#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_228
نگاهم کرد با استرس ونگرانی دستم روگرفت
_هیچی نیست خوبم بخداخوبم گر یه نکن گر یه نکن هیششش
اما گر یه امانم روبر ید وهق هق کنان به بابا که باخشم به امیرصدرانگاه میکردنگاه کردم
_چراامروز نیومدی دادگاه یلدا
_چون من اجازه ندادم
به امیرصدرانگاه کردم مثل یه شی ر ازم دفاع میکرد به بابا ازخشم سرخ شده بودنگاه کردم
خواست به طرف امیرصدرا یورش ببره که دستش روگرفتم
_بابا ...توروخدا چیکارمیکنی
نگاهم کرد
_گریه نکن باباجان این بیشرف اذیتت که نمیکنه نکنه کتکت زده که نیومدی
امی رصدراچنان نعره زده قلبم ازسینه کنده شد
_من دست رو زنم بلندنمیکنم
بابا باپوزخند گفت
_زن؟ این لقمه ز یادی برات بزرگه نمی تونی قورتش بدی خفه میشی یادت رفته توبهش
... کردی اون نمیخواستت توبه زور باهاش رابطه داشتی
با هق هق لب زدم
_بسه بابا بسه
یاشار باتلخی گفت
_چرانیومدی مگه نمیگفتی نمیخوام باهاش زندگی کنم پس چرا نی ومد ی هانن
نمیدونم چرا یهوبی حال شدم و کناردروارفتم که امیرصدرا ازجاش پر یدوکوبید توسرش
_یاحضرت عباس یاعلی یلدا یلدا جان چیشد وای خدا
با ته مونده جونم لب زدم
_خو...خوبم
بابانگران کنارم نشست
_یلداجان بابا چه بلایی سرت اومده
_یلدا حامله س انقدر عذابش ندی د اره من نذاشتم بیاد دادگاه چون بارداره زنم بارداره
بابا شوکه نگاهم کرد
_یلدا ا ین چی میگه
نگاهش کردم بی حرف چیزی نداشتم بگم این سکوت یعنی امیرصدرا حقیقت رومی گه
_سقطش می کنی
ازترس چیزی که شنیدم به هق هق افتادم که امیرصدرا ازجاش بلندشد وبه طرف یاشارکه
این حرف روزده بود یورش برد و یقه اش روتومشت گرفت وفریاد زد
_چه گوهی خوردی
یاشارهم مثل اون فریاد زد
_سقطش میکنه بچه تو رومیخوادچیکار کم اذیتش کردی حالا توله ت روهم دنی ابیاره که
چی که تو بگی اهان خوب شد حالا دیگه کامل گوه زدم به زندگیش دیگه
تااخرعمرنمیتونه ازدواج کنه منم که هرگوهی بخوام میخورم به اینم ربطی نداره
باهق هق سرم روبه درتکیه دادم که باکوبیده شدن یاشار به دیوار وحشت زده به
امیرصدراکه میخواست بزنتش نگاه کردم وبا جیغ لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_228
نگاهم کرد با استرس ونگرانی دستم روگرفت
_هیچی نیست خوبم بخداخوبم گر یه نکن گر یه نکن هیششش
اما گر یه امانم روبر ید وهق هق کنان به بابا که باخشم به امیرصدرانگاه میکردنگاه کردم
_چراامروز نیومدی دادگاه یلدا
_چون من اجازه ندادم
به امیرصدرانگاه کردم مثل یه شی ر ازم دفاع میکرد به بابا ازخشم سرخ شده بودنگاه کردم
خواست به طرف امیرصدرا یورش ببره که دستش روگرفتم
_بابا ...توروخدا چیکارمیکنی
نگاهم کرد
_گریه نکن باباجان این بیشرف اذیتت که نمیکنه نکنه کتکت زده که نیومدی
امی رصدراچنان نعره زده قلبم ازسینه کنده شد
_من دست رو زنم بلندنمیکنم
بابا باپوزخند گفت
_زن؟ این لقمه ز یادی برات بزرگه نمی تونی قورتش بدی خفه میشی یادت رفته توبهش
... کردی اون نمیخواستت توبه زور باهاش رابطه داشتی
با هق هق لب زدم
_بسه بابا بسه
یاشار باتلخی گفت
_چرانیومدی مگه نمیگفتی نمیخوام باهاش زندگی کنم پس چرا نی ومد ی هانن
نمیدونم چرا یهوبی حال شدم و کناردروارفتم که امیرصدرا ازجاش پر یدوکوبید توسرش
_یاحضرت عباس یاعلی یلدا یلدا جان چیشد وای خدا
با ته مونده جونم لب زدم
_خو...خوبم
بابانگران کنارم نشست
_یلداجان بابا چه بلایی سرت اومده
_یلدا حامله س انقدر عذابش ندی د اره من نذاشتم بیاد دادگاه چون بارداره زنم بارداره
بابا شوکه نگاهم کرد
_یلدا ا ین چی میگه
نگاهش کردم بی حرف چیزی نداشتم بگم این سکوت یعنی امیرصدرا حقیقت رومی گه
_سقطش می کنی
ازترس چیزی که شنیدم به هق هق افتادم که امیرصدرا ازجاش بلندشد وبه طرف یاشارکه
این حرف روزده بود یورش برد و یقه اش روتومشت گرفت وفریاد زد
_چه گوهی خوردی
یاشارهم مثل اون فریاد زد
_سقطش میکنه بچه تو رومیخوادچیکار کم اذیتش کردی حالا توله ت روهم دنی ابیاره که
چی که تو بگی اهان خوب شد حالا دیگه کامل گوه زدم به زندگیش دیگه
تااخرعمرنمیتونه ازدواج کنه منم که هرگوهی بخوام میخورم به اینم ربطی نداره
باهق هق سرم روبه درتکیه دادم که باکوبیده شدن یاشار به دیوار وحشت زده به
امیرصدراکه میخواست بزنتش نگاه کردم وبا جیغ لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_229
_نه توروخدانه
تمام جونم ازتنم رفت وچشمام سیاه شد صدای فریاد بابا وامیرصدرا اخرین چیزی بودکه
شنیدم
باحس سوزش دستم اروم چشم بازکردم نور چشمم رواذی تت کرد ودوباره چشمم روبستم
وبازکردم بادیدن اتاق نااشنا فهمیدم بیمارستانم همه ی اونچه اتفاق افتاده بود به یکباره
به یادم اومد بابغض وترس دستم رو روی شکمم گذاشتم واروم نوازش کردم اشکم مثل
اهنگ گداخته ازچشمم چکید رو ی روبالشتی
واروم باهمون بغض سنگین لب زدم
_کوچولوی مامان نگران نباش هرطورشده به هرقیمتی که شده توروبه دنیا میارم نمیذارم
حتی یه تارموت کم بشه
حس میکردم ز یر دلم نبض می زنه وا ین قطعا نبض بچه منه ازشوق به هق هق افتادم
میدونم شایداشتباه باشه امامن ا ین بچه ارومیخوام چون عاشق شوهرمم شوهری که
هیچ حسی بهم نداره من بعد ا ینکه بچه م روبه دنیااوردم از زندگیش می رم بیرون
امابرای سرکردن بقیه عمرم بای دازش یه یادگاری داشته باشم وچه یادگاری بهتراز این
بچه
بابازشدن دراتاق اروم چشمای اشکیم روبه دردوختم که قامت امیرصدرا رو دیدم پاتندکرد
به طرفم کنارم ا یستادودستم روتودستش گرفت وبانگرانی نگاهم کرد
_چیشده یلدا جان درد داری حالت بده
سرم روبه معنی نفی تکون دادم واشک از چشمم پرت شد پایین
_پس چراگر یه میکنی
_امیرصدرا بابام کجاست
بااخم نگاهم کرد
_نگران نباش بیرون منتظرتوئه
_معلومه که منتظرش یم
بادیدن یاشار با اشک نگاهش کردم
امی رصدرا بالحن بد ی روبه یاشارگفت
_گردنتو میشکمم به ولای علی ازت شکا یت میکنم میندازمت زندان به جرم اینکه داری
به زن باردارم اسیب میرسونی میندازمت توزندان اگه بازبخوای به کارات ادامه بدی
اشغال باعث شدی بیارمش بیمارستان بس نبود هانن تانکشیش ول کن نیستی
_تو د یگه ازادم بودن برام حرف نزن که توخودت حیوونی انگاریادت رفته چراباهم ازدواج
کردید چراخواهرم با یدبچه توروبه دنیا ب یاره هانن
یلدا این بچه باید سقط شه
بالبا یی که ازشدت بغض میلرز ید لب زدم
_نه نمیذارم بلایی سربچه م بیاد
بااخم وخشم فری ادزد که ازترس دست امیرصدراروچنگ زدم
_توگوه میخوری خاک برسرت این بچه چیزی جز بلا برای تونیست
_بسه دیگه یاشار مگه نمیبینی حالش خوب نیست
به باباکه با نگرانی به طرفم اومدنگاه کردم کنارم ایستاد بادستش اشکام روپاک کردو
بالبخند لب زد
_جانم جان بابا هیششش اروم باش دخترکم اروم باش باشه هرچی توبخوای
_بابااااا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_229
_نه توروخدانه
تمام جونم ازتنم رفت وچشمام سیاه شد صدای فریاد بابا وامیرصدرا اخرین چیزی بودکه
شنیدم
باحس سوزش دستم اروم چشم بازکردم نور چشمم رواذی تت کرد ودوباره چشمم روبستم
وبازکردم بادیدن اتاق نااشنا فهمیدم بیمارستانم همه ی اونچه اتفاق افتاده بود به یکباره
به یادم اومد بابغض وترس دستم رو روی شکمم گذاشتم واروم نوازش کردم اشکم مثل
اهنگ گداخته ازچشمم چکید رو ی روبالشتی
واروم باهمون بغض سنگین لب زدم
_کوچولوی مامان نگران نباش هرطورشده به هرقیمتی که شده توروبه دنیا میارم نمیذارم
حتی یه تارموت کم بشه
حس میکردم ز یر دلم نبض می زنه وا ین قطعا نبض بچه منه ازشوق به هق هق افتادم
میدونم شایداشتباه باشه امامن ا ین بچه ارومیخوام چون عاشق شوهرمم شوهری که
هیچ حسی بهم نداره من بعد ا ینکه بچه م روبه دنیااوردم از زندگیش می رم بیرون
امابرای سرکردن بقیه عمرم بای دازش یه یادگاری داشته باشم وچه یادگاری بهتراز این
بچه
بابازشدن دراتاق اروم چشمای اشکیم روبه دردوختم که قامت امیرصدرا رو دیدم پاتندکرد
به طرفم کنارم ا یستادودستم روتودستش گرفت وبانگرانی نگاهم کرد
_چیشده یلدا جان درد داری حالت بده
سرم روبه معنی نفی تکون دادم واشک از چشمم پرت شد پایین
_پس چراگر یه میکنی
_امیرصدرا بابام کجاست
بااخم نگاهم کرد
_نگران نباش بیرون منتظرتوئه
_معلومه که منتظرش یم
بادیدن یاشار با اشک نگاهش کردم
امی رصدرا بالحن بد ی روبه یاشارگفت
_گردنتو میشکمم به ولای علی ازت شکا یت میکنم میندازمت زندان به جرم اینکه داری
