#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_217
شانه به شانه ام ایستاد و انگشت مرا از روی دکمه کنار کشید پایم را بر زمین کوبیدم
ـ پس چرا نمیاد؟
با صدایی آرام و لحنی نرم گفت:
ـ انقدر عجول نباش الان میاد.. یه کم صبر داشته باشی رفتیم
آقای صبوری و همسرش – همسایه طبقه پایین – که استاد دانشگاه بود از آسانسور خارج شدند، نگاهشان که به من
افتاد به سالمی کوتاه و عجول اکتفا کردم و سریع وارد آسانسور شدم که در لحظه آخر قیافه متعجب آن دو و چهره
سرخ شده رادین که به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود تا با آنها احوالپرسی کند، را دیدم.. خود را به درون خانه
پرت کرده و به سمت کاناپه پا تند کردم و نشسته، ننشسته گره پلاستیک را گشودم و لواشک ها را بیرون کشیدم..
در حین باز کردن پلاستیک لواشک هایی که به شدت چشمک زده و دلم را آب میکردند، شال را با یک دست از سر
کشیده و روی کاناپه انداختم؛ گاز بزرگی که از آن زدم و طعم ترشش در دهانم پیچید با خوشی به پشتی کاناپه تکیه
داده و با رضایت خاطر چشم بستم.. در با صدای تق بسته شد و من چشم باز کرده و بی توجه به رادینی که مشغول
جا دادن کفش هایش در جاکفشی بود، به خوردن لواشک ادامه دادم و ثانیه ای بعد او را با صورتی سرخ شده دیدم،به محض رسیدن به من زیر خنده زد و روی کاناپه ولو شد؛ دستش را روی شکمش گذاشته، به جلو خم شده و آنچنان با صدای بلندی می خندید که صدایش در خانه اکو می شد.. من اما همچنان بی خیالی سپری کرده و به فکر خوردن بودم.. امروز بعد از مدت ها می توانستم بدون حالت تهوع هرچه دلم میخواهد بخورم و قصد داشتم از این فرصت به نحو احسن استفاده کنم.. خنده هایش که فروکش کرد سر بلند کرده و با صورتی نیمه سرخ و چشمانی
نیمه باز و صورتی خیس از اشکِ خنده نگاهم کرد. کمر راست کرده و تکیه داد
ـ به زور جلوی خودم رو گرفتم تا بتونم با آقای صبوری و خانمش احوالپرسی کنم، بیچاره ها چشماشون اندازه
نعلبکی شده بود، آخه این چه کاری بود کردی؟
با خنده سری به طرفین تکان داد من نیز با تک خنده ای شانه بالا انداختم
ـ من که بهت گفتم نمی تونم صبر کنم دلم لواشک می خواست
نگاهم کرد، چشمانش آرام بود و عجیب اینکه رگه هایی از محبتی پنهان را درونش می دیدم.. لحظاتی در سکوت
نگاهم کرد و قلب مرا با آن چشمان خاکستری کشیده زیر و رو کرد تا با صدایی آهسته گفت:
ـ نوش جونت عزیزم، هر چقدر دوست داری بخور
لب هایش را کش داد و دستش به سمت صورتم آمد
ـ فقط یه کم آروم بخور
و به نرمی گونه ام را از اثر لواشک پاک کرد. بعد از خوردن لواشک ها به حدی که احساس سیری کردم، پاکت را کنار
گذاشته و وسایلم را برداشتم تا به اتاق بروم که سرش را به سمت من متمایل کرد
ـ تا تو لباس عوض کنی و بیای من هم قهوه آماده می کنم، خوبه؟
اینهمه تغییر رفتار رادین گیج ام کرده بود، او حتی در بهترین موقعیت هم اهل انجام این کارها نبود؛ متحیر سر
تکان داده و بلند شدم.. گاه آنقدر وجودت پر از شوق می شود که دوست داری هر لحظه اش را ببلعی و به خاطرت
بسپاری، گاه آنقدر قلبت مالامال از خوشی است که میترسی از اینهمه شادی سرازیر شده ای که وجودت را می لرزاند.. و من امشب هر لحظه ام به قدری بمب انرژی بود که از اینهمه شادی تلنبار شده می ترسیدم، برای منِ غوطه
ور در اندوهی جانکاه و طولانی مدت، این آرامش مفرط و نرمی های بیش از حد، رویایی بیش نبود و من متشکر
موجود عزیز پرورده ام بودم که امید داشتم به قدم خیرش و این شم ۤه ای از خوشی حضورش بود.. لباس هایم را باشلوار تنگ مشکی و پیراهن مروارید دوزی شده خاکستری تعویض کردم، امشب من با رنگ چشمانش ست کرده
بودم حتی گل سرم نیز خاکستری شد تا حس نزدیکی درونم به رخ کشیده شود.. با رضایت خاطر از ظاهری آراسته
و آرایش شده به سالن برگشتم اما او را ندیدم، قبل از نشستن روی کاناپه شکلاتی محبوبم سر خم کرده و از پشت
کانتر قامت ورزیده او را که در حال آماده کردن قهوه بود نگاه کردم، دست روی دهانم گذاشته و خنده ای ریز زدم..
