#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_216
ـ شاید
ابروهایم را بالا دادم و او نگاه به سمت ابروان رنگ شده ام و سپس موهای رها روی شانه راستم کشاند و لبخندش
پررنگ تر شد
ـ این رنگ خیلی بهت میاد
گرمایی قلبم را مدام ذوب می کرد و دوباره از نو ساخته می شد، این شوق در تک به تک سلولهای پوستم می دوید..
رادین همیشه رنگ خرمایی موهایم را دوست داشت.. دوباره لب هایم زاویه گرفتند و امروز من با این لب ها تمام
هندسه را از بر می کردم! با تعارف پدرم سر سفره رفتیم و این شام که در پناه نگاه های گاه گدار رادین و رسیدگی
های مداوم مادرم خورده شد، چقدر چسبید.. همه گوشت شد به تنم و بعد از مدت ها با آسودگی یک وعده غذا
خوردم، بدون اینکه حالم بد شده و میانه غذایم بی اشتها شوم. ساعتی از شام و شوکرانه بهاری گذشته بود که رو به
من کرد و گفت:
ـ کم کم آماده شو که بریم
نیمچه سری تکان داده و به اتاق رفتم.. مانتو و شال پوشیده، مشغول سر کردن چادر بودم که مادرم داخل شد و
کیسه ای به سمتم گرفت بدون اینکه محتویات درونش را ببینم با ذوق خاصی چشم گرد کرده و گفتم:
ـ لواشک گوجه سبز؟
سری به معنای تایید تکان داد
ـ گفتم شاید خجالت بکشی جلوی پدرت اینو بهت بدم، چند روز پیش برات درست کردم
با ذوق به لواشک ها نگاه و با آب و تاب گفتم:
ـ مرسی مامان، خیلی زحمت کشیدی
به لحنم خندید و دست روی شانه ام گذاشت
ـ مواظب باش، چیز سنگین بلند نکن توی بیمارستان هم خودت رو خسته نکن.. هر چی هوس کردی بگو خودم
برات درست کنم
ـ خانم آماده نشدی؟
با صدای رادین از در خارج شدم و با چهره ای که از دیدن لواشک ها شعف خاصی در آن نشسته بود گفتم:
ـ من آماده ام بریم
پدرم که تسبیح به دست روی زیر اندازهای خوش رنگ یاسی دست دوز مادر که تماماً از پشم خالص بود، نشسته و
ذکر میگفت ما را از همانجا بدرقه کرد اما مادرم تا جلوی ماشین که به خاطر کمبود جا در کوچه بغلی پارک بود آمد و
باز هم سفارش کرد مراقب خود باشم و ما را به خدا سپرد.. سوار شدم و رادین پس از بستن در سمت من ماشین را
دور زد و من با این لواشک های خوشمزه امشب شادی تکمیل میکردم و این سرور وافر در چهره ام به شدت نمایان
بود تا حدی که به محض حرکت ماشین نیم نگاهی به من که لبخند از لبانم دور نمیشد و سفت پلاستیک را چسبیده
بودم، انداخت و گفت:
ـ خیر باشه، خیلی شنگول میزنی.. اون پلاستیک چیه انقدر محکم گرفتیش؟
نگاهی به او و نگاهی به لواشک ها انداختم و با خنده ای کوتاه پاسخ دادم
ـ لواشک، مامان برام درست کرده
ابروی راستش بالا رفت و من به پرستیژ دوست داشتنی اش نگاه کردم
ـ از اون لواشک های ترش!
و با دهانم صدای ملچ ملوچ درآوردم و او دیگر غش کرده بود از خنده؛ سرش را به عقب فرستاده و در حالی که باچشمان نیمه باز جاده را نگاه میکرد قهقهه زد و من بیشتر به خنده او، می خندیدم.. پس از دقایقی طولانی وقتی
سیر خندید با صدایی که هنوز ته مایه ای از آن خنده شیرین را داشت گفت:
ـ چه با نمک شدی مریم!
