#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_197
باترس به ارسلان نگاه کردم که بادیدن صورت به رنگ خونش نفس توسینه م حبس شد یاخدا یا جدسادات چرا انقدر عصبیه جوری دندوناش روبهم می سایید که هرلحظه امکان خوردشدن همه ی دندوناش بود ومن ازحجم فشاری
که به فکش می داد دردم گرفته بود رگ گردن وپیشونیش زده بودبیرون و تمام
صورت وگردن تابناگوشش سرخ سرخ بود ومن ازشدت استرس درحال پس
افتادن بودم که با چشمای سرخ شده ش نگاهم کرد
ازبین دندون های کلیدشده ش گفت
ِن من....نامو ِس ارسلان من.....
_ز
عش ِق من....مادِر بچِه من.....شبانه روزتویه هتل جون کنده وباعث اینهمه
دردش من بودم.....من لعنتی با اون حرفی که زدم باعث شدم تمام دستاش پراززخم باشه
کوبیدتوسرش اونقدرمحکم که ازترس خودمو بیشتر توبغلش پنهون کردم که
باحال وروزداغون وپریشون سرخوردکناردیوار از اینکه باحرفام اینطوری اتیشش
زدم قلبم بدجوری بیتابی میکردکه بابغض مردونه ای دستش روبه صورتم کشید و با غمی که توچشماش بود لب زد
_منی عشقمو بادستای خودم پرپرکردم....توکم عذاب کشیدی که ارسلان لعنت
منم داغت کردم باکارام؟خدالعنتم کنه!
باگریه سرم رو روسینه ش گذاشتم ولب زدم
_توروخدا ارسلان نگو....طاقت دیدن این حالتو ندارم
ارسلان_چطوری خودموببخشم؟ من باعث شدم تو ا ینهمه عذاب بکش
صداش لرزید
ارسلان_فقط به خاطر حرفی که منِ بیشرف زدم...عشق معصومم و انقدر اذیت کردم
من عوض وای خدا
دلم به حال این غم صداش بدجورمیسوخت غم وغصه هام فراموشم شدو یه
لحظه بدجور تمام نفرتم تواین چندماه بهم هجوم اورد شروع کردم به مشت
زدن به سینه ش وباگریه گفتم
_چه فایده؟من توتمام این روزا بانداشتنتون باندیدن تو وعلی سوختم بانبودن
توخونه ی شما که شبیه خونواده م بودید مردم تو منومثل تفاله پرت کردی
بیرون مثل یه اشغال گفتی تاریخ انقضام تموم شده وبرم گمشم
توچشمای سرخش نگاه کردم سیبک گلوش به شدت بالا پایین میشد وپره های
بینیش تندتند بازوبسته فهمیدم هرکاری میکنه تابغضش نشکنه اما دلم اروم
نمیشد خیلی تواین مدت عذاب کشیده بودم من هرروز ازندیدنشون سوختم
مثل شمع وحالا باید خودموخالی کنم
باگریه دستشو تودستم گرفتم
_الان راضی شدی ؟ ازاینکه انقدرمنو بدبخت دیدی دلت خنک شد؟ پس بذاردلت خوب خنک شه!!! خوب نگاه کن منوببین من دیگه با مرده ی متحرک هیچ فرقی ندارم من حتی جزء مرده هام حساب نمیشم خونواده م حتی منومرده هم نمیدونن شیش ماه حتی یکیشون زنگ نزده ببینه من مردم یا زنده م؟ بهم سخت می گذره یانه؟میبینی من واسه هیچکس وجود خارجی ندارم توهمه ی اینارومیدونستی ! می دونستی چقدر بی پناهم! میدونستی چقدر قلبم شکسته وباز بابیرحمی گفتی هری چرابایدبرگردم توخونه ای که شیش ماه پیش منو مثل تف پرت کردی بیرون
چرابرگردم که بازم بگی هری ؟نه برنمیگردم هرکاری می کنم نمیتونم خودموقانع
کنم برگردم برو بذار به دردخودم بمیرم
قلبم ازدرد بدجورتیرمیکشید خودمو ازتوبغلش بیرون کشیده بودم
وازدردمیلرزیدم روسرامیک نشسته بودم و سرمای سرامیک بدجور حالم
روبدکرده بود به طرفم نیم خیزشد که بادرد چشمام روبستم وگفتم
_از....اینجا.....برو......اومدن........من به خونه......شما اشتباه......بود من نباید
برگردم
چنان منو توبغلش کشیدکه بی جون تو دستش زل زدم تو چشماش
ارسلان_غلط کردم......گوه خوردم.....رزا گوه خوردم
خواستم جوابشوبدم امایه لحظه قلبم چنان تیری کشیدکه ازدرد نفسم بنداومدو ارسلان دادزد
ارسلان_یافاطمه زهرا..... یا پنج تن...... رزا !؟ رزا جانم؟ خانوممم......عمرم
زندگیم......چی شدی تو؟ چراصورتت کبودشده؟چرا؟
به صورت ترسیده واشکیش نگاه کردم یه لحظه حس کردم قلبم نزد دستام
بیجون کنارم افتادوچشمام سیاه شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_197
باترس به ارسلان نگاه کردم که بادیدن صورت به رنگ خونش نفس توسینه م حبس شد یاخدا یا جدسادات چرا انقدر عصبیه جوری دندوناش روبهم می سایید که هرلحظه امکان خوردشدن همه ی دندوناش بود ومن ازحجم فشاری
که به فکش می داد دردم گرفته بود رگ گردن وپیشونیش زده بودبیرون و تمام
صورت وگردن تابناگوشش سرخ سرخ بود ومن ازشدت استرس درحال پس
افتادن بودم که با چشمای سرخ شده ش نگاهم کرد
ازبین دندون های کلیدشده ش گفت
ِن من....نامو ِس ارسلان من.....