با لبهایی گشوده به لبخند نشستم، پا روی پا انداخته و ژست گرفتم و خوشی در قلبم جریان می یافت از این توجه
خاطر های ریزی که برای من دلنشین و کافی بود.. دقایقی بعد با دوفنجان قهوه و کیک آماده ای که خریده بود آمد و
در کنار من جای گرفت، فنجان مرا به دستم داد که با تشکری کوتاه گرفتم، پس از برداشتن فنجان خودش که مایع
غلیظش برعکس محتویات فنجان من خالی از شکر بود، به پشتی کاناپه تکیه داد و بازوی چپش را روی دسته اش
گذاشت و من به پرستیژ جذاب و جنتلمنانه اش می نگریستم که پاهای کشیده اش را روی هم انداخته و جرعه،
جرعه از قهوه اش میخورد و رادین در هر حالی خوش تیپی برازنده اش بود، حتی با این شلوار آدیداس مشکی و
تیشرت جذب قهوه ای و مشکی های دلفریبش که بازیگوشانه روی پیشانی ریخته بودند تا خوشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_217
شانه به شانه ام ایستاد و انگشت مرا از روی دکمه کنار کشید پایم را بر زمین کوبیدم
ـ پس چرا نمیاد؟
با صدایی آرام و لحنی نرم گفت:
ـ انقدر عجول نباش الان میاد.. یه کم صبر داشته باشی رفتیم
آقای صبوری و همسرش – همسایه طبقه پایین – که استاد دانشگاه بود از آسانسور خارج شدند، نگاهشان که به من
افتاد به سالمی کوتاه و عجول اکتفا کردم و سریع وارد آسانسور شدم که در لحظه آخر قیافه متعجب آن دو و چهره
سرخ شده رادین که به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود تا با آنها احوالپرسی کند، را دیدم.. خود را به درون خانه
پرت کرده و به سمت کاناپه پا تند کردم و نشسته، ننشسته گره پلاستیک را گشودم و لواشک ها را بیرون کشیدم..
در حین باز کردن پلاستیک لواشک هایی که به شدت چشمک زده و دلم را آب میکردند، شال را با یک دست از سر
کشیده و روی کاناپه انداختم؛ گاز بزرگی که از آن زدم و طعم ترشش در دهانم پیچید با خوشی به پشتی کاناپه تکیه
داده و با رضایت خاطر چشم بستم.. در با صدای تق بسته شد و من چشم باز کرده و بی توجه به رادینی که مشغول
جا دادن کفش هایش در جاکفشی بود، به خوردن لواشک ادامه دادم و ثانیه ای بعد او را با صورتی سرخ شده دیدم،به محض رسیدن به من زیر خنده زد و روی کاناپه ولو شد؛ دستش را روی شکمش گذاشته، به جلو خم شده و آنچنان با صدای بلندی می خندید که صدایش در خانه اکو می شد.. من اما همچنان بی خیالی سپری کرده و به فکر خوردن بودم.. امروز بعد از مدت ها می توانستم بدون حالت تهوع هرچه دلم میخواهد بخورم و قصد داشتم از این فرصت به نحو احسن استفاده کنم.. خنده هایش که فروکش کرد سر بلند کرده و با صورتی نیمه سرخ و چشمانی
نیمه باز و صورتی خیس از اشکِ خنده نگاهم کرد. کمر راست کرده و تکیه داد
ـ به زور جلوی خودم رو گرفتم تا بتونم با آقای صبوری و خانمش احوالپرسی کنم، بیچاره ها چشماشون اندازه
نعلبکی شده بود، آخه این چه کاری بود کردی؟
با خنده سری به طرفین تکان داد من نیز با تک خنده ای شانه بالا انداختم
ـ من که بهت گفتم نمی تونم صبر کنم دلم لواشک می خواست
نگاهم کرد، چشمانش آرام بود و عجیب اینکه رگه هایی از محبتی پنهان را درونش می دیدم.. لحظاتی در سکوت
نگاهم کرد و قلب مرا با آن چشمان خاکستری کشیده زیر و رو کرد تا با صدایی آهسته گفت:
ـ نوش جونت عزیزم، هر چقدر دوست داری بخور
لب هایش را کش داد و دستش به سمت صورتم آمد
ـ فقط یه کم آروم بخور
و به نرمی گونه ام را از اثر لواشک پاک کرد. بعد از خوردن لواشک ها به حدی که احساس سیری کردم، پاکت را کنار
