#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_196
با صدایی بلند گفت:
ـ جدی میگی؟
موبایل را از گوشم فاصله داده و یک چشمم را بستم
ـ چه خبرته گوشم کر شد
ـ من پوزش می طلبم خانم تیلیاردر، شنیده بودم شوهر پولداری داری ولی نه در این حد
لبخندی تلخ روی لبانم نشست.. کاش من یک زندگی ساده و معمولی داشتم اما همراه با آرامش، همراه با عشق! با
خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرده و از جا برخاستم تا تدارکات لازم را برای حضور دوست عزیزم ببینم.. به
راستی که نسترن یکی از بهترین دوستانم بود و چه زمان خوبی آمد، درست در اوج تنهایی هایم! هنوز زنگ در کامل
زده نشده بود که به سمت آیفن پرواز کردم و با دیدن چهره نسترن از پشت مانیتور با کیفیت، لبخندی گشاد روی
لب هایم نشست
ـ سلام، بیا بالا
طبقه مورد نظر را گفته، دکمه لمسی را فشردم و به سمت آینه پشت در برگشتم.. موهایم را شانه کرده و محکم
باالی سرم بسته بودم، پیراهن نسبتا گشاد و بلند آبی آسمانی به تن داشتم، این رنگ آرامش عجیبی به وجودم می
بخشید، آرامشی که از وجود همسرم دریافت نمی کردم و در میان رنگ ها به دنبالش می گشتم.. به محض به صدا در
آمدن زنگ واحد سریع در را گشودم و او که هنوز دستش را کامل از روی زنگ برنداشته بود با دیدنم لبخند بر لب
نشاند
ـ سالم
دستش را گرفته و به داخل کشاندم؛ با چشمانی غوطه ور در اشک به چهره ساده و مهربانش نگاه کرده و در آغوش
گرفتمش.. با صدایی لرزان و بغض آلود گفتم:
ـ خیلی خوش اومدی
خود را از من جدا کرد و با اخم صورت خیسم را از اشک پاک کرد
ـ بعد از اینهمه وقت که همو دیدیم داری گریه میکنی؟
گونه ام را بوسید و کوتاه خندید
ـ می بینم که زندگی متاهلی بهت ساخته خوشگل تر شدی
لبخند کجی به این دروغ ناشیانه زده و به سمت سالن پذیرایی هدایتش کردم.. تنها چیزی که این روزها نداشتم
زیبایی و خوش بر و رویی بود، با این چهره رنگ پریده و چشمان به گود افتاده از فشار بی حالی های مداوم این
روزها و ناتوانی در غذا خوردن هیچ شباهتی به مریم گذشته نداشتم.. پشت سرش وارد سالن شده و او را دیدم که
مات و مبهوت به دور تا دور سالن نگاه می کرد؛ به سمتم چرخید و با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد
ـ اوه، مای گاد.. چه پرنسسی شدی واسه خودت رسما داری توی یه قصر زندگی میکنی
نگاهم را به اطراف چرخانده و با غمی پنهان در اعماق قلبم گفتم:
ـ آره، شبیه قصره
به او که با دقت نگاهم میکرد چشمکی زده و دستش را گرفتم و به سمت مبل ها بردم
ـ مانتوت رو دربیار و راحت باش.. منم میرم اسباب پذیرایی از دوست عزیزم رو بیارم
با لبخندی عمیق سری برایش تکان داده و به سمت آشپزخانه روانه شدم.. امروز که بعد از مدت ها نسترن را دیده
بودم دلم می خواست به دور از هر فکر و دغدغه ای لحظات خوشی را با او رقم بزنم و برای چند ساعت هم که شده
از این فضای سردی که برای خود ساخته ام و ذره ذره قلبم را به یخ بدل میکند، فاصله بگیرم و گرمایی را به وجودم
دعوت کنم زیرا فرزندم محتاج چنین گرما و آرامشی است و دریغا تنها چیزی که از زمان آگاهی از بودنش نتوانستم
هدیه اش کنم، آرامش و مهر و گرما بود.. بیچاره فرزندم که هنوز نیامده حضورش با سردی و بهت و آشفتگی همنوا
شده! قهوه های تلخ را درون فنجان ریخته و به همراه شکر و کیک زبرای مخصوصم که او عاشقش بود، برداشته و به
سالن برگشتم.. خم شدم و فنجان را مقابلش قرار دادم و به او که با شلوار جین تیره و بلوز آستین بلند مشکی کار
شده و آن موهای فردار، پا روی پا انداخته و با ژست خاصی نشسته بود لبخند زده و گفتم:
ـ مشغول شو تا منم بیام
خواستم صاف بایستم که مچ دستم را گرفت
ـ همینا کافیه خودت رو اذیت نکن
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_196