اخم با مزه ای کردم و به محض ایستادن ماشین پیاده شده، با قدم هایی تند به سمت آسانسور رفتم.. برای زودتر
رسیدن و خوردن لواشک ها عجله داشتم، دکمه آسانسور را پشت سر هم فشار میدادم که صدای پر از خنده اش را
از پشت سرم شنیدم
ـ چه خبرته دخترجون، یه کم آروم!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_216
ـ شاید
ابروهایم را بالا دادم و او نگاه به سمت ابروان رنگ شده ام و سپس موهای رها روی شانه راستم کشاند و لبخندش
پررنگ تر شد
ـ این رنگ خیلی بهت میاد
گرمایی قلبم را مدام ذوب می کرد و دوباره از نو ساخته می شد، این شوق در تک به تک سلولهای پوستم می دوید..
رادین همیشه رنگ خرمایی موهایم را دوست داشت.. دوباره لب هایم زاویه گرفتند و امروز من با این لب ها تمام
هندسه را از بر می کردم! با تعارف پدرم سر سفره رفتیم و این شام که در پناه نگاه های گاه گدار رادین و رسیدگی
های مداوم مادرم خورده شد، چقدر چسبید.. همه گوشت شد به تنم و بعد از مدت ها با آسودگی یک وعده غذا
خوردم، بدون اینکه حالم بد شده و میانه غذایم بی اشتها شوم. ساعتی از شام و شوکرانه بهاری گذشته بود که رو به
من کرد و گفت:
ـ کم کم آماده شو که بریم
نیمچه سری تکان داده و به اتاق رفتم.. مانتو و شال پوشیده، مشغول سر کردن چادر بودم که مادرم داخل شد و
کیسه ای به سمتم گرفت بدون اینکه محتویات درونش را ببینم با ذوق خاصی چشم گرد کرده و گفتم:
ـ لواشک گوجه سبز؟
سری به معنای تایید تکان داد
ـ گفتم شاید خجالت بکشی جلوی پدرت اینو بهت بدم، چند روز پیش برات درست کردم
با ذوق به لواشک ها نگاه و با آب و تاب گفتم:
ـ مرسی مامان، خیلی زحمت کشیدی
به لحنم خندید و دست روی شانه ام گذاشت
ـ مواظب باش، چیز سنگین بلند نکن توی بیمارستان هم خودت رو خسته نکن.. هر چی هوس کردی بگو خودم
برات درست کنم
ـ خانم آماده نشدی؟
با صدای رادین از در خارج شدم و با چهره ای که از دیدن لواشک ها شعف خاصی در آن نشسته بود گفتم:
ـ من آماده ام بریم
پدرم که تسبیح به دست روی زیر اندازهای خوش رنگ یاسی دست دوز مادر که تماماً از پشم خالص بود، نشسته و
ذکر میگفت ما را از همانجا بدرقه کرد اما مادرم تا جلوی ماشین که به خاطر کمبود جا در کوچه بغلی پارک بود آمد و
باز هم سفارش کرد مراقب خود باشم و ما را به خدا سپرد.. سوار شدم و رادین پس از بستن در سمت من ماشین را
دور زد و من با این لواشک های خوشمزه امشب شادی تکمیل میکردم و این سرور وافر در چهره ام به شدت نمایان
بود تا حدی که به محض حرکت ماشین نیم نگاهی به من که لبخند از لبانم دور نمیشد و سفت پلاستیک را چسبیده
بودم، انداخت و گفت:
ـ خیر باشه، خیلی شنگول میزنی.. اون پلاستیک چیه انقدر محکم گرفتیش؟
نگاهی به او و نگاهی به لواشک ها انداختم و با خنده ای کوتاه پاسخ دادم
ـ لواشک، مامان برام درست کرده
ابروی راستش بالا رفت و من به پرستیژ دوست داشتنی اش نگاه کردم
ـ از اون لواشک های ترش!
و با دهانم صدای ملچ ملوچ درآوردم و او دیگر غش کرده بود از خنده؛ سرش را به عقب فرستاده و در حالی که باچشمان نیمه باز جاده را نگاه میکرد قهقهه زد و من بیشتر به خنده او، می خندیدم.. پس از دقایقی طولانی وقتی
سیر خندید با صدایی که هنوز ته مایه ای از آن خنده شیرین را داشت گفت:
ـ چه با نمک شدی مریم!
اخم با مزه ای کردم و به محض ایستادن ماشین پیاده شده، با قدم هایی تند به سمت آسانسور رفتم.. برای زودتر
رسیدن و خوردن لواشک ها عجله داشتم، دکمه آسانسور را پشت سر هم فشار میدادم که صدای پر از خنده اش را
از پشت سرم شنیدم
ـ چه خبرته دخترجون، یه کم آروم!
