#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_186
به سرم تودستم که نصف شده بودنگاه کردم وبایه حرکت سوز ن سرم روازدستم
کندم سوزش دستم روباگازگرفتن لبم تحمل کردم
سمانه_ای وای چراسرمتو دراوردی؟
نیم نگاهی بهش انداختم
_خوبم نگران نباش
بیحرف ازجلوی چشمای بهت زده شون مشغول کارم شدم که با لرزش گوشی
توجیب مانتوم دست ازکاربرداشتم و گوشی روجواب دادم
_بله؟
شیرین_الو رزا جونم خوبی ؟
باشنیدن صدای شیرین قلبم تیرکشید اماسعی کردم محکم باشم سردجواب
دادم
_ممنون توخوبی
مکثی کرد وجواب داد
شیرین_میشه ازت خواهش کنم یه جاهمدیگه ارو ببینیم
قاطع لب زدم
_نه
شیرین_توروخدا رزا خیلی موضوع مهمیه
کلافه تیرو به دی وارتکیه دادم
_باشه کجابیام
شیرین_بیاکافه همیشگی امروز ساعت ۵
_باشه
گوشی روقطع کردم ساعت سه بود مشغول کارشدم اما یک لحظه اشکام
بندنمیومد
دلم بدجورپربود
بادیدن ساعت که چهارونیم بود به طرف اتاق کاو یانی رفتم وارداتاق شدم
_جناب کاویانی دوساعت مرخصی میخواستم
کاویانی که تاحالا هرگزازش مرخصی نخواسته بودم سریع قبول کرد
وارد اتاق تعویض لباس شدم ولباسام روه مانتوحریر قرمز وشلوارکتون مشکی
بود رو تنم کردم شال مشکیم روسرم کردم به صورت زردم نگاه کردم نباید
شیرین میفهمید که حالم بده
بنابراین از کی فم لوازم ارایشم رو برداشتم وارایش کاملی کردم که بیشتر ازهمه
رژ قرمزم تودید بود
موهام روتوی صورتم ری ختم واز هتل خارج شدم بااژانس به کافه ای که پاتوق
منو رفیقام بود رفتم
یه کافه کوچیک به شکل کلبه
اسم کافه کلبه عشق بود
همه ی لوازم چوبی بود واهنگ غمگینی داخل کافه پلی میشد
باپاهای لرزون وارد کافه شدم بادیدن شیرین که جای همیشگ ی نشسته بود
لبخند مصنوعی رولبم نشوندم و به طرفش رفتم کنارش ایستادم هیچ فرقی با
شیرین چندماه پیش نداشت مثل شیش ماه قبل بود
بالبخند به صورت بهت زده ش نگاه کردم
_سلام
باناباوری ازجاش بلندشدو لب زد
شیرین_رزا خودتی؟
چشمام روبه معنی مثبت بازوبسته کردم که بغض الود لب زد
_چه بلایی سرت اومده؟
قلبم از شنیدن جمله ش تیرکشید اما نذاشتم بفهمه لبخندزدم
_مگه چمه کورشدم یاکچل خودم خبرندارم؟
شیرین_شدی پوست واستخوون چرااین شکلی شدی
بیتوجه به سوالش روی صندلی مقابلش نشستم
_حرفت وبگو باید برم کاردارم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_186
به سرم تودستم که نصف شده بودنگاه کردم وبایه حرکت سوز ن سرم روازدستم
کندم سوزش دستم روباگازگرفتن لبم تحمل کردم
سمانه_ای وای چراسرمتو دراوردی؟
نیم نگاهی بهش انداختم
_خوبم نگران نباش
بیحرف ازجلوی چشمای بهت زده شون مشغول کارم شدم که با لرزش گوشی
توجیب مانتوم دست ازکاربرداشتم و گوشی روجواب دادم
_بله؟
شیرین_الو رزا جونم خوبی ؟
باشنیدن صدای شیرین قلبم تیرکشید اماسعی کردم محکم باشم سردجواب
دادم
_ممنون توخوبی
مکثی کرد وجواب داد
شیرین_میشه ازت خواهش کنم یه جاهمدیگه ارو ببینیم
قاطع لب زدم
_نه
شیرین_توروخدا رزا خیلی موضوع مهمیه
کلافه تیرو به دی وارتکیه دادم
_باشه کجابیام
شیرین_بیاکافه همیشگی امروز ساعت ۵
_باشه
گوشی روقطع کردم ساعت سه بود مشغول کارشدم اما یک لحظه اشکام
بندنمیومد
دلم بدجورپربود
بادیدن ساعت که چهارونیم بود به طرف اتاق کاو یانی رفتم وارداتاق شدم