گذاشته و وسایلم را برداشتم تا به اتاق بروم که سرش را به سمت من متمایل کرد
ـ تا تو لباس عوض کنی و بیای من هم قهوه آماده می کنم، خوبه؟
اینهمه تغییر رفتار رادین گیج ام کرده بود، او حتی در بهترین موقعیت هم اهل انجام این کارها نبود؛ متحیر سر
تکان داده و بلند شدم.. گاه آنقدر وجودت پر از شوق می شود که دوست داری هر لحظه اش را ببلعی و به خاطرت
بسپاری، گاه آنقدر قلبت مالامال از خوشی است که میترسی از اینهمه شادی سرازیر شده ای که وجودت را می لرزاند.. و من امشب هر لحظه ام به قدری بمب انرژی بود که از اینهمه شادی تلنبار شده می ترسیدم، برای منِ غوطه
ور در اندوهی جانکاه و طولانی مدت، این آرامش مفرط و نرمی های بیش از حد، رویایی بیش نبود و من متشکر
موجود عزیز پرورده ام بودم که امید داشتم به قدم خیرش و این شم ۤه ای از خوشی حضورش بود.. لباس هایم را باشلوار تنگ مشکی و پیراهن مروارید دوزی شده خاکستری تعویض کردم، امشب من با رنگ چشمانش ست کرده
بودم حتی گل سرم نیز خاکستری شد تا حس نزدیکی درونم به رخ کشیده شود.. با رضایت خاطر از ظاهری آراسته
و آرایش شده به سالن برگشتم اما او را ندیدم، قبل از نشستن روی کاناپه شکلاتی محبوبم سر خم کرده و از پشت
کانتر قامت ورزیده او را که در حال آماده کردن قهوه بود نگاه کردم، دست روی دهانم گذاشته و خنده ای ریز زدم..
با لبهایی گشوده به لبخند نشستم، پا روی پا انداخته و ژست گرفتم و خوشی در قلبم جریان می یافت از این توجه
خاطر های ریزی که برای من دلنشین و کافی بود.. دقایقی بعد با دوفنجان قهوه و کیک آماده ای که خریده بود آمد و
در کنار من جای گرفت، فنجان مرا به دستم داد که با تشکری کوتاه گرفتم، پس از برداشتن فنجان خودش که مایع
غلیظش برعکس محتویات فنجان من خالی از شکر بود، به پشتی کاناپه تکیه داد و بازوی چپش را روی دسته اش
گذاشت و من به پرستیژ جذاب و جنتلمنانه اش می نگریستم که پاهای کشیده اش را روی هم انداخته و جرعه،
جرعه از قهوه اش میخورد و رادین در هر حالی خوش تیپی برازنده اش بود، حتی با این شلوار آدیداس مشکی و
تیشرت جذب قهوه ای و مشکی های دلفریبش که بازیگوشانه روی پیشانی ریخته بودند تا خوشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_217
- حتما دخترخاله ت کاری کرده؟
متفکر لب هایش را رو ی هم کیب میکند.
- چی بگم والا... مرض داره، خوشش می آد سربه سره بهاوند بزاره!
ناخودآگاه دستم مشت میشود و در دل می غرم.
»مگه اینکه دخترخاله ت رو نبینم!«
بی حرف در ِ کمدش را باز می کند و بعد از زیر و رو کردن داخلش؛ یک چادر خوش رنگ و نگار فیروزهای
در می آورد ومقابلم می گیرد.
- بیا عزیزم.. .
اول خواستم امتناع کنم اما بعد با تصور اتفاق چندسال قبل و واکنش بهاوند؛ ترجیح دادم بدون
مخالفت کردن چادر مجلسی را بپوشم.
بنابراین خم م ی شوم و تابلویم را کنار دیوار می گذارم با قامت ایستادنم؛ نسیم با محبت چادرش را
روی سرم می اندازد.
- وای من... چقدم بهت می آد...
گرفته پوزخند تلخی میزنم.
- قبلا می پوشیدم اما الان نه...
عجیب است که سوال نمی کند و برعکس با لبخندی که جزء لاین فک صورتش می بود؛ در را برایم باز میکند.
- پس بیا بریم پیش بقیه...
خرمان و خانمانه با حس خاصی که به واسطه چادر و احترام به این پوشش حجابی، با حالی متفاوت
از همیشه پیش مامان ریحانه رفتم که با دیدنم؛ چشمهایش درخشی دو با رضایت چیزی زیرلب خواند و به طرفم فوت کرد!
