#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_214
کیفم را به دستم داد و گفت
ـ چایی میخوری برات بیارم؟
حضور این جنین عزیز ترم کرده بود؛ سری به طرفین تکان داده و تشکر کردم.. شماره اش را گرفته و موبایل را
محکم به گوشم چسباندم و بی دلیل قلبم ضربان گرفت برای شنیدن صدایش و اینها همه خوب بود، نشانه خوبی بود
زیرا خبر از بهبود این دل ترک خورده داشت، چه میشد روزگار همیشه به همین منوال میگذشت، آرام و بی دردسر!
صدای بم و مردانه اش، به لب هایم زاویه داد
ـ سلام مریم
ـ سلام، خسته نباشی
ـ ممنون.. خوبی؟
دندان روی لب کشیدم
ـ خوبم
با صدایی لوس زمزمه کردم
ـ رادینی؟
ـ جونِ رادینی؟
شوق به زیر پوستم دوید و متعاقب آن چشمان گردم نشانه حیرت زدگی از این لحن نایاب اش بود.. با لبخندی که
دیگر هیچ جوری جمع نمی شد گفتم:
ـ من اومدم خونه بابام، می خواستم برگردم مامان گفت شام آمادست.. گفتم اول به تو زنگ بزنم که اگه می تونی
بیای اینجا، اگر نه برم خونه و به فکر شام باشم
قسمت آخر جمله ام را به اندازه ای مظلوم گفتم که صدای تک خنده هایش که ضرب آهنگ سرشار از ریتم شاد بود،
در گوشی پیچید
ـ باشه مستقیم میام اونجا.. بعد از شام بر میگردیم
بی شک این نیش گشاد شده تا ردیف دندان عقلم را نیز به نمایش می گذاشت
ـ باشه، پس فعلا
ـ فعلا عزیزم
او تماس را قطع کرد و من خیره به تلفن تلاش می کردم تمام شوق فوران شده در وجودم که همچون آتش فشانی به
غلغله در آمده بود تا با فریادی از ته دل خالی اش کند، به لبخندی وسیع یا خنده هایی ریز خلاصه شود.. ولی مگر
میشد شیرینی عزیزم شنیدن های قدیمی زیر دندان برود و وجودت تلاطم نکند برای این تازه های دل انگیز؟ هنوز
با لبخندی دندان نما به تلفن خیره بودم که صدای مامان مرا از جا پراند
ـ چی گفته که نیشت تا بنا گوش بازه؟
سر بلند کرده و به چهره شیطنت آمیزش خندیدم
ـ هیچی فقط گفت میاد اینجا
با دست به شانه ام زد و ریز خندید
ـ آره حتما همینطوریه که تو میگی
و من به جای شرم لبخند گشاد تر کردم و هیچ خجول نشدم از کنایه تجربه مادری که بیشتر از من میداند. مرتضی
که آمد کِیفم کوک تر شد و هنوز گرم صحبت با او بودم که دیدن قامت پدرم در چهارچوب در انرژی را با تمام توان
به وجودم سرازیر کرد و من لحظات بی نظیری را در کنار خانواده ام می گذراندم البته اگر از آن خجالتی که فهم با
خبر شدن پدرم از ماجرای بارداری ام در چهره ام نشانده بود، فاکتور می گرفتم.. با صدای اذان از جا برخاستم و با
علاقه ای وافر پشت سر پدرم قامت بستم و لبخندش چه دلنشین بود وقتی مرا دید که با چادر نماز سفید وارد اتاق
شده و به سمتش رفتم، گویا آرامش عمیقی بر قلبش نشست که تجلی اش را در چهره به لبخند نشسته و پلک هایی
که روی هم افتاد و دستانی که با طمانینه بالا رفت تا نیت کند و قامت ببندد، نمایان گشت.. بعد از مدت ها این نماز
بدجوری به دل چسبید و بی شک وجود پاک فرزندم و سایه گسترده پدر زحمت کشیده ام بر بالای سر منِ ناچیز
این نیایش را مورد پذیرش ذات احدیت قرار داد.. چادر سفید را در کشو قرار داده و به آشپزخانه رفتم و دیدن مادرم
پشت به در آشپزخانه با آن لباس ساده و موهای نسبتا کوتاه بسته شده با کش، ماندگار ترین تصویر ذهن من است
که هیچ گاه از تکرارش سیر نمی شوم و هر بار به وجد می آیم زیرا این تصویر نشانگر استقامت این خانه است.. با
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_214
کیفم را به دستم داد و گفت
ـ چایی میخوری برات بیارم؟
حضور این جنین عزیز ترم کرده بود؛ سری به طرفین تکان داده و تشکر کردم.. شماره اش را گرفته و موبایل را
محکم به گوشم چسباندم و بی دلیل قلبم ضربان گرفت برای شنیدن صدایش و اینها همه خوب بود، نشانه خوبی بود
زیرا خبر از بهبود این دل ترک خورده داشت، چه میشد روزگار همیشه به همین منوال میگذشت، آرام و بی دردسر!
