#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_212
چون همونطور که اون یه جاهایی ازنظر مالی یا عاطفی دچار نقص میشه تو هم یه جاهایی همسر کاملی نیست و این نقص ها در زندگی
زناشویی دوجانبه و البته قابل پیش بینی هست..
پا روی پا انداخت و ابروهایش را به هم نزدیک کرد
ـ تو می بایست صبوری می کردی، سکوت میکردی و با همسرت در مقابل خواهر و زن برادرش لجبازی نمیکردی،
در این صورت هیچ کدوم از اتفاقات تلخ بعدی و دعوا ها و پرخاشگری های رادین پیش نمی اومد.. اونوقت می
تونستی توی یه موقعیت مناسب از ماجرای اون شب براش بگی و اظهار ناراحتی کنی یا حتی تند و پرخاشگرانه در
این مورد باهاش حرف بزنی و قهر کنی، چون این حق تو بود، ناراحتی نسبت به هر نوع صمیمیت نامتعارف همسرت
با زن غریبه حق تو بود اما تو بدترین کار ممکن رو کردی یعنی در شرایطی که نباید این ناراحتی رو بروز دادی، در
شرایطی که هیچ ربطی به اون ماجرا نداشت.. باید قدرت تفکیک مسایل زندگیت رو داشته باشی مثل اکثر زن ها
مسایل رو باهم قاطی نکن، اگر به خاطر ماجرایی از همسرت دلخوری اون رو در موقعیتی غیر بروز نده، اجازه بده اون
مشکل در موقع و زمان خودش حل بشه.. مثل زن هایی نباش که اگر همسرشون اجازه رفتن به بیرون رو بهشون
نده شام نمی پزن یا خونه رو تمیز نمی کنن یا از همسرشون قهر زناشویی میکنن.. اینکه ناراحتی از همسرت رو در
زمینه دیگه ای تخلیه کنی اشتباه ترین کار ممکنه چون باعث میشه نه تنها مرد به اشتباهش پی نبره و در پی
جبران و عذرخواهی بر نیاد بلکه لجباز تر و سرکش تر بشه.. مریم، مردها به خاطر ژنی که در وجودشون قرار داره و
مربوط به دوره های تحولی هست خوی پرخاشگرانه تری دارند که این خوی اون ها رو برای شکار، جنگ و حفظ
حریم زندگی شون آماده میکنه و زن باید بتونه این خوی پرخاشگرانه همسرش رو به کنترل در بیاره، یعنی اونقدر
مهارت داشته باشه که بدونه کجا باید خوی پرخاشگری همسرش برای حفظ و تداوم زندگی شون بیدار بشه و کجا
باید این خوی تکاملی خاموش بشه.. مردها ذاتاً جنگ طلب و پرخاشجو هستند رفتارهای سرکشانه و لجبازی های
بی مورد باعث تحریک این ذات میشه و نا آرامشون میکنه و ضررش به خود زن بر میگرده.. چه خوبه که زن های ما
این ها رو بدونن، همسرانشون رو از نظر ژنتیکی و ویژگی های فیزیولوژیکی و خُلقی بشناسن و بر اساس این شناخت
در موقعیت های مختلف رفتار کنند و در مقابل مردان هم این شناخت خاص رو نسبت به همسرانشون داشته باشن..
اگر اینطوری بشه زندگی مثل یک رود آرام در مسیر خودش جریان پیدا میکنه تا به سر منزل مقصود که تکامل و آرامش طرفین هست برسه!
لبخند زدم و به فکر فرو رفتم؛ این حرفها خیلی زیبا بود اما میزان کارایی اش در زندگی کسی مثل من رابطه
مستقیمی با رفتار و خواست طرف مقابل داشت.. نگاهش کردم؛ به او که نگاهش قرص و محکم بود، به او که اطمینان
از اعضای چهره اش مشخص بود و با تردید لب زدم
ـ یعنی جواب میده؟
لبخندش عمیق تر شد
ـ معلومه که جواب میده؛ همه چیز رو بسپار به دست زمان.. زمان بهترین مرهم و ترمیم کننده زخم هاست اما با
رادین راجع به ماجرای وصیت نامه حرف بزن و بهش فرصت بده تا توضیح بده، از خودش دفاع کنه و تو رو قانع کنه..