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_216
سرم را پایین می اندازم، نه از ناراحتی بلکه از شرم؛ شرم این که نسیم هیچ چیزی در مورد علاقه من به بهاوند نمی دانست و من...
بی اختیار آهی از ته اعماق دلم می کشم که دستش روی شانه ام مینشیند.
- نمیدونم چی بهت بگم تا دردت تسکین بشه اما روی من به عنوان یه خواهر کوچیک تر حساب کن... من هرکاری از دستم بر بیاد برای خوشحالی تو انجام میدم ساغر ...
قلبم یک طور قریبی میتپد، بغض ریشه دوانید در راس گلویم... گلوله سنگینی که قصد پایین رفتن
ندارد... سرم پا یین است اما او؛ دل گرم کننده ادامه میدهد.
- من خواهر ندارم ساغر... ولی خدا می دونست از وقت ی دیدمت، مهرت به دلم افتاد... همیشه هم به
بهاوند گفتم که ساغر امکان نداره؛ اون دختری باشه که پشتش حرف نامربوط می زدند!
این تابلو هم نشونه این حسمه به تو... میخوام منو خواهر خودت بدونی عزیزم... مثل خواهر نه
ها... خود خواهرت بدونی.. .
صامت صامتم، در واقع هیچ واژهای به ذهنم خطور نمی کند تا جوابش را دهم که با سکوت
کش دارم؛ لبخند شیرینی می زند و گونه راستم از برخورد ِمهرخواهرانه اش داغ می شود!
بی اراده دستم روی گونهام مینشیند و متحیر و خشک شده نگاهش میکنم. اما ته دلم یک طور
عجیبی ولوله می شود.
سمیه هرگز این طور صادقانه بامن حرف نزده بود و از همه مهم تر؛ هیچگاه باهم روبوسی نکرده
بودیم!
رفتار امشب نس یم؛ مرا به شک می اندازد. نکند با سمیه و سینا ناتنی میبودم که از بچگی با من سر
ستیز می داشتند. تا بوده؛ تفاوت آشکار و جنگ و جدال بین مان میبود.
سرگردوم و کلافه چندبار پلک روی هم می فشارم که در اتاقش با صدا ی قیژی باز می شود و... و صدای
خاص عشق قدیمی ام را با نفس نفس می شنوم.
- نسیم...
دستپاچه می شوم اما نسیم مسلط با لحن آرامی می گوید.
- جانم عزیزم... طوری شده؟
پشت به بهاوند به کاغذ دیواری چشم میدوزم که سایه سنگین نگاه مردانهاش را روی خودم؛ با جان و دل حس می کنم.
- نیم ساعته توی بالکن دارم زغال باد می زنم، نیومدی نگران شدم که نکنه باز قلبت...
جا می خورم به سرعت و غیرارادی به طرف اشان میچرخم که نسیم با گزیدن لبش؛ با چشم و ابرو به بهاوند اشاره می کند.
- نه عزیزم، حالمون خوبه... تو برو، منم الان میآم...
بی حواس سری به طرفین تکان می دهد و قصد رفتن دارد که ناخودآگاه با دیدنم؛ یکهو گره اخمهایش چنان درهم میرود با غیظ و تعصب رو به نسیم لب میزند.
- بهش یه چادر بده، اینطوری جلو داداشات نیاد!
سنگکوب می کنم از این حرفش؛ اما نسیم خندهاش را پشت لب های چفت شدهاش مهار می کند.
- چشم عزیزم... برو غیرتی من... برو...
کلافه نفسش را تند فوت می کند واز اتاق به سرعت خارج می شود که مبهوت به خودم اشاره می کنم.
- منظورش من بودم؟ مگه من چمه؟
با خنده و شوخی شانه ای بالا می اندازد.
- چه میدونم... البته دخترخاله من که می آد اینجا، بهاوند عین هو دخترا میره بیرون... یعنی بایدببینی، جن و بسم الله ان باهم!
بی اراده با اخم و حساسیت می پرسم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_216
سرم را پایین می اندازم، نه از ناراحتی بلکه از شرم؛ شرم این که نسیم هیچ چیزی در مورد علاقه من به بهاوند نمی دانست و من...
بی اختیار آهی از ته اعماق دلم می کشم که دستش روی شانه ام مینشیند.