با صدایی بلند گفت:
ـ جدی میگی؟
موبایل را از گوشم فاصله داده و یک چشمم را بستم
ـ چه خبرته گوشم کر شد
ـ من پوزش می طلبم خانم تیلیاردر، شنیده بودم شوهر پولداری داری ولی نه در این حد
لبخندی تلخ روی لبانم نشست.. کاش من یک زندگی ساده و معمولی داشتم اما همراه با آرامش، همراه با عشق! با
خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرده و از جا برخاستم تا تدارکات لازم را برای حضور دوست عزیزم ببینم.. به
راستی که نسترن یکی از بهترین دوستانم بود و چه زمان خوبی آمد، درست در اوج تنهایی هایم! هنوز زنگ در کامل
زده نشده بود که به سمت آیفن پرواز کردم و با دیدن چهره نسترن از پشت مانیتور با کیفیت، لبخندی گشاد روی
لب هایم نشست
ـ سلام، بیا بالا
طبقه مورد نظر را گفته، دکمه لمسی را فشردم و به سمت آینه پشت در برگشتم.. موهایم را شانه کرده و محکم
باالی سرم بسته بودم، پیراهن نسبتا گشاد و بلند آبی آسمانی به تن داشتم، این رنگ آرامش عجیبی به وجودم می
بخشید، آرامشی که از وجود همسرم دریافت نمی کردم و در میان رنگ ها به دنبالش می گشتم.. به محض به صدا در
آمدن زنگ واحد سریع در را گشودم و او که هنوز دستش را کامل از روی زنگ برنداشته بود با دیدنم لبخند بر لب
نشاند
ـ سالم
دستش را گرفته و به داخل کشاندم؛ با چشمانی غوطه ور در اشک به چهره ساده و مهربانش نگاه کرده و در آغوش
گرفتمش.. با صدایی لرزان و بغض آلود گفتم:
ـ خیلی خوش اومدی
خود را از من جدا کرد و با اخم صورت خیسم را از اشک پاک کرد
ـ بعد از اینهمه وقت که همو دیدیم داری گریه میکنی؟
گونه ام را بوسید و کوتاه خندید
ـ می بینم که زندگی متاهلی بهت ساخته خوشگل تر شدی
لبخند کجی به این دروغ ناشیانه زده و به سمت سالن پذیرایی هدایتش کردم.. تنها چیزی که این روزها نداشتم
زیبایی و خوش بر و رویی بود، با این چهره رنگ پریده و چشمان به گود افتاده از فشار بی حالی های مداوم این
روزها و ناتوانی در غذا خوردن هیچ شباهتی به مریم گذشته نداشتم.. پشت سرش وارد سالن شده و او را دیدم که
مات و مبهوت به دور تا دور سالن نگاه می کرد؛ به سمتم چرخید و با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد
ـ اوه، مای گاد.. چه پرنسسی شدی واسه خودت رسما داری توی یه قصر زندگی میکنی
نگاهم را به اطراف چرخانده و با غمی پنهان در اعماق قلبم گفتم:
ـ آره، شبیه قصره
به او که با دقت نگاهم میکرد چشمکی زده و دستش را گرفتم و به سمت مبل ها بردم
ـ مانتوت رو دربیار و راحت باش.. منم میرم اسباب پذیرایی از دوست عزیزم رو بیارم
با لبخندی عمیق سری برایش تکان داده و به سمت آشپزخانه روانه شدم.. امروز که بعد از مدت ها نسترن را دیده
بودم دلم می خواست به دور از هر فکر و دغدغه ای لحظات خوشی را با او رقم بزنم و برای چند ساعت هم که شده
از این فضای سردی که برای خود ساخته ام و ذره ذره قلبم را به یخ بدل میکند، فاصله بگیرم و گرمایی را به وجودم
دعوت کنم زیرا فرزندم محتاج چنین گرما و آرامشی است و دریغا تنها چیزی که از زمان آگاهی از بودنش نتوانستم
هدیه اش کنم، آرامش و مهر و گرما بود.. بیچاره فرزندم که هنوز نیامده حضورش با سردی و بهت و آشفتگی همنوا
شده! قهوه های تلخ را درون فنجان ریخته و به همراه شکر و کیک زبرای مخصوصم که او عاشقش بود، برداشته و به
سالن برگشتم.. خم شدم و فنجان را مقابلش قرار دادم و به او که با شلوار جین تیره و بلوز آستین بلند مشکی کار
شده و آن موهای فردار، پا روی پا انداخته و با ژست خاصی نشسته بود لبخند زده و گفتم:
ـ مشغول شو تا منم بیام
خواستم صاف بایستم که مچ دستم را گرفت
ـ همینا کافیه خودت رو اذیت نکن
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_196
خشکم می زند، چه می گفت؟!