از یه جایی شروع کن به ساختن دوباره این خرابه ها، از همین جا شروع کن.. دردی که تو رو پریشان کرده بیرون
بریز شاید رادین مرهم خوبی باشه، اجازه بده تا تلاشش رو برای به دست آوردن دلت انجام بده.. از همینجا مطلق
گرایی رو کنار بذار و توی هر ماجرایی طرف مقابلت رو در نظر بگیر اصلا خودت رو به جاش بذار و یک بار هم از دید
اون ماجرا رو نگاه کن
دستم را گرفت و به گرمی فشرد
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_212
چون همونطور که اون یه جاهایی ازنظر مالی یا عاطفی دچار نقص میشه تو هم یه جاهایی همسر کاملی نیست و این نقص ها در زندگی
زناشویی دوجانبه و البته قابل پیش بینی هست..
پا روی پا انداخت و ابروهایش را به هم نزدیک کرد
ـ تو می بایست صبوری می کردی، سکوت میکردی و با همسرت در مقابل خواهر و زن برادرش لجبازی نمیکردی،
در این صورت هیچ کدوم از اتفاقات تلخ بعدی و دعوا ها و پرخاشگری های رادین پیش نمی اومد.. اونوقت می
تونستی توی یه موقعیت مناسب از ماجرای اون شب براش بگی و اظهار ناراحتی کنی یا حتی تند و پرخاشگرانه در
این مورد باهاش حرف بزنی و قهر کنی، چون این حق تو بود، ناراحتی نسبت به هر نوع صمیمیت نامتعارف همسرت
با زن غریبه حق تو بود اما تو بدترین کار ممکن رو کردی یعنی در شرایطی که نباید این ناراحتی رو بروز دادی، در
شرایطی که هیچ ربطی به اون ماجرا نداشت.. باید قدرت تفکیک مسایل زندگیت رو داشته باشی مثل اکثر زن ها
مسایل رو باهم قاطی نکن، اگر به خاطر ماجرایی از همسرت دلخوری اون رو در موقعیتی غیر بروز نده، اجازه بده اون
مشکل در موقع و زمان خودش حل بشه.. مثل زن هایی نباش که اگر همسرشون اجازه رفتن به بیرون رو بهشون
نده شام نمی پزن یا خونه رو تمیز نمی کنن یا از همسرشون قهر زناشویی میکنن.. اینکه ناراحتی از همسرت رو در
زمینه دیگه ای تخلیه کنی اشتباه ترین کار ممکنه چون باعث میشه نه تنها مرد به اشتباهش پی نبره و در پی
جبران و عذرخواهی بر نیاد بلکه لجباز تر و سرکش تر بشه.. مریم، مردها به خاطر ژنی که در وجودشون قرار داره و
مربوط به دوره های تحولی هست خوی پرخاشگرانه تری دارند که این خوی اون ها رو برای شکار، جنگ و حفظ
حریم زندگی شون آماده میکنه و زن باید بتونه این خوی پرخاشگرانه همسرش رو به کنترل در بیاره، یعنی اونقدر
مهارت داشته باشه که بدونه کجا باید خوی پرخاشگری همسرش برای حفظ و تداوم زندگی شون بیدار بشه و کجا
باید این خوی تکاملی خاموش بشه.. مردها ذاتاً جنگ طلب و پرخاشجو هستند رفتارهای سرکشانه و لجبازی های
بی مورد باعث تحریک این ذات میشه و نا آرامشون میکنه و ضررش به خود زن بر میگرده.. چه خوبه که زن های ما
این ها رو بدونن، همسرانشون رو از نظر ژنتیکی و ویژگی های فیزیولوژیکی و خُلقی بشناسن و بر اساس این شناخت
در موقعیت های مختلف رفتار کنند و در مقابل مردان هم این شناخت خاص رو نسبت به همسرانشون داشته باشن..
