#بگو_سیب
#به_قلم_زهرا_ارجمند_نیا
#قسمت_پایانی_253
محکم تر من و به خودش فشرد و وادارم کرد نگاهش کنم.توی چشماش پر از ستاره بود : چقدر راحت تر شد نفس
کشیدنم.
خندیدم و خم شد و پیشونیم و بوسید : نفس نداشت هوا وقتی نبودی!
با دلتنگی عطر تنش و به ریه هام کشیدم: می دونم.
خندید : باز تو خوردنی شدی؟
گونش و بوسیدم : دیگه بدون من جایی نرو!
بلندم کرد و من و روی پشت ماشین نشوند ،چقدر خلوت بود اون منطقه ، دستاش و دو طرفم قرار داد : دیگه بدون
تو بهشتم نمی رم.
دستام و دور گردنش حلقه کردم و نفسامون بهم گره خورد : خب حاال که من انقدر زن خوبی ام و اومدم اینجوری با
دیدارم شادت کردم بریم بستنی بخوریم ؟از این قیفی های میوه ای با طعم تمشک و طالبی و شکالت و
زعفرون..بلند خندید و سرش به عقب پرتاب شد : چرا یادم رفته بود تو یه دختر بچه ی شیطونی؟
خودمم خندم گرفت و سرم و کج کردم : تازه خبر نداری دیشب که رفتم پیش مامانتینا به همین دختر بچه ی
شیطون سفارش نوه دادن.
با یه مهر و لبخند عجیبی خیرم شد : تصور مامان شدنت چقدر قشنگه.
با چشمای گرد شده زدم تخت سینش : بدتم نیومده انگار؟
بلند تر خندید و دستمو توی دستش مهار کرد ، نفسش توی صورت یخ زدم پخش شد : بریم اول بستنی بخوریم بعد
به سفارش مامانمم می رسم.
اخمام که توی هم رفت و با اون چشمای گرد شده نگاهش کردم طاقت نیاورد و صدای بلند خندش با بوسیدنم یکی
شد: ای جانم..چشماش و.
دستاش و دورم حلقه کرد و میون غرزن های من ، به حجم آغوشش دعوت شدم.خدا انگار عکاس این سکانس پایانی
بود.عکاس این خوشبختی ای که خودش هدیه داده بود و انگار لذت می برد از تماشاش ، توی آغوشش هوا دیگه
سرد نبود.بهاری بود که میون لبخندهامون شکوفه کرده بود.داشتم فکر می کردم چند سال پیش شایدم چند قرن
پیش ، قبل از این که حتی ما ، مادر و پدرامون ، اطرافیانمون دنیا بیایم ، اون اون باال با اون لبخند پر مهر و از جنس
نورش این لحظه رو برامون نوشته بود.توی تقدیرمون قرار داده بود و حاال ما منتهی الیه خواستش بودیم..خواسته ای
که عجیب شیرین بود و سرخ..درست مثل سیب.صدای موزیک پوریا از توی ماشین می اومد و من همچنان توی
آغوشش غر می زدم که دلم می خواد بستنی شاتوتیم دوتا اسکوپ باشه و اون با لبخند می گفت دلم می خواد
دخترمونم اول اسمش پ باشه...خواسته هامون زیادی متفاوت بود اما انگار با همه ی اینا بلد بودیم چطور خودمون و
به دنیای هم گره بزنیم و رنگ به دنیامون بدیم.درست مثل همین آغوش که سبز بود....مامان یه روز گفته بود حرمت
زندگی که حفظ شه ، همیشه مهر میونتون غوغا می کنه.مهر میونمون غوغا کرده بود و این لحظه فقط یک عکس پر
شکوه می خواست.دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و هردو خیره ی هم شدیم ، زمزمه ی شیرینش جونم و همرنگ
شاتوت کرد :
لبخند تورا چندصباحیست ندیدم..یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب..
و صدای موزیکش ، انگار گوش های هردومون و از نو عاشق کرد.
نشون دادی لیاقت دوست دارم رو داری..
چه لحظه ای جون می ده واسه عکس یادگاری..
تکون نخور ، پلک نزن بهم نریزه ترکیب..
یه خورده عاشقونه تر آهان..حاال.. بگو سیب..
#پایان....