_ز
عش ِق من....مادِر بچِه من.....شبانه روزتویه هتل جون کنده وباعث اینهمه
دردش من بودم.....من لعنتی با اون حرفی که زدم باعث شدم تمام دستاش پراززخم باشه
کوبیدتوسرش اونقدرمحکم که ازترس خودمو بیشتر توبغلش پنهون کردم که
باحال وروزداغون وپریشون سرخوردکناردیوار از اینکه باحرفام اینطوری اتیشش
زدم قلبم بدجوری بیتابی میکردکه بابغض مردونه ای دستش روبه صورتم کشید و با غمی که توچشماش بود لب زد
_منی عشقمو بادستای خودم پرپرکردم....توکم عذاب کشیدی که ارسلان لعنت
منم داغت کردم باکارام؟خدالعنتم کنه!
باگریه سرم رو روسینه ش گذاشتم ولب زدم
_توروخدا ارسلان نگو....طاقت دیدن این حالتو ندارم
ارسلان_چطوری خودموببخشم؟ من باعث شدم تو ا ینهمه عذاب بکش
صداش لرزید
ارسلان_فقط به خاطر حرفی که منِ بیشرف زدم...عشق معصومم و انقدر اذیت کردم
من عوض وای خدا
دلم به حال این غم صداش بدجورمیسوخت غم وغصه هام فراموشم شدو یه
لحظه بدجور تمام نفرتم تواین چندماه بهم هجوم اورد شروع کردم به مشت
زدن به سینه ش وباگریه گفتم
_چه فایده؟من توتمام این روزا بانداشتنتون باندیدن تو وعلی سوختم بانبودن
توخونه ی شما که شبیه خونواده م بودید مردم تو منومثل تفاله پرت کردی
بیرون مثل یه اشغال گفتی تاریخ انقضام تموم شده وبرم گمشم
توچشمای سرخش نگاه کردم سیبک گلوش به شدت بالا پایین میشد وپره های
بینیش تندتند بازوبسته فهمیدم هرکاری میکنه تابغضش نشکنه اما دلم اروم
نمیشد خیلی تواین مدت عذاب کشیده بودم من هرروز ازندیدنشون سوختم
مثل شمع وحالا باید خودموخالی کنم
باگریه دستشو تودستم گرفتم
_الان راضی شدی ؟ ازاینکه انقدرمنو بدبخت دیدی دلت خنک شد؟ پس بذاردلت خوب خنک شه!!! خوب نگاه کن منوببین من دیگه با مرده ی متحرک هیچ فرقی ندارم من حتی جزء مرده هام حساب نمیشم خونواده م حتی منومرده هم نمیدونن شیش ماه حتی یکیشون زنگ نزده ببینه من مردم یا زنده م؟ بهم سخت می گذره یانه؟میبینی من واسه هیچکس وجود خارجی ندارم توهمه ی اینارومیدونستی ! می دونستی چقدر بی پناهم! میدونستی چقدر قلبم شکسته وباز بابیرحمی گفتی هری چرابایدبرگردم توخونه ای که شیش ماه پیش منو مثل تف پرت کردی بیرون
چرابرگردم که بازم بگی هری ؟نه برنمیگردم هرکاری می کنم نمیتونم خودموقانع
کنم برگردم برو بذار به دردخودم بمیرم
قلبم ازدرد بدجورتیرمیکشید خودمو ازتوبغلش بیرون کشیده بودم
وازدردمیلرزیدم روسرامیک نشسته بودم و سرمای سرامیک بدجور حالم
روبدکرده بود به طرفم نیم خیزشد که بادرد چشمام روبستم وگفتم
_از....اینجا.....برو......اومدن........من به خونه......شما اشتباه......بود من نباید
برگردم
چنان منو توبغلش کشیدکه بی جون تو دستش زل زدم تو چشماش