گوشه لبم که بالا می رود، مامان نسیم که زن تپل و خون گرمی می بود البته با آن دستان گوشت آلودش
که النگوهایش مدام شره شره می کردند؛ دستش را به معنای نشستن تکان می دهد.
- بیا این جا بشین عزیزم...
ناخودآگاه با حس ِ وافری چشم میچرخانم تا بهاوند را پ یدا کنم که او را هم کنار بابامحمد مییابم
اما... اما با دیدن خیرگی اش به صورتم؛ بی اراده گونه هایم از شرم عجیبی رنگ می بازد و عجبا گلگون
میشوند... داغ می شوم با حس قریب توام شیرین و خوشایندی در درون قلبم نفوذ می کند با قدرت
عجیبی در هورمن هایم َد َوران رسوخ می کند.کنار مامان ریحانه جای گیر می شوم؛ روزبه برادر بزرگ؛
نسیم همراه با همسرش؛ نوشین که دختر تپل و خندان ی می بود به طرف بهاوند می رود و آهسته
پشت کمرش می کوبد.
- داماد، بیا ببینم بلدی جوج بزنی!
اتوماتیک گردنم را بالاگرفته و متعجب و موشکافانه چشم باریک میکنم، که نسیم با خنده مداخله میکند.
- خان داداش؛ بهاوند تازه از راه رسیده، خسته ست بزار چایش رو بخوره بعد...
نوشین با طعنه و خنده آرامی می گوید.
- خداشانس بده، ببین آبجیت چه جوری هوای نامزدش رو داره!
برادر وسطی نسیم که هیکل ورزشکاری داشت و از همه اشان هیکلی تر بود؛ اسمش هم نریمان بود با کنایه لب می زند.
- عوضش تو یاد بگیر!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_217
- حتما دخترخاله ت کاری کرده؟
متفکر لب هایش را رو ی هم کیب میکند.
- چی بگم والا... مرض داره، خوشش می آد سربه سره بهاوند بزاره!
ناخودآگاه دستم مشت میشود و در دل می غرم.
»مگه اینکه دخترخاله ت رو نبینم!«
بی حرف در ِ کمدش را باز می کند و بعد از زیر و رو کردن داخلش؛ یک چادر خوش رنگ و نگار فیروزهای
در می آورد ومقابلم می گیرد.
- بیا عزیزم.. .
اول خواستم امتناع کنم اما بعد با تصور اتفاق چندسال قبل و واکنش بهاوند؛ ترجیح دادم بدون
مخالفت کردن چادر مجلسی را بپوشم.
بنابراین خم م ی شوم و تابلویم را کنار دیوار می گذارم با قامت ایستادنم؛ نسیم با محبت چادرش را
روی سرم می اندازد.
- وای من... چقدم بهت می آد...
گرفته پوزخند تلخی میزنم.
- قبلا می پوشیدم اما الان نه...
عجیب است که سوال نمی کند و برعکس با لبخندی که جزء لاین فک صورتش می بود؛ در را برایم باز میکند.
- پس بیا بریم پیش بقیه...
خرمان و خانمانه با حس خاصی که به واسطه چادر و احترام به این پوشش حجابی، با حالی متفاوت
از همیشه پیش مامان ریحانه رفتم که با دیدنم؛ چشمهایش درخشی دو با رضایت چیزی زیرلب خواند و به طرفم فوت کرد!
گوشه لبم که بالا می رود، مامان نسیم که زن تپل و خون گرمی می بود البته با آن دستان گوشت آلودش
که النگوهایش مدام شره شره می کردند؛ دستش را به معنای نشستن تکان می دهد.
- بیا این جا بشین عزیزم...
ناخودآگاه با حس ِ وافری چشم میچرخانم تا بهاوند را پ یدا کنم که او را هم کنار بابامحمد مییابم
اما... اما با دیدن خیرگی اش به صورتم؛ بی اراده گونه هایم از شرم عجیبی رنگ می بازد و عجبا گلگون
میشوند... داغ می شوم با حس قریب توام شیرین و خوشایندی در درون قلبم نفوذ می کند با قدرت
عجیبی در هورمن هایم َد َوران رسوخ می کند.کنار مامان ریحانه جای گیر می شوم؛ روزبه برادر بزرگ؛
نسیم همراه با همسرش؛ نوشین که دختر تپل و خندان ی می بود به طرف بهاوند می رود و آهسته
پشت کمرش می کوبد.
- داماد، بیا ببینم بلدی جوج بزنی!
اتوماتیک گردنم را بالاگرفته و متعجب و موشکافانه چشم باریک میکنم، که نسیم با خنده مداخله میکند.