چه بیرحمانه کلاهش را قاضی می کرد!
خون به مغزم نمی رسد در آنی تعجب جایش را با خشم تعویض می کند که هستیریک با عصبانیت جیغ می کشم.
- غلط کردی... ! من هیچ ربطی به میترا و اون مرتی که ندارم... توام اونقد دوسش داری، بهتره یقه اون ارشیا رو بگیری نه منو...
یکدفعه در حین ناباوری باز به شانه ام میکوبد و ناغافل هلم می دهد که با باز کردن دستانم؛ مانع
افتادنم روی زمین می شوم اما با شنیدن نعره اش از فاصله نزدیک که بدون ملاحظه غرش میکند.
- ببند دهنتو دختره عوضی... تو عین کفتار میمونی... برای چی گذاشتی میترا، طرف اون شوهر عوضیت*"ب یاد... چرا گذاشتی؟
لبم را با ترس و وحشت زیر دندانهایم می گیرم و با فوی بای لعنتی دست در گری بانم، دستانم را روی
گوش هایم میگذارم و از ته دل رعشه انگیز و ترسیده داد می کشم.
- سر ِ من داد نزن.... داد نزن... نزن لعنتی...
رعشه دردناکی از بدنم رد می شود و روی زم ی ن از درد خم می شوم با دلچرک شده هستی ریک وار بلند فریاد می کشم.
- مـ... من هیچ کاری نکردم... من... من گول خوردم... ارشیا... اون... قرار بود با... میترا ازدواج
کنه... همه چیز... نقشه بود... ارشیا... بهم... هوس... بهم نارو زد... کیارش... اون... کثافت...
لحن ِ ناباورش میان گنگی و سر گرومپ گرومپشده ام به سختی میشنوم.
- منظورت چیه؟ یعنی به تو...
یکباره محکم روی دهانم می کوبم و عرق شرم از روی تیرک پشتم سریز می کند... اما دیر شده بود،
شنیده... سوزوناک هقهق قریبانه ام را رها م یکنم... با جگرخونشدهای ضجهوار سر و صورتم را میان
دستانم با شرم پنهان م یکنم و برای قری بی ام زار می زنم... تنم داغ داغ می شود... رعشهوار از تصور آن
بالی آن شب لعنتی... خسته و حی ران روی زانو میافتم سوزوناک تر ناله می کنم.
- خدا... خدا... منو ببر... ُجونم رو بگیر... به خودت قسم... طاقت ندارم... به خودت قسم دیگه
ُبریدم...
در کسری از ثانیه یک باره شانههایم با قدرت دستان تنومندی رو به بالا کشیده می شود و در ضد و
نقیض رفتارش، اخم آلود ولی نگران نگه م میدارد.
- باشه... آروم باش... خیلی خب... ساغر...
دست و پاهایم تحلی ل رفته میلرزند... اشک هایم طغیان می کنند و از اعماق دل زخم خورده ام سر باز
میکند... سیل وار می شوند. واژهها تکرار بیکران دریای از خستگی و موجهای سونامی هستند.
- داد نزن... داد نزن...
ُ کلافه آرامش در گوشم طنین
باز لحن نگران با تن می اندازد.
- باشه... ای بابا... تو که وضعت بدتره.. !
غرور جریحهدار شده ام را با دلخوری پس می زنم.
- میترا... همه چیزو... بهت نگفته... چون...
گر گرفته نگاهم را با شرمندگی می دزدم.
- عذاب وجدان داره...
کلافه و درمانده با خشم نفسش را صدادار رها می کند.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_196
خشکم می زند، چه می گفت؟!
چه بیرحمانه کلاهش را قاضی می کرد!
خون به مغزم نمی رسد در آنی تعجب جایش را با خشم تعویض می کند که هستیریک با عصبانیت جیغ می کشم.
