#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_218
های ریز ریز درون مرا تکمیل کنند، بی اختیار دست جلو برده و با دو انگشت اشاره و سبابه چند تار موی رها شده اش را گرفتم وبه سویی دیگر کشاندم و نگاه او به من کشیده شد.. دست راستش بالا آمد و موهای روی صورتم را پشت گوشم هدایت کرد و لبخند زدم از این الگوبرداری کودکانه حرکات من! دوباره جرعه ای از قهوه اش نوشید و من دیگر مثل
اوایل از اینکه می توانست قهوه را با همان بخارهای برخاسته که داغی بیش از حدش را نشان میداد بنوشد، حیرت
نمی کردم.. سر روی شانه اش گذاشتم و چشم بستم؛ صدایش مثل ملودی های الالیی که آرامت میکند تا به خواب
بروی، در فضا طنین انداخت و به گوشم رسید
ـ حالت خوبه؟
با سر جواب دادم و بی شک او از تکان سرم روی شانه اش پاسخم را دریافت.. به همان آرامی زمزمه کرد
ـ حالش خوبه؟
پس از دیدن برگه آزمایش این اولین باری بود که درموردش حرف می زد، با همان پلک های روی هم رفته گفتم:
ـ چه حسی در موردش داری؟
جوابش با تعلل، با مکث یا شاید با اندکی فکر؛ ادا شد
ـ نمیدونم.. یه جور حس سردرگمیه، یه احساس گنگ
حسش را درک می کردم زیرا بدون اغراق من نیز اینگونه بودم؛ حسی از سردرگمی و ابهام داشتم.. چشم گشوده،
سر بالا آوردم و نگاهش را که به من دوخته شده بود غافلگیر کردم اما او ریسمان نبرید و هنوز نگاهش در چهره و چشمانم ثابت بود.
ـ یه وقتایی که مهربونی حس میکنم همه دنیا اینجاست
دستم را بالا آورده و مشتش کردم
ـ همینجا، توی مشت من!
در سکوت نگاهم میکرد و همچنان نگاهم می کرد
ـ روزایی که چشات آروم ان، نگاهت مهربونی داره...
نگاهم را دور خانه چرخاندم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_218
های ریز ریز درون مرا تکمیل کنند، بی اختیار دست جلو برده و با دو انگشت اشاره و سبابه چند تار موی رها شده اش را گرفتم وبه سویی دیگر کشاندم و نگاه او به من کشیده شد.. دست راستش بالا آمد و موهای روی صورتم را پشت گوشم هدایت کرد و لبخند زدم از این الگوبرداری کودکانه حرکات من! دوباره جرعه ای از قهوه اش نوشید و من دیگر مثل
اوایل از اینکه می توانست قهوه را با همان بخارهای برخاسته که داغی بیش از حدش را نشان میداد بنوشد، حیرت
نمی کردم.. سر روی شانه اش گذاشتم و چشم بستم؛ صدایش مثل ملودی های الالیی که آرامت میکند تا به خواب
بروی، در فضا طنین انداخت و به گوشم رسید
ـ حالت خوبه؟
با سر جواب دادم و بی شک او از تکان سرم روی شانه اش پاسخم را دریافت.. به همان آرامی زمزمه کرد
ـ حالش خوبه؟
پس از دیدن برگه آزمایش این اولین باری بود که درموردش حرف می زد، با همان پلک های روی هم رفته گفتم:
ـ چه حسی در موردش داری؟
جوابش با تعلل، با مکث یا شاید با اندکی فکر؛ ادا شد
ـ نمیدونم.. یه جور حس سردرگمیه، یه احساس گنگ
حسش را درک می کردم زیرا بدون اغراق من نیز اینگونه بودم؛ حسی از سردرگمی و ابهام داشتم.. چشم گشوده،
سر بالا آوردم و نگاهش را که به من دوخته شده بود غافلگیر کردم اما او ریسمان نبرید و هنوز نگاهش در چهره و چشمانم ثابت بود.
ـ یه وقتایی که مهربونی حس میکنم همه دنیا اینجاست
دستم را بالا آورده و مشتش کردم
ـ همینجا، توی مشت من!