نویسنده : زهرا ارجمندنیا
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_ارجمند_نیا
#قسمت_پایانی_253
محکم تر من و به خودش فشرد و وادارم کرد نگاهش کنم.توی چشماش پر از ستاره بود : چقدر راحت تر شد نفس
کشیدنم.
خندیدم و خم شد و پیشونیم و بوسید : نفس نداشت هوا وقتی نبودی!
با دلتنگی عطر تنش و به ریه هام کشیدم: می دونم.
خندید : باز تو خوردنی شدی؟
گونش و بوسیدم : دیگه بدون من جایی نرو!
بلندم کرد و من و روی پشت ماشین نشوند ،چقدر خلوت بود اون منطقه ، دستاش و دو طرفم قرار داد : دیگه بدون
تو بهشتم نمی رم.
دستام و دور گردنش حلقه کردم و نفسامون بهم گره خورد : خب حاال که من انقدر زن خوبی ام و اومدم اینجوری با
دیدارم شادت کردم بریم بستنی بخوریم ؟از این قیفی های میوه ای با طعم تمشک و طالبی و شکالت و
زعفرون..بلند خندید و سرش به عقب پرتاب شد : چرا یادم رفته بود تو یه دختر بچه ی شیطونی؟
خودمم خندم گرفت و سرم و کج کردم : تازه خبر نداری دیشب که رفتم پیش مامانتینا به همین دختر بچه ی
شیطون سفارش نوه دادن.
با یه مهر و لبخند عجیبی خیرم شد : تصور مامان شدنت چقدر قشنگه.
با چشمای گرد شده زدم تخت سینش : بدتم نیومده انگار؟
بلند تر خندید و دستمو توی دستش مهار کرد ، نفسش توی صورت یخ زدم پخش شد : بریم اول بستنی بخوریم بعد
به سفارش مامانمم می رسم.
اخمام که توی هم رفت و با اون چشمای گرد شده نگاهش کردم طاقت نیاورد و صدای بلند خندش با بوسیدنم یکی
شد: ای جانم..چشماش و.
دستاش و دورم حلقه کرد و میون غرزن های من ، به حجم آغوشش دعوت شدم.خدا انگار عکاس این سکانس پایانی
بود.عکاس این خوشبختی ای که خودش هدیه داده بود و انگار لذت می برد از تماشاش ، توی آغوشش هوا دیگه
سرد نبود.بهاری بود که میون لبخندهامون شکوفه کرده بود.داشتم فکر می کردم چند سال پیش شایدم چند قرن
پیش ، قبل از این که حتی ما ، مادر و پدرامون ، اطرافیانمون دنیا بیایم ، اون اون باال با اون لبخند پر مهر و از جنس
نورش این لحظه رو برامون نوشته بود.توی تقدیرمون قرار داده بود و حاال ما منتهی الیه خواستش بودیم..خواسته ای
که عجیب شیرین بود و سرخ..درست مثل سیب.صدای موزیک پوریا از توی ماشین می اومد و من همچنان توی
آغوشش غر می زدم که دلم می خواد بستنی شاتوتیم دوتا اسکوپ باشه و اون با لبخند می گفت دلم می خواد
دخترمونم اول اسمش پ باشه...خواسته هامون زیادی متفاوت بود اما انگار با همه ی اینا بلد بودیم چطور خودمون و
به دنیای هم گره بزنیم و رنگ به دنیامون بدیم.درست مثل همین آغوش که سبز بود....مامان یه روز گفته بود حرمت
زندگی که حفظ شه ، همیشه مهر میونتون غوغا می کنه.مهر میونمون غوغا کرده بود و این لحظه فقط یک عکس پر
شکوه می خواست.دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و هردو خیره ی هم شدیم ، زمزمه ی شیرینش جونم و همرنگ
شاتوت کرد :
لبخند تورا چندصباحیست ندیدم..یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب..
و صدای موزیکش ، انگار گوش های هردومون و از نو عاشق کرد.
نشون دادی لیاقت دوست دارم رو داری..
چه لحظه ای جون می ده واسه عکس یادگاری..
تکون نخور ، پلک نزن بهم نریزه ترکیب..
یه خورده عاشقونه تر آهان..حاال.. بگو سیب..
#پایان....
نویسنده : زهرا ارجمندنیا
@yavaashaki 📚