- غلط کردی... ! من هیچ ربطی به میترا و اون مرتی که ندارم... توام اونقد دوسش داری، بهتره یقه اون ارشیا رو بگیری نه منو...
یکدفعه در حین ناباوری باز به شانه ام میکوبد و ناغافل هلم می دهد که با باز کردن دستانم؛ مانع
افتادنم روی زمین می شوم اما با شنیدن نعره اش از فاصله نزدیک که بدون ملاحظه غرش میکند.
- ببند دهنتو دختره عوضی... تو عین کفتار میمونی... برای چی گذاشتی میترا، طرف اون شوهر عوضیت*"ب یاد... چرا گذاشتی؟
لبم را با ترس و وحشت زیر دندانهایم می گیرم و با فوی بای لعنتی دست در گری بانم، دستانم را روی
گوش هایم میگذارم و از ته دل رعشه انگیز و ترسیده داد می کشم.
- سر ِ من داد نزن.... داد نزن... نزن لعنتی...
رعشه دردناکی از بدنم رد می شود و روی زم ی ن از درد خم می شوم با دلچرک شده هستی ریک وار بلند فریاد می کشم.
- مـ... من هیچ کاری نکردم... من... من گول خوردم... ارشیا... اون... قرار بود با... میترا ازدواج
کنه... همه چیز... نقشه بود... ارشیا... بهم... هوس... بهم نارو زد... کیارش... اون... کثافت...
لحن ِ ناباورش میان گنگی و سر گرومپ گرومپشده ام به سختی میشنوم.
- منظورت چیه؟ یعنی به تو...
یکباره محکم روی دهانم می کوبم و عرق شرم از روی تیرک پشتم سریز می کند... اما دیر شده بود،
شنیده... سوزوناک هقهق قریبانه ام را رها م یکنم... با جگرخونشدهای ضجهوار سر و صورتم را میان
دستانم با شرم پنهان م یکنم و برای قری بی ام زار می زنم... تنم داغ داغ می شود... رعشهوار از تصور آن
بالی آن شب لعنتی... خسته و حی ران روی زانو میافتم سوزوناک تر ناله می کنم.
- خدا... خدا... منو ببر... ُجونم رو بگیر... به خودت قسم... طاقت ندارم... به خودت قسم دیگه
ُبریدم...
در کسری از ثانیه یک باره شانههایم با قدرت دستان تنومندی رو به بالا کشیده می شود و در ضد و
نقیض رفتارش، اخم آلود ولی نگران نگه م میدارد.
- باشه... آروم باش... خیلی خب... ساغر...
دست و پاهایم تحلی ل رفته میلرزند... اشک هایم طغیان می کنند و از اعماق دل زخم خورده ام سر باز
میکند... سیل وار می شوند. واژهها تکرار بیکران دریای از خستگی و موجهای سونامی هستند.
- داد نزن... داد نزن...
ُ کلافه آرامش در گوشم طنین
باز لحن نگران با تن می اندازد.
- باشه... ای بابا... تو که وضعت بدتره.. !
غرور جریحهدار شده ام را با دلخوری پس می زنم.
- میترا... همه چیزو... بهت نگفته... چون...
گر گرفته نگاهم را با شرمندگی می دزدم.
- عذاب وجدان داره...
کلافه و درمانده با خشم نفسش را صدادار رها می کند.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_195 _چون عربا فقط مردا تصمیم میگیرن نمیدونستی باوحشت لب زدم _نه _نگران نباش خب _سعی می کنم _فقط یه چی زی بهم بگو فقط شوئه امشب قراره لباس عرب ی باشه یاکل این هفته قراره لباس عربی بپوشم _کل هفته هرشب…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_196
بی توجه بهش از محوطه خارج شدم سوارماشینم شدم وبه طرف خونه جد یدم رفتم ولی
میون راه دورزدم وبه طرف همون پارک دیشب رفتم ماشی ن روجا ی دیشب پارک کردم و
یه پاکت سیگار بافندک برداشتم و گوش یم روهم توجیب مانتوم گذاشتم واروم وارد پارک
شدم به طرف همون قسمت خلوت رفتم رو ی نیمکت سبز رنگی که تکون میخوردشبیه
تاب نشستم و از پاکت سیگار برداشتم کنج لبم گذاشتم وبافندک روشنش کردم
ازتوگوشیم اهنگ یه ثانیه علی یاسینی رو پلی کردم و گذاش تم کنارم اروم به سیگارپک
زدم و اشکم چکید
صدای تو نمیپیچه توی این خونه کجا رفتی دیوونه
باشه نمیگم برگرد اصلا چکاریه ...
