هیچ چیز بهتر از این نیست
که در زندگی ات
حداقل یکنفر را داشته باشی
که از صمیم قلب دوستش بداری
و از صمیم قلب تو را مهربان بداند
#میلان_کوندرا
@yavaashaki 🍃🌺
که در زندگی ات
حداقل یکنفر را داشته باشی
که از صمیم قلب دوستش بداری
و از صمیم قلب تو را مهربان بداند
#میلان_کوندرا
@yavaashaki 🍃🌺
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_194
ارسلان_منو امیرعباس تمام این شیش ماه کنارتوزندگی کردیم تمام اتاق
امیرعباس پر ازعکسای تو وخودشه هردقیقه میبردمش جلوی عکسات و بهش
میگفتم نگاه کن این مامان توئه ها همون کسی که باعث شدتو الان اینطوری باشی
انقدرایناروگفتم وگفتم تاخود امیرعباس تاوقتی عکس تو روتودستش نمیذاشتم
نمیخوابید تا عکست روجلوچشماش نمی گرفتم شیرنمیخورد
بغل هیچکس نمی رفت جزمن
چون بوی عطرتورومیدادم برات جالبه ازکجا عطر تورومیدونم
سرم روسوالی تکون دادم که لبخند زد
ارسلان_تنهاچیزی که ازت اینجا جاموند شیشه عطرت بود مثل کعبه
میپرستیدمش تمام لباسام بوی عطرتورومیدن امیرعباس بوی تن توروخوب
میشناخت وبه خاطرهمین توبغل من اروم می گرفت
با عشق نگاهش کردم وتودلم گفتم
خدایا جای تمام نداشته هام عشق مردی روبهم دادی حس مادری روبهم دادی
درسته خودم به دنیانیاوردمش اما بابچه خودم فرقی نداره
اشک ازچشمم سرازیرشدکه ارسلان با دستش اشکم روپاک کردو توگوشم گفت
ارسلان_بازکه داری گریه میکنی !!پاشوبریم لوازمتو بیاریم
سرم روتکون دادم وازجام بلند شدم روبه حاج خانوم وحاج همایون وشیرین که
بالبخندنگاهمون میکردن علی که خواب بود روگرفتم
_ببخشید مازودبرمیگردیم
سرتکون دادن وحاج خانوم علی روازم گرفت به همراه ارسلان ازخونه خارج
شدی م سوارفراریش شدیم که توراه ازم پرسید
ارسلان_خب کجاباید برم؟
ادرس خونه م روبهش گفتم که بعدنیم ساعت رسیدیم جلوی ساختمون
کامل برگشت طرفم
ارسلان_اینجا زندگی می کنید؟
بااخم نگاهش کردم
_زندگی می کنم
باچشمای ناباورنگاهم کرد
ارسلان_یعنی چی؟
نگاه از صورت عصبیش گرفتم
_یعنی تنهااین مدت زندگی کردم اگه کنارخونواده م بودم که می دونستم خواهرم
دوباره بغض توگلوم نشست چقدر دلم شکسته بود فقط خدا می دونست
_خواهرم عقدکرده!!