ارسلان_غلط کردم......گوه خوردم.....رزا گوه خوردم
خواستم جوابشوبدم امایه لحظه قلبم چنان تیری کشیدکه ازدرد نفسم بنداومدو ارسلان دادزد
ارسلان_یافاطمه زهرا..... یا پنج تن...... رزا !؟ رزا جانم؟ خانوممم......عمرم
زندگیم......چی شدی تو؟ چراصورتت کبودشده؟چرا؟
به صورت ترسیده واشکیش نگاه کردم یه لحظه حس کردم قلبم نزد دستام
بیجون کنارم افتادوچشمام سیاه شد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_197 باترس به ارسلان نگاه کردم که بادیدن صورت به رنگ خونش نفس توسینه م حبس شد یاخدا یا جدسادات چرا انقدر عصبیه جوری دندوناش روبهم می سایید که هرلحظه امکان خوردشدن همه ی دندوناش بود ومن ازحجم فشاری که به فکش می داد دردم…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_198
باحس درد تو قفسه سینه م پلکام روبازکردم اما با خوردن نورشدید به چشمم
سریع چشمم روبستم ودوباره بعدازکمی مکث بازکردم باتعجب به دوروبرم نگاه
میکردم اتاق نااشنابودشبیه بیمارستان بادیدن سرم تودستم چشمام گردشدوبا
ترس خواستم نیم خیزشم که دراتاق بازشد وارسلان هراسون به طرفم اومد
بابغض نگاهش کروم یه لحظه تمام اتفاقاتی که افتادجلوچشمام نقش بست
لحظه اخر قلبم بدجوردردگرفت
باترس به ارسلان که کنارم ایستاده بودنگاه کردم
_ارسلان؟
باشتاب جوابم روداد
_جونم خانوم
چونه م میلرزید خیلی ازدکترمیترسیدم والان نمیدونم چرااینجا بودم
_چرا منو اوردی بیمارستان
انگاربااین حرفم کمرش شکست چنان باغم نگاهم کردکه سنگ کوب کردم
دست روتودستش گرفت وپشت دستم بوسه پرحرارتی زد
ارسلان_چیزه.....خاصی نیست
ازطرز گفتنش معلوم بودیه اتفاقی افتاده ترسم بیشترشد
_توروخدابگو جون من بگو؟چه بلایی سرم اومده
شونه هاش لرزید
ارسلان_من..من ییشرف باعث شدم قلبت بایسته
ناباور دستم رو سمت چپ سینه م گذاشتم باورم نمیشد من سکته کرده
باشم؟یعنی واقعا قلبم از حرکت ایستاده بود؟اشک توچشمم حلقه زد
طفلک قلب بیچاره م حق داشت ازکاربیوفته!حق داره سالهاست جز غم و درد
مهمونی نداشته یه چشمم اشک بوده ویه چشمم خون معلومه ازکار می ایسته
بارها خودم ازخداخواسته م قلبم ازکار بیوفته ومن چشمم روببندم وراحت شم
بعدازسالهااین اتفاق افتاد باتفاوت ایینکه چشمم دوباره بازشد
لبخند رولبم بادیدن چشمای متورم ارسلان خشک شد
دستم روبه طرفش درازکردم که سریع تودست بزرگش دستم روگرفت
_گریه نکن
ارسلان_رزا توروخدا دوباره بهم برگردوند خدا دوباره توروبهم داد میدونی ...
میدونی چی کشیدم
_به خونواده م که چیزی نگفتی ؟
با غم سرتکون داد
ارسلان_نه.....ازهمشون متنفرم بیشترازهمه ازخودم متنفرم که باعث شدم تو
یک ماه تمام روتخت بیوفتی وچشمات وببندی
من باعث شدم قلبت باایسته
لبخندتلخی زدم
_نه توباعثش نبودی!!!