به زن باردارم اسیب میرسونی میندازمت توزندان اگه بازبخوای به کارات ادامه بدی
اشغال باعث شدی بیارمش بیمارستان بس نبود هانن تانکشیش ول کن نیستی
_تو د یگه ازادم بودن برام حرف نزن که توخودت حیوونی انگاریادت رفته چراباهم ازدواج
کردید چراخواهرم با یدبچه توروبه دنیا ب یاره هانن
یلدا این بچه باید سقط شه
بالبا یی که ازشدت بغض میلرز ید لب زدم
_نه نمیذارم بلایی سربچه م بیاد
بااخم وخشم فری ادزد که ازترس دست امیرصدراروچنگ زدم
_توگوه میخوری خاک برسرت این بچه چیزی جز بلا برای تونیست
_بسه دیگه یاشار مگه نمیبینی حالش خوب نیست
به باباکه با نگرانی به طرفم اومدنگاه کردم کنارم ایستاد بادستش اشکام روپاک کردو
بالبخند لب زد
_جانم جان بابا هیششش اروم باش دخترکم اروم باش باشه هرچی توبخوای
_بابااااا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_230
بابا نیم نگاهی به یاشارکه ازشدت خشم نفس نفس میزدانداخت وگفت
_کرکه نبود ی یاشار یلدا چهارماه بارداره یعنی الان بچه کامله جنسیتش مشخصه این یه
قتله میفهمی قتل یلدا نابودمیشه
از یاشارنگاه گرفت وبا نفرت وخشم به ام یرصدرانگاه کرد
_توبچتو سالم وصحیح میخوای درسته
امیرصدرا بااخم سرتکون داد
_باشه مشکلی نیست دخترمن تازمانی که بچه ت سالم وصحیح به دنیا بیاد کنارت
میمونه اما بعدازفارغ شدنش یه لحطه هم نمیذارم کنارت بمونه همونطورکه توبچه تو
میخوای منم بچه مو میخوام نمیذارم تو عذابش بدی ازت پسش می گیرم
به امیرصدرانگاه کردم که با صورت برافروخته مشتش روگره کرده بود وهرلحظه امکان
داشت با بابا دست به یقه شه منتظربودم یه چی زی بگه حداقل فقط یه کلمه که نمیذاره
منو ازش بگیرن اما اون هیچی نگفت وقلبم اخ بیچاره قلبم بدجور سوخت اونقدر حالم
بدشد که حدنداشت اشکام یه لحظه بندنمیومد ب ابا پیشونیم روبوسید و به همراه
یاشاررفت دستام رو روی صورتم گداشتم وازته دل هق زدم خاک برسر نفهمت کنم یلدا
تو واقعا باخودت چ ی فکرکرد ی فکرکردی حالاکه حامله ای همه چی عوض می شه
فکرکردی عاشقت می شه یلدا چرا نمیفهم ی که اون هیچ حس ی بهت نداره وا ین فقط یه
اشتباه بود ه هق هق امونم روبر یده بود
خاک برسرم من چرا فکرکردم که شاید بشه همه چی تغییرکنه چرا یادم رفت این همون
امیرصدراست وفرقی نکرده
ازشدت گر یه نمیتونستم درست نفس بکشم امیرصدرا خواست بغلم کنه که خودمو عقب
کشیدم ازچشماش اتیش میبارید
دیگه همه چی برام تموم شده بود اه خدا قلبم داره از اینهمه حجم غم وغصه میترکه
خدایا دارم دق میکنم دارم می میرم چراخلاصم نمیکنی
بیچاره بچه م بچه ای که هرگز محبت پدر رونمیچشه
دستم رورو ی شکمم کشیدم
مامان حواسش بهت هستا غصه نخوری مامانی عیبی نداره مهم نیست که بابات
دوسمون نداره نه نه بابایی تورودوست داره مطمئنم
به اینجای حرفم که رسیدم قلبم ازشدت درد تیرکشید
اونی که اضافه س توزندگیش منم
مثل یه ادمی بودم که تازه عزیزش روازدست داده بودچنان گریه ای میکردم که امیرصدرا
رو به وحشت انداخته بود
قلبم داشت میترکید داشتم از شدت غصه میمردم
بالاخره مرخصم کردن بی جون ازتخت پایین اومدم امیرصدرا خواست کمکم کنه کنه که
اجازه ندادم حتی منتظرش نشدم که همراهم بیاد مثل یه بچه ای که تازه تاتی تاتی
میکنه اروم ازاتاق خارج شدم و ازبیمارستان خارج شدم به طرف ماشین امیرصدرا رفتم
که بعد ازچنددقیقه اومد بهم نگاه کرد نگاهش نکردم دیگه تحمل نگاه کردن بهش
رونداشتم امروز همون یه ذره قلبمم که زنده بود مرد فهمی دم که هیچوقت توزندگیش
جایی نداشتم حتی باوجوداین بچه ماشین روکه بازکرد بی حرف توماشین نشستم
افسرده سرم روبه پنجره چسبوندم که بعدازچندثانیه سکوت به راه افتاد اشکم سرازیرشد
چرا باید دوسم داشته باشه اون فقط ذوق بچه شو داره خب طبیعیه هرپدری عاشق بچه
شه
بااین فکرقلبم بیشتراتیش میگرفت خوش به حالت عز یزدل مامان بابت دوست داره
کاش منم دوست داشت کاش
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_230
بابا نیم نگاهی به یاشارکه ازشدت خشم نفس نفس میزدانداخت وگفت
_کرکه نبود ی یاشار یلدا چهارماه بارداره یعنی الان بچه کامله جنسیتش مشخصه این یه
قتله میفهمی قتل یلدا نابودمیشه
از یاشارنگاه گرفت وبا نفرت وخشم به ام یرصدرانگاه کرد
_توبچتو سالم وصحیح میخوای درسته
امیرصدرا بااخم سرتکون داد
_باشه مشکلی نیست دخترمن تازمانی که بچه ت سالم وصحیح به دنیا بیاد کنارت
میمونه اما بعدازفارغ شدنش یه لحطه هم نمیذارم کنارت بمونه همونطورکه توبچه تو
میخوای منم بچه مو میخوام نمیذارم تو عذابش بدی ازت پسش می گیرم
به امیرصدرانگاه کردم که با صورت برافروخته مشتش روگره کرده بود وهرلحظه امکان
داشت با بابا دست به یقه شه منتظربودم یه چی زی بگه حداقل فقط یه کلمه که نمیذاره
منو ازش بگیرن اما اون هیچی نگفت وقلبم اخ بیچاره قلبم بدجور سوخت اونقدر حالم
بدشد که حدنداشت اشکام یه لحظه بندنمیومد ب ابا پیشونیم روبوسید و به همراه
یاشاررفت دستام رو روی صورتم گداشتم وازته دل هق زدم خاک برسر نفهمت کنم یلدا
تو واقعا باخودت چ ی فکرکرد ی فکرکردی حالاکه حامله ای همه چی عوض می شه
فکرکردی عاشقت می شه یلدا چرا نمیفهم ی که اون هیچ حس ی بهت نداره وا ین فقط یه
اشتباه بود ه هق هق امونم روبر یده بود
خاک برسرم من چرا فکرکردم که شاید بشه همه چی تغییرکنه چرا یادم رفت این همون
امیرصدراست وفرقی نکرده
ازشدت گر یه نمیتونستم درست نفس بکشم امیرصدرا خواست بغلم کنه که خودمو عقب
کشیدم ازچشماش اتیش میبارید
دیگه همه چی برام تموم شده بود اه خدا قلبم داره از اینهمه حجم غم وغصه میترکه
خدایا دارم دق میکنم دارم می میرم چراخلاصم نمیکنی
بیچاره بچه م بچه ای که هرگز محبت پدر رونمیچشه
دستم رورو ی شکمم کشیدم
مامان حواسش بهت هستا غصه نخوری مامانی عیبی نداره مهم نیست که بابات
دوسمون نداره نه نه بابایی تورودوست داره مطمئنم
به اینجای حرفم که رسیدم قلبم ازشدت درد تیرکشید
اونی که اضافه س توزندگیش منم
مثل یه ادمی بودم که تازه عزیزش روازدست داده بودچنان گریه ای میکردم که امیرصدرا
رو به وحشت انداخته بود
قلبم داشت میترکید داشتم از شدت غصه میمردم
بالاخره مرخصم کردن بی جون ازتخت پایین اومدم امیرصدرا خواست کمکم کنه کنه که
اجازه ندادم حتی منتظرش نشدم که همراهم بیاد مثل یه بچه ای که تازه تاتی تاتی
میکنه اروم ازاتاق خارج شدم و ازبیمارستان خارج شدم به طرف ماشین امیرصدرا رفتم
که بعد ازچنددقیقه اومد بهم نگاه کرد نگاهش نکردم دیگه تحمل نگاه کردن بهش
رونداشتم امروز همون یه ذره قلبمم که زنده بود مرد فهمی دم که هیچوقت توزندگیش
جایی نداشتم حتی باوجوداین بچه ماشین روکه بازکرد بی حرف توماشین نشستم
افسرده سرم روبه پنجره چسبوندم که بعدازچندثانیه سکوت به راه افتاد اشکم سرازیرشد
چرا باید دوسم داشته باشه اون فقط ذوق بچه شو داره خب طبیعیه هرپدری عاشق بچه
شه
بااین فکرقلبم بیشتراتیش میگرفت خوش به حالت عز یزدل مامان بابت دوست داره
کاش منم دوست داشت کاش
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_231
ازشدت هق هق نفسم بالانمیومد امیرصدرا باترس ماشین روکنارخیابون پارک کردو
ازماشین پی اده شد بعدچنددقیقه با یه بطری اب به طرفم اومد در ماشین روبازکردوبطری
روبه طرفم گرفت
_بخور
دستش روپس زدم که دادزد
_بهت می گم بخور ازبس گر یه کردی کورشدی یلدا بسه گر یه نکن
همینکه اون بهم می گفت گریه نکن بدترگریه م میگرفت یه لحظه حس کردم دارم
بالامیارم بادست پسش زدم وازماشین پیاده شدم کنار خیابون نشستم و عق زدم
اونقدرعق زدم که د ی گه جونی توتنم نمونده بود امیرصدرا بانگرانی کنارم نشست بطری
اب روبه طرفم گرفت
_وای خدا خدا یا صبر بده بهم داری خودتو میکشی یلد ا،دست وصورتتو بشور
اروم دست وصورتم روشستم وبی حرف باته مونده جونم ازجام بلندشدم وسوارماشین
شدم امیرصدرا باخشم سوارماشین شد تارسیدن به خونه هیچی بینمون ردوبدل نشد
همینکه بخونه رسی دیم ازماشین پیاده شدم وبی توجه به امیرصدرا دکمه اسانسور
روفشردم دراسانسورکه بازشد وارد اسانسور شد م در داشت بسته میشدکه
امی رصدرنذاشت وبازور وارد اسانسورشد نگاه ازش گرفتم که باخشم غرید
_یلدا به ولا ی علی اگه بخوا ی ادامه بد ی یه بلایی سر یاشاروخونواده ت میارم که همه
مردم وقتی ازش یادمیکنن بترسن من امشب به اندازه کافی حالم بدهست عصبی