_جناب کاویانی دوساعت مرخصی میخواستم
کاویانی که تاحالا هرگزازش مرخصی نخواسته بودم سریع قبول کرد
وارد اتاق تعویض لباس شدم ولباسام روه مانتوحریر قرمز وشلوارکتون مشکی
بود رو تنم کردم شال مشکیم روسرم کردم به صورت زردم نگاه کردم نباید
شیرین میفهمید که حالم بده
بنابراین از کی فم لوازم ارایشم رو برداشتم وارایش کاملی کردم که بیشتر ازهمه
رژ قرمزم تودید بود
موهام روتوی صورتم ری ختم واز هتل خارج شدم بااژانس به کافه ای که پاتوق
منو رفیقام بود رفتم
یه کافه کوچیک به شکل کلبه
اسم کافه کلبه عشق بود
همه ی لوازم چوبی بود واهنگ غمگینی داخل کافه پلی میشد
باپاهای لرزون وارد کافه شدم بادیدن شیرین که جای همیشگ ی نشسته بود
لبخند مصنوعی رولبم نشوندم و به طرفش رفتم کنارش ایستادم هیچ فرقی با
شیرین چندماه پیش نداشت مثل شیش ماه قبل بود
بالبخند به صورت بهت زده ش نگاه کردم
_سلام
باناباوری ازجاش بلندشدو لب زد
شیرین_رزا خودتی؟
چشمام روبه معنی مثبت بازوبسته کردم که بغض الود لب زد
_چه بلایی سرت اومده؟
قلبم از شنیدن جمله ش تیرکشید اما نذاشتم بفهمه لبخندزدم
_مگه چمه کورشدم یاکچل خودم خبرندارم؟
شیرین_شدی پوست واستخوون چرااین شکلی شدی
بیتوجه به سوالش روی صندلی مقابلش نشستم
_حرفت وبگو باید برم کاردارم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
دلتنگی
ساعت و لحظه سرش نمیشود !
جانِ دلم ؛
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست
که از تو بی خبرم ...
تمام آن لحظاتی
که حالم را نمیپرسی ...
#علی_سلطانی
@yavaashaki 🍃🌺
ساعت و لحظه سرش نمیشود !
جانِ دلم ؛
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست
که از تو بی خبرم ...
تمام آن لحظاتی
که حالم را نمیپرسی ...
#علی_سلطانی
@yavaashaki 🍃🌺
میآید روزی که در تراسِ خانهات، رویِ صندلیِ دسته دار نشستهای و بازیِ کودکان را تماشا می کنی. آن روز دیگر نه باران خاطرهای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتابِ سنگی بر دریاچه آرامِ دلت می اندازد. سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای! کنارِ روزمرگی هایت، یک فنجان چای برایِ خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان، فنجانِ چایت را به لبانت نزدیک میکنی، اما یکباره یکی از کودکان نامِ مرا فریاد می زند! شباهتِ اسمی بود. تو آرام فنجانت را کمی پایین میآوری، لبخندِ کوچکی میزنی و دوباره چایت را می نوشی. من به همان لبخند زندهام...
#روزبه_معین
@yavaashaki ✍
میآید روزی که در تراسِ خانهات، رویِ صندلیِ دسته دار نشستهای و بازیِ کودکان را تماشا می کنی. آن روز دیگر نه باران خاطرهای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتابِ سنگی بر دریاچه آرامِ دلت می اندازد. سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای! کنارِ روزمرگی هایت، یک فنجان چای برایِ خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان، فنجانِ چایت را به لبانت نزدیک میکنی، اما یکباره یکی از کودکان نامِ مرا فریاد می زند! شباهتِ اسمی بود. تو آرام فنجانت را کمی پایین میآوری، لبخندِ کوچکی میزنی و دوباره چایت را می نوشی. من به همان لبخند زندهام...