اگر اینطوری بشه زندگی مثل یک رود آرام در مسیر خودش جریان پیدا میکنه تا به سر منزل مقصود که تکامل و آرامش طرفین هست برسه!
لبخند زدم و به فکر فرو رفتم؛ این حرفها خیلی زیبا بود اما میزان کارایی اش در زندگی کسی مثل من رابطه
مستقیمی با رفتار و خواست طرف مقابل داشت.. نگاهش کردم؛ به او که نگاهش قرص و محکم بود، به او که اطمینان
از اعضای چهره اش مشخص بود و با تردید لب زدم
ـ یعنی جواب میده؟
لبخندش عمیق تر شد
ـ معلومه که جواب میده؛ همه چیز رو بسپار به دست زمان.. زمان بهترین مرهم و ترمیم کننده زخم هاست اما با
رادین راجع به ماجرای وصیت نامه حرف بزن و بهش فرصت بده تا توضیح بده، از خودش دفاع کنه و تو رو قانع کنه..
از یه جایی شروع کن به ساختن دوباره این خرابه ها، از همین جا شروع کن.. دردی که تو رو پریشان کرده بیرون
بریز شاید رادین مرهم خوبی باشه، اجازه بده تا تلاشش رو برای به دست آوردن دلت انجام بده.. از همینجا مطلق
گرایی رو کنار بذار و توی هر ماجرایی طرف مقابلت رو در نظر بگیر اصلا خودت رو به جاش بذار و یک بار هم از دید
اون ماجرا رو نگاه کن
دستم را گرفت و به گرمی فشرد
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_212
بعد از چک کردن لامپها و گازهای آشپزخانه به طرفم که درحال پوشیدن نیمه بوت هایم میبودم؛ باخنده نزدیک می شود.
- خب مجبوری از این بنددارا بگیری... خب از این زیب و میپ ها میگرفتی واست راحت تر که...
بند آخر بوت توسی ام را میبندم و با خستگی کمر صاف می کنم که با دیدن بابامحمد کنار حوضچه
نیمه یخ زده ایستاده و درحال تماشای آسمان کمستاره می بود؛ لبخند غمگینی می زنم و به طرفش قدم
برمی دارم.
- بابا؟
مسکوت به طرفم برمیگرد که لبخند ملیحی ضمیمه صورتم می کنم.
- بریم؟
بی حرف با کشیدن نفس عمیق ی به طرف درب آهنی راه می افتد که با نزدیک شدن مامان ریحانه؛
نگران می پرسم.
- بابا حالش خوبه؟ چرا حس می کنم ناراحته؟
دو طرف چادرش را با یک دست می گیرد.
- والا چی بگم، دلش ُپره... سینا سر نم ی زنه همش بهونه می آره، سم یه هم خیلی نمی آد... دلش بعد
اون تصادف کوفتی به بچه هاش خوش بود ولی حالا...
نگران و دلخور آه سرد ی میکشد.
- نمی دونیم چرا عاقبت مون شده این...!
مغموم با سری تود افتاده سوئیچ را از لای کی فم بیرون م ی کشم و بعد از بستن درب آهن ی؛ دزدگیر را میزنم و همزمان از مامان میپرسم.
- فقط شی رین ی می خواین؟ دیگه چیزی لازم نیست؟
دستگیره درب عقب را میکشد.
- والا بابات می گه یه چشم روشنی چیزی هم بگیریم اما من می گم بزار هروقت بچه ها رفتن خونه
خودشون؛ اون وقت...
کمی ناراحت می شوم اما به روی خود نمی آورم و با نشستن پشت فرمان؛ سوئیچ را داخل جاسوئیچی
فرو می کنم که بابامحمد کنارم روی صندلی شاگرد مینشیند.
لبخندبه لب استارت میزنم و با آرامش میرانم...
جلوی فروشگاه شیرینی پزی توقف می کنم رو به بابا و مامان سری کج میکنم.
- دیگه چیزی نمی خواین؟
مامانریحانه متعجب میپرسد.
- تو میخوای بخری؟
با اطمینان و لبخند دستگیره را فشار می دهم.