هستم فقط به خاطرتو هیچی نگفتم وگرنه گردن اون کسی روکه بخواد تورو ازم بگیره یا
درباره بچه م حرف بزنه میشکنم
باچشمای ناباور و اشکی نگاهش کردم که با خشم دستش رو رو ی صورتم کشی د ومنو
باحرص توبغلش فشرد و لب زد
_هیششش گر یه نکن
اروم خودمرواز بغلش کشیدم بیرون و بابغض لب زدم
_حق با پدرمه من بعدبه دنیا اوردن بچه میرم
یهو چنان فریادی زد که ازترس خودم روبه در اسانسورچسبوندم
_پدرت بیخودکرده به قران قسم اتیششون میزنم هم باباتو هم یاشارو
با دلخوری نالیدم
_تو حق نداری به بابای من توهیت کنی
بانفوذ ترسناک توچشمام نگاه کردو بالحنی که ته دلمو خالی میکردلب زد
_اینوخوب توگوشت فروکن هرکی هرکی بخواد تورو ازم بگی ره بالیی به سرش می ارم که
توکتابا بنوی سن برام فرق نمی کنه اون ادم کی باشه یاچه نسبتی بامن یاتو داره حتی اگه
پدرت باشه
ازترس میلرز یدم وه یچی نمیگفتم باا یستادن اسانسور دستش رودورشونه م حلقه کردو
باهم ازاسانسورخارج شدیم درخونه روبازکردو کمی منوهول دادکه واردخونه شم بیجون
واردخونه شدم که بعدمن واردخونه شدودر روبست
نگاهی بهم انداخت بادیدن چشمای پرم باحرص غر ید
_کورشدی یلدا تمومش کن بسه انقدرگر یه کردی بسه
روی پارکت نشستم وسرم رو روی زانوهام گذاشتم واشکام راهشونو روپیداکردن وشروع
کردن به باریدن
حس کردم کنارم نشست
_اینجانشین برات خوب نیست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_231
ازشدت هق هق نفسم بالانمیومد امیرصدرا باترس ماشین روکنارخیابون پارک کردو
ازماشین پی اده شد بعدچنددقیقه با یه بطری اب به طرفم اومد در ماشین روبازکردوبطری
روبه طرفم گرفت
_بخور
دستش روپس زدم که دادزد
_بهت می گم بخور ازبس گر یه کردی کورشدی یلدا بسه گر یه نکن
همینکه اون بهم می گفت گریه نکن بدترگریه م میگرفت یه لحظه حس کردم دارم
بالامیارم بادست پسش زدم وازماشین پیاده شدم کنار خیابون نشستم و عق زدم
اونقدرعق زدم که د ی گه جونی توتنم نمونده بود امیرصدرا بانگرانی کنارم نشست بطری
اب روبه طرفم گرفت
_وای خدا خدا یا صبر بده بهم داری خودتو میکشی یلد ا،دست وصورتتو بشور
اروم دست وصورتم روشستم وبی حرف باته مونده جونم ازجام بلندشدم وسوارماشین
شدم امیرصدرا باخشم سوارماشین شد تارسیدن به خونه هیچی بینمون ردوبدل نشد
همینکه بخونه رسی دیم ازماشین پیاده شدم وبی توجه به امیرصدرا دکمه اسانسور
روفشردم دراسانسورکه بازشد وارد اسانسور شد م در داشت بسته میشدکه
امی رصدرنذاشت وبازور وارد اسانسورشد نگاه ازش گرفتم که باخشم غرید
_یلدا به ولا ی علی اگه بخوا ی ادامه بد ی یه بلایی سر یاشاروخونواده ت میارم که همه
مردم وقتی ازش یادمیکنن بترسن من امشب به اندازه کافی حالم بدهست عصبی
هستم فقط به خاطرتو هیچی نگفتم وگرنه گردن اون کسی روکه بخواد تورو ازم بگیره یا
درباره بچه م حرف بزنه میشکنم
باچشمای ناباور و اشکی نگاهش کردم که با خشم دستش رو رو ی صورتم کشی د ومنو
باحرص توبغلش فشرد و لب زد
_هیششش گر یه نکن
اروم خودمرواز بغلش کشیدم بیرون و بابغض لب زدم
_حق با پدرمه من بعدبه دنیا اوردن بچه میرم
یهو چنان فریادی زد که ازترس خودم روبه در اسانسورچسبوندم
_پدرت بیخودکرده به قران قسم اتیششون میزنم هم باباتو هم یاشارو
با دلخوری نالیدم
_تو حق نداری به بابای من توهیت کنی
بانفوذ ترسناک توچشمام نگاه کردو بالحنی که ته دلمو خالی میکردلب زد
_اینوخوب توگوشت فروکن هرکی هرکی بخواد تورو ازم بگی ره بالیی به سرش می ارم که
توکتابا بنوی سن برام فرق نمی کنه اون ادم کی باشه یاچه نسبتی بامن یاتو داره حتی اگه
پدرت باشه
ازترس میلرز یدم وه یچی نمیگفتم باا یستادن اسانسور دستش رودورشونه م حلقه کردو
باهم ازاسانسورخارج شدیم درخونه روبازکردو کمی منوهول دادکه واردخونه شم بیجون
واردخونه شدم که بعدمن واردخونه شدودر روبست
نگاهی بهم انداخت بادیدن چشمای پرم باحرص غر ید
_کورشدی یلدا تمومش کن بسه انقدرگر یه کردی بسه
روی پارکت نشستم وسرم رو روی زانوهام گذاشتم واشکام راهشونو روپیداکردن وشروع
کردن به باریدن
حس کردم کنارم نشست
_اینجانشین برات خوب نیست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_232
حرفاش بیشترمنومی سوزوندازاینکه اون فقط به فکربچه ای بود کهتووجودمه قلبم
بیشتراتیش میگرفت
بازوم روکشید
_پاشو بایداستراحت کنی امروزخیلی عصبی وناراحت شدی خیلی خطرناکه برات
بی حرف ازجام بلندشدم وارداتاق مشترکی که تازه چندروز ی بود اتاق منو امیرصدراشده
بود شدم رو ی تخت درازکشیدم که کنارم درازکشیدومنو توبغلش گرفت سرم تو بغلش
قرارگرفت اشکم چکی د رو لباسش داشتم دق میکردم ازا ینکه هیچ حس بهم نداره قلبم
داشت ازحرکت می ایستاد وقتی به این موضوع فکرمیکنم نمیدونم چقدر فکرکردم که
خوابم برد
باشنیدن صدای قلبش به روتختی چنگ زدم و اشکم چکی د رو بالشت که دکتربالبخند لب
زد
_این اشک اشکه شوقه دیگه
بادرد چشمام روبستم هه اشک شوق دلم میخواست فر یاد بزنم گریه م به خاطر دردیه که
توقلبمه دردی که شوهرم بهم داده شوهری که هیچ حسی بهم نداره خدا یا دارم دق
میکنم من عاشقشم اما اون هیچ تعلق خاطری به من نداره
هق هق ارومی زدم که امیرصدراباصدایی که سعی میکردکنترل کنه وفریادنزنه گفت
_گریه نکننننن
نگاهش نکردم ولبام روبهم فشردم ولی ازپشت لبم ناله م خارج میشد که دکتربااخم لب
زد
_این امکان نداره
باترس به دکترنگاه کردم قلبم ازشدت ترس چنان تندمیزدکه حس میکردم داره سینه م رو
میشکافه با صدایی که ازترس میلرزید لب زدم
_چی..چیشده؟؟
بادیدن نگرانیم لبخندی زدوگفت
_نگران نباش جنین ها کاملا سالمه
_جنین ها یعنی چی مگه چندتا جنینه دکتر
بازم نگاهش نکردم بعد اون روزد یگه هرگز نگاهش نکردم یعنی سعی میکردم نگاهش
نکنم چون دیگه کاملا برام روشن بود که زندگی باهم ندار یم
_بله جنین ها نمیدونم چطورمتوجه نشدم فکرکنم به خاطر اینکه جنین نچرخیده
درهرحال با ید بهتون بگم که شمابه جا ی یه کوچولو قراره صاحب دوتا بچه بشید
_جنسیتشون چیه
ازصدا ی شاد امیرصدرا بیشتردلم گرفت بااینکه هیچ علاقه ا ی بهم نددره ولی چقدر بچه
هاشو دوست داره هه چرا فکرمیکردم یه خاطربچه همه چ ی عوض میشه چرا فکرکردم
عاشقم میشه چرا خدا
اشکام بی وقفه روصورتم می ریختن که امیرصدرا دستم روتودستش فشرد وگفت
_جان!!!جانم گر یه نکن
این حرفاش بیشتر اتیشم میزد اون نگران من نیست نگران بچه هاشه
_مژدگانیمو بدید تا من بگم جنسی تشونو
_چشم چشم مژدگانی شما محفوظه توروخدا زودبگید دارم ازهیجان سکته میکنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_232
حرفاش بیشترمنومی سوزوندازاینکه اون فقط به فکربچه ای بود کهتووجودمه قلبم
بیشتراتیش میگرفت
بازوم روکشید
_پاشو بایداستراحت کنی امروزخیلی عصبی وناراحت شدی خیلی خطرناکه برات
بی حرف ازجام بلندشدم وارداتاق مشترکی که تازه چندروز ی بود اتاق منو امیرصدراشده
بود شدم رو ی تخت درازکشیدم که کنارم درازکشیدومنو توبغلش گرفت سرم تو بغلش
قرارگرفت اشکم چکی د رو لباسش داشتم دق میکردم ازا ینکه هیچ حس بهم نداره قلبم
داشت ازحرکت می ایستاد وقتی به این موضوع فکرمیکنم نمیدونم چقدر فکرکردم که
خوابم برد
باشنیدن صدای قلبش به روتختی چنگ زدم و اشکم چکی د رو بالشت که دکتربالبخند لب
زد
_این اشک اشکه شوقه دیگه
بادرد چشمام روبستم هه اشک شوق دلم میخواست فر یاد بزنم گریه م به خاطر دردیه که
توقلبمه دردی که شوهرم بهم داده شوهری که هیچ حسی بهم نداره خدا یا دارم دق
میکنم من عاشقشم اما اون هیچ تعلق خاطری به من نداره
هق هق ارومی زدم که امیرصدراباصدایی که سعی میکردکنترل کنه وفریادنزنه گفت
_گریه نکننننن
نگاهش نکردم ولبام روبهم فشردم ولی ازپشت لبم ناله م خارج میشد که دکتربااخم لب
زد
_این امکان نداره
باترس به دکترنگاه کردم قلبم ازشدت ترس چنان تندمیزدکه حس میکردم داره سینه م رو
میشکافه با صدایی که ازترس میلرزید لب زدم
_چی..چیشده؟؟
بادیدن نگرانیم لبخندی زدوگفت
_نگران نباش جنین ها کاملا سالمه
_جنین ها یعنی چی مگه چندتا جنینه دکتر
بازم نگاهش نکردم بعد اون روزد یگه هرگز نگاهش نکردم یعنی سعی میکردم نگاهش
نکنم چون دیگه کاملا برام روشن بود که زندگی باهم ندار یم
_بله جنین ها نمیدونم چطورمتوجه نشدم فکرکنم به خاطر اینکه جنین نچرخیده
درهرحال با ید بهتون بگم که شمابه جا ی یه کوچولو قراره صاحب دوتا بچه بشید
_جنسیتشون چیه