چقد سخته نبود ی کل این هفته از این عطر روی تختت دل نمیکنم حتی یه ثانیه ...
چه زود یادت رفتم نمیدونم دلیلش رو
همه رفتن یه روز ی تو هم با من غریبه شو
من همونیم که پا ی تو زندگیشو جا گذاشت و رفت
من همونیم که به خاطرت روی دلش پا گذاشت و رفت
من همونیم که واسه تو زندگیمم میدادم
نمیدونم کجایی فقط برس به دادم
تو مقصر بودی گذاشتی جدامون کنن
از هم رفتنت که مهم نیست من از بعدش می ترسم
از احساسی که رد کردی نمیدونی
بعد کردی از اینکه یه روزی هوس کنی برگردی
من همونیم که پای تو زندگیشو جا گذاشت و رفت
من همونیم که به خاطرت روی دلش پا گذاشت و رفت
من همونیم که واسه تو زندگیمم
میدادم نمیدونم کجایی فقط برس به دادم
ببین من همونیم که پای تو زندگیشو جا گذاشت و رفت
من همونیم که به خاطرت روی دلش پا گذاشت و رفت
من همونیم که واسه تو زندگیمم
میدادم نمیدونم کجایی فقط برس به دادم
اشکام مثل سیل میریخت دلم ازغصه درحال ترکیدن بود خدایا من چرا اینجام مگه من
یه دخترنیستم پس چرا توخونه نیستم چرا مثل بی کسها هرشب بیرونم خدا حالم
بده اول فقط میخواستم این شکلی باشم اما الان دیگه اینم نمیخوام خدا منو ازاین دنیا
ببر دیگه ای ن دنیاتو نمیخوام دنیات مال خودت من تواین سال ها فقط دردکشیدم حتی
الانم خوشبخت نیستم غلط کردم یه غلط اضافی که تازه فهمیدم چه گوهی به زندگیم
زدم خدا یا غلط کردم ولی دیگه نمیخوام برگردم به گذشته نمیخوام هیچی تغیی ر کنه فقط تمومش کن منو ببر بسه اشتباه کردم میدونم غلط اضافی کردم میدونم تمومش کن
میخوام برگردم پیشت دیگه دوست ندارم زنده باشم دی گه هیچی دوست ندارم هیچی فقط برم گردون پیش خودت
یه لحظه قلبم لرزید روزی روجلوچشمم تجسم کردم که بمیرم قطعا بابا کمرش خم میشه خم نه میشکنه یاشار پیرمیشه مامان مامان مهربونم دق میکنه بابا جونش به من وصله
مطمئنم تا چهلم دووم نمیاره
وا ی خدا زبونم لال بشه الهی خدا یا یه تارموی بابام کم نشه ها خواهش میکنم
هه امی ر صدرا که ککش هم نمیگزه بازاشکم فرور یخت میگه به جهنم بهترمرد بهترشد
بعد به زندگیش ادامه میده خدا یا میبینی من جزپدرمادروبرادرم هیچکس وندارم
اوناروهم خودم ازخودم گرفتم جیغ زدم یه جیغ بلند که گلوم زخم شد خدا منو برگردون
پیش خودت دیگه دنیاتو نمیخوام نمیخوامش تاخود صبح اشک ریختم وازخداخواستم تمومش کنه دیگه هیچی برام مهم نبود زندگیم
به پوچی کامل رسیده بود من دیگه نمی خواستم زندگی کنم زندگی رونمیخواستم هق زدم چقدر بدبختم خدا
ازجام بلندشدم باچشمایی که ازشدت گریه میسوخت سوارماشین شدم و به طرف خونه جدیدم رفتم وارد ساختمون شدم بعدچنددقیقه واردخونه شدم یه راست وارد اتاق خواب شدم روتخت درازکشیدم و چشمام روبستم
صدای گوشیم بدترین صدای دنیا بود برام با درد چشم بازکردم سرم ازدرد درحال ترکیدن
بود ازجام بلندشدم با دست محکم سرم روفشردم ودنبال کیفم میگشتم باپیداکردن کیفم
گوشیم روبرداشتم وجواب دادم
_بله
_سلام یلداجان خواب بودی
_سلام شما
_منم حدادی
_اهان بله بله ببخش یدم نشناختم
_عیبی نداره امشب وقت داری برای کار بعدی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_196
بی توجه بهش از محوطه خارج شدم سوارماشینم شدم وبه طرف خونه جد یدم رفتم ولی
میون راه دورزدم وبه طرف همون پارک دیشب رفتم ماشی ن روجا ی دیشب پارک کردم و
یه پاکت سیگار بافندک برداشتم و گوش یم روهم توجیب مانتوم گذاشتم واروم وارد پارک
شدم به طرف همون قسمت خلوت رفتم رو ی نیمکت سبز رنگی که تکون میخوردشبیه
تاب نشستم و از پاکت سیگار برداشتم کنج لبم گذاشتم وبافندک روشنش کردم
ازتوگوشیم اهنگ یه ثانیه علی یاسینی رو پلی کردم و گذاش تم کنارم اروم به سیگارپک
زدم و اشکم چکید
صدای تو نمیپیچه توی این خونه کجا رفتی دیوونه
باشه نمیگم برگرد اصلا چکاریه ...
