یواشکی دوست دارم
65.1K subscribers
42.7K photos
2.02K videos
168 files
324 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_208

لب های کش آمده ام را به زور جمع کرده و از آنجا خارج شدم؛ به سمت اتاق روانه شدم و امشب دلم آرامش میخواست و خوابی عمیق در بر همسرم.. میخواهم تن خسته از هیاهو را به دست خواب بسپارم و روح آزرده ام را تسکین بخشم.. روی تخت دراز کشیده و چشم بستم، ذهنم به میزان زیادی آرام بود، به دور از افکار غوطه ور کننده هر شب ، به دور از نشخوارهای فکری.. امشب ذهنم شبیه لوح سفید شده بود.. نمیدانم چقدر گذشته بود که بانوازش موهایم ، چشمانم را نیمه باز کرده و او را دیدم که لبه تخت نشسته و دستش بند موهایم است با دیدن
چشمان بازم لبخندی نیم بند زد
ـ بیدارت کردم؟
با صدایی آرام گفتم:
ـ نه
و به دستش که ساعت مارک نقره ای را به نمایش گذاشته بود، به این دست نیرومند و عضله های پیچ در پیچ ساعد
و بازویش خیره شده و دست روی بازویش نهادم.. با انگشت اشاره دست دیگرش چانه ام را گرفت و سرم را به آرامی
بالا آورد نگاه هایمان در هم گره خورد و لبخند هایمان رنگ گرفت، او آرام آرام فاصله کم میکرد و من خیره اش
بودم این خیرگی ها تا زمانی که مهر بوسه اش روی پیشانی ام نشست ادامه داشت، پلک نهادم تا از این آرامش
جاری شده در رگ و پی ام لذت ببرم که با پیچیدن بوی عطرش در بینی ام چشم گشوده و به سختی خود را حفظ
کردم تا فاصله گرفت و صاف روی تخت نشست.. به قیافه در هم شده ام نگاه کرده و متعجب گفت:
ـ چت شد یهو؟
ـ عطرت معده م رو بهم ریخت
سری به معنای فهمیدن تکان داد و زانو روی تخت گذاشته و به تاج تخت چوبی قهوه ای سوخته تکیه زد، خود را
بالاتر کشیده و به سینه اش تکیه دادم و او دست روی بازویم کشید، لطیف و نوازش وار و من حسی شبیه غنچه
بودن را تجربه می کردم وقتی هر بامداد شبنم به نرمی نوازشش می کند و نازش می کشد. کار همیشگی شبنم
همین ناز کشیدن هاست و روزگارش به ناز و نیاز با گل می گذرد.. سر بلند کرده و نگاهش کردم
ـ رادین؟
سر خم کرده و نگاهم کرد و امشب چشمانش نیز آرام و ملایم بود
ـ جانم؟
لبخند زدم. تمام فکرها فراری شدند، جمله از خاطرم رفت؛ تنها توانستم به احساسی که در قلبم می جوشید توجه
کرده و سر منشأ درونی را به زبان آورم
ـ خوبه که هستی
خاکستری هایش در چشمانم ریز شدند
ـ مطمئنی؟
با لبخند پلک زدم؛ خم شد و بار دیگر پیشانی ام را بوسید و لبخند من عمق گرفت
ـ خوشحالم که حالت بهتر شده
سر بر روی شانه اش گذاشته و چشم بستم؛ امشب نمی خواستم این آرامش و سکوت بر هم بخورد.. دست او بندموهایم شد و به آرامی نوازششان کرد و من به جای اینکه مثل همیشه با خود بگویم مگر رادین نوازش کردن هم بلد
است، در خیال خود لبخند زده و با خود زمزمه کردم چه خوب که باز هم بدون تنش در کنار هم هستیم.. امشب حتی بدون صحبت با او در مورد گذشته باز هم حالم خوب بود و دلیل آن انرژی مثبتی بود که بر درون خود مستولی
کردم و این انرژی اثر خود را در رابطه مان نهاد، حتی بدون حرف زدن نیز تنها با یک انرژی خوب، با یک لبخند گرم
و با یک امید پر شوق همه چیز به آرامش عجیبی مهمان شد.. و من چشم گرم میکردم در پناه حضور رادین و لالایی
میشنیدم از صدای نفس های رادین!
صدای ریزی به گوشم میرسید و من در تقلای خواب و بیداری چشمانم را نیمه باز کرده و از لای پلک هایم او را دیدم
که مقابل آینه ایستاده و کراواتش را مرتب می کرد.. چشمانم را کامل گشوده و با تن رخوت زده به سختی نیم خیزشده و با همان صدای گرفته ی متأثر از خواب گفتم:
ـ سلام
شانه راستش چرخید و نگاهش به سمت من کشیده شد و لبخند بر لب آورد
ـ سلام خانمی
ـ الان برات صبحانه آماده می کنم

#ادامه_دارد...