- پس من رفتم...
بابامحمد نرم صدایم میزند.
- ساغر؟
با تعجب و گیجی سرم را به طرفش متمایل م یکنم که کیف پولش را به طرفم می گیرد.
- هرچی لازم بود بگ یر...
دلگیر نگاهم حزن آلود میشود.
- پول هست بابا... بزار باشه...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_212
بعد از چک کردن لامپها و گازهای آشپزخانه به طرفم که درحال پوشیدن نیمه بوت هایم میبودم؛ باخنده نزدیک می شود.
- خب مجبوری از این بنددارا بگیری... خب از این زیب و میپ ها میگرفتی واست راحت تر که...
بند آخر بوت توسی ام را میبندم و با خستگی کمر صاف می کنم که با دیدن بابامحمد کنار حوضچه
نیمه یخ زده ایستاده و درحال تماشای آسمان کمستاره می بود؛ لبخند غمگینی می زنم و به طرفش قدم
برمی دارم.
- بابا؟
مسکوت به طرفم برمیگرد که لبخند ملیحی ضمیمه صورتم می کنم.
- بریم؟
بی حرف با کشیدن نفس عمیق ی به طرف درب آهنی راه می افتد که با نزدیک شدن مامان ریحانه؛
نگران می پرسم.
- بابا حالش خوبه؟ چرا حس می کنم ناراحته؟
دو طرف چادرش را با یک دست می گیرد.
- والا چی بگم، دلش ُپره... سینا سر نم ی زنه همش بهونه می آره، سم یه هم خیلی نمی آد... دلش بعد
اون تصادف کوفتی به بچه هاش خوش بود ولی حالا...
نگران و دلخور آه سرد ی میکشد.
- نمی دونیم چرا عاقبت مون شده این...!
مغموم با سری تود افتاده سوئیچ را از لای کی فم بیرون م ی کشم و بعد از بستن درب آهن ی؛ دزدگیر را میزنم و همزمان از مامان میپرسم.
- فقط شی رین ی می خواین؟ دیگه چیزی لازم نیست؟
دستگیره درب عقب را میکشد.
- والا بابات می گه یه چشم روشنی چیزی هم بگیریم اما من می گم بزار هروقت بچه ها رفتن خونه
خودشون؛ اون وقت...
کمی ناراحت می شوم اما به روی خود نمی آورم و با نشستن پشت فرمان؛ سوئیچ را داخل جاسوئیچی
فرو می کنم که بابامحمد کنارم روی صندلی شاگرد مینشیند.
لبخندبه لب استارت میزنم و با آرامش میرانم...
جلوی فروشگاه شیرینی پزی توقف می کنم رو به بابا و مامان سری کج میکنم.
- دیگه چیزی نمی خواین؟
مامانریحانه متعجب میپرسد.
- تو میخوای بخری؟
با اطمینان و لبخند دستگیره را فشار می دهم.
- پس من رفتم...
بابامحمد نرم صدایم میزند.
- ساغر؟
با تعجب و گیجی سرم را به طرفش متمایل م یکنم که کیف پولش را به طرفم می گیرد.
- هرچی لازم بود بگ یر...
دلگیر نگاهم حزن آلود میشود.