صدای بم و مردانه اش، به لب هایم زاویه داد
ـ سلام مریم
ـ سلام، خسته نباشی
ـ ممنون.. خوبی؟
دندان روی لب کشیدم
ـ خوبم
با صدایی لوس زمزمه کردم
ـ رادینی؟
ـ جونِ رادینی؟
شوق به زیر پوستم دوید و متعاقب آن چشمان گردم نشانه حیرت زدگی از این لحن نایاب اش بود.. با لبخندی که
دیگر هیچ جوری جمع نمی شد گفتم:
ـ من اومدم خونه بابام، می خواستم برگردم مامان گفت شام آمادست.. گفتم اول به تو زنگ بزنم که اگه می تونی
بیای اینجا، اگر نه برم خونه و به فکر شام باشم
قسمت آخر جمله ام را به اندازه ای مظلوم گفتم که صدای تک خنده هایش که ضرب آهنگ سرشار از ریتم شاد بود،
در گوشی پیچید
ـ باشه مستقیم میام اونجا.. بعد از شام بر میگردیم
بی شک این نیش گشاد شده تا ردیف دندان عقلم را نیز به نمایش می گذاشت
ـ باشه، پس فعلا
ـ فعلا عزیزم
او تماس را قطع کرد و من خیره به تلفن تلاش می کردم تمام شوق فوران شده در وجودم که همچون آتش فشانی به
غلغله در آمده بود تا با فریادی از ته دل خالی اش کند، به لبخندی وسیع یا خنده هایی ریز خلاصه شود.. ولی مگر
میشد شیرینی عزیزم شنیدن های قدیمی زیر دندان برود و وجودت تلاطم نکند برای این تازه های دل انگیز؟ هنوز
با لبخندی دندان نما به تلفن خیره بودم که صدای مامان مرا از جا پراند
ـ چی گفته که نیشت تا بنا گوش بازه؟
سر بلند کرده و به چهره شیطنت آمیزش خندیدم
ـ هیچی فقط گفت میاد اینجا
با دست به شانه ام زد و ریز خندید
ـ آره حتما همینطوریه که تو میگی
و من به جای شرم لبخند گشاد تر کردم و هیچ خجول نشدم از کنایه تجربه مادری که بیشتر از من میداند. مرتضی
که آمد کِیفم کوک تر شد و هنوز گرم صحبت با او بودم که دیدن قامت پدرم در چهارچوب در انرژی را با تمام توان
به وجودم سرازیر کرد و من لحظات بی نظیری را در کنار خانواده ام می گذراندم البته اگر از آن خجالتی که فهم با
خبر شدن پدرم از ماجرای بارداری ام در چهره ام نشانده بود، فاکتور می گرفتم.. با صدای اذان از جا برخاستم و با
علاقه ای وافر پشت سر پدرم قامت بستم و لبخندش چه دلنشین بود وقتی مرا دید که با چادر نماز سفید وارد اتاق
شده و به سمتش رفتم، گویا آرامش عمیقی بر قلبش نشست که تجلی اش را در چهره به لبخند نشسته و پلک هایی
که روی هم افتاد و دستانی که با طمانینه بالا رفت تا نیت کند و قامت ببندد، نمایان گشت.. بعد از مدت ها این نماز
بدجوری به دل چسبید و بی شک وجود پاک فرزندم و سایه گسترده پدر زحمت کشیده ام بر بالای سر منِ ناچیز
این نیایش را مورد پذیرش ذات احدیت قرار داد.. چادر سفید را در کشو قرار داده و به آشپزخانه رفتم و دیدن مادرم
پشت به در آشپزخانه با آن لباس ساده و موهای نسبتا کوتاه بسته شده با کش، ماندگار ترین تصویر ذهن من است
که هیچ گاه از تکرارش سیر نمی شوم و هر بار به وجد می آیم زیرا این تصویر نشانگر استقامت این خانه است.. با
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_214
هوای گرفته اینجا را دوست نداشتم، معذب تر از همیشه در این جا نشسته بودم، جای که غریبه ها
وخانواده همسر بهاوند هم حضور داشتند.