#روزبه_معین
@yavaashaki ✍
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_187
شیرین_یعنی باورکنم که نمیدونی ؟
مضطرب نگاهش کردم
_چی روبایدبدونم؟
شیرین با چشمای گشاد شده لب زد
شیرین_یعنی میخوای بگی نمیدونی نیلوفر هفته پیش عقدکرده؟
نفس توسینه م حبس شد حس کردم خون توتنم یخ زد نیلوفر عقدکرده باکی ؟
کی عقدکردچرامن نفهمیدم
_کی ... چرا من نمیدونم
شیرین_رفتم خونه تون تا توروببینم اما تونبودی مادرت وخواهرت مشغول
خرید عروسی بودن منوکه دیدن گفتن نیلوفرعقدکرده ودارن براش جهزیه میخرن
برام جالب بودتو چرانیستی
هیچی ازحرفای شیرین نمیشنیدم انگار تو قلبم چاقو فروکرده بودن چنان دردی
توقلبم حس میکردم که تاحالا حس نکرده بودم شبیه ادمی شدم که همه چیش رو توقمار باخته
خواهرم عروس شده بود ومن حتی نمیدونستم مگه میشه
من صبح تاشب مثل سگ کارمیکردم فقط به خاطراونا واوناحتی به من نگفته
بودن که نیلوفرعروسی کرده
خیلی سخته اندازه پشه هم برای خانواده ت اهمیت نداشتی باشی
با چشما ی پربه شیرین نگاه کرد
_تو....تومطمئنی که نیلوفر ازدواج کرده
شیرین_اره خود مامانت گفت
سرم رو غم تکون دادم
واه جگرسوزی کشیدم
_نمیدونستم.....
لبخند تلخی زدم وهرکاری کردم نشد وقطره اشک سمجی روگونه م چکید
_مبارکش باشه
صدام به وضوح میلرزید
شیرین بادیدن حالم بغض کرده دستم روکه روی می ز مشت کرده بود
روتودستش گرفت و فشرد بادیدن دستم دستش رو روی دهنش گذاشت تمام
انگشتام از کارزیاد باموادشوینده و ازطرفی انجام کارای اشپزخونه زخم بودن
شیرین طاقت نیاوردوزدزیرگریه به دستم اشاره کردومیون گریه گفت
شیرین_چه بلایی سرت اومده؟
لبخندلرزونی زدم ودستم روازدستش کشیدم بیرون
_چیزی نیست!!
قلبم ازدرد بدجورت یرمیکشید
_علی خوبه؟؟
چشمای خیسش روبه چشمام دوخت
شیرین_نه اصلا خوب نیست
قلبم فروریخت
بااسترس لب زدم
_چ..چرا؟پرستار جدیدش اذیتش می کنه؟
سرش روبه معنی نفی تکون داد
شیرین_پرستارنداره
بابهت نگاهش کردم
_یعنی چی ؟
شیرین_بارفتن تو حاج عمو دیگه به کل ازارسلان سرد شد گفت دیگه حق نداره
پرستاربرای علی بگیره وخودش تنهاباید علی روبزرگ کنه
بابهت لب زدم
_واقعا
لبخند تلخی زد
شیرین_اره
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_187
شیرین_یعنی باورکنم که نمیدونی ؟
مضطرب نگاهش کردم
_چی روبایدبدونم؟
شیرین با چشمای گشاد شده لب زد
شیرین_یعنی میخوای بگی نمیدونی نیلوفر هفته پیش عقدکرده؟
نفس توسینه م حبس شد حس کردم خون توتنم یخ زد نیلوفر عقدکرده باکی ؟
کی عقدکردچرامن نفهمیدم
_کی ... چرا من نمیدونم
شیرین_رفتم خونه تون تا توروببینم اما تونبودی مادرت وخواهرت مشغول
خرید عروسی بودن منوکه دیدن گفتن نیلوفرعقدکرده ودارن براش جهزیه میخرن
برام جالب بودتو چرانیستی
هیچی ازحرفای شیرین نمیشنیدم انگار تو قلبم چاقو فروکرده بودن چنان دردی
توقلبم حس میکردم که تاحالا حس نکرده بودم شبیه ادمی شدم که همه چیش رو توقمار باخته
خواهرم عروس شده بود ومن حتی نمیدونستم مگه میشه
من صبح تاشب مثل سگ کارمیکردم فقط به خاطراونا واوناحتی به من نگفته
بودن که نیلوفرعروسی کرده
خیلی سخته اندازه پشه هم برای خانواده ت اهمیت نداشتی باشی
با چشما ی پربه شیرین نگاه کرد
_تو....تومطمئنی که نیلوفر ازدواج کرده
شیرین_اره خود مامانت گفت
سرم رو غم تکون دادم
واه جگرسوزی کشیدم
_نمیدونستم.....