- پول هست بابا... بزار باشه...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_212
بعداینهمه سال دوباره سرمواوردم بالا وازت یه چیزی میخوام دست ردنزن به س ینه م
خدا عاشقشم تودرکم کن رامش کن د لشو عقلشو توروبه علی قسم تودلش عشق منو
بنداز من نمیتونم نمیتونم ولش کنم
باخشم فریادکشیدم
نمیتونممممممممممممممممم
&یلدا&
باصدای فری اد امیرصدرا قلم ازدستم افتاد دستام میلرز ید نفسم ازداددومش رفت وتا
ازجام بلندشدم داد یاشار بود که باعث شد باتمام وجود بدوام از اتاق برم بی رون همینوه
رسیدم بهشون امی رصدرا یه نگاه بهم کرد تامنو د ید فر یاد زدفری اد نه نعره ا ی زد که حس
کردم خونه لرز ید
_برو تو
باتنی که میلرز ید ولکنتی که تازگیها هروقت خیلی می ترسیدم می گرفتم وزبونم بندمیومد
لب زدم
_یا ......یا..شار
یاشار با غم و نگرانی نگاهم کرد
_جان یاشار جان زندگیم جانم عمرم جان جان خواهرم جان
بادلواپسی به ی اشار چشم دوختم که یاشار امی رصدرا رومحکم هول داد ودستم روگرفت
وپاکت نامه ای رو کف دستم گذاشت وبامهربونی همیشگی ش نگاهم کرد
_ای ن مدت چه بال یی سرت اومده زندگ ی من
پوزخند زدم نمیدونم چرا ازش دلخوربودم شاید به خاطر تمام ماه هایی که حتی یه بار یه
بارهم نیومدبهم سرنزد من نرفتم اونجا اون که میتونست بیاد خدایا دلم بدجورپربود
وا ین یکی ازبهانه هام بود
_مهمه
نگاهش برزخی شد
_یعنی چی نکنه این اشغال بازبلایی سرت اورده اره
چنان به امی رنگاه کرد که دل من ترکید باچندش به امی رصدرانگاه کردم ولب زدم
_نه!!!
چنان نه محکمی گفتم که یه لحظه سکوت کرد به نگاه خی ره امیرصدرا توجه نکردم که
دادکشید
_پس چته
_هیچی
_یلدا نمیخوای بازکنی ببینی توش چیه
_نه دیگه هیچی برام مهم نیست هیچی من یه مرده متحرکم که فقط نفس میکشم
کاش اونقدرجرئت داشتم که خودکشی کنم ولی نه جرئت ا ینم ندارم من خوبم داداشی
برو به زندگیت برس مثل تمام این ماه هایی که حتی نگفت ی خواهرم مرده ی ازنده اس
حتی نگفتی یلدایی وجود داره
به هق هق افتادم وادامه دادم
_فکرمیکردم بیشترازاینادوسم داری
افسرده برای خودم سرتکون دادم
_ولی انگار من تا اخرعمرباید تنهابمونم تنهای تنها حتی برادری که عاشقش بودم هم
فراموشم کرد حق داری کیانا هست دیگه خواهر باشه ی انباشه مرده باشه یانباشه فرقی
نمیکنه که
خواست بغلم کنه که دستم رواوردم بالا
_به من دست نزن همونطور که کیانارو گذاشتم کنار توروهم میذارم کنار حالا که من
اضافه ام خودمو می کشم کنار
_یلدااااا انطورنیست
پوزخندزدم
_باشه داداشی باشه
دلم نمیخواست جلو ی ا ین حیوون حرف بزنم اما دلم پربود بابا به من قول داده بود یه
کاری کنه اما ازاون روز سه ماه ونیم گذشته دقیقا سه ماه و بیست وسه روز هه خدایا
توهم فراموشم کرد ی
بی رمق افتادم رو زمین بعداز اون دوباری که به خاطر ضعف رفتم بیمارستان دست از
نخوردن برداشتم انقدر کم غذامیخوردم که فقط پام نرسه بی مارستان دلم نمیخواست ا ین
بیشرف به هربهونه ا ی بامن باشه
امیرصدرا بانگرانی کنارم نشست
_واااااا ی خدا یلدا حالت خوبه چیشد باز وقتی مثل گنجشک میخوری همین می شه
وقتی به من خر هیچ توجهی نمیکنی همین میشه خدا یا خدایا منو بکش ازبس ازدست
تو حرص خوردم کچل شدم
باخشم ونفرت نگاهش کردم