کلافه از جایم بلند می شوم که نگاه نسیم به طرفم کشیده می شود.
- جانم ساغرجون، چیزی لازم داری؟
کلافه تر خود را باد میزنم.
- یکم گرمه...
لبخند دلنشینی به رویم میپاشد.
- باشه بیا بریم اتاق من...
با موافقت سری تکان دادم که چادر مجلسیش پررزق اش را دور شانهاش پیچاند و به طرفم قدم
برداشت.
- راستی دوست دارم نظرت رو در مورد تابلوها بگی...
با کنجکاوی کنارش راه میافتم.
- چه تابلوی؟
از کنار کریدور باریک رد میشویم که بعد از چند در ِ یک شکل و شمایل پیاپی؛ جلوی انتهای در مکث
میکند و بعد؛ دستگیره را فشار می دهد و آهسته در را باز می کند. کلید لامپ را که می زند؛ اتاق در
روشنای کمنور و خاصی فرو می رود.
فضای اتاقش؛ یک جور دلگیر و خفه می بود. تاریک و محو!
با دیدن تعجبم؛ لبخند کمرنگی می زند و دستش را پشت کمرم می گذارد به داخل هدایتم میکند.
- نور زیاد اذیتم می کنه...
متعجبتر با قلب تندشده از دلهره داخل فضای گرفته اتاقش می شوم. بی اراده چرخی داخل اتاقش
میزنم و بزاق دهانم را به زحمت فرو می دهم.
- برعکس تو من از تاریکی خوف دارم... یهجوریه اینجا...
لبخند عریضی به رویم میپاشد و تعارف می کند.
- بشین؟
دمغ و پکر زیرلب زمزمه میکنم.
- همین جوری خوبه...
سپس نگاه بی قرارم را در چهارطرف اتاق می چرخانم. کمد دیواری مشکی دو در با آینه کنده کاری شده روی درب کمد!
گلیم نه متری کف اتاق؛ میز لوازم آرایشی با صندلی بدون پایه ست اش با تخت خواب یکنفره
کرمی رنگ حتی پرده پلیسهای و زیرپرده ایش هم کرم بودند. اتاقش؛ فاقد هرنوع نور و رنگ های روشن بودند، کدر و بی روح!
متعجب خواستم دهان باز کنم که زودتر با صاف کردن گلویش گفت:
» میدونم چی می خوای بگی ولی الان وقتش نیست تا جوابت رو بدم...راستی بیا تابلوهام رو یه
نگاه بنداز ... ببینم نظر تو چیه؟«
زیر تختش خم می شود و مشغول جست وجو می شود. مشخص است که می خواهد یک جوری مرا
سرگرم کند تا سوالهایم را فراموش کنم، اما چرا؟
- ایناهاش..
با صدای هی جان زدهاش؛ مغموم و سرگردان نگاهم را به تابلوهایش ُسر می دهم که با دیدناشان؛ درجا خشکم می زند.
متعجب روی گلیم روی زانو می نشینم و حیرت زده می پرسم.
- کار خودته؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_214
هوای گرفته اینجا را دوست نداشتم، معذب تر از همیشه در این جا نشسته بودم، جای که غریبه ها
وخانواده همسر بهاوند هم حضور داشتند.
کلافه از جایم بلند می شوم که نگاه نسیم به طرفم کشیده می شود.
- جانم ساغرجون، چیزی لازم داری؟
کلافه تر خود را باد میزنم.
- یکم گرمه...
لبخند دلنشینی به رویم میپاشد.
- باشه بیا بریم اتاق من...
با موافقت سری تکان دادم که چادر مجلسیش پررزق اش را دور شانهاش پیچاند و به طرفم قدم
برداشت.
- راستی دوست دارم نظرت رو در مورد تابلوها بگی...
با کنجکاوی کنارش راه میافتم.