- نمیدونم چی بهت بگم تا دردت تسکین بشه اما روی من به عنوان یه خواهر کوچیک تر حساب کن... من هرکاری از دستم بر بیاد برای خوشحالی تو انجام میدم ساغر ...
قلبم یک طور قریبی میتپد، بغض ریشه دوانید در راس گلویم... گلوله سنگینی که قصد پایین رفتن
ندارد... سرم پا یین است اما او؛ دل گرم کننده ادامه میدهد.
- من خواهر ندارم ساغر... ولی خدا می دونست از وقت ی دیدمت، مهرت به دلم افتاد... همیشه هم به
بهاوند گفتم که ساغر امکان نداره؛ اون دختری باشه که پشتش حرف نامربوط می زدند!
این تابلو هم نشونه این حسمه به تو... میخوام منو خواهر خودت بدونی عزیزم... مثل خواهر نه
ها... خود خواهرت بدونی.. .
صامت صامتم، در واقع هیچ واژهای به ذهنم خطور نمی کند تا جوابش را دهم که با سکوت
کش دارم؛ لبخند شیرینی می زند و گونه راستم از برخورد ِمهرخواهرانه اش داغ می شود!
بی اراده دستم روی گونهام مینشیند و متحیر و خشک شده نگاهش میکنم. اما ته دلم یک طور
عجیبی ولوله می شود.
سمیه هرگز این طور صادقانه بامن حرف نزده بود و از همه مهم تر؛ هیچگاه باهم روبوسی نکرده
بودیم!
رفتار امشب نس یم؛ مرا به شک می اندازد. نکند با سمیه و سینا ناتنی میبودم که از بچگی با من سر
ستیز می داشتند. تا بوده؛ تفاوت آشکار و جنگ و جدال بین مان میبود.
سرگردوم و کلافه چندبار پلک روی هم می فشارم که در اتاقش با صدا ی قیژی باز می شود و... و صدای
خاص عشق قدیمی ام را با نفس نفس می شنوم.
- نسیم...
دستپاچه می شوم اما نسیم مسلط با لحن آرامی می گوید.
- جانم عزیزم... طوری شده؟
پشت به بهاوند به کاغذ دیواری چشم میدوزم که سایه سنگین نگاه مردانهاش را روی خودم؛ با جان و دل حس می کنم.
- نیم ساعته توی بالکن دارم زغال باد می زنم، نیومدی نگران شدم که نکنه باز قلبت...
جا می خورم به سرعت و غیرارادی به طرف اشان میچرخم که نسیم با گزیدن لبش؛ با چشم و ابرو به بهاوند اشاره می کند.
- نه عزیزم، حالمون خوبه... تو برو، منم الان میآم...
بی حواس سری به طرفین تکان می دهد و قصد رفتن دارد که ناخودآگاه با دیدنم؛ یکهو گره اخمهایش چنان درهم میرود با غیظ و تعصب رو به نسیم لب میزند.
- بهش یه چادر بده، اینطوری جلو داداشات نیاد!
سنگکوب می کنم از این حرفش؛ اما نسیم خندهاش را پشت لب های چفت شدهاش مهار می کند.
- چشم عزیزم... برو غیرتی من... برو...
کلافه نفسش را تند فوت می کند واز اتاق به سرعت خارج می شود که مبهوت به خودم اشاره می کنم.
- منظورش من بودم؟ مگه من چمه؟
با خنده و شوخی شانه ای بالا می اندازد.
- چه میدونم... البته دخترخاله من که می آد اینجا، بهاوند عین هو دخترا میره بیرون... یعنی بایدببینی، جن و بسم الله ان باهم!