در سکوت نگاهم میکرد و همچنان نگاهم می کرد
ـ روزایی که چشات آروم ان، نگاهت مهربونی داره...
نگاهم را دور خانه چرخاندم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_218
نوشین حین پشت چشم نازک کردن» واه« زیرلب می پراند و با بی تفاوتی به طرف جمع ما میآید که نریمان سیب سرخی از سبد میوه برمی دارد، حین گاز زدن؛ رسا ادامه میدهد.
- ندیم کجا مونده؟
روزبه شانه ای بالا می اندازد که مامان نسیم مداخله میکند:بچه م رفته تست تمرین ی بزنه، میآد حالا...
یک لنگ ابرویم را بالا میاندازم که در کمال ُبهتم؛ مورد خطاب نریمان قرار می گیرم.
- ساغرخانم، شن یدم کارخونه مشغول به کار هستین، درسته؟
نگاهم را بین نگاه های خیره و سوالی می چرخانم و بعد با صاف کردن گلویم؛ جدی اما متین جواب میدهم.
- بله، تو کارخونه صنایع غذایی نیک منش مشغول به کارم...
خونسردانه به لبه مبل تکیه می زند.
- شنیده بودم خیلی سخت گیره... البته توی دنیای بورس هم شناخته شدهست!
نامحسوس یکه می خورم. نمی دانستم کامران اهل سرمایه گذاری در اوراق بورس هم می بود. پس
حدس ش سخت نبود که ارشیا را می شناخت!
ترجیح دادم سکوت کنم، چون هیچ جوابی برایش نداشتم که روزبه حین ایستادن؛ کمرش را قلنچ کرد.
- آشنا ماشنا داشتی شما؟
از این سوال و جوابکردنها بیزار بودم، چرا متوجه نمی شدند که این سوالها جزء مسائل شخصی
میبود؟
ناگریز با رسمی سری جنباندم.
- بله، دخترخاله شون دوست صمیم ی بندهست.
با تبسم سری تکان می دهد که کلافه تلفنم را از کیف در می آورم تا یک طوری خود را سرگرم نشان
دهم که دیگر سوال و جوابم نکنند!
با سرفه مصلحتی پدر نسیم، و پشت بندش جملهای که ویرانم می کند. عجب جلوی چشمانم را تار و فشارم را پایین می فرستاد.
- محمدآقای گل... راستش بچه ها تصمیم گرفتن دوازده روز دیگه یه مهمونی جمع وجور بگیرن و برن سرخونه زندگی شون.
حالم جانیامده و دستانم میلرزند، چانه ام سخت فشرده می شود که بابامحمد با متانت سری تکان
میدهد.
- مبارکه... به سلامتی و خوشی...
سپس رو به بهاوندی که سرش پا یین می بود، خوشحال گردن می چرخاند.
- مبارکه پسرم، خوشحالم کردی...
تشکر آرام بهاوند؛ جانم را تحلیل می برد. سر به زیر با بغض سختی دو طرف چادر؛ در انگشت هایم چلانده میشوند.
- آره محمدآقا، از اون جای که واسه بهاوند اومدین خواستگاری، گفتیم امشب دعوتون کنیم تا حرف های آخر رو بزنیم ... خانواده خود بهاوند؛ ریش و ق یچ ی رو سپردن دست شما؛ هم چون راه خیلی
دوره و هم به شما اعتماد دارن، ماهم به عنوان بزرگ تر این پسر؛ دست این دوتا جوون بزاریم تو
دست هم و راهی خونه بخت شون کنیم...
دیگر هیچ چیز نمی شنوم، لال لال و مسکوت با قلبی از جا در آمده و قبض روح شده به نقش ونگار
گلهای قالی چشم می دوزم... نفس کشیدن برایم حکم ثان یه ای پیدا میکند، گرمی گیرد و به ناچار خفه می شوم از بغض چنبره زده ته گلویم.