- چه تابلوی؟
از کنار کریدور باریک رد میشویم که بعد از چند در ِ یک شکل و شمایل پیاپی؛ جلوی انتهای در مکث
میکند و بعد؛ دستگیره را فشار می دهد و آهسته در را باز می کند. کلید لامپ را که می زند؛ اتاق در
روشنای کمنور و خاصی فرو می رود.
فضای اتاقش؛ یک جور دلگیر و خفه می بود. تاریک و محو!
با دیدن تعجبم؛ لبخند کمرنگی می زند و دستش را پشت کمرم می گذارد به داخل هدایتم میکند.
- نور زیاد اذیتم می کنه...
متعجبتر با قلب تندشده از دلهره داخل فضای گرفته اتاقش می شوم. بی اراده چرخی داخل اتاقش
میزنم و بزاق دهانم را به زحمت فرو می دهم.
- برعکس تو من از تاریکی خوف دارم... یهجوریه اینجا...
لبخند عریضی به رویم میپاشد و تعارف می کند.
- بشین؟
دمغ و پکر زیرلب زمزمه میکنم.
- همین جوری خوبه...
سپس نگاه بی قرارم را در چهارطرف اتاق می چرخانم. کمد دیواری مشکی دو در با آینه کنده کاری شده روی درب کمد!
گلیم نه متری کف اتاق؛ میز لوازم آرایشی با صندلی بدون پایه ست اش با تخت خواب یکنفره
کرمی رنگ حتی پرده پلیسهای و زیرپرده ایش هم کرم بودند. اتاقش؛ فاقد هرنوع نور و رنگ های روشن بودند، کدر و بی روح!
متعجب خواستم دهان باز کنم که زودتر با صاف کردن گلویش گفت:
» میدونم چی می خوای بگی ولی الان وقتش نیست تا جوابت رو بدم...راستی بیا تابلوهام رو یه
نگاه بنداز ... ببینم نظر تو چیه؟«
زیر تختش خم می شود و مشغول جست وجو می شود. مشخص است که می خواهد یک جوری مرا
سرگرم کند تا سوالهایم را فراموش کنم، اما چرا؟
- ایناهاش..
با صدای هی جان زدهاش؛ مغموم و سرگردان نگاهم را به تابلوهایش ُسر می دهم که با دیدناشان؛ درجا خشکم می زند.
متعجب روی گلیم روی زانو می نشینم و حیرت زده می پرسم.
- کار خودته؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_214
بهش نگاه کردم چشماش نم داربود باورم نمیشد چشما ی خوشگلش قرمز بود وحلقه
اشک به وضوح توش دیده میشد خدا یا چه بال یی سرزندگ یمون اورد یم توکه بدنمیدی
این ماانسان هایم که با بی فکری وخریت گوه میزنیم به زندگیمون ببین چه به روز
زندگیمون اورد یم با یه تصمیم خودمون وبیچاره کردیم مثال الان من که مثل باربی شدم
چی دارم هی چی اوون موقع مسخره وتحقیرمیشدم الانم دارم ازا ین وضع دق میکنم به
امیرصدرا نگاه کردم اینم مثل من کودنه اگه به حرف پدرش نه فقط یکم به خودش
فکرمیکردوازاین زاویه که پدرش برای این میگه ازدواج کنه که برا ی دردات سنگ
صبورداشته باشی غمخوار همراه همدم داشته باشی وضعمون ای ن نبود وضعمون
اینجوری نبود کاش همه چی یه جورد یگه بود
قلبم لرز ید من دارم چی میگم این مردهمون مرد یه که قاتل منه قاتل همون قلب ی که ته
عمرش بودامااین تیر اخروزد
بازنگاهش کردم کمرش خمیده شده بود اروم سرخورد ونشست سرش رو روزانوش
گذاشت وازلرزیدن شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه خدایا چی به حال وروزمون
اومده چرا هردو گریه میکنیم باورش سخته برام ا ین همون امی رصدرایی که غرورش لحن
بدحرف زدنش حالمو بدمیکردونفرت تودلم میکاشت
چرااینجوریه چی داره عذابش میده شاید اونم مثل من خسته س شا یداونم می خواد من
برم وراحتش بذارم خب منکه رفته بودم چرا برم گردوند شایدبه خاطرپدرشه شاید