لبخند تلخی زدم وهرکاری کردم نشد وقطره اشک سمجی روگونه م چکید
_مبارکش باشه
صدام به وضوح میلرزید
شیرین بادیدن حالم بغض کرده دستم روکه روی می ز مشت کرده بود
روتودستش گرفت و فشرد بادیدن دستم دستش رو روی دهنش گذاشت تمام
انگشتام از کارزیاد باموادشوینده و ازطرفی انجام کارای اشپزخونه زخم بودن
شیرین طاقت نیاوردوزدزیرگریه به دستم اشاره کردومیون گریه گفت
شیرین_چه بلایی سرت اومده؟
لبخندلرزونی زدم ودستم روازدستش کشیدم بیرون
_چیزی نیست!!
قلبم ازدرد بدجورت یرمیکشید
_علی خوبه؟؟
چشمای خیسش روبه چشمام دوخت
شیرین_نه اصلا خوب نیست
قلبم فروریخت
بااسترس لب زدم
_چ..چرا؟پرستار جدیدش اذیتش می کنه؟
سرش روبه معنی نفی تکون داد
شیرین_پرستارنداره
بابهت نگاهش کردم
_یعنی چی ؟
شیرین_بارفتن تو حاج عمو دیگه به کل ازارسلان سرد شد گفت دیگه حق نداره
پرستاربرای علی بگیره وخودش تنهاباید علی روبزرگ کنه
بابهت لب زدم
_واقعا
لبخند تلخی زد
شیرین_اره
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
جوان زیبای ایرانی و دختر هوسباز
💎روزی پسر جوان و خوشتیپی در بازار به قدم زدن مشغول بود . او خوشتیپ ترین پسر آن دیار بود و یک جوان با ایمانی قوی.
در بازار همچنان قدم میزد . که زن جوانی را دید که از او طلب کمک کرد . و جوان محض رضای خدا بار را از زن جوان گرفت و به طرف خانه زن حرکت کردن . وقتی به خانه زن رسیدن پسر عزم رفتن کرد ولی زن نزاشت.
زن: تو که این همه راه را بار من را حمل کرده ای پس باید تشنه باشی . بیا داخل تا آب به تو دهم تا سیراب شوی.
پسر هم همراه دختر به داخل خانه رفت.. وسایل را داخل آشپزخانه زن گذاشت و دید که زن با لباس زیر جلوی او قرار گرفته است . سر خود را به پایین انداخت و لیوان را از او گرفت و آب را نوشید و عزم رفتن کرد . ولی زن جلوی او را گرفت .
برای ادامه داستان کلیک کنید
💎روزی پسر جوان و خوشتیپی در بازار به قدم زدن مشغول بود . او خوشتیپ ترین پسر آن دیار بود و یک جوان با ایمانی قوی.
در بازار همچنان قدم میزد . که زن جوانی را دید که از او طلب کمک کرد . و جوان محض رضای خدا بار را از زن جوان گرفت و به طرف خانه زن حرکت کردن . وقتی به خانه زن رسیدن پسر عزم رفتن کرد ولی زن نزاشت.
زن: تو که این همه راه را بار من را حمل کرده ای پس باید تشنه باشی . بیا داخل تا آب به تو دهم تا سیراب شوی.
پسر هم همراه دختر به داخل خانه رفت.. وسایل را داخل آشپزخانه زن گذاشت و دید که زن با لباس زیر جلوی او قرار گرفته است . سر خود را به پایین انداخت و لیوان را از او گرفت و آب را نوشید و عزم رفتن کرد . ولی زن جلوی او را گرفت .
برای ادامه داستان کلیک کنید
مرا میپرسیدند :
تو که اهلِ سیگار نبودی ،
چرا سیگار میکشی ؟
در جوابشان گفتم :
مگر او اهلِ رفتن بود که رفت ؟!
بگذار خوب شیرفهم شوند
که آدمها
کارهایی میکنند که اهلش نیستند
@yavaashaki 🍃🌺
تو که اهلِ سیگار نبودی ،
چرا سیگار میکشی ؟
در جوابشان گفتم :
مگر او اهلِ رفتن بود که رفت ؟!
بگذار خوب شیرفهم شوند
که آدمها
کارهایی میکنند که اهلش نیستند
@yavaashaki 🍃🌺
کاش نام من تسلا بود. تسلای خاطر تمام آدمهای غمگین و از نفسافتاده...
کاش نام من پناه بود، پناهِ تمام آدمهای بیپناه.