ارسلان_تو....اینهمه مدت تنها زندگی کردی؟چرا؟
لبخندتلخی زدم
_نمیخواستم خونواده م نگرانم بشن
ارسلان_نگفتی بلایی سرت میاد
بااخم نگاهش کردم که بادیدن صورت سرخ شده ازخشم دلم لرزید
ارسلان_یه دخترتنها تویه ساختمونی که نمی دونه ادمایی که همسایه شن
چطورادمایی هستن نترسیدی یه دفعه یه بلایی سرت میارن
قلبم پرشدازاسترس راست میگفت چطورانقدر راحت ازهمه چی ردشدم
بغض الودنگاهش کردم وبادلخوری به اخم های درهمش نگاه کردم
_وقتی بیرونم کردی یادت نبودمن چه وضعی دارم؟
پوزخندرولبم نشست و خشم چنگال های تیزش رو تو قلبم فروکرد چشم ازش گرفتم وبه روبه رونگاه کردم
_ اون قدر عرضه دارم که بتونم ازخودم محافظت کنم
ازیاداوری گذشته دوباره ازارسلان بی اندازه دلخوربودم ونظرم عوض
شدنمیخواستم برگردم تواون خونه علی تااینجاش تونسته بی من بزرگ شه
ازاین به بعدهم میتونه منم که وجودم برای هیچکس مهم نیست مادروخواهرم
خواهرم تازه عروسه اما من نمیدونستم حس میکردم تمام تنم واتیش زدن رفیقم میدونست خواهرم عروس شده اما من نه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_194
ارسلان_منو امیرعباس تمام این شیش ماه کنارتوزندگی کردیم تمام اتاق
امیرعباس پر ازعکسای تو وخودشه هردقیقه میبردمش جلوی عکسات و بهش
میگفتم نگاه کن این مامان توئه ها همون کسی که باعث شدتو الان اینطوری باشی
انقدرایناروگفتم وگفتم تاخود امیرعباس تاوقتی عکس تو روتودستش نمیذاشتم
نمیخوابید تا عکست روجلوچشماش نمی گرفتم شیرنمیخورد
بغل هیچکس نمی رفت جزمن
چون بوی عطرتورومیدادم برات جالبه ازکجا عطر تورومیدونم
سرم روسوالی تکون دادم که لبخند زد
ارسلان_تنهاچیزی که ازت اینجا جاموند شیشه عطرت بود مثل کعبه
میپرستیدمش تمام لباسام بوی عطرتورومیدن امیرعباس بوی تن توروخوب
میشناخت وبه خاطرهمین توبغل من اروم می گرفت
با عشق نگاهش کردم وتودلم گفتم
خدایا جای تمام نداشته هام عشق مردی روبهم دادی حس مادری روبهم دادی
درسته خودم به دنیانیاوردمش اما بابچه خودم فرقی نداره
اشک ازچشمم سرازیرشدکه ارسلان با دستش اشکم روپاک کردو توگوشم گفت
ارسلان_بازکه داری گریه میکنی !!پاشوبریم لوازمتو بیاریم
سرم روتکون دادم وازجام بلند شدم روبه حاج خانوم وحاج همایون وشیرین که
بالبخندنگاهمون میکردن علی که خواب بود روگرفتم
_ببخشید مازودبرمیگردیم
سرتکون دادن وحاج خانوم علی روازم گرفت به همراه ارسلان ازخونه خارج
شدی م سوارفراریش شدیم که توراه ازم پرسید
ارسلان_خب کجاباید برم؟
ادرس خونه م روبهش گفتم که بعدنیم ساعت رسیدیم جلوی ساختمون
کامل برگشت طرفم
ارسلان_اینجا زندگی می کنید؟
بااخم نگاهش کردم
_زندگی می کنم
باچشمای ناباورنگاهم کرد
ارسلان_یعنی چی؟
نگاه از صورت عصبیش گرفتم
_یعنی تنهااین مدت زندگی کردم اگه کنارخونواده م بودم که می دونستم خواهرم
دوباره بغض توگلوم نشست چقدر دلم شکسته بود فقط خدا می دونست
_خواهرم عقدکرده!!
ارسلان_تو....اینهمه مدت تنها زندگی کردی؟چرا؟
لبخندتلخی زدم
_نمیخواستم خونواده م نگرانم بشن
ارسلان_نگفتی بلایی سرت میاد
بااخم نگاهش کردم که بادیدن صورت سرخ شده ازخشم دلم لرزید
ارسلان_یه دخترتنها تویه ساختمونی که نمی دونه ادمایی که همسایه شن
چطورادمایی هستن نترسیدی یه دفعه یه بلایی سرت میارن
قلبم پرشدازاسترس راست میگفت چطورانقدر راحت ازهمه چی ردشدم
بغض الودنگاهش کردم وبادلخوری به اخم های درهمش نگاه کردم