منظورش جدایی کامله دلم برای خودم سوخت من هیچوقت طعم زندگی رونچشیدم
سرم رو بلندکردم واشک چکید
خدایا تو به من یه زندگی بدهکاری یه زندگی که انقدر درد نباشه کاش منم یه دختر
معمولی با یه خونواده معمولی بودم ولی باعشق ازدواج میکردم
خدایا من پراز دردم این پسری که اینطور شونه هاش میلرزه پردرده خدا یا دلمون
بدجوری گرفته توخودت راه ونشونمون بده یه راهی که به جای اشک لبخند باشه
به امیرصدرا نگاه کردم شاید بهتره تاروز دادگاه یکم فقط برای چندروز دقیقا یک هفته
ارو خاطره خوب ازهم داشته باشیم حداقل برای هفت روز بعدهمه چی تموم خدایا
میدونم این اخر راه منو امیرصدراست ولی نمیدونم چرا باتموم بد ی هایی که بهم کرده
وبهش کردم میخوام فقط هفت روز به هیچ فکرنکنم به هیچی
میخوام مثل یه تازه عروس باشم مثل اون باشوهرم بگم بخندم فقط همی ن هفت
روزبعد میدونم تمومه باشه عیبی نداره بهترازا ینه که هیچی ازاین زندگی نفهمم شاید
بعداین هفت روز دقیقا روزدادگاه من د یگه بیدارنشم دیگه نفس نکشم حداقل برا ی
هفت روز زندگی کرده باشم
دلم برای خودم می سوخت برای این مرد ی که ا ینجا بودمی سوخت ازجام بلندشدم پاهام
میلرز ید عقلم میگفت حماقته اما قلبم قلبی که تمام دردای عالم تمام بدبختی ام
ازسرهمین قلبه گفت ا ین حق وازخودت نگیر توکه د یگه چیزی برا ی باختن نداریپس بذار
حداقل این اخری هم همونی باشه که تومیخوا ی همین باعث شد به قدمهام سرعت
بدم و برم طرف کنارش اروم نشستم دست سرد ولرزونم رو روی شونه ی پهن مردونه ش
گذاشتم ودلم ز یر روشد تو دورترین نقطه قلبم دوسش داشتم اما این دوست داشتن
یک طرفه س اشک توچشمم پرشد اما تودلم نالیدم این هفت روز نبارید بعداین هفت
روز تااخرین روز ی که زنده ام ببارید چون ازالان هم بدبخت ترم ولی میخوام این حس
وتجربه کنم به جهنم که حالم بدترمیشه بدترمیشکنم به جهنم زندگی من خیلی وقته تباه
شدم همون روزکه قبول کردم ا ین ازدواج وپس د یگه مهم نیست
شونه اش رو فشردم که انگار ازبهت دراومد سرش روازروزانوش برداشت وسرش به طرفم
چرخید بهت زده باچشما ی خیس وصورت و سرخ
لبخند بهش زدم یه لبخند که بوی مرگ ارزوهام رومیداد بادیدن لبخندم تعجب
توصورتش بیشتر شد
که اولین کلمه ازدهن من خارج شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_214
بهش نگاه کردم چشماش نم داربود باورم نمیشد چشما ی خوشگلش قرمز بود وحلقه
اشک به وضوح توش دیده میشد خدا یا چه بال یی سرزندگ یمون اورد یم توکه بدنمیدی
این ماانسان هایم که با بی فکری وخریت گوه میزنیم به زندگیمون ببین چه به روز
زندگیمون اورد یم با یه تصمیم خودمون وبیچاره کردیم مثال الان من که مثل باربی شدم
چی دارم هی چی اوون موقع مسخره وتحقیرمیشدم الانم دارم ازا ین وضع دق میکنم به
امیرصدرا نگاه کردم اینم مثل من کودنه اگه به حرف پدرش نه فقط یکم به خودش
فکرمیکردوازاین زاویه که پدرش برای این میگه ازدواج کنه که برا ی دردات سنگ
صبورداشته باشی غمخوار همراه همدم داشته باشی وضعمون ای ن نبود وضعمون
اینجوری نبود کاش همه چی یه جورد یگه بود
قلبم لرز ید من دارم چی میگم این مردهمون مرد یه که قاتل منه قاتل همون قلب ی که ته
عمرش بودامااین تیر اخروزد
بازنگاهش کردم کمرش خمیده شده بود اروم سرخورد ونشست سرش رو روزانوش