- خان داداش؛ بهاوند تازه از راه رسیده، خسته ست بزار چایش رو بخوره بعد...
نوشین با طعنه و خنده آرامی می گوید.
- خداشانس بده، ببین آبجیت چه جوری هوای نامزدش رو داره!
برادر وسطی نسیم که هیکل ورزشکاری داشت و از همه اشان هیکلی تر بود؛ اسمش هم نریمان بود با کنایه لب می زند.
- عوضش تو یاد بگیر!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_216 به زورازجام بلندشدم بعدازمدتها موهام روبرس کشیدم و بالاسرم بستم یه مانتوی کوتاه زرشکی پوشیدم باشلوارکتون مشکی وشال حریرقرمز اکلیلی تنها یه رزسرخ به لبم زدم وبرگشتم ندیدمش حتمارفته اماده شه دلم برای هردومون…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_217
_هرجورکه فکرمیکنم من مقصراصلیم اگه من به خاطرارزوهام پیشنهادتوروکه از
روفشاربود قبول نمی کردم الان انقدر داغون نبودی توتمام ا ی ن شبا بیشترازتوخودم
رومحاکمه کردم توهم بهم بدکردی قول دادی وشکوند ی
علاقه م بهش بیشترشه وای ن داغونم می کنه حالم روبدوبدترمیکنه دارم میمی رم ازاینکه به
معنای واقعی عاشقشم واون برام یه می وه ممنوعه س خدای ا حواست بهم هست چرا
مهرش وبه دلم انداختی چراازاول عاشقش شدم چرا بابغض ادامه دادم
_منو ببخش بابت تمام ظلم هایی که بهت کردم
بهم نگاه کرد منوبه اغوش کشید خودموپس نکشیدم دلم برای اینکه منوبه اغوش بکشه
پرمیزد اما نمیخواستم بیشترازا ین دل ببازم بهش
باچشما ی خیس ولبایی که ازبغض میلرز ید نگاهش کردم ولب زدم
_میبخشی منو
نگاهم کرد و اروم لب زد
_توبایدمنو ببخشی به خاطر تمام بلاها یی که سرت اوردم ؛یلدا مو ببخش
فاصله امون کم وکمترشد و وجودم گرم شد اونقدر گرم که هیچی جزاون لحظه برام مهم
نبود اونقدر اون لحظه برام لذت بخش بودکه بقیه چیزا برام مهم نباشه اروم ازم جداشد
ولب زد
_منو ببخش که انقدر بهت درد دادم
بهش نگاه کردم لبخندزدم
_بیا تمام دادایی که میخواستیم سر دنیا بزنیم به خاطراینکه انقدربهمون زورگفت
ونتونستیم جلوش وایستیم دادبزنیم انقدر دادبزنیم که سبک بشیم
چندثانیه هیچی نگفت یهو دادمردونه زد و گفت
_خدا ازدنیات متنفرم
منم جیغ زدم
_خدا ازدنیات متنفرم
نگاهم کردوهردوباهم باصداس بلند دادزدیم
_خدا ازدنیات متنفرم
اونقدر دادزدیم که سبک شدیم حالا اشک راه خودش روپیداکردو مثل ابربهار اشک
میر یختیم
کاش همه چی یه جوردیگه بود
تاخود صبح اونجابودیم وبعد برگشتیم خونه تصمیم گرفتم حداقل روزا ی اخر زندگی کنم
شبیه زنی بودم که بهش گفتن یک ماه زنده اس و تواین یک ماه باید بچه هاش رو
اماده کنه هرروزی که میگذره به جای اینکه بتونه بگه بدتر داغون میشه چون عاشق بچه
هاش نمیتونه فکرکنه که ازشون جدامیشه ولی این جدایی ازاول هم براش تعیین شده
مثل زندگی ما
لبس هاروعوض کردم و رفتم داخل اشپزخونه و شروع کردم به درست کردن غذا قرمه
سبزی درست کردم وبرنج دم کردم وته دیگ سیب زمینی گذاشتم و سالادشیراز ی درست
کردم میز شام روچیدم تواین مدت امیرصدرا روکاناپه هال نشسته بود وفقط به من نگاه
میکردومن یه لبخند رولبم بود چه زندگی غم انگیزی
باچیدن میزدو نفره بغضم گرفت خدایا چقدر دلم برای خودم میسوزه برای امیرصدرا یی
که ازشدت بغض سی بک گلوش بالا پایین میشه وزل زده بهم خدایا چرا با ید اینجوری
بشه زندگیمون چرا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_217
_هرجورکه فکرمیکنم من مقصراصلیم اگه من به خاطرارزوهام پیشنهادتوروکه از
روفشاربود قبول نمی کردم الان انقدر داغون نبودی توتمام ا ی ن شبا بیشترازتوخودم
رومحاکمه کردم توهم بهم بدکردی قول دادی وشکوند ی
علاقه م بهش بیشترشه وای ن داغونم می کنه حالم روبدوبدترمیکنه دارم میمی رم ازاینکه به
معنای واقعی عاشقشم واون برام یه می وه ممنوعه س خدای ا حواست بهم هست چرا
مهرش وبه دلم انداختی چراازاول عاشقش شدم چرا بابغض ادامه دادم
_منو ببخش بابت تمام ظلم هایی که بهت کردم