چقد سخته نبود ی کل این هفته از این عطر روی تختت دل نمیکنم حتی یه ثانیه ...
چه زود یادت رفتم نمیدونم دلیلش رو
همه رفتن یه روز ی تو هم با من غریبه شو
من همونیم که پا ی تو زندگیشو جا گذاشت و رفت
من همونیم که به خاطرت روی دلش پا گذاشت و رفت
من همونیم که واسه تو زندگیمم میدادم
نمیدونم کجایی فقط برس به دادم
تو مقصر بودی گذاشتی جدامون کنن
از هم رفتنت که مهم نیست من از بعدش می ترسم
از احساسی که رد کردی نمیدونی
بعد کردی از اینکه یه روزی هوس کنی برگردی
من همونیم که پای تو زندگیشو جا گذاشت و رفت
من همونیم که به خاطرت روی دلش پا گذاشت و رفت
من همونیم که واسه تو زندگیمم
میدادم نمیدونم کجایی فقط برس به دادم
ببین من همونیم که پای تو زندگیشو جا گذاشت و رفت
من همونیم که به خاطرت روی دلش پا گذاشت و رفت
من همونیم که واسه تو زندگیمم
میدادم نمیدونم کجایی فقط برس به دادم
اشکام مثل سیل میریخت دلم ازغصه درحال ترکیدن بود خدایا من چرا اینجام مگه من
یه دخترنیستم پس چرا توخونه نیستم چرا مثل بی کسها هرشب بیرونم خدا حالم
بده اول فقط میخواستم این شکلی باشم اما الان دیگه اینم نمیخوام خدا منو ازاین دنیا
ببر دیگه ای ن دنیاتو نمیخوام دنیات مال خودت من تواین سال ها فقط دردکشیدم حتی
الانم خوشبخت نیستم غلط کردم یه غلط اضافی که تازه فهمیدم چه گوهی به زندگیم
زدم خدا یا غلط کردم ولی دیگه نمیخوام برگردم به گذشته نمیخوام هیچی تغیی ر کنه فقط تمومش کن منو ببر بسه اشتباه کردم میدونم غلط اضافی کردم میدونم تمومش کن
میخوام برگردم پیشت دیگه دوست ندارم زنده باشم دی گه هیچی دوست ندارم هیچی فقط برم گردون پیش خودت
یه لحظه قلبم لرزید روزی روجلوچشمم تجسم کردم که بمیرم قطعا بابا کمرش خم میشه خم نه میشکنه یاشار پیرمیشه مامان مامان مهربونم دق میکنه بابا جونش به من وصله
مطمئنم تا چهلم دووم نمیاره
وا ی خدا زبونم لال بشه الهی خدا یا یه تارموی بابام کم نشه ها خواهش میکنم
هه امی ر صدرا که ککش هم نمیگزه بازاشکم فرور یخت میگه به جهنم بهترمرد بهترشد
بعد به زندگیش ادامه میده خدا یا میبینی من جزپدرمادروبرادرم هیچکس وندارم
اوناروهم خودم ازخودم گرفتم جیغ زدم یه جیغ بلند که گلوم زخم شد خدا منو برگردون
پیش خودت دیگه دنیاتو نمیخوام نمیخوامش تاخود صبح اشک ریختم وازخداخواستم تمومش کنه دیگه هیچی برام مهم نبود زندگیم