دستم رو باغم روقلبم کشیدم
_این رفیق بیچاره حق داشت ازکاربیوفته نمیدونی که چقدر زخم بهش زدن
واون دم نزد نمیدونی چه شبایی کنارم موند خب دیگه یه جایی طاقتش تموم شد حق داره خب
غصه نخور تقصیرتونبود
با بازشدن در اتاق ودیدن قامت حاج همایون خواستم نیم خیزشم که ارسلان
اجازه ندادحاج همایون باگام های بلندکنارم ایستاد
حاج همایون_دخترم خداروشکرکه چشمات وبازکردی خداروشکر که برگشتی
با غم نگاهش کردم چقدرنگرانم بودن الان خونواده م کجان چراهیچکس دورم
نیست هه خونواده اونا رزایی یادشون نیست بیچاره من بغض الودبه ارسلان
نگاه کردم
_ارسلان....دلم مامانمومیخواد اما
زدم زیرگریه ومیون گریه لب زدم
_اونا منویادشون نیست
توبغل ارسلان فرو رفتم
ارسلان_گریه نکن زندگیم گریه نکن
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_198
باحس درد تو قفسه سینه م پلکام روبازکردم اما با خوردن نورشدید به چشمم
سریع چشمم روبستم ودوباره بعدازکمی مکث بازکردم باتعجب به دوروبرم نگاه
میکردم اتاق نااشنابودشبیه بیمارستان بادیدن سرم تودستم چشمام گردشدوبا
ترس خواستم نیم خیزشم که دراتاق بازشد وارسلان هراسون به طرفم اومد
بابغض نگاهش کروم یه لحظه تمام اتفاقاتی که افتادجلوچشمام نقش بست
لحظه اخر قلبم بدجوردردگرفت
باترس به ارسلان که کنارم ایستاده بودنگاه کردم
_ارسلان؟
باشتاب جوابم روداد
_جونم خانوم
چونه م میلرزید خیلی ازدکترمیترسیدم والان نمیدونم چرااینجا بودم
_چرا منو اوردی بیمارستان
انگاربااین حرفم کمرش شکست چنان باغم نگاهم کردکه سنگ کوب کردم
دست روتودستش گرفت وپشت دستم بوسه پرحرارتی زد
ارسلان_چیزه.....خاصی نیست
ازطرز گفتنش معلوم بودیه اتفاقی افتاده ترسم بیشترشد
_توروخدابگو جون من بگو؟چه بلایی سرم اومده
شونه هاش لرزید
ارسلان_من..من ییشرف باعث شدم قلبت بایسته
ناباور دستم رو سمت چپ سینه م گذاشتم باورم نمیشد من سکته کرده
باشم؟یعنی واقعا قلبم از حرکت ایستاده بود؟اشک توچشمم حلقه زد
طفلک قلب بیچاره م حق داشت ازکاربیوفته!حق داره سالهاست جز غم و درد
مهمونی نداشته یه چشمم اشک بوده ویه چشمم خون معلومه ازکار می ایسته
بارها خودم ازخداخواسته م قلبم ازکار بیوفته ومن چشمم روببندم وراحت شم
بعدازسالهااین اتفاق افتاد باتفاوت ایینکه چشمم دوباره بازشد
لبخند رولبم بادیدن چشمای متورم ارسلان خشک شد
دستم روبه طرفش درازکردم که سریع تودست بزرگش دستم روگرفت
_گریه نکن
ارسلان_رزا توروخدا دوباره بهم برگردوند خدا دوباره توروبهم داد میدونی ...
میدونی چی کشیدم
_به خونواده م که چیزی نگفتی ؟
با غم سرتکون داد
ارسلان_نه.....ازهمشون متنفرم بیشترازهمه ازخودم متنفرم که باعث شدم تو
یک ماه تمام روتخت بیوفتی وچشمات وببندی
من باعث شدم قلبت باایسته
لبخندتلخی زدم
_نه توباعثش نبودی!!!
دستم رو باغم روقلبم کشیدم
_این رفیق بیچاره حق داشت ازکاربیوفته نمیدونی که چقدر زخم بهش زدن
واون دم نزد نمیدونی چه شبایی کنارم موند خب دیگه یه جایی طاقتش تموم شد حق داره خب
غصه نخور تقصیرتونبود
با بازشدن در اتاق ودیدن قامت حاج همایون خواستم نیم خیزشم که ارسلان
اجازه ندادحاج همایون باگام های بلندکنارم ایستاد
حاج همایون_دخترم خداروشکرکه چشمات وبازکردی خداروشکر که برگشتی
با غم نگاهش کردم چقدرنگرانم بودن الان خونواده م کجان چراهیچکس دورم
نیست هه خونواده اونا رزایی یادشون نیست بیچاره من بغض الودبه ارسلان
نگاه کردم
_ارسلان....دلم مامانمومیخواد اما
زدم زیرگریه ومیون گریه لب زدم
_اونا منویادشون نیست
توبغل ارسلان فرو رفتم
ارسلان_گریه نکن زندگیم گریه نکن
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