بی اراده با اخم و حساسیت می پرسم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_216
به زورازجام بلندشدم بعدازمدتها موهام روبرس کشیدم و بالاسرم بستم یه مانتوی کوتاه
زرشکی پوشیدم باشلوارکتون مشکی وشال حریرقرمز اکلیلی تنها یه رزسرخ به لبم زدم
وبرگشتم ندیدمش حتمارفته اماده شه دلم برای هردومون سوخت بیچاره دلمون ببچاره
_یلدا
اسمم چقدر از زبونش ز یباست خدایا دارم دیوونه میشم کی به قاتلش علاقمند میشه که
من شدم یکی محکم زدپس کله م من ازاول ازهمون روز ی که دیدمش ارزوکردم کاش
مال من بود من ازهمون روز دوسش داشتم
اینم مثل تمام چیزا یی که خواستم ونشد
نگاهش کردم یه پیراهن مشکی وشلوارمشکی تنش بود بااخم لب زدم
_ای ن چیه تنت احیانا مراسم ختم می ری
فقط نگاهم کرد که لب زدم
_پیراهنتوعوض کن
_چی بپوشم
بالبخند لب زدم
_همرنگ من قرمز
دست رو چشمش گذاشت وقلبم بیشتر سوخت بعدازچنددق یقه برگشت یه پیراهن
قرمزهمرنگ مانتو ی من تنش بود به طرفش رفتم دستش روتودستم گرفتم دست
مردونه ش گرم بود دلم میلرز ید اخ دل بیچاره م این چندروز وخوب حس کن و به اندازه
ی تمام عمری که قراره بدون اون زندگی زندگی کن با ید بر ی م ازاولم نبا ید میومدم
توزندگیش من زندگ یش وبه لجن کشیدم خدا یا من باعث شدم انقدر دردبکشه اونم
میتونست عشق وتجربه کنه من نذاشتم
خودخوری امونم روبریده بودکه باحس اینکه انگشتاش لای انگشتای دستم محکم شد
ازفکراومدم بی رون همراهش ازبرج خارج شدیم سوارماشینش شدیم که به طرفم چرخید
وبالحنی که بیشتر قلبمو اتیش میزدوحسرت روبرام بیشترم یکرد گفت
_کجا برم خانوم
خانوم گفتنش برام حکم مسکن بود نمیدونستم انقدر دوسش دارم نمیدونستم انقدر
محتاج نوازش هاشم کاش همه چی یه جوردی گه بود خداکاش می شد
بالبها یی که به زوراز هم جداشون کردم لب زدم
_بریم یه جا یی که بشه دادزد
سرتکون دادوماشی ن رو روشن کرد وماش ین باسرعت شروع کردبه حرکت کردن برگشت به
طرفم ولب زد
_کمربندتو ببند
نگاهش کردم ولب زدم
_نگران نباش چیزیم نمیشه من چیزی ندارم که ببازم تهش مرگه
اخم کرد وروازم گرفت بعدنیم ساعت رسیدیم به جا یی که ازاونجا شهرزیرپامون بود همه
جاتاری ک بود ازماشین پیاده شد یم وهردو کنارهم روزمین نشستیم وبه ماشین تکیه
دادیم چشمام روبستم ولب زدم
_معذرت میخوام ازت که زندگیتو به لجن کشیدم معذرت م یخوام که باخودخواهیم
زندگیتو تباه کردم
اشکم چکید روگونه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_216
به زورازجام بلندشدم بعدازمدتها موهام روبرس کشیدم و بالاسرم بستم یه مانتوی کوتاه
زرشکی پوشیدم باشلوارکتون مشکی وشال حریرقرمز اکلیلی تنها یه رزسرخ به لبم زدم
وبرگشتم ندیدمش حتمارفته اماده شه دلم برای هردومون سوخت بیچاره دلمون ببچاره
_یلدا
اسمم چقدر از زبونش ز یباست خدایا دارم دیوونه میشم کی به قاتلش علاقمند میشه که
من شدم یکی محکم زدپس کله م من ازاول ازهمون روز ی که دیدمش ارزوکردم کاش
مال من بود من ازهمون روز دوسش داشتم
اینم مثل تمام چیزا یی که خواستم ونشد
نگاهش کردم یه پیراهن مشکی وشلوارمشکی تنش بود بااخم لب زدم
_ای ن چیه تنت احیانا مراسم ختم می ری
فقط نگاهم کرد که لب زدم
_پیراهنتوعوض کن
_چی بپوشم
بالبخند لب زدم
_همرنگ من قرمز
دست رو چشمش گذاشت وقلبم بیشتر سوخت بعدازچنددق یقه برگشت یه پیراهن
قرمزهمرنگ مانتو ی من تنش بود به طرفش رفتم دستش روتودستم گرفتم دست