همین که از آپارتمان مجردی ارشیا خارج شدم، با خشم و صورت برافروخته حتی گره اخم های درهم چلانده به طرف خیابان قدم برمی داشتم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_218
نوشین حین پشت چشم نازک کردن» واه« زیرلب می پراند و با بی تفاوتی به طرف جمع ما میآید که نریمان سیب سرخی از سبد میوه برمی دارد، حین گاز زدن؛ رسا ادامه میدهد.
- ندیم کجا مونده؟
روزبه شانه ای بالا می اندازد که مامان نسیم مداخله میکند:بچه م رفته تست تمرین ی بزنه، میآد حالا...
یک لنگ ابرویم را بالا میاندازم که در کمال ُبهتم؛ مورد خطاب نریمان قرار می گیرم.
- ساغرخانم، شن یدم کارخونه مشغول به کار هستین، درسته؟
نگاهم را بین نگاه های خیره و سوالی می چرخانم و بعد با صاف کردن گلویم؛ جدی اما متین جواب میدهم.
- بله، تو کارخونه صنایع غذایی نیک منش مشغول به کارم...
خونسردانه به لبه مبل تکیه می زند.
- شنیده بودم خیلی سخت گیره... البته توی دنیای بورس هم شناخته شدهست!
نامحسوس یکه می خورم. نمی دانستم کامران اهل سرمایه گذاری در اوراق بورس هم می بود. پس
حدس ش سخت نبود که ارشیا را می شناخت!
ترجیح دادم سکوت کنم، چون هیچ جوابی برایش نداشتم که روزبه حین ایستادن؛ کمرش را قلنچ کرد.
- آشنا ماشنا داشتی شما؟
از این سوال و جوابکردنها بیزار بودم، چرا متوجه نمی شدند که این سوالها جزء مسائل شخصی
میبود؟
ناگریز با رسمی سری جنباندم.
- بله، دخترخاله شون دوست صمیم ی بندهست.
با تبسم سری تکان می دهد که کلافه تلفنم را از کیف در می آورم تا یک طوری خود را سرگرم نشان
دهم که دیگر سوال و جوابم نکنند!
با سرفه مصلحتی پدر نسیم، و پشت بندش جملهای که ویرانم می کند. عجب جلوی چشمانم را تار و فشارم را پایین می فرستاد.
- محمدآقای گل... راستش بچه ها تصمیم گرفتن دوازده روز دیگه یه مهمونی جمع وجور بگیرن و برن سرخونه زندگی شون.
حالم جانیامده و دستانم میلرزند، چانه ام سخت فشرده می شود که بابامحمد با متانت سری تکان
میدهد.
- مبارکه... به سلامتی و خوشی...
سپس رو به بهاوندی که سرش پا یین می بود، خوشحال گردن می چرخاند.
- مبارکه پسرم، خوشحالم کردی...
تشکر آرام بهاوند؛ جانم را تحلیل می برد. سر به زیر با بغض سختی دو طرف چادر؛ در انگشت هایم چلانده میشوند.
- آره محمدآقا، از اون جای که واسه بهاوند اومدین خواستگاری، گفتیم امشب دعوتون کنیم تا حرف های آخر رو بزنیم ... خانواده خود بهاوند؛ ریش و ق یچ ی رو سپردن دست شما؛ هم چون راه خیلی
دوره و هم به شما اعتماد دارن، ماهم به عنوان بزرگ تر این پسر؛ دست این دوتا جوون بزاریم تو
دست هم و راهی خونه بخت شون کنیم...
دیگر هیچ چیز نمی شنوم، لال لال و مسکوت با قلبی از جا در آمده و قبض روح شده به نقش ونگار
گلهای قالی چشم می دوزم... نفس کشیدن برایم حکم ثان یه ای پیدا میکند، گرمی گیرد و به ناچار خفه می شوم از بغض چنبره زده ته گلویم.