ازصدا ی شاد امیرصدرا بیشتردلم گرفت بااینکه هیچ علاقه ا ی بهم نددره ولی چقدر بچه
هاشو دوست داره هه چرا فکرمیکردم یه خاطربچه همه چ ی عوض میشه چرا فکرکردم
عاشقم میشه چرا خدا
اشکام بی وقفه روصورتم می ریختن که امیرصدرا دستم روتودستش فشرد وگفت
_جان!!!جانم گر یه نکن
این حرفاش بیشتر اتیشم میزد اون نگران من نیست نگران بچه هاشه
_مژدگانیمو بدید تا من بگم جنسی تشونو
_چشم چشم مژدگانی شما محفوظه توروخدا زودبگید دارم ازهیجان سکته میکنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_233
_معلومه که خیلی ذوق دارزد برای اومدن این کوچولو ها باشه بیشترازا ین منتظرتون
نمیذارم دوتاپسر کاکل زری تا سه ماه نیم دیگه میادتوزندگی تون
ازشنیدن کلمه پسر تواوج عم لبخند تلخی زدم و چشم روبهم فشردم وتودلم نالیدم
_میگن پسرا وابسته مادرن خدا یا توداری این کوچولوهاروبهم میدی که برای دردی به
این بزرگی مرهم باشه
فداتون بشم پسرای من که تو اوج بی کسی دارید میاین پیشم توروخدا هراتفاقیم که
افتادشمامنو تنهانذار ید
چونه م لرزید وبغض که اندازه یه گردو بود روبه زورقورت دادم
چه خوب که بچه هام پسرن اینطوری وقتی بزرگ میشن هر روزشبیه تر میشن به
امیرصدرا
دیگه نتونستم خودموکنترل کنم وبغضم ترکید باشنیدن صدای گریه م دکتر برگشت به
طرفم وگفت
_چی ازارت میده؟ بگو بهم باشوهرت مشکل داری
امیرصدرا با نگرانی وخشم لب زد
_نه
توسلی بااخم سرتکون دادوگفت
_می تونی بلندشی ،راستی شکمت برجسته شده ازشلواربارداری استفاده کن چون این
شلوارا اذیتت می کنن
سرتکون دادم که بی حرف از کنارمون رفت
امیرصدرا بادستمال کاغذی شکمم رواروم پاک کرد و کفش هام رو جلو ی پام جفت کرد
دستم روگرفت وکمک کرداروم از تخت پایین بیام کفش هام روپام کردم که دستش
رودورکمرم حلقه کروکباهم از اون اتاقک مخصوص خارج شدیم وبه طرف میزدکتررفتیم
اروم روی صندلی نشستم که امیرصدرا کنارم نشست توسلی نگاهی بهمون انداخت و
گفت
_توالان شیش ماه ونیمه بارداری ازاون جایی که دوقلوبارداری مراقبت هات باید بیشتراز
قبل باشه مخصوصا مقوع نشستن بلندشدن خوابیدن خیل ی باید مراقب باشی به پهلو
نباید بخوابی چون بچه ها اذیت میشن بیشتر ورزش کن حداقل روز ی دوساعت یک
ِشب
ساعت صبح یک ساعت اخر
لباس حاملگی بپوش که ازاده لباسای تنگ نپوش خیلی با ید مراقب تغذیه ت باشی چون
خیلی خیلی مهمه قهوه نخوره چای خیلی کم مصرف کن نوشابه ارو از لیست غذایت
حذف کن به جاش تامیتونی شیر ماست دوغ بخور چیزا یی مقوی بخور معجون بخور
پاشو برو روترازو ببینم وزنت چقدره
سرتکون دادم واروم ازجام بلندشدم روترازورفتم که بالاسرم ایستاد وگفت
_چندکیلوبود ی
_چندماه پیش فکرکنم دوسه ماه پیش خودمو وزن کردم ۵۵ کیلوبودم
بااخم وعصبانیت نگاهم کردکه بادلشوره لب زدم
_چیشده خانوم دکتر
_میدونی وزنت چنده
با ترس سرتکون دادم
_۴۰کیلو این یعنی افتضاح یعنی وحشتناکه تو بارداری وده کیلو توچندماه کم کردی چرا
اونقدر جد ی و عصب ی این کلمات رومیگفت که باچشما ی پرشده سرم روبه ز یرانداختم
امیرصدرا باحرص وخشمی که سعی می کرد کنترلش کنه غرید
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_233
_معلومه که خیلی ذوق دارزد برای اومدن این کوچولو ها باشه بیشترازا ین منتظرتون
نمیذارم دوتاپسر کاکل زری تا سه ماه نیم دیگه میادتوزندگی تون
ازشنیدن کلمه پسر تواوج عم لبخند تلخی زدم و چشم روبهم فشردم وتودلم نالیدم
_میگن پسرا وابسته مادرن خدا یا توداری این کوچولوهاروبهم میدی که برای دردی به
این بزرگی مرهم باشه
فداتون بشم پسرای من که تو اوج بی کسی دارید میاین پیشم توروخدا هراتفاقیم که
افتادشمامنو تنهانذار ید
چونه م لرزید وبغض که اندازه یه گردو بود روبه زورقورت دادم
چه خوب که بچه هام پسرن اینطوری وقتی بزرگ میشن هر روزشبیه تر میشن به
امیرصدرا
دیگه نتونستم خودموکنترل کنم وبغضم ترکید باشنیدن صدای گریه م دکتر برگشت به
طرفم وگفت
_چی ازارت میده؟ بگو بهم باشوهرت مشکل داری
امیرصدرا با نگرانی وخشم لب زد
_نه
توسلی بااخم سرتکون دادوگفت
_می تونی بلندشی ،راستی شکمت برجسته شده ازشلواربارداری استفاده کن چون این
شلوارا اذیتت می کنن
سرتکون دادم که بی حرف از کنارمون رفت
امیرصدرا بادستمال کاغذی شکمم رواروم پاک کرد و کفش هام رو جلو ی پام جفت کرد
دستم روگرفت وکمک کرداروم از تخت پایین بیام کفش هام روپام کردم که دستش
رودورکمرم حلقه کروکباهم از اون اتاقک مخصوص خارج شدیم وبه طرف میزدکتررفتیم
اروم روی صندلی نشستم که امیرصدرا کنارم نشست توسلی نگاهی بهمون انداخت و
گفت
_توالان شیش ماه ونیمه بارداری ازاون جایی که دوقلوبارداری مراقبت هات باید بیشتراز
قبل باشه مخصوصا مقوع نشستن بلندشدن خوابیدن خیل ی باید مراقب باشی به پهلو
نباید بخوابی چون بچه ها اذیت میشن بیشتر ورزش کن حداقل روز ی دوساعت یک
ِشب
ساعت صبح یک ساعت اخر
لباس حاملگی بپوش که ازاده لباسای تنگ نپوش خیلی با ید مراقب تغذیه ت باشی چون
خیلی خیلی مهمه قهوه نخوره چای خیلی کم مصرف کن نوشابه ارو از لیست غذایت
حذف کن به جاش تامیتونی شیر ماست دوغ بخور چیزا یی مقوی بخور معجون بخور
پاشو برو روترازو ببینم وزنت چقدره
سرتکون دادم واروم ازجام بلندشدم روترازورفتم که بالاسرم ایستاد وگفت
_چندکیلوبود ی
_چندماه پیش فکرکنم دوسه ماه پیش خودمو وزن کردم ۵۵ کیلوبودم
بااخم وعصبانیت نگاهم کردکه بادلشوره لب زدم
_چیشده خانوم دکتر
_میدونی وزنت چنده
با ترس سرتکون دادم
_۴۰کیلو این یعنی افتضاح یعنی وحشتناکه تو بارداری وده کیلو توچندماه کم کردی چرا
اونقدر جد ی و عصب ی این کلمات رومیگفت که باچشما ی پرشده سرم روبه ز یرانداختم
امیرصدرا باحرص وخشمی که سعی می کرد کنترلش کنه غرید
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_234
_خانوم دکتر صبحونه ونهاروشامش شده یه وقت اونم چقدر اندازه گنجشک پوزخند زدو گفت
_گنجشک بیشتر میخوره تااین فقط گریه میکنه به جاش فقط غصه میخوره وخوخوری
میکنه
توسلی بااخم لب زد
_اره؟؟
چیزی نداشتم بگم حالم خوب نبود پاهام میلرز ی د که امیرصدرا بانگرانی ازجاش پرید و
به طرفم اومد و دستش دورکمرم حلقه کرد و رونزدی ک صندلی کمک کردبشینم
توصورتم بااخم ونگرانی زل زده و بانفسای کشدار لب زد
_هیششششش بغض نکن بغض نکن لامصب این بغضت داره منو میکشه
چندبارکوبید رو سرش که باوحشت نگاهش کردم واشکم فروچکید
_بهت میگم گریه نکن
چنان دادزدکه شونه هام ازترس پرید بالا
_چه خبرتونه اقای نیکزاداینطوری که بدتر سکته ش دادی
امیرصدرا با فک منقبض شده نگاهم کرد وگفت
_این بغضش داره منو روانی میکنه شب وروز نمیخوابه شبا نمیتونه خوب بخوابه تاصبح
بیداره هروقت بیدارمیشم می بینم داره فرت فرت اشک میر یزه همش سردردداره داره
خودشو می کشه دکتر
_خیله خب خیله خب اروم بشینید باارامشم میشه حرف زد
سیبک گلوش بالا پایین شد ومحگم کوبید به خودش
_خسته شدم دکتر ازبس باارامش حرف زدم و اون منو سگم حساب نکرد داره منومیکشه
بااین کاراش صبح تاشب ناارومه داره خودکشی میکنه خودکشیی
_چرااینکارو میکنی
به دکترنگاه کردم که بادیدن سکوتم لب زد
_جناب نیک زادمیشه چندلحظه تنهامون بذار ید
نگران نگاهم کرد
_حالش خوب نیست جون توتنش نمونده ازبس غصه وخودخوری کرده
_نگران نباشید من حواسم بهش هست چندلحظه تنهامون بذار ید بعد باید یه سری
مسائل روبهتون بگم
امیرصدرا بانارضایتی ازاتاق خارج شد دکترازجاش بلندشد وبه طرفم اومد
_چرا اینطوری میکنی باخودت ازوقتی اومدی مطب حس کردم خیلی وزنت پایین اومده
از رنگ روت معلومه چقدر حالت بده چرا؟دلیلش چیه
بابغض لبم روترکردم
_خو..خوبم
پوزخند زد
_عه جدی حالت خوبه ؟به این حال وروزمیگی خوب مثل روزبرام روشنه که ازمای ش
نرفته کم خونی شدید گرفتی اگه بخوای به این کارات ادامه بدی موقع زایمان ازبین میری
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_234
_خانوم دکتر صبحونه ونهاروشامش شده یه وقت اونم چقدر اندازه گنجشک پوزخند زدو گفت
_گنجشک بیشتر میخوره تااین فقط گریه میکنه به جاش فقط غصه میخوره وخوخوری
میکنه
توسلی بااخم لب زد
_اره؟؟
چیزی نداشتم بگم حالم خوب نبود پاهام میلرز ی د که امیرصدرا بانگرانی ازجاش پرید و
به طرفم اومد و دستش دورکمرم حلقه کرد و رونزدی ک صندلی کمک کردبشینم
توصورتم بااخم ونگرانی زل زده و بانفسای کشدار لب زد