بهم نگاه کرد منوبه اغوش کشید خودموپس نکشیدم دلم برای اینکه منوبه اغوش بکشه
پرمیزد اما نمیخواستم بیشترازا ین دل ببازم بهش
باچشما ی خیس ولبایی که ازبغض میلرز ید نگاهش کردم ولب زدم
_میبخشی منو
نگاهم کرد و اروم لب زد
_توبایدمنو ببخشی به خاطر تمام بلاها یی که سرت اوردم ؛یلدا مو ببخش
فاصله امون کم وکمترشد و وجودم گرم شد اونقدر گرم که هیچی جزاون لحظه برام مهم
نبود اونقدر اون لحظه برام لذت بخش بودکه بقیه چیزا برام مهم نباشه اروم ازم جداشد
ولب زد
_منو ببخش که انقدر بهت درد دادم
بهش نگاه کردم لبخندزدم
_بیا تمام دادایی که میخواستیم سر دنیا بزنیم به خاطراینکه انقدربهمون زورگفت
ونتونستیم جلوش وایستیم دادبزنیم انقدر دادبزنیم که سبک بشیم
چندثانیه هیچی نگفت یهو دادمردونه زد و گفت
_خدا ازدنیات متنفرم
منم جیغ زدم
_خدا ازدنیات متنفرم
نگاهم کردوهردوباهم باصداس بلند دادزدیم
_خدا ازدنیات متنفرم
اونقدر دادزدیم که سبک شدیم حالا اشک راه خودش روپیداکردو مثل ابربهار اشک
میر یختیم
کاش همه چی یه جوردیگه بود
تاخود صبح اونجابودیم وبعد برگشتیم خونه تصمیم گرفتم حداقل روزا ی اخر زندگی کنم
شبیه زنی بودم که بهش گفتن یک ماه زنده اس و تواین یک ماه باید بچه هاش رو
اماده کنه هرروزی که میگذره به جای اینکه بتونه بگه بدتر داغون میشه چون عاشق بچه
هاش نمیتونه فکرکنه که ازشون جدامیشه ولی این جدایی ازاول هم براش تعیین شده
مثل زندگی ما
لبس هاروعوض کردم و رفتم داخل اشپزخونه و شروع کردم به درست کردن غذا قرمه
سبزی درست کردم وبرنج دم کردم وته دیگ سیب زمینی گذاشتم و سالادشیراز ی درست
کردم میز شام روچیدم تواین مدت امیرصدرا روکاناپه هال نشسته بود وفقط به من نگاه
میکردومن یه لبخند رولبم بود چه زندگی غم انگیزی
باچیدن میزدو نفره بغضم گرفت خدایا چقدر دلم برای خودم میسوزه برای امیرصدرا یی
که ازشدت بغض سی بک گلوش بالا پایین میشه وزل زده بهم خدایا چرا با ید اینجوری
بشه زندگیمون چرا
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_216 امروز به اصرار ارسلان اماده شدیم بریم اتلیه عکس بارداری بگیری م هرماه میریم اتلیه وعکس گرفتیم بالباس های مختلف امروز یه پیراهن بنفش پررنگ تنمه که از جنس توره استین هاش ازتور یه لایه س و یقه ش دلبر یه وبالاتنه…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_217
چشمام سیاهی رفت و لحظه اخر صدای یازهرای ارسلان وعالم بی خبری
پی درپی به صورتم ضربه می زد بیجون چشم بازکردم وبه ارسلان که صورتش
پرازتشویش بودنگاه کردم
که حس کردم روزمین وهوا معلقم ارسِلان سرم روبه سینه ش چسبوندوشروع
کرد به دوییدن به پیراهنش چنگ زدم
_ارسلان.....بذارم....زمین.....من سنگ ینم ....کمرت .....درد....میگیره
صدای لرزون بغض دارش قلبم رو لرزوند
ارسلان_ارسلان بمیره واسه معصومیتت زندگیم من اشغال چطور تورو بااون
عوضی یکی دونستم چطوربه عشق پاکم تهمت زدم
باحس خیس شدن بین پام و دردشدید که توتنم پیچید بی اختیارجیغ زدم که
ارسلان شوکه متوقف شدوبه صورتم نگاه کردکه ازدردجیغ دوم روزدم
رنگ از صورت ارسلان پرید وبا دل اشوبی پرسید
ارسلان_جانم...وا ی خدا چه گوهی خوردم خدایا چه غلطی کردم رزا جانم چته
خانومم چیشده
بی جون لب زدم
_دارم ......ازدرد......ایییییی خدااااااااا
دارم میمیرم
محکم کوبیدروسرش ومنومحکم به خودش فشاردادودو یید به طرف ماشین به
محض اینکه منوتوماشین گذاشت سوارماشین شدوباسرعت وحشتناک ی حرکت
کرد ازدرد درحال جون دادن بودم وهرلحظه حالم بدترمیشد و ازهمه بدترحرفی
بودکه ارساان بهم زده بود وتواون لحظه ته مونده جونمو داشت ازم میگرفت
عشقم به من شک داشت
اشک ازچشمم می چکید درد تنم ازیه طرف دردقلب شکسته م بدجور جونم رو
گرفته بود اونقدر که دیگه از دردناله نمیکردم فقط اه های عمیق می کشیدم که
ارسلان هرثانیه باوحشت سرش به طرفم میچرخی دو باترس نگاهم می کرد پ...