@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_208

بهاوند با بی حوصلگی و تغییر زبان می راند.
- ای، همچین!
با ندیدن بابامحمد؛ فرصت را غنیمت می شمارم و با زدن پوزخند محوی از عمد می گویم.
- مهندس برای اتفاقا هیچکس گل نخریده! اما خب... به قول خودشون؛ من با بقیه فرق دارم!
نسیم درجا کپ می کند و مامان ریحانه با تاسف لبش را زیر دندان میگیرد اما... اما ریاکشن بهاوند با شنیدن جمله ام جالب است... چنان گردن اش را بالامی آورد که لبخندم عمق می گیرد با تلمق و چزاندناو ادامه میدهم.
- راستی مامان جون، ازم قول گرفتن که واسشون یه شب؛ فسنجون پرمغز درست کنیم... البته که
چند وقت دیگه عید هم هست که چه بهتر...
فک بهاوند سخت و فشرده میشوند که برای سوزاندناش؛ با آب و لعاب نطق می کنم.
- واسه شب عید دعوت شون کردم... ایشون هم فوری قبول کرد، مثل اینکه از اینجا) اشاره مستقیم
به خانه و هال نحوه پذیرایی( خیلی خوشش اومده...
نسیم گیج با تعجب میخندد : چه باحال، مگه نباید خوشش بیاد؟
به ستون گچ هال ایستاده تکیه می دهم.
- نمیدونم... چون مهندس تمام عمرش رو اونور زندگی کرده... با این سبک خونه و زندگی هم رو شاید توی فیلم آ دیده... نه اینکه خودشون مثل اروپایی ها زندگی میکنن، واسه اونه...
در کمال تعجب بهاوند با طعنه مداخله می کند.
- مهم نیست که چطور زندگی کردن و کجا... مهم فرهنگ و ِمنش اخلاقیه... همه چیز در ظاهر خلاصه نمی شه...
نیشخند پررنگی می زنم و با بی پروایی مستقیم میپرسم.
- اونوقت تو چی خلاصه می شه؟
کلافه دستی روی صورت ملتهبش می کشد.
- چیزهای مهمتری که باید با چشم بصیرت دید نه چشم ظاهر.
جفت ابروانم را با تعجب بالا می کشم که نسیم باز از بازوی بهاوند آو یزان می شود.
- آخ قربونت بشم... تو چقد جمله هات مفهومیه گلم!
تمسخرآمیز *"
و ادای عق زدن را در می آورم که مامان ریحانه چشمغره توپی بهم میرود اما نسیم پفی میزند
زیرخنده و ناز حین خندیدن میگوید.
- عزیزم... انشاءالله توام یه شوهر خوب نصیبت میشه اونوقت می بینم که یه دقیقه هم شوهرت رو ولش نمی کنی!
پوزخندی به این حرفش می زنم.
- هیچ وقت آویزون ِ هیچ مردی نشدم و نمیشم...
خیره به بهاوند طعنه آمیزتر و بامعنا ادامه می دهم.
- حتی اگه اون مرد؛ عشق و مرد همه چی تموم باشه...
نسیم باز نخود آش میشود: واو چه بامزه!
حیران و سردرگم با حرص و قدم های پرشتاب به طرف اتاقم قدم برم یدارم... و خدا می دانست
چطور جلوی خودم را مقابل خار درچشمانم میگرفتم تا خفه اش نمیکردم...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_207 بازکردم و به طرف اتاقم دوی دم وسریع در اتاقم روقفل کردم وپشت درنشستم از ترس  نفس نفس میزدم ازش می ترسیدم میترسیدم بخواد دوباره کاری کنه من این دفعه  میمردم تحمل اینکه اتفاق دیشب دوباره بیوفته روبه هیچ وجه…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_208