_وقتی بیرونم کردی یادت نبودمن چه وضعی دارم؟
پوزخندرولبم نشست و خشم چنگال های تیزش رو تو قلبم فروکرد چشم ازش گرفتم وبه روبه رونگاه کردم
_ اون قدر عرضه دارم که بتونم ازخودم محافظت کنم
ازیاداوری گذشته دوباره ازارسلان بی اندازه دلخوربودم ونظرم عوض
شدنمیخواستم برگردم تواون خونه علی تااینجاش تونسته بی من بزرگ شه
ازاین به بعدهم میتونه منم که وجودم برای هیچکس مهم نیست مادروخواهرم
خواهرم تازه عروسه اما من نمیدونستم حس میکردم تمام تنم واتیش زدن رفیقم میدونست خواهرم عروس شده اما من نه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_195
دستم به طرف دستگیره رفت وبا بغضی که سعی می کردم برای هزارمین
بارنشکنه لب زدم
_فکرکنم بهترباشه تنهابرگردی خونه
دلم نمیخواد سربارکسی باشم درضمن علی هم به من احتیاجی نداره تاالان که
خوب ازپس کارهاش براومدی ازاین به بعدهم میتونی منم زندگی خودمودارم
همه چیز اوکی وارومه
ارسلان_تودرست میگی اون روز وقتی بهت گفتم برو نفهمیدم چه گوهی خوردم
اما هرروز هرثانیه هرلحظه ای که علی بیقراری میکرد خودم رو لعنت می کردم
علی به کنار قلب خودم ازغصه درحال ترکیدن بود تو راست میگی من درحقت
بدکردم اما توببخش رزا منم مثل همه به قلبت زخم زدم توتن هام نذار منه خر
دلتوشکوندم تویه فرصت دیگه بهم بده توروخدا
باچشمای اشکی توچشماش نگاه کردم وسرم روانداختم پایین
_اگه قبول کنم قول میدی تاوقتی زنده م ونفس می کشم تنهام نذاری ؟
با اخم نگاهم کرد
ارسلان_این چه طرزحرف زدنه رزا؟
_جواب منوبده قول میدی؟
باحرص لبش روگازگرفت
ارسلان_قول میدم
لبخندرولبم نشست و سرم رو روسینه ش گذاشتم که شالم ازروی موهام کنار
رفت وارسلان بوسه پرازعشق روموهام نشوند
ارسلان_اومممم بوی بهشت میدی رزا،بوی بهشت.....دیگه نمیذارم هیچی
بینمون فاصله بندازه
بالبخند نگاهش کردم وچشمام روبازوبسته کردم
_خب بریم بالا لوازمم روجمع کنم
چشماش روباعشق دوخت به چشمام
ارسلان_ وقتی رفتی فهمیدم اون عشقی که ازش حرف میزدم عشق نبود
بابغض نگاهش کردم کاش ادامه نمیداد دلم نمی خواست بگه عاشقم نیست
چونه م شروع کرد به لرزیدن سرم روبه زیرانداختم نمیخواستم توچشمام نگاه
کنه و بگه حسش نسبت بهم چیه بعد سالها یکی بهم گفت عاشقمه کسی که
خودمم دوسش دارم اما اون الان داره میگه عاشقم نیست
ارسلان_فهمیدم اون حسی که ازش دم میزنم عشق نیست جنونه
با چشما ی خیس شده م نگاهش کردم که دستش روبه طرف صورتم اورد
واشک چشمام روپاک کرد وباهم ازماش ین پیاده شدی م باکلید قفل در روبازکردم
وارد اپارتمان شدیم همینکه خواستم درخونه م روبازکنم زن مهربون همسایه
هروقت میومدم خونه برام غذامیاورد اومد به طرفمون بادیدن من لبخند
زدوخواست چیزی بگه که بادیدن ارسلان اخماش رفت توهم
_خوبی دخترم؟رزا جان این اقا رومعرفی نمیکنی
بااسترس به چشماش نگاه کردم که جدی به ارسلان نگاه کرد
ارسلان_من همسر رزا جان هستم
ازچشمای زن همسایه خیلی خوب معلوم بودکه باورنکرده با بدبینی نگاهم کرد
_ولی تاجایی که من یادمه رزا یه دختردانشجو بود که تنها اینجازندگی میکرد ودائم سرکاربود
بااسترس لبم روگاز گرفتم که ازچشم ارسلان دورنموند واشاره کردلبم رو ول کنم
_واقعیتش تازه عقدکردیم اومدیم لوازمم روجمع کنم بریم
زن همسایه با قیافه ناراحت سرتکون داد
_مبارک باشه ببخشید اگه تندی کردم
لبخندبی جونی زدم
_مرسی بااجازه
درخونه اروبازکردم وارسلان بی حرف واردخونه شد سریع درخونه اروبستم وروبه