همین که از آپارتمان مجردی ارشیا خارج شدم، با خشم و صورت برافروخته حتی گره اخم های درهم چلانده به طرف خیابان قدم برمی داشتم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_218
سعی کردم بغضم روقورت بدم ولب زدم
_امیر بیا شام اماده س
انگار منتظر بودصداش کنم سریع ازجاش بلندشد و اومد تواشپزخونه نشست روصندلی
منم روبه روش نشستم براش کمی برنج ریختم و گوشه برنجش خورشت ریختم وظرفش
روجلوش گذاشتم خودم که اصلا اشتها نداشتم این روزا انقدر غم وغصه دارم که دیگه
جایی برای خوردن نداشته باشم
_یلدا
نگاهش کردم نگران نگاهم میکرد جواب دادم
_جانم
لبخندرولبش نشست
_چراخودت شروع نمیکنی
سرتکون دادم وبه اندازه سه قاشق غذا برای خود کشیدم هپ یمطورکه غذامو روخوب باهم
مخلوط می کردم لب زدم
_اگه چندوقت پیش بود الان این دیس غذاهم برام کم بود باورت میشه
پوزخند زدم ونگاهش کردم
_میشه یه چیزی ازت بپرسم
_اره
_چرا خواستی اسلیو کنی
قاشق روتوبشقابم انداختم
_چون بدجور اززندگی افتاده بودم به می گفتن پاندای کنگ فو کار
میدونستم نبا ید بهش میگفتم اما گفتم
_همه مسخره ام می کردن اون پسره شب عروسی رو یادته
بااخم سرتکون داد
_اسمش حامده هم دانشکده ایم بود هم کلاسیم نمی دونی چقدر اذیتم کرد چقدر
مسخره م کرد چقدر اشکم رودراورده تااخرین مهمونی که جلوی کلی ادم حیثیت
ابروموبرد و بهم خندید دیگه دنیا برام مهم نبود فقط دنبال راهی بودم که خودمو نجات
بدم ازا ین چاقی از یه پیج داروی لاغری گرفتم وکارم کشی دبه بیمارستان دکترگفت
توداروی الغری شی شه بوده وخداروشکربدن من عالئم نشون داده وگرنه همینطور اون
داروی به اصطلاح گیاهی رومصرف میکردم ومعتاد میشدم
بااخم نگاهم کرد
_هیچوقت به این پیج ها توجه نکن همشون یه مشت اشغال ومواد مخدر به جوونا ی
مردم میدن
سری به تایید تکون دادم
_اره میدونم خلاصه به حرف کیانا اومدم مطب تو
تودلم ادامه دادم کاش پام میشکست اما نمی اومدم که حالا به جای یه درد هزارتادرد
داشته باشم بزرگتر ینش عشقیه که نسبت بهش دارم بغضم روبه سختی فرودادم
_وبقیه شروهم خودت میدونی
الانم رسیدم به اینجا
بهم نگاه کردعمیق وبانفوذ
_ الان از اینکه کنارمی هزاربارخودتولعنت میکنی نه؟که قبول کردی شرطمو
سرم روبه زیر انداختم واشکم چکید رومیز
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_218
سعی کردم بغضم روقورت بدم ولب زدم
_امیر بیا شام اماده س
انگار منتظر بودصداش کنم سریع ازجاش بلندشد و اومد تواشپزخونه نشست روصندلی
منم روبه روش نشستم براش کمی برنج ریختم و گوشه برنجش خورشت ریختم وظرفش
روجلوش گذاشتم خودم که اصلا اشتها نداشتم این روزا انقدر غم وغصه دارم که دیگه
جایی برای خوردن نداشته باشم
_یلدا
نگاهش کردم نگران نگاهم میکرد جواب دادم
_جانم
لبخندرولبش نشست
_چراخودت شروع نمیکنی
سرتکون دادم وبه اندازه سه قاشق غذا برای خود کشیدم هپ یمطورکه غذامو روخوب باهم
مخلوط می کردم لب زدم
_اگه چندوقت پیش بود الان این دیس غذاهم برام کم بود باورت میشه
پوزخند زدم ونگاهش کردم
_میشه یه چیزی ازت بپرسم
_اره
_چرا خواستی اسلیو کنی