گذاشت وازلرزیدن شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه خدایا چی به حال وروزمون
اومده چرا هردو گریه میکنیم باورش سخته برام ا ین همون امی رصدرایی که غرورش لحن
بدحرف زدنش حالمو بدمیکردونفرت تودلم میکاشت
چرااینجوریه چی داره عذابش میده شاید اونم مثل من خسته س شا یداونم می خواد من
برم وراحتش بذارم خب منکه رفته بودم چرا برم گردوند شایدبه خاطرپدرشه شاید
منظورش جدایی کامله دلم برای خودم سوخت من هیچوقت طعم زندگی رونچشیدم
سرم رو بلندکردم واشک چکید
خدایا تو به من یه زندگی بدهکاری یه زندگی که انقدر درد نباشه کاش منم یه دختر
معمولی با یه خونواده معمولی بودم ولی باعشق ازدواج میکردم
خدایا من پراز دردم این پسری که اینطور شونه هاش میلرزه پردرده خدا یا دلمون
بدجوری گرفته توخودت راه ونشونمون بده یه راهی که به جای اشک لبخند باشه
به امیرصدرا نگاه کردم شاید بهتره تاروز دادگاه یکم فقط برای چندروز دقیقا یک هفته
ارو خاطره خوب ازهم داشته باشیم حداقل برای هفت روز بعدهمه چی تموم خدایا
میدونم این اخر راه منو امیرصدراست ولی نمیدونم چرا باتموم بد ی هایی که بهم کرده
وبهش کردم میخوام فقط هفت روز به هیچ فکرنکنم به هیچی
میخوام مثل یه تازه عروس باشم مثل اون باشوهرم بگم بخندم فقط همی ن هفت
روزبعد میدونم تمومه باشه عیبی نداره بهترازا ینه که هیچی ازاین زندگی نفهمم شاید
بعداین هفت روز دقیقا روزدادگاه من د یگه بیدارنشم دیگه نفس نکشم حداقل برا ی
هفت روز زندگی کرده باشم
دلم برای خودم می سوخت برای این مرد ی که ا ینجا بودمی سوخت ازجام بلندشدم پاهام
میلرز ید عقلم میگفت حماقته اما قلبم قلبی که تمام دردای عالم تمام بدبختی ام
ازسرهمین قلبه گفت ا ین حق وازخودت نگیر توکه د یگه چیزی برا ی باختن نداریپس بذار
حداقل این اخری هم همونی باشه که تومیخوا ی همین باعث شد به قدمهام سرعت
بدم و برم طرف کنارش اروم نشستم دست سرد ولرزونم رو روی شونه ی پهن مردونه ش
گذاشتم ودلم ز یر روشد تو دورترین نقطه قلبم دوسش داشتم اما این دوست داشتن
یک طرفه س اشک توچشمم پرشد اما تودلم نالیدم این هفت روز نبارید بعداین هفت
روز تااخرین روز ی که زنده ام ببارید چون ازالان هم بدبخت ترم ولی میخوام این حس
وتجربه کنم به جهنم که حالم بدترمیشه بدترمیشکنم به جهنم زندگی من خیلی وقته تباه
شدم همون روزکه قبول کردم ا ین ازدواج وپس د یگه مهم نیست
شونه اش رو فشردم که انگار ازبهت دراومد سرش روازروزانوش برداشت وسرش به طرفم
چرخید بهت زده باچشما ی خیس وصورت و سرخ
لبخند بهش زدم یه لبخند که بوی مرگ ارزوهام رومیداد بادیدن لبخندم تعجب
توصورتش بیشتر شد
که اولین کلمه ازدهن من خارج شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_213 حاج خانوم_قربون چشمات بشم قشنگم چراانقدر خودتواذیت میکنی مادر؟امیرم رفته ولی اونم راضی نیست این حال توروببینه ها راستی رزا جان یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشی نگاهش کردم بدجوری استرس گرفتم بودم باوحشت لب زدم…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_214
اونقدر بیقراری کردم تاخوابم برد صبح باسردرد وحشتناکی بیدارشدم ازجام
بلندشدم وبعد شستن دست وروم لباسام روبا لباس مشکی عوض کردم ازاتاق
