم نخریده بودم برات؟!
اصلا یادش نبود مانتو بوده و حالا تغییر کاربری داده!
#پانیسا از اون طرف بال بال میزد نه بابا! چطوری یادت نیست؟!
🤦♀🤦♀
پ. ن۲: دستم رو گذاشتم روی دو طرف صورتم میگم سریع بگو خالم سمت راسته یا چپ؟!
هم به کلام اشتباه گفت هم با اشاره!
#پانیسا چشم هایش گرد شده بود که باباااااا!
😳😳
پ. ن۳: به رضا گفتم هیچ وقت خودت تنها واسه تشخیص هویت جنازهم نرو پزشکی قانونی. زن یکی دیگه رو به جای زن خودت تحویل میگیری
😂😂
#واقعی
#همسرانه
#I_love_you_mom
آقای ب همسایه مون بود
مرد کچل، بی پول و بیریختی بود
یه کلاه گیس مسخره میگذاشت روی سرش که بیریختیش رو بیشتر میکرد
آقای ب یک زن داشت به سان حوریان بهشتی
یک پسر دانشجوی قد بلند و مودب و یک دخترک دبستانی نمکی و تپل!
وقتی کنار هم بودند، وصله ی ناجور بودنشان توی چشم بود. یه خانواده ای که هیچ شباهتی بهم نداشتند حتی ظاهری!
خط ربطشان مذهبی بودنشان بود شاید، نمیدانم درست!
بگذریم
هر چه که بود کنار هم زندگی میکردند و یک خانواده بودند.
تا #انتخابات۸۸ ، آقای ب طرفدار احمدینژاد بود و خانمش طرفدار موسوی!
این طرفدار بودنشان رو هم توی چشم همه کردند.
منزلشان طبقه ی چهارم بود!
آقای ب از پنجره ی هال بنر احمدینژاد را آویخته بود
خانمش از پنجره ی اتاق خواب بنر موسوی را!
#انتخابات۸۸ گذشت و اینها هنوز خانواده بودند.
تا سال ۹۲ و #انتخابات بعدی که اختلافاتشان اوج گرفت این بار بعد از ۲۵ سال زندگی مشترک کار به دادگاه و پاسگاه کشید!
تا سال ۹۴ که بالاخره خانم ب مهریه اش رو گذاشت اجرا و آقای ب کوتاه آمد و طلاق داد و حضانت دخترشان رو به همسرش داد!
#واقعی
#خاطرات
#همسایه_ها
مرد کچل، بی پول و بیریختی بود
یه کلاه گیس مسخره میگذاشت روی سرش که بیریختیش رو بیشتر میکرد
آقای ب یک زن داشت به سان حوریان بهشتی
یک پسر دانشجوی قد بلند و مودب و یک دخترک دبستانی نمکی و تپل!
وقتی کنار هم بودند، وصله ی ناجور بودنشان توی چشم بود. یه خانواده ای که هیچ شباهتی بهم نداشتند حتی ظاهری!
خط ربطشان مذهبی بودنشان بود شاید، نمیدانم درست!
بگذریم
هر چه که بود کنار هم زندگی میکردند و یک خانواده بودند.
تا #انتخابات۸۸ ، آقای ب طرفدار احمدینژاد بود و خانمش طرفدار موسوی!
این طرفدار بودنشان رو هم توی چشم همه کردند.
منزلشان طبقه ی چهارم بود!
آقای ب از پنجره ی هال بنر احمدینژاد را آویخته بود
خانمش از پنجره ی اتاق خواب بنر موسوی را!
#انتخابات۸۸ گذشت و اینها هنوز خانواده بودند.
تا سال ۹۲ و #انتخابات بعدی که اختلافاتشان اوج گرفت این بار بعد از ۲۵ سال زندگی مشترک کار به دادگاه و پاسگاه کشید!
تا سال ۹۴ که بالاخره خانم ب مهریه اش رو گذاشت اجرا و آقای ب کوتاه آمد و طلاق داد و حضانت دخترشان رو به همسرش داد!
#واقعی
#خاطرات
#همسایه_ها