_هیششششش بغض نکن بغض نکن لامصب این بغضت داره منو میکشه
چندبارکوبید رو سرش که باوحشت نگاهش کردم واشکم فروچکید
_بهت میگم گریه نکن
چنان دادزدکه شونه هام ازترس پرید بالا
_چه خبرتونه اقای نیکزاداینطوری که بدتر سکته ش دادی
امیرصدرا با فک منقبض شده نگاهم کرد وگفت
_این بغضش داره منو روانی میکنه شب وروز نمیخوابه شبا نمیتونه خوب بخوابه تاصبح
بیداره هروقت بیدارمیشم می بینم داره فرت فرت اشک میر یزه همش سردردداره داره
خودشو می کشه دکتر
_خیله خب خیله خب اروم بشینید باارامشم میشه حرف زد
سیبک گلوش بالا پایین شد ومحگم کوبید به خودش
_خسته شدم دکتر ازبس باارامش حرف زدم و اون منو سگم حساب نکرد داره منومیکشه
بااین کاراش صبح تاشب ناارومه داره خودکشی میکنه خودکشیی
_چرااینکارو میکنی
به دکترنگاه کردم که بادیدن سکوتم لب زد
_جناب نیک زادمیشه چندلحظه تنهامون بذار ید
نگران نگاهم کرد
_حالش خوب نیست جون توتنش نمونده ازبس غصه وخودخوری کرده
_نگران نباشید من حواسم بهش هست چندلحظه تنهامون بذار ید بعد باید یه سری
مسائل روبهتون بگم
امیرصدرا بانارضایتی ازاتاق خارج شد دکترازجاش بلندشد وبه طرفم اومد
_چرا اینطوری میکنی باخودت ازوقتی اومدی مطب حس کردم خیلی وزنت پایین اومده
از رنگ روت معلومه چقدر حالت بده چرا؟دلیلش چیه
بابغض لبم روترکردم
_خو..خوبم
پوزخند زد
_عه جدی حالت خوبه ؟به این حال وروزمیگی خوب مثل روزبرام روشنه که ازمای ش
نرفته کم خونی شدید گرفتی اگه بخوای به این کارات ادامه بدی موقع زایمان ازبین میری
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_235
شوکه نگاهش کردم که سرتکون داد
_چیه نکنه دوست داری بهت دروغ بگم نه عزیزم من بهت همه چی رومیگم تابدونی
داری چه بلایی سرخودت میاری اره ازبین میری و ارزوی بغل کردنشون روباخودت
ز یرخروارهاخاک میبری دختر تومگه چندسالته که اینجوری ازپادراومدی هان واسه چی
واسه اینکه قراره ازشوهرت جداشی
بهت زده نگاهش کردم این دکتر تاکجای زندگی منو میدونه
_بسه به جا ی گر یه کردن جواب منو بده خب جداشید فدای سرت مگه تواین بچه
ارونخواستی پس این کاراچیه من چندماه پیش بهت گفتم غصه ممنوع نگفتم این بچه
ها میفهمن حال بدتورو میدونی ممکنه ناقص به دنیا بی ان یا زودبه دنیا بیان اگه
هرکدوم ازاین اتفاقا بیوفته توخودتومیبخشی هان تو مسبب هرکدوم ازا ین اتفاقا یی اگه
این اتفاقا بی وفته عذاب وجدان میکشه تورو پس سرعقل ب یا چندماه فقط چندماه اروم
باش بعدبه دنیااومدن بچه ها هرچقدرمیخوای گریه کن عذاداری کن خودخوری کن ولی
الان نه اسم خودتو مادرگذاشتی توداری بچه هاتو بادستا ی خودت میکشی بس کن
دیگه
اه سوزناکی کشیدم
_دارم دق میکنم
_فقط تونیستی که داری دق میکنی اون مرده بیچاره ازغم تو داره پرپرمیزنه چشماش
ازغصه پرخونه سرو وضعش اشفته س فقط نگاهش به توئه ببینه حالتت چیه تا بیاد به
طرفت بعد تو خودتو ازش دورمی کنی فکرکرد ی باا ینکار همه چی درست میشه نه
عزیزجان بدترمیشه امابهترنمیشه
این مرد میدونم چه ظلم بزرگی بهت کرده میدونم تونخواستی و توروتصاحب کرده اما
هرچی بوده گذشته الان توبارداری ازش بچه های اون توشکمت داره رشد می کنه فقط به
خودت فکرنکن دلت به حال اون بچه هانمیسوزه اوناچه گناهی کردن که بی گناه تقاص
پس بدن
ایناروبهت میگم تابه خودت بیای توروخدا بس کن هیچکس مثل تو روا ین بچه ها
تاثیرنداره تومادرشونی فراموش نکن
سرم روبه زیر انداختم که شونه م روفشرد
_اون مردی که بیرونه خیلی بی تابته یکم به اون فکرکن تو باکارات داری میکشیش داره
دق میکنه هر روز به من زنگ میزنه ازترس اینکه نکنه حالت بدشه همش حالت هات
رومیپرسه چرا غذانم یخوری هان توالان یه نفدنیستی که رگی جونه خودمه دوست دارم
نابودش کنم تو بارداری اونم دوقلو یعنی در واقع سه نفری پس از خرشیطون بیاپایین
خب؟؟؟
_با..باشه
_افرین،جناب نیک زاد
هنوزحرفش کامل نشده بود امیرصدرا بایک تقه به در وارداتاق شد بهش نگاه کردم حق
بادکتر توسلی بودچرا من نفهمیدم ریش دراورده موهاش نامرتب بود یه پیراهن ابی
فیروزه ای تنش بود که استینش روبالا زده بود وشلوارکتون مشکی تنش بود که اتونداشت
لباساش چشماش سرخه سرخ بود از اینهمه پریشونیش لبام لرزید که با نگرانی به طرفم
پاتندکرددستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت
_چیشده چرا حالت پریشونه باز بازچرابغض کردی تنت چرامیلرزه
دستمو تودستش گرفت
_چرا دستت سرده فشارت پایینه
خانوم توسلی
_بله
_بیزحمت فشارش روبگیر ید
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_235
شوکه نگاهش کردم که سرتکون داد
_چیه نکنه دوست داری بهت دروغ بگم نه عزیزم من بهت همه چی رومیگم تابدونی
داری چه بلایی سرخودت میاری اره ازبین میری و ارزوی بغل کردنشون روباخودت
ز یرخروارهاخاک میبری دختر تومگه چندسالته که اینجوری ازپادراومدی هان واسه چی
واسه اینکه قراره ازشوهرت جداشی
بهت زده نگاهش کردم این دکتر تاکجای زندگی منو میدونه
_بسه به جا ی گر یه کردن جواب منو بده خب جداشید فدای سرت مگه تواین بچه
ارونخواستی پس این کاراچیه من چندماه پیش بهت گفتم غصه ممنوع نگفتم این بچه
ها میفهمن حال بدتورو میدونی ممکنه ناقص به دنیا بی ان یا زودبه دنیا بیان اگه
هرکدوم ازاین اتفاقا بیوفته توخودتومیبخشی هان تو مسبب هرکدوم ازا ین اتفاقا یی اگه
این اتفاقا بی وفته عذاب وجدان میکشه تورو پس سرعقل ب یا چندماه فقط چندماه اروم
باش بعدبه دنیااومدن بچه ها هرچقدرمیخوای گریه کن عذاداری کن خودخوری کن ولی
الان نه اسم خودتو مادرگذاشتی توداری بچه هاتو بادستا ی خودت میکشی بس کن
دیگه
اه سوزناکی کشیدم
_دارم دق میکنم
_فقط تونیستی که داری دق میکنی اون مرده بیچاره ازغم تو داره پرپرمیزنه چشماش
ازغصه پرخونه سرو وضعش اشفته س فقط نگاهش به توئه ببینه حالتت چیه تا بیاد به
طرفت بعد تو خودتو ازش دورمی کنی فکرکرد ی باا ینکار همه چی درست میشه نه
عزیزجان بدترمیشه امابهترنمیشه
این مرد میدونم چه ظلم بزرگی بهت کرده میدونم تونخواستی و توروتصاحب کرده اما
هرچی بوده گذشته الان توبارداری ازش بچه های اون توشکمت داره رشد می کنه فقط به
خودت فکرنکن دلت به حال اون بچه هانمیسوزه اوناچه گناهی کردن که بی گناه تقاص
پس بدن
ایناروبهت میگم تابه خودت بیای توروخدا بس کن هیچکس مثل تو روا ین بچه ها
تاثیرنداره تومادرشونی فراموش نکن
سرم روبه زیر انداختم که شونه م روفشرد
_اون مردی که بیرونه خیلی بی تابته یکم به اون فکرکن تو باکارات داری میکشیش داره
دق میکنه هر روز به من زنگ میزنه ازترس اینکه نکنه حالت بدشه همش حالت هات
رومیپرسه چرا غذانم یخوری هان توالان یه نفدنیستی که رگی جونه خودمه دوست دارم
نابودش کنم تو بارداری اونم دوقلو یعنی در واقع سه نفری پس از خرشیطون بیاپایین
خب؟؟؟
_با..باشه
_افرین،جناب نیک زاد
هنوزحرفش کامل نشده بود امیرصدرا بایک تقه به در وارداتاق شد بهش نگاه کردم حق
بادکتر توسلی بودچرا من نفهمیدم ریش دراورده موهاش نامرتب بود یه پیراهن ابی
فیروزه ای تنش بود که استینش روبالا زده بود وشلوارکتون مشکی تنش بود که اتونداشت
لباساش چشماش سرخه سرخ بود از اینهمه پریشونیش لبام لرزید که با نگرانی به طرفم
پاتندکرددستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت
_چیشده چرا حالت پریشونه باز بازچرابغض کردی تنت چرامیلرزه
دستمو تودستش گرفت
_چرا دستت سرده فشارت پایینه
خانوم توسلی
_بله
_بیزحمت فشارش روبگیر ید
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_236
توسلی ازجاش بلندشدوبادستگاه فشارسنج به طرفم اومد امیرصدرا استین مانتوم
روبالازد و دکتر فشارم روگرفت رنگ امیرصدرا پرید از اینهمه ترسش منم استرس گرفتم
_یاعلی یاعلی فشارت هشته
_خیله خب الان براش سرم تقویتی می زنم وقتیم که ازاینجارفتید براش یه ابمیوه شیرین
بگیر
ازجاش بلندشدو به طرف قفسه داروهاش رفت که استین امیرصدرا رو چنگ زدم سریع
سرش به طرفم چرخید و با مهربونی وتن صدای اروم گفت
_جان؟چیزی میخوای
اروم بعدازچندماه لب زدم
_امیرصدرا من از ِسُرم میترسم
لبخند کمرنگی بهم زد
_ترس نداره که
_می ترسم خو
_باشه بذارببینم چی کارمی تونیم بکنم
_چی می گیدشما دوتا
_خانوم توسلی خانومم از ِسُرم می ترسه
دکتر با ابروهای بالارفته گفت
_اوو توکه از ِسی ترسی چطوری چندماه دیگه باید زایمان کنی دختر!!