خارج شدم همه چی همونی بودکه باید میبود
اشک دوباره از چشمم چکید خیلی زودهمه مهمونا اومدن شیرین بغلم کردوگفت
شیرین_حالت خوبه اجی ؟
سرم روباغم به معنی نه تکون دادم
کنارهم نشسته بودیم و با شنیدن مداحی فوق العاده غمگین ازگریه زیاد بی
جون شده بودم که شیرین با نگرانی شونه م رو ماساژمیدادوگفت
شیرین_رزا جونم اجی یه ذره اروم باش ارسلان داره سکته می کنه ازاول مراسم
اونجاایستاده نگران توئه
داره پس میوفته رنگش شده عین گچ
اشک ازچشمم فروچکی دولبام رو ترکردم
_نمیتونم
وبعدچنان زجه ای میزدم که همه ارو به گریه انداخت وقتی مداح درباره تازه
دامادی امیرعباس نوحه خوند دنیابرام تیره وتارشدو دیگه نفهمیدم چی شد
صدای جیغ خانوم هاو داد ارسلان اخرین چیزی بودکه شنیدم
باحس سوزش دستم اروم چشمام روبازکردم که بابرخوردنورشدیدچشمام
روسریع بستم ودوباره بازکردم بادیدن اتاق فهمیدم بیمارستانم به سرم تودس
نگاه کردم بادیدن ارسلان که روصندلی نشسته بودوسرش روتخت بود اروم لب
زدم
_ارسلان
سریع سرش بالااومدونگاهم کرد
ارسلان_جان...جان دلم عمرم توکه منو کشتی زندگیم قربون چشمای خوشگلت
بشه ارسلان
دستش روکه رو ی تخت کناردستم بود تودستم گرفتم ولب زدم
_خدانکنه....ببخشید مراسم امیرعباسو خراب کردم
انگشت اشاره ش رو روی لبهام گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش این حرفودیگه نزنیا
سرم روباغم تکون دادم که پیشونیم رو بوسیدوگفت
ارسلان_خدایاشکرت
باتعجب لب زدم
_چیشده ارسلان؟
نگاهم کردچشماش برق می زد وقلبم رونااروم میکرد
ارسلان_نگران نشو فدات شم....
_وای ارسلان توروخدابگو استرس گرفتم!
ارسلان لبخند پتوپهنی رولبش نشست ودستش رو روی شکمم کشید
ارسلان_داری مادرمیشی
حس کردم دنیامتوقف شد صدای ارسلان توگوشم اکومیشد
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
قلبم مثل تبل میکوبید با ناباوری ولبای لرزون لب زدم
_چ..چی
ارسلان دستم روتودستش گرفت وگفت
ارسلان_داری مادرمیشی ....دارم پدرمیشم ....وا ی خدا یه بچه از تو .....خدایا
شکرت....نمیدونی چقدرخوشحالم رزا
_ازکجا....فهمیدی؟
ارسلان_وقتی اوردیمت بیمارستان وعلائمت روبه دکترگفتم ازت ازمایش گرفتن
ومشخص شدبارداری
باحسی عجیب درامیخته باترس و شوق لب زدم
_چندوقته؟
باذوق لب زد
ارسلان_دوماه ونیم
_ارسلان من می ترسم
ارسلان_ازچی عمرم؟
باوحشت لب زدم
_ زایمان خیلی درد داره من می ترسم ارسلان
ارسلان باعشق دستش رو توموهام فروکرد
ارسلان_من کنارتم خانوم کوچولو...وای رزا حس میکنم روابرام ازاینکه تومادر یه
موجود کوچولو که از وجود منو توباشه نمیدونی چقدر لذت داره برام
باعشق نگاهش م یکردم مردمن چقدر خوشحاله قلبم پرشد از عشق دستم
رونوازش وار رو ی شکمم کشیدم و تودلم گفتم
مامانی خوش اومدی به زندگی منو بابا ارسلانت قول میدم مادرخوبی برات
باشم فندوق مامان
سرم روکمی بلندکردم و رو سینه ارسلان گذاشتم و بینیم روچسبوندم به یقه
پیراهن مشکی رنگش که بوی خوش عطرش مسخم کردوبی اختیارلب زدم
_اومممم عاشق عطرتم ارسلان
روی موهام رو بوسید وکنارگوشم پچ زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_214
اونقدر بیقراری کردم تاخوابم برد صبح باسردرد وحشتناکی بیدارشدم ازجام