مردونه ش گرم بود دلم میلرز ید اخ دل بیچاره م این چندروز وخوب حس کن و به اندازه
ی تمام عمری که قراره بدون اون زندگی زندگی کن با ید بر ی م ازاولم نبا ید میومدم
توزندگیش من زندگ یش وبه لجن کشیدم خدا یا من باعث شدم انقدر دردبکشه اونم
میتونست عشق وتجربه کنه من نذاشتم
خودخوری امونم روبریده بودکه باحس اینکه انگشتاش لای انگشتای دستم محکم شد
ازفکراومدم بی رون همراهش ازبرج خارج شدیم سوارماشینش شدیم که به طرفم چرخید
وبالحنی که بیشتر قلبمو اتیش میزدوحسرت روبرام بیشترم یکرد گفت
_کجا برم خانوم
خانوم گفتنش برام حکم مسکن بود نمیدونستم انقدر دوسش دارم نمیدونستم انقدر
محتاج نوازش هاشم کاش همه چی یه جوردی گه بود خداکاش می شد
بالبها یی که به زوراز هم جداشون کردم لب زدم
_بریم یه جا یی که بشه دادزد
سرتکون دادوماشی ن رو روشن کرد وماش ین باسرعت شروع کردبه حرکت کردن برگشت به
طرفم ولب زد
_کمربندتو ببند
نگاهش کردم ولب زدم
_نگران نباش چیزیم نمیشه من چیزی ندارم که ببازم تهش مرگه
اخم کرد وروازم گرفت بعدنیم ساعت رسیدیم به جا یی که ازاونجا شهرزیرپامون بود همه
جاتاری ک بود ازماشین پیاده شد یم وهردو کنارهم روزمین نشستیم وبه ماشین تکیه
دادیم چشمام روبستم ولب زدم
_معذرت میخوام ازت که زندگیتو به لجن کشیدم معذرت م یخوام که باخودخواهیم
زندگیتو تباه کردم
اشکم چکید روگونه
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
.#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_215 ارسلتن_ببخش که سرت داد زدم خیلی نگرانت بودم عشقم داشتم دق م یکردم نکنه پشیمون شده باش ی ازاینکه منو انتخاب کرد ی باگالیه نگاهش کردم وخواستم بگم بیخودکرد ی درباره من همچی ن فکر ی کرد ی که با شنیدن جمله ی بعدیش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_216
امروز به اصرار ارسلان اماده شدیم بریم اتلیه عکس بارداری بگیری م هرماه میریم
اتلیه وعکس گرفتیم بالباس های مختلف
امروز یه پیراهن بنفش پررنگ تنمه که از جنس توره استین هاش ازتور یه لایه
س و یقه ش دلبر یه وبالاتنه ی درشت ترشده وسفید بدجورخودنمایی میکنن
به گفته پزشکم دی گه لباس زیرنمیپوشم چون اذیتم میکنه باعث میشه دردم
بگیره وتب کنم امابااین حال اصلا مشخص نیست که لباس زیرتنم نیست
موهام رو هایالیت نسکافه ای کردم وموهام تاوسط کمرم میرسه همه ی موهام
روصاف دورم رها کردم و ارایش پررنگی که بیش ترازهمه رژ سرخ ابیم توچشم
کامل کرده دستام ورم کرده وتپل ترازقبل شده وحلقه توانگشتم خیلی تنگ شده
به سختی برای اخرین بارخودم روچک کردم وبه کمک ارسلان ازخونه خارج
شدیم قرارشد علی چندساعت خونه حاج همایون باشه تامابرگردیم
تمام طول راه دستم رو ی شکمم بود و چشمام بسته بود حرکت دخترکوچولوم
روتووجودم قشنگ احساس می کردم ومثل اولین بار ذوق میکردم
بانشستن دستی روشکمم اروم چشمام روبازکردم که صورت مهربون ارسلان رو
دیدم
ارسلان_مامان کوچولوی من خسته شده؟!قربون چشمای خمارخوابت برم من
این پدرسوخته خوابوخوراک ازت گرفته اون ازوضع غذاخوردنت که نمی تونی
هیچی بخوری اونم ازاوضع خوابت که بیشتر شباتاصبح بیداری واذیت میشی
بذاراین شیطون به دنیا بیاد باهاش تسویه میکنم بیخودکرده عشق منو اذیت میکنه
بالبخندچشمام روکمی گشادکردم وباصدای بچه گونه ای لب زدم
_ببخشی دا عشق شما مامان بنده س.