باوحشت به امیرصدرانگاه کردم حس میکردم همون یه ذره رنگ صورتمم پر یده
امیرصدرا با استرس دستم روتودستش فشرد
_یلدا چرااینجوری میلرزی تو
نفس عمیق بکش
میخواستم به حرفش گوش بدم اما انگاریه چیزی جلوی نفس کشیدنم روگرفته بود
نمیتونستم نفس بکشم وحشت زده به امیرصدرانگاه کردم وبابغض صداش زدم
_امیر
باصدای خواستنی ومردونه ش گفت
_جان جان امیر عمر امی ر جونم نفسم
باتعجب نگاهش کردم باورم نمیشد امیرصدرا این حرفارو به من زده باشه ازشوق به گر یه
افتادم کال ترس زایمان فراموشم شد خدایا یعنی خواب نبود یعنی واقعا ا ین
امیرصدرابودکه این حرفارو زد
_یلدا یلداجان خانومم گریه نکن
منو توبغلش کشیدومحکم بغلم کردم و بادستای بزرگش شروع کردبه ماساژدادن کمرم
_جان جانم هیش گریه نکن فدات شم چراانقدرگریه میکنی اخه دارم دق میکنم
هیششش
صداش بغض داشت ازطرز حرف زدنش میشدفهمی دکه ظاهری ودروغی نیست وازته
دلش میگه اروم لب زدم
_من ..من چجوری دوتا بچه ارو به دنیابیارم امیر
_باید سزارین بشی عزیزم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_236
توسلی ازجاش بلندشدوبادستگاه فشارسنج به طرفم اومد امیرصدرا استین مانتوم
روبالازد و دکتر فشارم روگرفت رنگ امیرصدرا پرید از اینهمه ترسش منم استرس گرفتم
_یاعلی یاعلی فشارت هشته
_خیله خب الان براش سرم تقویتی می زنم وقتیم که ازاینجارفتید براش یه ابمیوه شیرین
بگیر
ازجاش بلندشدو به طرف قفسه داروهاش رفت که استین امیرصدرا رو چنگ زدم سریع
سرش به طرفم چرخید و با مهربونی وتن صدای اروم گفت
_جان؟چیزی میخوای
اروم بعدازچندماه لب زدم
_امیرصدرا من از ِسُرم میترسم
لبخند کمرنگی بهم زد
_ترس نداره که
_می ترسم خو
_باشه بذارببینم چی کارمی تونیم بکنم
_چی می گیدشما دوتا
_خانوم توسلی خانومم از ِسُرم می ترسه
دکتر با ابروهای بالارفته گفت
_اوو توکه از ِسی ترسی چطوری چندماه دیگه باید زایمان کنی دختر!!
باوحشت به امیرصدرانگاه کردم حس میکردم همون یه ذره رنگ صورتمم پر یده
امیرصدرا با استرس دستم روتودستش فشرد
_یلدا چرااینجوری میلرزی تو
نفس عمیق بکش
میخواستم به حرفش گوش بدم اما انگاریه چیزی جلوی نفس کشیدنم روگرفته بود
نمیتونستم نفس بکشم وحشت زده به امیرصدرانگاه کردم وبابغض صداش زدم
_امیر
باصدای خواستنی ومردونه ش گفت
_جان جان امیر عمر امی ر جونم نفسم
باتعجب نگاهش کردم باورم نمیشد امیرصدرا این حرفارو به من زده باشه ازشوق به گر یه
افتادم کال ترس زایمان فراموشم شد خدایا یعنی خواب نبود یعنی واقعا ا ین
امیرصدرابودکه این حرفارو زد
_یلدا یلداجان خانومم گریه نکن
منو توبغلش کشیدومحکم بغلم کردم و بادستای بزرگش شروع کردبه ماساژدادن کمرم
_جان جانم هیش گریه نکن فدات شم چراانقدرگریه میکنی اخه دارم دق میکنم
هیششش
صداش بغض داشت ازطرز حرف زدنش میشدفهمی دکه ظاهری ودروغی نیست وازته
دلش میگه اروم لب زدم
_من ..من چجوری دوتا بچه ارو به دنیابیارم امیر
_باید سزارین بشی عزیزم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_237
به دکترتوسلی نگاه کردم یکم نفسم بالااومد که حداقل طبیعی قرارنیست بچه هام روبه
دنیا بیارم
امیرصدرا بادیدن ارامشم لبخندزد
_بهتری
سرتکون دادم که روبه دکترلب زد
_خودم براش معجون می گیرم فشارش تنظیم شه دیگه تحمل یه استرس دیگه ا ی رونداره نمیخواد ِسُرم بزنید براش
_باشه هرطور شمابخواید فقط خیلی مراقبش باشید ویلداخانوم شما هم حرفام
وفراموش نکن
سرتکون دادم و به همراه امیرصدرا از مطبش خارج شدیم اروم قدم برمیداشتی م سردم
بود خودمو بیشتر توبغل امیرصدرا فشاردادم که لب زد
_جانم سردته
سرم رواروم تکون دادم وبه طرف ماشینش رفتیم در ماشین روبرام بازکرداروم سوارماشین
شدم که خودش هم سوارماشین شدوباسرعت متوسط حرکت کرد سکوت بینمون ازارم
میداد بنابراین سکوت روشکستم
_امیر
سریع سرش به طرفم برگشت
_جانم
بغض کرده نگاه ازش دزدیدم که لب زد
_بازبغض کردی یلدا؟؟من چیکارکنم توبغض نکنی
_منو میبخشی
کوبید روفرمون
_انقدر ازم عذرخواهی نکن مقصراصلی منم من من باعث اشک توچشماتم باعث بغض
توگلوت من ارامشتو گرفتم من باعث شدم شبانتونی بخوابی من زندگی توبه گوه کشیدم
چرا ازم عذرخواهی میکنی
نگاهش کردم
_اینطوری نیست
نگاهم کرد توچشماش حلقه اشک به وضح دیده میشد باصدایی که ازبغض میلرزیدلب
زد
_غیرازا ینه
سرتکون دادم
_توتقصیری نداری امیر
_پس کی مقصره؟ کی؟
_سرنوشت
هیچی نگفت که لب زدم
_بیا برای چندروز بر یم شمال میشه
موشکافانه باتعجب نگاهم کرد
_جدی میگی
سرم روتکون دادم
_اره شاید تازمانی که پسرامون به دنیا بیان اونجا بمونیم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_237
به دکترتوسلی نگاه کردم یکم نفسم بالااومد که حداقل طبیعی قرارنیست بچه هام روبه
دنیا بیارم
امیرصدرا بادیدن ارامشم لبخندزد
_بهتری
سرتکون دادم که روبه دکترلب زد
_خودم براش معجون می گیرم فشارش تنظیم شه دیگه تحمل یه استرس دیگه ا ی رونداره نمیخواد ِسُرم بزنید براش
_باشه هرطور شمابخواید فقط خیلی مراقبش باشید ویلداخانوم شما هم حرفام
وفراموش نکن
سرتکون دادم و به همراه امیرصدرا از مطبش خارج شدیم اروم قدم برمیداشتی م سردم
بود خودمو بیشتر توبغل امیرصدرا فشاردادم که لب زد
_جانم سردته
سرم رواروم تکون دادم وبه طرف ماشینش رفتیم در ماشین روبرام بازکرداروم سوارماشین
شدم که خودش هم سوارماشین شدوباسرعت متوسط حرکت کرد سکوت بینمون ازارم
میداد بنابراین سکوت روشکستم
_امیر
سریع سرش به طرفم برگشت
_جانم
بغض کرده نگاه ازش دزدیدم که لب زد
_بازبغض کردی یلدا؟؟من چیکارکنم توبغض نکنی
_منو میبخشی
کوبید روفرمون
_انقدر ازم عذرخواهی نکن مقصراصلی منم من من باعث اشک توچشماتم باعث بغض
توگلوت من ارامشتو گرفتم من باعث شدم شبانتونی بخوابی من زندگی توبه گوه کشیدم
چرا ازم عذرخواهی میکنی
نگاهش کردم
_اینطوری نیست
نگاهم کرد توچشماش حلقه اشک به وضح دیده میشد باصدایی که ازبغض میلرزیدلب
زد
_غیرازا ینه
سرتکون دادم
_توتقصیری نداری امیر
_پس کی مقصره؟ کی؟
_سرنوشت
هیچی نگفت که لب زدم
_بیا برای چندروز بر یم شمال میشه
موشکافانه باتعجب نگاهم کرد
_جدی میگی
سرم روتکون دادم
_اره شاید تازمانی که پسرامون به دنیا بیان اونجا بمونیم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_238
سرتکون داد ودستش رو داخل موها ی خوش حالتش فروبرد
_باشه ولی با یدبر یم خونه یکم استراحت کنی امروزخیلی نشستی اذیت شدی فردا راه
میوفتیم خوبه
لبخند زدم وبه افکار درهمم اجازه ندادم باز افسارم رو تودست بگیره
_باشه
شیطون چشمکی حواله م کردکه خندیدم
_خب حالاوقت چیه یه معجون مقو ی واسه خانوم خوشگلم و پسرکوچولوهام
کناریه و یتامینه نگه داشت وازماشین پیاده شد بهش نگاه کردم که مشغول خر یدکردن
بود دیگه نمیخوام زندگی رو براش زهر کنم میخوام حتی شده برای چندماه هم که شده
بخندیدم بدون اینکه به پایان غم انگیز زندگیمون فکرکنم مثل کسی که میدونه بچه ش
معلوله امابه دنیامیارتش بااینکه می دونه بچه ش خیلی زود ازدنیامی ره اما تو اون دوره ای
که بچه ش نفس میکشه انقدر شاد زندگی میکنه که اصلا قرارنیست اون روز برسه بسه
هرچی خودمو اونو داغون کردم بسه
_با بازشدن در طرفم نگاهش کردم که بالبخند ظرف معجون روداددستم وخودش ماشین