بلندشدم وبعد شستن دست وروم لباسام روبا لباس مشکی عوض کردم ازاتاق
خارج شدم همه چی همونی بودکه باید میبود
اشک دوباره از چشمم چکید خیلی زودهمه مهمونا اومدن شیرین بغلم کردوگفت
شیرین_حالت خوبه اجی ؟
سرم روباغم به معنی نه تکون دادم
کنارهم نشسته بودیم و با شنیدن مداحی فوق العاده غمگین ازگریه زیاد بی
جون شده بودم که شیرین با نگرانی شونه م رو ماساژمیدادوگفت
شیرین_رزا جونم اجی یه ذره اروم باش ارسلان داره سکته می کنه ازاول مراسم
اونجاایستاده نگران توئه
داره پس میوفته رنگش شده عین گچ
اشک ازچشمم فروچکی دولبام رو ترکردم
_نمیتونم
وبعدچنان زجه ای میزدم که همه ارو به گریه انداخت وقتی مداح درباره تازه
دامادی امیرعباس نوحه خوند دنیابرام تیره وتارشدو دیگه نفهمیدم چی شد
صدای جیغ خانوم هاو داد ارسلان اخرین چیزی بودکه شنیدم
باحس سوزش دستم اروم چشمام روبازکردم که بابرخوردنورشدیدچشمام
روسریع بستم ودوباره بازکردم بادیدن اتاق فهمیدم بیمارستانم به سرم تودس
نگاه کردم بادیدن ارسلان که روصندلی نشسته بودوسرش روتخت بود اروم لب
زدم
_ارسلان
سریع سرش بالااومدونگاهم کرد
ارسلان_جان...جان دلم عمرم توکه منو کشتی زندگیم قربون چشمای خوشگلت
بشه ارسلان
دستش روکه رو ی تخت کناردستم بود تودستم گرفتم ولب زدم
_خدانکنه....ببخشید مراسم امیرعباسو خراب کردم
انگشت اشاره ش رو روی لبهام گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش این حرفودیگه نزنیا
سرم روباغم تکون دادم که پیشونیم رو بوسیدوگفت
ارسلان_خدایاشکرت
باتعجب لب زدم
_چیشده ارسلان؟
نگاهم کردچشماش برق می زد وقلبم رونااروم میکرد
ارسلان_نگران نشو فدات شم....
_وای ارسلان توروخدابگو استرس گرفتم!
ارسلان لبخند پتوپهنی رولبش نشست ودستش رو روی شکمم کشید
ارسلان_داری مادرمیشی
حس کردم دنیامتوقف شد صدای ارسلان توگوشم اکومیشد
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
داری مادرمیشی
قلبم مثل تبل میکوبید با ناباوری ولبای لرزون لب زدم
_چ..چی
ارسلان دستم روتودستش گرفت وگفت
ارسلان_داری مادرمیشی ....دارم پدرمیشم ....وا ی خدا یه بچه از تو .....خدایا
شکرت....نمیدونی چقدرخوشحالم رزا
_ازکجا....فهمیدی؟
ارسلان_وقتی اوردیمت بیمارستان وعلائمت روبه دکترگفتم ازت ازمایش گرفتن
ومشخص شدبارداری
باحسی عجیب درامیخته باترس و شوق لب زدم
_چندوقته؟
باذوق لب زد
ارسلان_دوماه ونیم
_ارسلان من می ترسم
ارسلان_ازچی عمرم؟
باوحشت لب زدم
_ زایمان خیلی درد داره من می ترسم ارسلان
ارسلان باعشق دستش رو توموهام فروکرد
ارسلان_من کنارتم خانوم کوچولو...وای رزا حس میکنم روابرام ازاینکه تومادر یه
موجود کوچولو که از وجود منو توباشه نمیدونی چقدر لذت داره برام
باعشق نگاهش م یکردم مردمن چقدر خوشحاله قلبم پرشد از عشق دستم
رونوازش وار رو ی شکمم کشیدم و تودلم گفتم
مامانی خوش اومدی به زندگی منو بابا ارسلانت قول میدم مادرخوبی برات
باشم فندوق مامان
سرم روکمی بلندکردم و رو سینه ارسلان گذاشتم و بینیم روچسبوندم به یقه
پیراهن مشکی رنگش که بوی خوش عطرش مسخم کردوبی اختیارلب زدم
_اومممم عاشق عطرتم ارسلان
روی موهام رو بوسید وکنارگوشم پچ زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