&ارسالن&
مثل یه فرشته پاشوگذاشت توزندگیم وتابه خودم بیام صاحب یه دخترکوچولو
ازجنس رزا شدم ازخوشی روابرابودم تااینکه رفتیم اتلیه عشقم خیلی تپل وخوردنی شده بود وراه رفتن براش سخت شده بود ازاول عکاسی نگاه خیره یکی ازمردا رو رزا اعصابم رومتشنج کرده بوداما سعی میکردم خودموکنترل کنم
فکرمیکردم انقدرادم باشه که بااین شکم برجسته زنم نباید نگاه کنه به زنم اما
یه لحظه بادیدن نگاه رزا به اون مردک دنیابرام تیره وتارشد وحرفی روزدم که
خودمم می دونستم غلط اضافی بوده مطمئن بودم عشقم مثل اون زن خائن
نیست میدونستم امااون لحظه بدجور مغزم قفل کرده بود وپرت وپلا میگفتم و
بدون توجه به وضعیت عشقم بااون بیشرف که روزخوشمون روبه گندکشیده
بود درگیرشدم وحسابی ازخجالتش دراومدم که باصدا ی افتادن چیزی برگشتم
بادیدن رزا بیجون انگار تازه به خودم اومدم من چه غلطی کرده بودم من چی
به رزا گفتم من که میدونستم رزا به جزمن هیچکسوتودنیانداره چطور عشق
معصومم رو وای خدا من چه کردم باقلب عشقم
تارسیدن به بیمارستان مردم وزنده شدم نکنه برا ی عشقم ودخترم اتفاقی
بیوفته خدایا توروبه خودت قسم کاری نکنم کمرم بشکنه
رزا ازدرد کبودشده بوداما جیغ نمیزدگریه نمی کرد فقط اه میکشید اه عمیق
وغمگینی که ازدرد جسمی نبود از شکست قلبش بودومن اینوباتک تک سلول
های تنم حس می کردم بارسیدن به بیمارستان دوباره بغلش کردم نیمه
هشیاربودونتونست چیزی بگه وارد سالن بیمارستان که شدم پرستاربادیدنم
سریع دکتر مخصوص رزاروصداکرد وبعدچنددقیقه باتخت رزاروازم جداکردن وبه
همراه دکتر وارد اتاق عمل بردن
قلبم خیلی تندمیزد خدایا من چه غلطی کردم من کل زندگیم روبادستا ی خودم
پرپرکردم
هق هق میکردم خدایا من دل کوچولوی عشقم روشکوندم
نمیدونم چقدرگذشت بادیدن دکتر بیجون ازروزمین بلندشدم وبه طرفش رفتم
ارسلان_خانوم دکترحال همسرم چطوره؟
نگاهم کرد لبخند پرازارامشی زد
_هم حال مادرهم حال دخترکوچولوتون خوبه تبریک میگم هردوسالمن
نفسم باالاومد خدایا شکرت اشک دوباره ازچشمم سرازیرشد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_217
چشمام سیاهی رفت و لحظه اخر صدای یازهرای ارسلان وعالم بی خبری
پی درپی به صورتم ضربه می زد بیجون چشم بازکردم وبه ارسلان که صورتش
پرازتشویش بودنگاه کردم
که حس کردم روزمین وهوا معلقم ارسِلان سرم روبه سینه ش چسبوندوشروع
کرد به دوییدن به پیراهنش چنگ زدم
_ارسلان.....بذارم....زمین.....من سنگ ینم ....کمرت .....درد....میگیره
صدای لرزون بغض دارش قلبم رو لرزوند
ارسلان_ارسلان بمیره واسه معصومیتت زندگیم من اشغال چطور تورو بااون
عوضی یکی دونستم چطوربه عشق پاکم تهمت زدم
باحس خیس شدن بین پام و دردشدید که توتنم پیچید بی اختیارجیغ زدم که
ارسلان شوکه متوقف شدوبه صورتم نگاه کردکه ازدردجیغ دوم روزدم
رنگ از صورت ارسلان پرید وبا دل اشوبی پرسید