رو دورزد ونشست توماشین فقط نگاهش میکردم محو نگاهش شده بودم که باابرو به
معجون تودستم اشاره کردکه بالبخندسرتکون دادم واروم کمی از معجون روتودهنم
گذاشتم طعم ز یاد شیرینش خنکی معجون تمام وجودم روپراز لذت کرد وباعث شد
تندتند پشت سرهم مقدار ز یادازمعجون روبخورم وقتی حس کردم درحال ترک یدنم ظرف
معجون رو دادم دست امیرصدرا که بی حرف شروع کردبه خوردن باقی مونده معجون
من بابهت نگاهش میکردم و یه حس شیرینی تو وجودم سراز یر بود لبخند رولبم پررنگ
ترشده ب ودکه بعدازخوردن معجون طرف هاش رو انداخت دور و به طرف خونه حرکت
کرد می ون راه جلو ی یه مغازه لباس فروشی ایستادولب زد
_پیاده شو بریم چندست لباس بگیرم برات شنیدی که با ید شلواربارداری بپوشی
سرتکون دادم و ازماشین پیاده شدم به طرفم اومد که دستم رو دوربازوهاش حلقه کردم
بهم نگاه کرد توچشماش چراغونی بود لبخندی بهش زدم که جواب لبخندم روبالبخند داد
وبه طرف مغازه حرکت کردیم واردبوتیک شدیم روبه فروشنده لب زدم
_شلوار بارداری میخواستم
بعدچنددقیقه شلوار سایزم اورد شلوار روپوشیدم اندازه م بود وخیلی راحت بودم
دوتازهمون شلوار بارنگای متفاوت برداشتم وبه امیرصدرا گفتم
_همیناخوبه
سرتکون داد یه لباس بلند قرمز حاملگی به طرفم گرفت
_بروبپوشش
بالبخند لباس روازش گرفتم و دوباره وارد اتاق پروو شدم لباس روکه پوشیدم لبخند
دوباره به لبم نشست یه پیراهن نسبتا ضخیم قرمز که است ین مچی بود وسه تادکمه
میخوردو یقه گرد بهم میومد توایینه به خودم نگاه کردم بااین لباس چقدر جاافتاده ترشدم
شکل یه مادر وپیداکرده بودم باحس تکون خوردن بچه ها اروم دستم رو روی شکمم
گذاشتم به وضوح حرکت کردنشون رو حس کردم که هردوشون چرخیدن یه حس
بینظیرتمام وجودم روفرلگرفته بود با شنیدن صدای در اروم در رو باز کردم که
امیرصدرانگران نگاهم کرد
_خوبی یلدا حالت بدشد
نگاهش کردم وسرم روبه معنی نفی تکون دادم
_پس چرا اینهمه مدت داخلی
باشوق لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_238
سرتکون داد ودستش رو داخل موها ی خوش حالتش فروبرد
_باشه ولی با یدبر یم خونه یکم استراحت کنی امروزخیلی نشستی اذیت شدی فردا راه
میوفتیم خوبه
لبخند زدم وبه افکار درهمم اجازه ندادم باز افسارم رو تودست بگیره
_باشه
شیطون چشمکی حواله م کردکه خندیدم
_خب حالاوقت چیه یه معجون مقو ی واسه خانوم خوشگلم و پسرکوچولوهام
کناریه و یتامینه نگه داشت وازماشین پیاده شد بهش نگاه کردم که مشغول خر یدکردن
بود دیگه نمیخوام زندگی رو براش زهر کنم میخوام حتی شده برای چندماه هم که شده
بخندیدم بدون اینکه به پایان غم انگیز زندگیمون فکرکنم مثل کسی که میدونه بچه ش
معلوله امابه دنیامیارتش بااینکه می دونه بچه ش خیلی زود ازدنیامی ره اما تو اون دوره ای
که بچه ش نفس میکشه انقدر شاد زندگی میکنه که اصلا قرارنیست اون روز برسه بسه
هرچی خودمو اونو داغون کردم بسه
_با بازشدن در طرفم نگاهش کردم که بالبخند ظرف معجون روداددستم وخودش ماشین
رو دورزد ونشست توماشین فقط نگاهش میکردم محو نگاهش شده بودم که باابرو به
معجون تودستم اشاره کردکه بالبخندسرتکون دادم واروم کمی از معجون روتودهنم
گذاشتم طعم ز یاد شیرینش خنکی معجون تمام وجودم روپراز لذت کرد وباعث شد
تندتند پشت سرهم مقدار ز یادازمعجون روبخورم وقتی حس کردم درحال ترک یدنم ظرف
معجون رو دادم دست امیرصدرا که بی حرف شروع کردبه خوردن باقی مونده معجون
من بابهت نگاهش میکردم و یه حس شیرینی تو وجودم سراز یر بود لبخند رولبم پررنگ
ترشده ب ودکه بعدازخوردن معجون طرف هاش رو انداخت دور و به طرف خونه حرکت
کرد می ون راه جلو ی یه مغازه لباس فروشی ایستادولب زد
_پیاده شو بریم چندست لباس بگیرم برات شنیدی که با ید شلواربارداری بپوشی
سرتکون دادم و ازماشین پیاده شدم به طرفم اومد که دستم رو دوربازوهاش حلقه کردم
بهم نگاه کرد توچشماش چراغونی بود لبخندی بهش زدم که جواب لبخندم روبالبخند داد
وبه طرف مغازه حرکت کردیم واردبوتیک شدیم روبه فروشنده لب زدم
_شلوار بارداری میخواستم
بعدچنددقیقه شلوار سایزم اورد شلوار روپوشیدم اندازه م بود وخیلی راحت بودم
دوتازهمون شلوار بارنگای متفاوت برداشتم وبه امیرصدرا گفتم
_همیناخوبه
سرتکون داد یه لباس بلند قرمز حاملگی به طرفم گرفت
_بروبپوشش
بالبخند لباس روازش گرفتم و دوباره وارد اتاق پروو شدم لباس روکه پوشیدم لبخند
دوباره به لبم نشست یه پیراهن نسبتا ضخیم قرمز که است ین مچی بود وسه تادکمه
میخوردو یقه گرد بهم میومد توایینه به خودم نگاه کردم بااین لباس چقدر جاافتاده ترشدم
شکل یه مادر وپیداکرده بودم باحس تکون خوردن بچه ها اروم دستم رو روی شکمم
گذاشتم به وضوح حرکت کردنشون رو حس کردم که هردوشون چرخیدن یه حس
بینظیرتمام وجودم روفرلگرفته بود با شنیدن صدای در اروم در رو باز کردم که
امیرصدرانگران نگاهم کرد
_خوبی یلدا حالت بدشد
نگاهش کردم وسرم روبه معنی نفی تکون دادم
_پس چرا اینهمه مدت داخلی
باشوق لب زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_239
_چرخیدن
نگاهم کردباتعجب ونگرانی وترس
_چ..چی
دستش رو رو ی شکمم گذاشتم که باز حرکت کردن ای ن برای اولین باربودکه متوجه حرکت
کردنشون شده بودم قطعا بارها تو وجودم تکون خورده بودن اما اون ق در توغم وغصه
هام غرق بودم که متوجه نشده بودم امااین دفعه حسش کردم و روابراسیرمیکردم به
امی رصدرانگاه کردم که چطوری باشو ق وذوق به شکمم چشم دوخته بود اروم شکمم
رونوازش کردوگفت
_قربون جفتتون بشم من پسرا ی بابا
به من نگاه کردوبالبخند رولبش لب زد
_بابت تموم چیزایی که بهم دادی ممنونم یلدا
لبخندزدم ولب زدم
_لباسم روعوض کنم بیام بیرون
سرتکون داد دراتاق روبستم و لباس هام روعوض کردم وبعد بالباس ها ازاتاق خارج شدم
لباس هارو حساب کرد یم و برگشتیم خونه بعدازمدتها شب یه شام مفصل خورد یم اونم
چی زرشک پلو که امیرصدرا ازبیرون سفارش داده بود امیرصدراازاینکه من حالم انقدر
خوب شده لبخندازرولبش جمع نمیشد بعد خوردن شام کنارهم روی مبل نشسته بودیم
وبه تلو یز یون که امیرصدرا یه فیلم عاشقانه کره ا ی به اسم سیندرلا وچهارشوالیه بود پلی
کرد ودره مون حین برام می وه پوست کند و ظرف میوه روداددستم کمی از موز روخوردم و
با هیجان به فیلم نگاه میکردم بعداز ی ک ساعت اولی ن قس مت تموم شد ودوم ین
قسمت روپلی کردم خسته شده بودم به همین دلیل ناخوداگاه سرم رو رو ی شونه
امیرصدراگذاشتم وخوابم برد
&امیرصدرا &
باقرارگرفتن سرش روشونه م نگاهش کردم که چقدر معصوم اروم خوابیده بود نگاهم
سرخورد رو شکمش بادیدن شکم برامده ش قلبم شروع کردبه تندزدن اروم دست کشیدم
روشکمش امروزفهمیدم دوقلو بارداره دوتاپسر که دوماه نیم دیگه به دنیامیان امروز
وقتی فهمی دم وزن کم کرده داشتم سکته میکردم وزن کم کردن تو دوران بارداری خیلی
بده بیشترین اسیب رو مادر میبینه واین یعنی یلدا صدمه زیادی میبینه فکرام روپس
زدم دستم روز ی رپاهاش انداختم وبغلش کردم وبه طرف اتاق خوابمون رفتم توراه
تلویزیون رو هم خاموش کردم وارداتاق خواب که شدم اروم روتختی روکنارزدم
وخوابوندمش روتخت وخودمم کنارش درازکشیدم وپتورو مرتب کردم رو جفتمون توبغلم کشیدمش سرش رو رو بازوم گذاشتم که یکم تکون خورد وبعد دستش دورکمرم حلقه