ارسلان شیطون نگاهم کرد
ارسلان_اول من بودم که تو اومدی فسقل گفته باشما نه تو نه هیچکس دیگه
عشقموباهاش تقسیم نمیکنم حتی تویی که تووجودش بزرگ شدی وحاصل عشقمونی
سرم رو به طرفش بردم واروم روسینه ش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم مثل
همیشه بوی عشق میداد بانفس کشیدن عطرش انگارجون دوباره میگرفتم
چشمام روبستم و لبم رومحکم روی گردن ارسلان چسبوندم وگلوش روپرحرارت
بوسیدم
دستش اروم ونرم دورکمرم پیچیده شدوگفت
ارسلان_اخ من فدای وجودت بشم نفسم هرلحظه خداروشکرمیکنم که توکنارمی
رزا عاشقتم خیلی زیاد
بالبخندسرتکون دادم وبه کمک ارسلان ازماشین پیاده شدیم واردباغ پرازگل که
قراربود امروز اینجاعکس بگیریم شد یم به طرف جایی که عکاس گفت رفت یم یه
طرف باغ پربودازگلای رزقرمز که من عاشقش بودم عکاس ژست های مختلفی
میگفت ومنو ارسلان بالبخندازته دل ژست هارو اجرامیکردیم تواین حین
متوجه نگاه خیره پسرجوونی که توتیم عکاس بودروخودم شده بودم وواقعا
برام جای تعجب داشت مگه کوره شکم برجسته منونمیبینه؟دلهره گرفته بودم
میترسیدم ارسلان بفهمه و عصبی بشه
یه لحظه بادیدن نگاه بیشرمانه ش رو یقه م اخمام روتوهم کشیدم
وتیزنگاهش کردم امافایده ا ی نداشت
به طرف ارسلان برگشتم تابهش بگم بریم کافیه که باد یدن صورت سرخ
ازخشمش ورگ ورم کرده گردنش دلم هری ریخت وبچه توشکمم نااروم شد
وشروع کردبه لگدزدن چشمام قفل صورت ارسلان بود که شبیه شیرنری که یه
شیرنردیگه به حریمش نزدیک شده به اون عکاس نگاه میکرد خشم وتعصب به
وضوح تونگاهش موج میزد خولستم صداش کنم که همون لحظه به من نگاه
کردو با دندونا ی چفت شده گفت
ارسلان_توکه می دونستی من طاقت خیانت دیگه ای روندارم چرا؟
قلبم فروریخت ارسلان به من به عشقش شک کرده بودوای ن برای من یعنی مرگ
ارسلان_چرا دوباره این دردوبه جونم زدی
حت ی نتونستم چیزی بهش بگم انگارتمام جونم ازبدنم رفت بی اختیار زانوهام
خم شدکه ارسلان بی توجه به من که لحظه های اخرم رونفس میکشیدم
دوییدطرف اون مرد وشروع کرد به زدنش دیگه نتونستم تاب بیارم و خوردم
زمین لگنم بدجوردردگرفته بودو بچه توشکمم قصدپاره کردن کیسه ابم
روداشت وبدجوربه پهلوم لگدمیزد
چشمام روهاله اشک پوشونده بود و یه جمله توسرم اکوشدحتی ارسلانم به من
اطمینان نداشت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_216
امروز به اصرار ارسلان اماده شدیم بریم اتلیه عکس بارداری بگیری م هرماه میریم
اتلیه وعکس گرفتیم بالباس های مختلف
امروز یه پیراهن بنفش پررنگ تنمه که از جنس توره استین هاش ازتور یه لایه
س و یقه ش دلبر یه وبالاتنه ی درشت ترشده وسفید بدجورخودنمایی میکنن
به گفته پزشکم دی گه لباس زیرنمیپوشم چون اذیتم میکنه باعث میشه دردم
بگیره وتب کنم امابااین حال اصلا مشخص نیست که لباس زیرتنم نیست
موهام رو هایالیت نسکافه ای کردم وموهام تاوسط کمرم میرسه همه ی موهام
روصاف دورم رها کردم و ارایش پررنگی که بیش ترازهمه رژ سرخ ابیم توچشم
کامل کرده دستام ورم کرده وتپل ترازقبل شده وحلقه توانگشتم خیلی تنگ شده
به سختی برای اخرین بارخودم روچک کردم وبه کمک ارسلان ازخونه خارج
شدیم قرارشد علی چندساعت خونه حاج همایون باشه تامابرگردیم
تمام طول راه دستم رو ی شکمم بود و چشمام بسته بود حرکت دخترکوچولوم
روتووجودم قشنگ احساس می کردم ومثل اولین بار ذوق میکردم
بانشستن دستی روشکمم اروم چشمام روبازکردم که صورت مهربون ارسلان رو
دیدم
ارسلان_مامان کوچولوی من خسته شده؟!قربون چشمای خمارخوابت برم من
این پدرسوخته خوابوخوراک ازت گرفته اون ازوضع غذاخوردنت که نمی تونی
هیچی بخوری اونم ازاوضع خوابت که بیشتر شباتاصبح بیداری واذیت میشی
بذاراین شیطون به دنیا بیاد باهاش تسویه میکنم بیخودکرده عشق منو اذیت میکنه
بالبخندچشمام روکمی گشادکردم وباصدای بچه گونه ای لب زدم
_ببخشی دا عشق شما مامان بنده س.