ارسلان_جانم...وا ی خدا چه گوهی خوردم خدایا چه غلطی کردم رزا جانم چته
خانومم چیشده
بی جون لب زدم
_دارم ......ازدرد......ایییییی خدااااااااا
دارم میمیرم
محکم کوبیدروسرش ومنومحکم به خودش فشاردادودو یید به طرف ماشین به
محض اینکه منوتوماشین گذاشت سوارماشین شدوباسرعت وحشتناک ی حرکت
کرد ازدرد درحال جون دادن بودم وهرلحظه حالم بدترمیشد و ازهمه بدترحرفی
بودکه ارساان بهم زده بود وتواون لحظه ته مونده جونمو داشت ازم میگرفت
عشقم به من شک داشت
اشک ازچشمم می چکید درد تنم ازیه طرف دردقلب شکسته م بدجور جونم رو
گرفته بود اونقدر که دیگه از دردناله نمیکردم فقط اه های عمیق می کشیدم که
ارسلان هرثانیه باوحشت سرش به طرفم میچرخی دو باترس نگاهم می کرد پ...
&ارسالن&
مثل یه فرشته پاشوگذاشت توزندگیم وتابه خودم بیام صاحب یه دخترکوچولو
ازجنس رزا شدم ازخوشی روابرابودم تااینکه رفتیم اتلیه عشقم خیلی تپل وخوردنی شده بود وراه رفتن براش سخت شده بود ازاول عکاسی نگاه خیره یکی ازمردا رو رزا اعصابم رومتشنج کرده بوداما سعی میکردم خودموکنترل کنم
فکرمیکردم انقدرادم باشه که بااین شکم برجسته زنم نباید نگاه کنه به زنم اما
یه لحظه بادیدن نگاه رزا به اون مردک دنیابرام تیره وتارشد وحرفی روزدم که
خودمم می دونستم غلط اضافی بوده مطمئن بودم عشقم مثل اون زن خائن
نیست میدونستم امااون لحظه بدجور مغزم قفل کرده بود وپرت وپلا میگفتم و
بدون توجه به وضعیت عشقم بااون بیشرف که روزخوشمون روبه گندکشیده
بود درگیرشدم وحسابی ازخجالتش دراومدم که باصدا ی افتادن چیزی برگشتم
بادیدن رزا بیجون انگار تازه به خودم اومدم من چه غلطی کرده بودم من چی
به رزا گفتم من که میدونستم رزا به جزمن هیچکسوتودنیانداره چطور عشق
معصومم رو وای خدا من چه کردم باقلب عشقم
تارسیدن به بیمارستان مردم وزنده شدم نکنه برا ی عشقم ودخترم اتفاقی
بیوفته خدایا توروبه خودت قسم کاری نکنم کمرم بشکنه
رزا ازدرد کبودشده بوداما جیغ نمیزدگریه نمی کرد فقط اه میکشید اه عمیق
وغمگینی که ازدرد جسمی نبود از شکست قلبش بودومن اینوباتک تک سلول
های تنم حس می کردم بارسیدن به بیمارستان دوباره بغلش کردم نیمه
هشیاربودونتونست چیزی بگه وارد سالن بیمارستان که شدم پرستاربادیدنم
سریع دکتر مخصوص رزاروصداکرد وبعدچنددقیقه باتخت رزاروازم جداکردن وبه
همراه دکتر وارد اتاق عمل بردن
قلبم خیلی تندمیزد خدایا من چه غلطی کردم من کل زندگیم روبادستا ی خودم
پرپرکردم
هق هق میکردم خدایا من دل کوچولوی عشقم روشکوندم
نمیدونم چقدرگذشت بادیدن دکتر بیجون ازروزمین بلندشدم وبه طرفش رفتم
ارسلان_خانوم دکترحال همسرم چطوره؟
نگاهم کرد لبخند پرازارامشی زد
_هم حال مادرهم حال دخترکوچولوتون خوبه تبریک میگم هردوسالمن
نفسم باالاومد خدایا شکرت اشک دوباره ازچشمم سرازیرشد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