شد سرم رو توخرمن موهاش فروبردم نفس عمیقی کشیدم بوی زندگی میداد زل زدم به
صورت زیباش خدا یا ازم نگیرش من نمی خوام ازدستش بدم نه اونو نه بچه هامو خدایا
یه فرصت بده تاکنارهم باهم زندگی کنیم خدایا خوب بهم فهموندی که چقدر زورداری
منی که می گفتم هیچ وقت عاشق نمی شم حالا عاشق شدم خدا یا ازم نگیرش توبزرگی کن
و ازم نگیرش
اونقدرفکروخیال کردم که خوابم برد
&یلدا&
صبح باصدای اب بیدارشدم اروم روتخت نشستم من کی اومدم توتخت تاجایی که
یادمه دیشب داشتیم فیلم میدیدم لبخندرولبم نشست امیرصدرامنو اورده اینجا
بالبخنددستی روشکمم کشیدم
صبحتون بخیرپسرای مامان خوبین خوشین قربونتون برم من
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_239
_چرخیدن
نگاهم کردباتعجب ونگرانی وترس
_چ..چی
دستش رو رو ی شکمم گذاشتم که باز حرکت کردن ای ن برای اولین باربودکه متوجه حرکت
کردنشون شده بودم قطعا بارها تو وجودم تکون خورده بودن اما اون ق در توغم وغصه
هام غرق بودم که متوجه نشده بودم امااین دفعه حسش کردم و روابراسیرمیکردم به
امی رصدرانگاه کردم که چطوری باشو ق وذوق به شکمم چشم دوخته بود اروم شکمم
رونوازش کردوگفت
_قربون جفتتون بشم من پسرا ی بابا
به من نگاه کردوبالبخند رولبش لب زد
_بابت تموم چیزایی که بهم دادی ممنونم یلدا
لبخندزدم ولب زدم
_لباسم روعوض کنم بیام بیرون
سرتکون داد دراتاق روبستم و لباس هام روعوض کردم وبعد بالباس ها ازاتاق خارج شدم
لباس هارو حساب کرد یم و برگشتیم خونه بعدازمدتها شب یه شام مفصل خورد یم اونم
چی زرشک پلو که امیرصدرا ازبیرون سفارش داده بود امیرصدراازاینکه من حالم انقدر
خوب شده لبخندازرولبش جمع نمیشد بعد خوردن شام کنارهم روی مبل نشسته بودیم
وبه تلو یز یون که امیرصدرا یه فیلم عاشقانه کره ا ی به اسم سیندرلا وچهارشوالیه بود پلی
کرد ودره مون حین برام می وه پوست کند و ظرف میوه روداددستم کمی از موز روخوردم و
با هیجان به فیلم نگاه میکردم بعداز ی ک ساعت اولی ن قس مت تموم شد ودوم ین
قسمت روپلی کردم خسته شده بودم به همین دلیل ناخوداگاه سرم رو رو ی شونه
امیرصدراگذاشتم وخوابم برد
&امیرصدرا &
باقرارگرفتن سرش روشونه م نگاهش کردم که چقدر معصوم اروم خوابیده بود نگاهم
سرخورد رو شکمش بادیدن شکم برامده ش قلبم شروع کردبه تندزدن اروم دست کشیدم
روشکمش امروزفهمیدم دوقلو بارداره دوتاپسر که دوماه نیم دیگه به دنیامیان امروز
وقتی فهمی دم وزن کم کرده داشتم سکته میکردم وزن کم کردن تو دوران بارداری خیلی
بده بیشترین اسیب رو مادر میبینه واین یعنی یلدا صدمه زیادی میبینه فکرام روپس
زدم دستم روز ی رپاهاش انداختم وبغلش کردم وبه طرف اتاق خوابمون رفتم توراه
تلویزیون رو هم خاموش کردم وارداتاق خواب که شدم اروم روتختی روکنارزدم
وخوابوندمش روتخت وخودمم کنارش درازکشیدم وپتورو مرتب کردم رو جفتمون توبغلم کشیدمش سرش رو رو بازوم گذاشتم که یکم تکون خورد وبعد دستش دورکمرم حلقه
شد سرم رو توخرمن موهاش فروبردم نفس عمیقی کشیدم بوی زندگی میداد زل زدم به
صورت زیباش خدا یا ازم نگیرش من نمی خوام ازدستش بدم نه اونو نه بچه هامو خدایا
یه فرصت بده تاکنارهم باهم زندگی کنیم خدایا خوب بهم فهموندی که چقدر زورداری
منی که می گفتم هیچ وقت عاشق نمی شم حالا عاشق شدم خدا یا ازم نگیرش توبزرگی کن
و ازم نگیرش
اونقدرفکروخیال کردم که خوابم برد
&یلدا&
صبح باصدای اب بیدارشدم اروم روتخت نشستم من کی اومدم توتخت تاجایی که
یادمه دیشب داشتیم فیلم میدیدم لبخندرولبم نشست امیرصدرامنو اورده اینجا
بالبخنددستی روشکمم کشیدم
صبحتون بخیرپسرای مامان خوبین خوشین قربونتون برم من
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_240
اروم ازجام بلندشدم وارد سرویس شدم وبعدازانجام کارای مربوطه موها ی پر یشونم
روبافتم وازاتاق خارج شدم وارداشپزخونه شدم و یه میز کامل صبحانه چیدم ومنتظرشدم
امی ربیاد بااومدنش تو اشپزخونه دوتاماگ روپرازچای کردم وبالبخندبهش نگاه کردم که
باحوله مشغول خشک کردن موهاش بود
_سلام صبح بخیر
نگاهم کرد لبخندمهربونی زد
_سلام صبح توهم بخیر خانوم خانوما چراانقدر زود بیدارشدی
دستی روشکمم کشیدم روصندلی نشستم
_دیگه پسراگفتن گشنشونه صبحونه م یخوان منوبیدارکردن بعدشم گفتن به باباشون
نبایدتنهاصبحانه بخوره بهتره ماهم کنارش باشیم دی گه منم به حرفشون گوش کردم
به طرفم اومد ضربان قلبم بالارفت که دستش رو روی شکمم گذاشت توچشمام نگاه
کردوگفت
_من فدا ی مامان خوشگل وکوچولوها ی تو وجودت بشم
حس میکردم قلبم ازخوشی الانه که ازکاربایسته بالبخندی که نمیتونستم جمعش کنم
توچشماش نگاه کردم وگفتم
_خدانکنه بشین صبحانه بخوریم
دستش رو رو ی چشمش گذاشت
_چشم
بالبخند کمی نون تست برداشتم وبا شکلات صبحانه مشغول شدم که امیرصدرا
بالبخندلب زد
_هنوزم و یار شکلات صبحانه داری
سرتکون دادم
_اره خیلی شکلات صبحانه دوست دارم
_نوش جونت
_راستی کی میر یم شمال
_ساعت ۴راه میوفتیم
_قراره کجابریم این مدت
_و یلای خودمون
باچشمای گردشده لب زدم
_مگه شمال ویلادار ی
_اره
_چه خوب
_شمال وخیلی دوست داری
سرتکون دادم همیشه دوست داشتم باعشقم برم شمال سفردونفری تنهاتفاوت این
سفرا ینه که من باعشقم و کوچولوهام میرم شمال
_اره عاشق شمالم مخصوصا دریا
_ ساعت ۴ راه می وفتیم
سرتکون دادم وخیلی زودکنارکشیدم
_من برم لوازمم روجمع کنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_240
اروم ازجام بلندشدم وارد سرویس شدم وبعدازانجام کارای مربوطه موها ی پر یشونم
روبافتم وازاتاق خارج شدم وارداشپزخونه شدم و یه میز کامل صبحانه چیدم ومنتظرشدم
امی ربیاد بااومدنش تو اشپزخونه دوتاماگ روپرازچای کردم وبالبخندبهش نگاه کردم که
باحوله مشغول خشک کردن موهاش بود
_سلام صبح بخیر
نگاهم کرد لبخندمهربونی زد
_سلام صبح توهم بخیر خانوم خانوما چراانقدر زود بیدارشدی
دستی روشکمم کشیدم روصندلی نشستم
_دیگه پسراگفتن گشنشونه صبحونه م یخوان منوبیدارکردن بعدشم گفتن به باباشون
نبایدتنهاصبحانه بخوره بهتره ماهم کنارش باشیم دی گه منم به حرفشون گوش کردم
به طرفم اومد ضربان قلبم بالارفت که دستش رو روی شکمم گذاشت توچشمام نگاه
کردوگفت
_من فدا ی مامان خوشگل وکوچولوها ی تو وجودت بشم
حس میکردم قلبم ازخوشی الانه که ازکاربایسته بالبخندی که نمیتونستم جمعش کنم
توچشماش نگاه کردم وگفتم
_خدانکنه بشین صبحانه بخوریم
دستش رو رو ی چشمش گذاشت
_چشم
بالبخند کمی نون تست برداشتم وبا شکلات صبحانه مشغول شدم که امیرصدرا
بالبخندلب زد
_هنوزم و یار شکلات صبحانه داری
سرتکون دادم
_اره خیلی شکلات صبحانه دوست دارم
_نوش جونت
_راستی کی میر یم شمال
_ساعت ۴راه میوفتیم
_قراره کجابریم این مدت
_و یلای خودمون
باچشمای گردشده لب زدم
_مگه شمال ویلادار ی
_اره
_چه خوب
_شمال وخیلی دوست داری
سرتکون دادم همیشه دوست داشتم باعشقم برم شمال سفردونفری تنهاتفاوت این
سفرا ینه که من باعشقم و کوچولوهام میرم شمال
_اره عاشق شمالم مخصوصا دریا
_ ساعت ۴ راه می وفتیم
سرتکون دادم وخیلی زودکنارکشیدم
_من برم لوازمم روجمع کنم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