قاشق روتوبشقابم انداختم
_چون بدجور اززندگی افتاده بودم به می گفتن پاندای کنگ فو کار
میدونستم نبا ید بهش میگفتم اما گفتم
_همه مسخره ام می کردن اون پسره شب عروسی رو یادته
بااخم سرتکون داد
_اسمش حامده هم دانشکده ایم بود هم کلاسیم نمی دونی چقدر اذیتم کرد چقدر
مسخره م کرد چقدر اشکم رودراورده تااخرین مهمونی که جلوی کلی ادم حیثیت
ابروموبرد و بهم خندید دیگه دنیا برام مهم نبود فقط دنبال راهی بودم که خودمو نجات
بدم ازا ین چاقی از یه پیج داروی لاغری گرفتم وکارم کشی دبه بیمارستان دکترگفت
توداروی الغری شی شه بوده وخداروشکربدن من عالئم نشون داده وگرنه همینطور اون
داروی به اصطلاح گیاهی رومصرف میکردم ومعتاد میشدم
بااخم نگاهم کرد
_هیچوقت به این پیج ها توجه نکن همشون یه مشت اشغال ومواد مخدر به جوونا ی
مردم میدن
سری به تایید تکون دادم
_اره میدونم خلاصه به حرف کیانا اومدم مطب تو
تودلم ادامه دادم کاش پام میشکست اما نمی اومدم که حالا به جای یه درد هزارتادرد
داشته باشم بزرگتر ینش عشقیه که نسبت بهش دارم بغضم روبه سختی فرودادم
_وبقیه شروهم خودت میدونی
الانم رسیدم به اینجا
بهم نگاه کردعمیق وبانفوذ
_ الان از اینکه کنارمی هزاربارخودتولعنت میکنی نه؟که قبول کردی شرطمو
سرم روبه زیر انداختم واشکم چکید رومیز
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_217 چشمام سیاهی رفت و لحظه اخر صدای یازهرای ارسلان وعالم بی خبری پی درپی به صورتم ضربه می زد بیجون چشم بازکردم وبه ارسلان که صورتش پرازتشویش بودنگاه کردم که حس کردم روزمین وهوا معلقم ارسِلان سرم روبه سینه ش چسبوندوشروع …
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_218
بااوردن یه تخت کوچولو چرخدارکه یه نوزادکوچولو تویه پتو صورتی پیچیده
شده بود بااشتیاق به طرفش رفتم بااحتیاط بغلش گرفتم چقدرکوچولوبود خدایا
شکرت اروم دستشوبوسیدم وگذاشتمش سرجاش که بردنش
بعدچندساعت دکتراجازه دادبرم داخل اتاق عشقم روببینم همینکه وارداتاق
شدم بادیدن چشمای باز رزا دلم لرز پید چشمای پرازاشکش رودوخته بود به در
همونجاکناردر ورودی خشک شدم اشک ازچشمش چکید رو روبالشتی وتودلم
به خودم لعنت فرستادم که من باعث این اشک روگونه شم اشک تمام صورتش روخیس کردخواستم به طرفش برم که باشنیدن حرفش حس کردم خدا جونموگرفت
رزا_توبهم شک داری ارسلان من نمیتونم با ادمی که بهم شک داره زندگی کنم
از زندگیت میرم وتوحق نداری جلومو بگیری نمیمونم چون تو منو به ناحق بابچه ای که ازخون تو توبطنم بودورشدکرده بود بهم تهمت خراب بودن زدی صدای هق هقش مثل خنجرقلبم روشکافت دوییدم طرفش می ترسیدم بخیه هاش اسیب ببینن اخه تازه عمل کرده بودنش میترسیدم خدایا چرامصیبتای من تموم ی نداره خواستم دستش روبگیرم که به شدت پسم زد
رزا_به من دست نزن
بغضم شکست وروزمین وارفتم
وباهق هق مردونه لب زدم
_نفهمیدم اون لحظه چی میگم رزا اون لحظه تمام جونم اومد توسرم یه لحظه
فکرکردم توهم منو تنهامیذاری ولی سریع فهمیدم اشتباه کردم فهمیدم تومثل