ارسلان که زل زده بودبهم لب زدم
_بشین تامن برگردم
سرتکون دادکه به طرف اتاقم رفتم ومشغول جمع کردن لوازمم شدم خیلی
زودلوازمم روجمع کردم چون بیشترلوازمم هنوز تو چمدون بود ومن به جز لباس هیچی نداشتم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_195
دستم به طرف دستگیره رفت وبا بغضی که سعی می کردم برای هزارمین
بارنشکنه لب زدم
_فکرکنم بهترباشه تنهابرگردی خونه
دلم نمیخواد سربارکسی باشم درضمن علی هم به من احتیاجی نداره تاالان که
خوب ازپس کارهاش براومدی ازاین به بعدهم میتونی منم زندگی خودمودارم
همه چیز اوکی وارومه
ارسلان_تودرست میگی اون روز وقتی بهت گفتم برو نفهمیدم چه گوهی خوردم
اما هرروز هرثانیه هرلحظه ای که علی بیقراری میکرد خودم رو لعنت می کردم
علی به کنار قلب خودم ازغصه درحال ترکیدن بود تو راست میگی من درحقت
بدکردم اما توببخش رزا منم مثل همه به قلبت زخم زدم توتن هام نذار منه خر
دلتوشکوندم تویه فرصت دیگه بهم بده توروخدا
باچشمای اشکی توچشماش نگاه کردم وسرم روانداختم پایین
_اگه قبول کنم قول میدی تاوقتی زنده م ونفس می کشم تنهام نذاری ؟
با اخم نگاهم کرد
ارسلان_این چه طرزحرف زدنه رزا؟
_جواب منوبده قول میدی؟
باحرص لبش روگازگرفت
ارسلان_قول میدم
لبخندرولبم نشست و سرم رو روسینه ش گذاشتم که شالم ازروی موهام کنار
رفت وارسلان بوسه پرازعشق روموهام نشوند
ارسلان_اومممم بوی بهشت میدی رزا،بوی بهشت.....دیگه نمیذارم هیچی
بینمون فاصله بندازه
بالبخند نگاهش کردم وچشمام روبازوبسته کردم
_خب بریم بالا لوازمم روجمع کنم
چشماش روباعشق دوخت به چشمام
ارسلان_ وقتی رفتی فهمیدم اون عشقی که ازش حرف میزدم عشق نبود
بابغض نگاهش کردم کاش ادامه نمیداد دلم نمی خواست بگه عاشقم نیست
چونه م شروع کرد به لرزیدن سرم روبه زیرانداختم نمیخواستم توچشمام نگاه
کنه و بگه حسش نسبت بهم چیه بعد سالها یکی بهم گفت عاشقمه کسی که
خودمم دوسش دارم اما اون الان داره میگه عاشقم نیست
ارسلان_فهمیدم اون حسی که ازش دم میزنم عشق نیست جنونه
با چشما ی خیس شده م نگاهش کردم که دستش روبه طرف صورتم اورد
واشک چشمام روپاک کرد وباهم ازماش ین پیاده شدی م باکلید قفل در روبازکردم
وارد اپارتمان شدیم همینکه خواستم درخونه م روبازکنم زن مهربون همسایه
هروقت میومدم خونه برام غذامیاورد اومد به طرفمون بادیدن من لبخند
زدوخواست چیزی بگه که بادیدن ارسلان اخماش رفت توهم
_خوبی دخترم؟رزا جان این اقا رومعرفی نمیکنی
بااسترس به چشماش نگاه کردم که جدی به ارسلان نگاه کرد
ارسلان_من همسر رزا جان هستم
ازچشمای زن همسایه خیلی خوب معلوم بودکه باورنکرده با بدبینی نگاهم کرد
_ولی تاجایی که من یادمه رزا یه دختردانشجو بود که تنها اینجازندگی میکرد ودائم سرکاربود
بااسترس لبم روگاز گرفتم که ازچشم ارسلان دورنموند واشاره کردلبم رو ول کنم
_واقعیتش تازه عقدکردیم اومدیم لوازمم روجمع کنم بریم
زن همسایه با قیافه ناراحت سرتکون داد
_مبارک باشه ببخشید اگه تندی کردم
لبخندبی جونی زدم
_مرسی بااجازه
درخونه اروبازکردم وارسلان بی حرف واردخونه شد سریع درخونه اروبستم وروبه
ارسلان که زل زده بودبهم لب زدم
_بشین تامن برگردم
سرتکون دادکه به طرف اتاقم رفتم ومشغول جمع کردن لوازمم شدم خیلی
زودلوازمم روجمع کردم چون بیشترلوازمم هنوز تو چمدون بود ومن به جز لباس هیچی نداشتم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