ارسلان شیطون نگاهم کرد
ارسلان_اول من بودم که تو اومدی فسقل گفته باشما نه تو نه هیچکس دیگه
عشقموباهاش تقسیم نمیکنم حتی تویی که تووجودش بزرگ شدی وحاصل عشقمونی
سرم رو به طرفش بردم واروم روسینه ش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم مثل
همیشه بوی عشق میداد بانفس کشیدن عطرش انگارجون دوباره میگرفتم
چشمام روبستم و لبم رومحکم روی گردن ارسلان چسبوندم وگلوش روپرحرارت
بوسیدم
دستش اروم ونرم دورکمرم پیچیده شدوگفت
ارسلان_اخ من فدای وجودت بشم نفسم هرلحظه خداروشکرمیکنم که توکنارمی
رزا عاشقتم خیلی زیاد
بالبخندسرتکون دادم وبه کمک ارسلان ازماشین پیاده شدیم واردباغ پرازگل که
قراربود امروز اینجاعکس بگیریم شد یم به طرف جایی که عکاس گفت رفت یم یه
طرف باغ پربودازگلای رزقرمز که من عاشقش بودم عکاس ژست های مختلفی
میگفت ومنو ارسلان بالبخندازته دل ژست هارو اجرامیکردیم تواین حین
متوجه نگاه خیره پسرجوونی که توتیم عکاس بودروخودم شده بودم وواقعا
برام جای تعجب داشت مگه کوره شکم برجسته منونمیبینه؟دلهره گرفته بودم
میترسیدم ارسلان بفهمه و عصبی بشه
یه لحظه بادیدن نگاه بیشرمانه ش رو یقه م اخمام روتوهم کشیدم
وتیزنگاهش کردم امافایده ا ی نداشت
به طرف ارسلان برگشتم تابهش بگم بریم کافیه که باد یدن صورت سرخ
ازخشمش ورگ ورم کرده گردنش دلم هری ریخت وبچه توشکمم نااروم شد
وشروع کردبه لگدزدن چشمام قفل صورت ارسلان بود که شبیه شیرنری که یه
شیرنردیگه به حریمش نزدیک شده به اون عکاس نگاه میکرد خشم وتعصب به
وضوح تونگاهش موج میزد خولستم صداش کنم که همون لحظه به من نگاه
کردو با دندونا ی چفت شده گفت
ارسلان_توکه می دونستی من طاقت خیانت دیگه ای روندارم چرا؟
قلبم فروریخت ارسلان به من به عشقش شک کرده بودوای ن برای من یعنی مرگ
ارسلان_چرا دوباره این دردوبه جونم زدی
حت ی نتونستم چیزی بهش بگم انگارتمام جونم ازبدنم رفت بی اختیار زانوهام
خم شدکه ارسلان بی توجه به من که لحظه های اخرم رونفس میکشیدم
دوییدطرف اون مرد وشروع کرد به زدنش دیگه نتونستم تاب بیارم و خوردم
زمین لگنم بدجوردردگرفته بودو بچه توشکمم قصدپاره کردن کیسه ابم
روداشت وبدجوربه پهلوم لگدمیزد
چشمام روهاله اشک پوشونده بود و یه جمله توسرم اکوشدحتی ارسلانم به من
اطمینان نداشت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