کاش نام من آغوش بود، آغوشی برای همهی آنان که هیچکسی را برای همدردی ندارند.
کاش نام من مرهم بود، برای تمام زخمهای تا مغز استخوانرسیدهی درمان نشده.
کاش نام من شادی بود، دلخوشی بود، لبخند بود... کاش قدرت داشتم حال تمام آدمها و حال تمام شهر و تمام خیابانها و خانهها را خوب کنم...
دلم پنجرههای روشنِ خوشبخت میخواهد تا هرشب بزنم به دلِ کوچه و خیابان و با ذوق به آنها نگاه کنم. از آن پنجرهها که آرامش و خوشبختیِ آدمها را قاب گرفتهاند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
کاش نام من پناه بود، پناهِ تمام آدمهای بیپناه.
کاش نام من آغوش بود، آغوشی برای همهی آنان که هیچکسی را برای همدردی ندارند.
کاش نام من مرهم بود، برای تمام زخمهای تا مغز استخوانرسیدهی درمان نشده.
کاش نام من شادی بود، دلخوشی بود، لبخند بود... کاش قدرت داشتم حال تمام آدمها و حال تمام شهر و تمام خیابانها و خانهها را خوب کنم...
دلم پنجرههای روشنِ خوشبخت میخواهد تا هرشب بزنم به دلِ کوچه و خیابان و با ذوق به آنها نگاه کنم. از آن پنجرهها که آرامش و خوشبختیِ آدمها را قاب گرفتهاند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
نکاتی که هر دختری باید قبل از ۱۸ سالگی بدونه:
۱. اگر یه آدم خوب پیدا کردی دنبال یه آدم عالی نگرد.
۲. با آدم خسیس مسافرت نرو.
۳. با آدم شکاک ازدواج نکن.
۴. یه مهارت یاد بگیر و مستقل شو.
۵. به خودت و دیگران احترام بذار.
۶. کسی حق نداره با ذکر «جنبه داشته باش» و به بهونه شوخی بهت توهین کنه.
۷. وقتی ازت تعریف میکنن، خودتو نکوب، اعتماد به نفس داشته باش و تشکر کن.
۸. اون محبتی که با التماس بهت میرسه، مفت نمیارزه، توجه و محبت رو گدایی نکن.
۹. با افرادی رفت و آمد کن که لیاقتت رو بدونن و کنارشون حالت خوب باشه و ازشون چیزهای خوبی یادبگیری، نه که باعث پسرفت بشن.
۱۰. اینو بدون از دست دادن دیگران اشکالی نداره، تا زمانی که خودت رو از دست ندی!
@yavaashaki ✍
۱. اگر یه آدم خوب پیدا کردی دنبال یه آدم عالی نگرد.
۲. با آدم خسیس مسافرت نرو.
۳. با آدم شکاک ازدواج نکن.
۴. یه مهارت یاد بگیر و مستقل شو.
۵. به خودت و دیگران احترام بذار.
۶. کسی حق نداره با ذکر «جنبه داشته باش» و به بهونه شوخی بهت توهین کنه.
۷. وقتی ازت تعریف میکنن، خودتو نکوب، اعتماد به نفس داشته باش و تشکر کن.
۸. اون محبتی که با التماس بهت میرسه، مفت نمیارزه، توجه و محبت رو گدایی نکن.
۹. با افرادی رفت و آمد کن که لیاقتت رو بدونن و کنارشون حالت خوب باشه و ازشون چیزهای خوبی یادبگیری، نه که باعث پسرفت بشن.
۱۰. اینو بدون از دست دادن دیگران اشکالی نداره، تا زمانی که خودت رو از دست ندی!
@yavaashaki ✍
دلم تنگِ تو بود
که پاییز را عاشقانه سرودم.
و حالا به اندازه ی
تمام روزهای زمستان
اتاقم گرم است!
#شیما_سبحانی
@yavaashaki 🍃🌺
که پاییز را عاشقانه سرودم.
و حالا به اندازه ی
تمام روزهای زمستان
اتاقم گرم است!
#شیما_سبحانی
@yavaashaki 🍃🌺
جمعه یعنی بروی از همه جا دور شوی
به فراموشی و انکار، تو مجبور شوی
جمعه یعنی همهی شهر اگر غمگینند؛
تو بخندی و کمی وصلهی ناجور شوی
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
به فراموشی و انکار، تو مجبور شوی
جمعه یعنی همهی شهر اگر غمگینند؛
تو بخندی و کمی وصلهی ناجور شوی
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