به پوچی کامل رسیده بود من دیگه نمی خواستم زندگی کنم زندگی رونمیخواستم هق زدم چقدر بدبختم خدا
ازجام بلندشدم باچشمایی که ازشدت گریه میسوخت سوارماشین شدم و به طرف خونه جدیدم رفتم وارد ساختمون شدم بعدچنددقیقه واردخونه شدم یه راست وارد اتاق خواب شدم روتخت درازکشیدم و چشمام روبستم
صدای گوشیم بدترین صدای دنیا بود برام با درد چشم بازکردم سرم ازدرد درحال ترکیدن
بود ازجام بلندشدم با دست محکم سرم روفشردم ودنبال کیفم میگشتم باپیداکردن کیفم
گوشیم روبرداشتم وجواب دادم
_بله
_سلام یلداجان خواب بودی
_سلام شما
_منم حدادی
_اهان بله بله ببخش یدم نشناختم
_عیبی نداره امشب وقت داری برای کار بعدی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_196
دسته ی چمدون هام روگرفتم واز اتاق خارج شدم که بادیدن ارسلان که روبه روی اتاق ایستاده بودترسیده دست روقلبم گذاشتم که به سرعت کنارم ایستاد و دسته هردو تاچمدون رو خودش تو دستش گرفت وروبه من گفت
ارسلان_چرا صدام نکردی بیام کمک
لبخندزدم
_ زیاد سنگین نبود اخه
با حرص ونگرانی به دستم که زخم بود اشاره کرد
ارسلان_دستات زخم نباید وسیله سنگین بلندکنی دستت بدترمیشه
سرم روباخجالت تکون دادم
ارسلان_بگو ببینم چرا دستات زخم؟
با دلهره توچشمای عصبی وپرسشگرش نگاه کردم
ِ _چیز........چیز خاصی نیست
بافک منقبض شده ش لب زد
ارسلان_یعنی بدون دلیل دستات به این روز افتاده؟
اب دهنم روبه زورقورت دادم
_نه......
نگاه ازش دزدیدم
_کارم یکم سنگین بود اینجوری شده
باصدای پرت شدن چمدون هام روزمین شونه هام ازترس جمع شدکه ارسلان فاصله مون روپرکرد و دستاش دور شونهم حلقه شد و محکم فشارداد
ارسلان_مگه چی کارمیکردی همه جای دستت زخِم؟
به صورتش نگاه نمیکردم می ترسیدم ازش شبیه بچه ای بودم که کاراشتباهی
کرده واگه به مادرش بگه تنبیهش میکنه اگه بفهمه من درطول تمام هفته فقط ۱۲ ساعت میخوابیدم حتما بدجوری دعوام میکرد خب حق داشت اخه کدوم
ادم عاقلی همچین کاری با خودشو بدنش میکردکه من کردم؟مگه من ربات
بودم که فقط کارمیکردم مگه من چقدر ظرفیت داشتم چرا اصلا به خودم
فکرنمیکردم وتمام من فقط پول دراوردن برای خواهرومادری شده که حتی منومرده هم فرض نمیکنن
اشک توچشمام جوشیدکه ازنگاه تیز ارسلان دورنموند
_تویه هتل کارمیکنم کارم سخت نیست فقط چون با مواد شوینده درارتباط یکم
دستم حساسیت پیداکرده بعداز کارای نظافت میرفتم ......