_برو گمشو عوضی تویه اشغالی خدا لعنتت کنه قرارما این نبود قرار نبود بخواد به من 
دست درازی کنی من احمق باید میفهمیدم توچه حیوونی هستی 
دادزدم اونقدر بلند که ساکت شد ازشنیدن حرفاش اتیش گرفتم به من گفت عوضی
واقعا من عوضی بودم راست میگفت قرار نبود اینطوری بشه محکم سرم روکوبیدم به 
دیوارپشت سرم خاک برسرم چرا دلم لرز ید منی که همه منتظربودن یه گوشه چشم 
نشون بدم حالا شدم عوضی 
با استرس لب زدم 
_لعنتی دروبازکن 
_نمیخوام 
باخشم فری اد زدم 
_به والله میشکنم درو ها 
_بخدا اگه بخوای دروبازکنی خودم میکشم به خدا خودموپرت می کنم ازپنجره پایین 
خودتم خوب میدونی که اگه ازا ینجا بی وفتم میمی رم بخداخودمو میکشم 
ازحرص و دلهره محکم کوبیدم به در این دختر دیوانست میزنه یه بلایی سرخودش میاره 
بهتره یکم تنهاباشه ازدست خودم عصبی بودم من نبا ید اینطوری این زندگی روشروع 
میکردم اما راهی نداشتم بازم نتونستم عصبانیتم روکنترل کنم
از جلوی در کنار رفتم و رو ی کاناپه خودم روولو کردم فکراینکه بخواد خودکشی کنه مثل 
سوهان روحمو ازارم یداد بااسترس به طرف اتاقش رفتم هیچ صدایی ازش نمی ومد 
حالش خوب نبود نکنه حالش بدشده باید هرجورشده راضی ش کنم درو بازکنه 
&یلدا& 
با درد توکمرم چشم بازکردم باد یدن خودم که رو زمی ن خوابیده بودم تازه ی ادم افتاد چه 
بالیی سرم اومده وهنوزبیدارنشده دوباره اشکم جوشید وچکید روگونه ام از کیفم که کنارتخت بود گوشیم رودراوردم و وارد پیجم شدم بادیدن پیام ازطرف مریم سر یع پیام 
روبازکردم 
_سلام یلداجان خوبی کجایی دختر کلی کارداریم یه زنگ بزن بهمون 
وارد صفحه حامی که شدم پربودازعکسا ی من بالباسها ی مختلف پوزخندی همراه اشک 
زدم خاک برسرم حالم چیکارکنم 
همون لحظه گوشیم تودستم لرزید حدادی بود باصدا ی گرفته جواب دادم 
_بله
_یلدا خانوم کجاید شما من منتظرتون بودم امشب وقت دارید 
بابغض لب زدم 
_دیگه نمی تونم بیام 
_چرا 
_ باید برم امر یکا 
_امر یکا واسه چی ؟؟ 
_دچار یه بیماری شدم که برای درمان باید برم اونجا 
حدادی_......... 
صدا ی نفس ها ی عمیقش به گوشم میخورد 
_الو گوشی دستتون جناب حدادی 
_ب..بله واقعا متاسفم انشالله که چیزی نیست نگران نباشید توکل برخدا اصلا بابت 
کارهم نگران نباشید فعال بیشترازهرچیزی سلامتیتون مهمه وقتی به امید خدا خوب 
شدید ادامه میدیم همکاریمون روبا هق هق ازا ین همه مهربونیش وشرمندگی دروغی که گفتم لب زدم 
_خیلی متشکرم جناب حدادی تاالان هرکاری کردم پول نمیخوام وقتی برگشتم وکارکردیم 
ازتون پول می گیرم 
_نمیشه که ...شماالان خودتون بیشتر نیازدارید 
_نگران نباشید من نیاز ندارم اگه پول احتیاج داشتم بهتون می گم 
_باشه پس حتماتعارف نکنید بگید هروقت احتیاج بود 
_باشه ممنون خدانگهدار
_خداحافظ 
گوشی روقطع کردم وبغضم باصدا ی بلندشکست 
دلم داشت میترکید حالا چیکارکنم چیکارمیتونم بکنم های های به حال وروز اسفناکم 
گریه می کردم خدایا منو بکش راحتم کن حتما با یدخودم دست به کارشم خودم خودکشی 
کنم نه من خودکش ی نمیکنم بابای م دق میکنه هرچی اذیتش کردم بسه هرجورشده 
حتی اگه روزی هزاربار صدبارارزوی مرگ کنم خودکشی نمیکنم
ازجام بلندشدم سرم گیج می رفت به زورخودم رو رسوندم جلوی اینه بادیدن صورتم که 
ردانگشتهای امیرصدرا
رو گونه ام بود باخشم شیشه ادکلنم رو برداشتم وپرت کردم به طرف اینه اینه با صدای 
وحشتناکی شکست اونقدر صداش بلند وازاردهنده بود که مثل سگ ازکاری که کردم 
پشیمون شدم وهمونجا روی زمین نشستم که یهو حس کردم در داره کنده می شه
امیرصدراچنان دادی زد که زهره ترک شدم 
_پاشوووووووو این در بی صاحاب رو بازکن چیکارکردی یلداااااا 
محکم تر به درکوبید

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_207 بوی اشنای عطرمردونه ای تو تمام ریه م پرشده بود اروم چشمای سنگینم رو بازکردم همه جاتاریک بود وباعث شد زیاد چشمام اذیت نشه سرم روی سینه ی ارسلان بود خواستم خودمو از اغوشش جداکنم که اجازه نداد وحصار دستاش رو دور…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_208

همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل
دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد
حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به
خیرشه
حاج خانوم لبخندزدو ازجاش بلندشدقلبم تندترازهرزمانی میکوبیدبه سینه م
هیجان وترس درهم امیخته شده بود ومن فقط ازخدامیخواستم که زندگی
برای اولین بارروی خوشش روبهم نشون بده
حاج خانوم_سلام نگار خانوم خوبین شما؟الحمدالله بله ماهم خوبی م!تماس
گرفتم ازشمادعوت کنم امروز بیاین اینجا!
میدونم خیلی سرتون شلوغه درجریان هستم ولی واقعا مسئله مهمیه
قفسه س ینه م ازشدت استرس تندتندبالا پایین میشد که ارسلان دستش رو روی
قلبم گذاشت وگفت
ارسلان_هیششش اروم نفس بکش.....هراتفاقی هم بیوفته تومالی منی
اینویادت نره!
تودلم کیلوکیلو قنداب شد لبخندرولبم رونتونستم کنترل کنم وبااسترس به حاج
خانوم نگاه میکردم که ادامه داد
حاج خانوم_بایدحتما ببینمتون؛خواهش میکنم تشری ف بیارید.... پس ساعت
۵منتظرتونیم.خدانگهدار
باقطع شدن گوشی بااسترس خودم روبیشتربه ارسلان چسبوندم که دستش
دورکمرم حلقه شدوروبه حاج خانوم گفت
ارسلان_چیشد مادر؟!
حاج خانوم_قرارشد ساعت ۵ اینجاباشه
رزا جان!؟
بااسترس لب زدم
_جانم!؟
حاج خانوم_شماره پدرت روداری ؟! شماره پدرت روبه حاجی بده تا حاج
همایون باپدرت درمیون بذاره
نفس توس ینه م حبس شد...... حس کردم خون توتنم یخ زد..... اشک
توچشمام حلقه زده بود....... سرم روبه زیرانداختم تااشک توچشمام
رونبینن......شماره بابا روداشتم اما سالهابودکه دی گه خبری ازش نداشتم....... نه
زنگ زدم نه دی داری باهم داشتیم.....اصلا برای چی با یدبهش زنگ میزدم؟!
وقتی منو مثل یه اشغال پرت کردبیرون!؟مگه میشه یه پدر بچه شو ازخونه
بیرون کنه؟!این چجورپدریه؟!
پوزخندتلخی رولبم نشست.....
کلمه پدر برای ادمی مثل بابای من واقعا بزرگ و غیرقابل استفاده س.......! اون
هیچوقت درحق من پدری نکرده....! پس چرا بای د تواین مسئله مهم ازش اجازه
بگیرم!؟همه ی دخترا تواین شرایط وقتی خواستگاردارن ومیخوان ازدواج کنن
به پدرشون میگن .......! اما پدری که سالهابراش ون زحمت کشیده.....! نه پدرمن
که منو ول کردبه امون خدا.....!پدری که باعث شد سالهای سال تحقیرشم....!
پدری که خودش زخمایی به قلب وروح وجسمم زدکه هرگزاز قلب وروحم پاک
نمیشه.......!حالا بعداینهمه سال که تنهام گذاشته و براش مهم نبوده چه بلایی
ممکن بودتوتمام این سالها سرم بیاد چرابایدازش اجازه بگیرم؟! مگه اون برام
پدری کرده؟!
حالم اصلاخوب نبود! گرمای دست ارسلان که دستم روتودستش فشارم یداد
قلب یخ زده مو کمی گرم کردباصدا یی که به وضوح میلرزید گفتم
_بله....!
جون کندم تا این کلمه اروبه زبون اوردم تمام تنم خی س عرق بود.....شبیه
گنجشکی شده بودم که بهش سنگ زدن زخم ی و ناامیداززندگی بودم
دلم برای خودم میسوخت برای تمام ارزوهایی که هرگز بهشون نرسیدم من
عاشق موسیقی بودم عاشق هنر های تجسمی وخیلی استعداد داشتم اما به
خاطربی پولی به خاطر نداشتن حامی دورهمه ی ارزوهام رو خط کشی دم تمام
استعدادهام روتونطفه خفه کردم به خاطرچی ؟!به خاطر نداشتن پدرمادری که
مشوقم باشن.......!باتموم فرق هایی که مامان بین منو نیلوفرمیذاشت بازم
مامان قابل ستایش بودبرام.....چرا؟چون تنهام نذاشت حداقلش مثل بابا کامل
ولم نکرد......!تلخه نه؟!.....اینکه بین بدوبدتر بدوانتخاب میکنی خیلی
دردناکه....!

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