اون نیستی توروخدا ببخش منو دخترمون به دنیااومده رزا توروخدا به خاطرحماقت من خوشیمون وخراب نکن
صدای لرزون و همراه با دردش قلبم رواتیش زد
رزا_گریه .....نکنم میدونم که یه لحظه یه لحظه عصبی شدی توحال خودت نبودی
به چشمای معصوم ومهربونش نگاه کردم که دستاش روازهم بازکردواشاره
کردبغلش کنم مثل پرنده ای که ازقفس ازادش کرده باشن ازجام بلندشدم
وبغلش کردم وروموهاش روبوسیدم
_ارسلانت رومیبخشی رزا من نفهم ومیبخش ی ؟
رزا_بچه م خوبه
_اره بخدا خوبه انقدرنازه تپله
رزا_بخشیدمت چون عاشقتم
&رزا&
حرف ارسلان خیلی دردداشت اما من خوب ارسلان رومیشناختم میدونستم
حرفی که زده ازشکاکی وبددلیش نیست فقط از ترس و تجربه تلخ گذشته ش
نشاءت میگیره بنابراین بخشیدمش و کنار الهه کوچولوم و علی وعشق زندگیم
زندگی روتجربه کردم که هرگز فکرشم نمیکردم
#پایان
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_218
بااوردن یه تخت کوچولو چرخدارکه یه نوزادکوچولو تویه پتو صورتی پیچیده
شده بود بااشتیاق به طرفش رفتم بااحتیاط بغلش گرفتم چقدرکوچولوبود خدایا
شکرت اروم دستشوبوسیدم وگذاشتمش سرجاش که بردنش
بعدچندساعت دکتراجازه دادبرم داخل اتاق عشقم روببینم همینکه وارداتاق
شدم بادیدن چشمای باز رزا دلم لرز پید چشمای پرازاشکش رودوخته بود به در
همونجاکناردر ورودی خشک شدم اشک ازچشمش چکید رو روبالشتی وتودلم
به خودم لعنت فرستادم که من باعث این اشک روگونه شم اشک تمام صورتش روخیس کردخواستم به طرفش برم که باشنیدن حرفش حس کردم خدا جونموگرفت
رزا_توبهم شک داری ارسلان من نمیتونم با ادمی که بهم شک داره زندگی کنم
از زندگیت میرم وتوحق نداری جلومو بگیری نمیمونم چون تو منو به ناحق بابچه ای که ازخون تو توبطنم بودورشدکرده بود بهم تهمت خراب بودن زدی صدای هق هقش مثل خنجرقلبم روشکافت دوییدم طرفش می ترسیدم بخیه هاش اسیب ببینن اخه تازه عمل کرده بودنش میترسیدم خدایا چرامصیبتای من تموم ی نداره خواستم دستش روبگیرم که به شدت پسم زد
رزا_به من دست نزن
بغضم شکست وروزمین وارفتم
وباهق هق مردونه لب زدم
_نفهمیدم اون لحظه چی میگم رزا اون لحظه تمام جونم اومد توسرم یه لحظه
فکرکردم توهم منو تنهامیذاری ولی سریع فهمیدم اشتباه کردم فهمیدم تومثل
اون نیستی توروخدا ببخش منو دخترمون به دنیااومده رزا توروخدا به خاطرحماقت من خوشیمون وخراب نکن
صدای لرزون و همراه با دردش قلبم رواتیش زد
رزا_گریه .....نکنم میدونم که یه لحظه یه لحظه عصبی شدی توحال خودت نبودی
به چشمای معصوم ومهربونش نگاه کردم که دستاش روازهم بازکردواشاره
کردبغلش کنم مثل پرنده ای که ازقفس ازادش کرده باشن ازجام بلندشدم
وبغلش کردم وروموهاش روبوسیدم
_ارسلانت رومیبخشی رزا من نفهم ومیبخش ی ؟
رزا_بچه م خوبه
_اره بخدا خوبه انقدرنازه تپله
رزا_بخشیدمت چون عاشقتم
&رزا&
حرف ارسلان خیلی دردداشت اما من خوب ارسلان رومیشناختم میدونستم
حرفی که زده ازشکاکی وبددلیش نیست فقط از ترس و تجربه تلخ گذشته ش
نشاءت میگیره بنابراین بخشیدمش و کنار الهه کوچولوم و علی وعشق زندگیم
زندگی روتجربه کردم که هرگز فکرشم نمیکردم
#پایان
@yavaashaki 📚