برام سخت بودولی بایدبگم تا خودش نرفته پی دراوردن ماجرا
_وبعدهم یکم تواشپزخونه کارانجام میدادم
بابهت و نگرانی نگاهم کرد
ارسلا_یعنی دوتاکاروانجام میدادی ؟چرا؟ واسه چی
_همینطوری
بافک منقبض شده نگاهم کرد
ارسلان_به من جواب سربالا نده کامل توضیح بده
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم ذهنش رو درگیرموضوع دیگه ای کنم
_بیخیال بیابریم خونه حالم زیادخوب نیست
انگاربااین حرفم بدتر گندزدم که بانگرانی منو توبغلش کشیدوگفت
ارسلان_چرا؟ چراحالت خوب نیست؟بایدببرمت دکتر بایدیه چکاپ بشی
میترسم اتفاقی برات افتاده باشه تواین مدت
_نمیخواد خوبم
ارسلان_پس بگو چرا؟ چرادوتاکار به این سنگینی روانجام میدادی؟ چراانقدرلاغرشدی؟ چرا زیرچشمات گودرفته؟
نمیدونستم چی بگم می ترسیدم دروغ بگم بفهمه بدترشاکی شه چاره ای نبودبایدمیگفتم تابیشترازاین عصبی نشده
باقلبی که بیشترازهروقتی تندمیزدلب زدم
_یکم کارام زیادبود بعضی روزا همونجامیموندم یعنی صبح تا ده شب نظافت
بعدش تواشپزخونه کارمیکردم کم میخوابیدم برای همین یکم لاغرشدم که خودم خیلی راضیم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_196
دسته ی چمدون هام روگرفتم واز اتاق خارج شدم که بادیدن ارسلان که روبه روی اتاق ایستاده بودترسیده دست روقلبم گذاشتم که به سرعت کنارم ایستاد و دسته هردو تاچمدون رو خودش تو دستش گرفت وروبه من گفت
ارسلان_چرا صدام نکردی بیام کمک
لبخندزدم
_ زیاد سنگین نبود اخه
با حرص ونگرانی به دستم که زخم بود اشاره کرد
ارسلان_دستات زخم نباید وسیله سنگین بلندکنی دستت بدترمیشه
سرم روباخجالت تکون دادم
ارسلان_بگو ببینم چرا دستات زخم؟
با دلهره توچشمای عصبی وپرسشگرش نگاه کردم
ِ _چیز........چیز خاصی نیست
بافک منقبض شده ش لب زد
ارسلان_یعنی بدون دلیل دستات به این روز افتاده؟
اب دهنم روبه زورقورت دادم
_نه......
نگاه ازش دزدیدم
_کارم یکم سنگین بود اینجوری شده
باصدای پرت شدن چمدون هام روزمین شونه هام ازترس جمع شدکه ارسلان فاصله مون روپرکرد و دستاش دور شونهم حلقه شد و محکم فشارداد
ارسلان_مگه چی کارمیکردی همه جای دستت زخِم؟
به صورتش نگاه نمیکردم می ترسیدم ازش شبیه بچه ای بودم که کاراشتباهی
کرده واگه به مادرش بگه تنبیهش میکنه اگه بفهمه من درطول تمام هفته فقط ۱۲ ساعت میخوابیدم حتما بدجوری دعوام میکرد خب حق داشت اخه کدوم
ادم عاقلی همچین کاری با خودشو بدنش میکردکه من کردم؟مگه من ربات
بودم که فقط کارمیکردم مگه من چقدر ظرفیت داشتم چرا اصلا به خودم
فکرنمیکردم وتمام من فقط پول دراوردن برای خواهرومادری شده که حتی منومرده هم فرض نمیکنن
اشک توچشمام جوشیدکه ازنگاه تیز ارسلان دورنموند
_تویه هتل کارمیکنم کارم سخت نیست فقط چون با مواد شوینده درارتباط یکم
دستم حساسیت پیداکرده بعداز کارای نظافت میرفتم ......
برام سخت بودولی بایدبگم تا خودش نرفته پی دراوردن ماجرا
_وبعدهم یکم تواشپزخونه کارانجام میدادم
بابهت و نگرانی نگاهم کرد
ارسلا_یعنی دوتاکاروانجام میدادی ؟چرا؟ واسه چی
_همینطوری
بافک منقبض شده نگاهم کرد
ارسلان_به من جواب سربالا نده کامل توضیح بده
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم ذهنش رو درگیرموضوع دیگه ای کنم
_بیخیال بیابریم خونه حالم زیادخوب نیست
انگاربااین حرفم بدتر گندزدم که بانگرانی منو توبغلش کشیدوگفت
ارسلان_چرا؟ چراحالت خوب نیست؟بایدببرمت دکتر بایدیه چکاپ بشی
میترسم اتفاقی برات افتاده باشه تواین مدت
_نمیخواد خوبم
ارسلان_پس بگو چرا؟ چرادوتاکار به این سنگینی روانجام میدادی؟ چراانقدرلاغرشدی؟ چرا زیرچشمات گودرفته؟
نمیدونستم چی بگم می ترسیدم دروغ بگم بفهمه بدترشاکی شه چاره ای نبودبایدمیگفتم تابیشترازاین عصبی نشده
باقلبی که بیشترازهروقتی تندمیزدلب زدم
_یکم کارام زیادبود بعضی روزا همونجامیموندم یعنی صبح تا ده شب نظافت
بعدش تواشپزخونه کارمیکردم کم میخوابیدم برای همین یکم لاغرشدم که خودم خیلی راضیم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