_من ازت خواستم نگرانم باشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_212
بعداینهمه سال دوباره سرمواوردم بالا وازت یه چیزی میخوام دست ردنزن به س ینه م
خدا عاشقشم تودرکم کن رامش کن د لشو عقلشو توروبه علی قسم تودلش عشق منو
بنداز من نمیتونم نمیتونم ولش کنم
باخشم فریادکشیدم
نمیتونممممممممممممممممم
&یلدا&
باصدای فری اد امیرصدرا قلم ازدستم افتاد دستام میلرز ید نفسم ازداددومش رفت وتا
ازجام بلندشدم داد یاشار بود که باعث شد باتمام وجود بدوام از اتاق برم بی رون همینوه
رسیدم بهشون امی رصدرا یه نگاه بهم کرد تامنو د ید فر یاد زدفری اد نه نعره ا ی زد که حس
کردم خونه لرز ید
_برو تو
باتنی که میلرز ید ولکنتی که تازگیها هروقت خیلی می ترسیدم می گرفتم وزبونم بندمیومد
لب زدم
_یا ......یا..شار
یاشار با غم و نگرانی نگاهم کرد
_جان یاشار جان زندگیم جانم عمرم جان جان خواهرم جان
بادلواپسی به ی اشار چشم دوختم که یاشار امی رصدرا رومحکم هول داد ودستم روگرفت
وپاکت نامه ای رو کف دستم گذاشت وبامهربونی همیشگی ش نگاهم کرد
_ای ن مدت چه بال یی سرت اومده زندگ ی من
پوزخند زدم نمیدونم چرا ازش دلخوربودم شاید به خاطر تمام ماه هایی که حتی یه بار یه
بارهم نیومدبهم سرنزد من نرفتم اونجا اون که میتونست بیاد خدایا دلم بدجورپربود
وا ین یکی ازبهانه هام بود
_مهمه
نگاهش برزخی شد
_یعنی چی نکنه این اشغال بازبلایی سرت اورده اره
چنان به امی رنگاه کرد که دل من ترکید باچندش به امی رصدرانگاه کردم ولب زدم
_نه!!!
چنان نه محکمی گفتم که یه لحظه سکوت کرد به نگاه خی ره امیرصدرا توجه نکردم که
دادکشید
_پس چته
_هیچی
_یلدا نمیخوای بازکنی ببینی توش چیه
_نه دیگه هیچی برام مهم نیست هیچی من یه مرده متحرکم که فقط نفس میکشم
کاش اونقدرجرئت داشتم که خودکشی کنم ولی نه جرئت ا ینم ندارم من خوبم داداشی
برو به زندگیت برس مثل تمام این ماه هایی که حتی نگفت ی خواهرم مرده ی ازنده اس
حتی نگفتی یلدایی وجود داره
به هق هق افتادم وادامه دادم
_فکرمیکردم بیشترازاینادوسم داری
افسرده برای خودم سرتکون دادم
_ولی انگار من تا اخرعمرباید تنهابمونم تنهای تنها حتی برادری که عاشقش بودم هم
فراموشم کرد حق داری کیانا هست دیگه خواهر باشه ی انباشه مرده باشه یانباشه فرقی
نمیکنه که
خواست بغلم کنه که دستم رواوردم بالا
_به من دست نزن همونطور که کیانارو گذاشتم کنار توروهم میذارم کنار حالا که من
اضافه ام خودمو می کشم کنار
_یلدااااا انطورنیست
پوزخندزدم
_باشه داداشی باشه
دلم نمیخواست جلو ی ا ین حیوون حرف بزنم اما دلم پربود بابا به من قول داده بود یه
کاری کنه اما ازاون روز سه ماه ونیم گذشته دقیقا سه ماه و بیست وسه روز هه خدایا
توهم فراموشم کرد ی
بی رمق افتادم رو زمین بعداز اون دوباری که به خاطر ضعف رفتم بیمارستان دست از
نخوردن برداشتم انقدر کم غذامیخوردم که فقط پام نرسه بی مارستان دلم نمیخواست ا ین
بیشرف به هربهونه ا ی بامن باشه
امیرصدرا بانگرانی کنارم نشست
_واااااا ی خدا یلدا حالت خوبه چیشد باز وقتی مثل گنجشک میخوری همین می شه
وقتی به من خر هیچ توجهی نمیکنی همین میشه خدا یا خدایا منو بکش ازبس ازدست
تو حرص خوردم کچل شدم
باخشم ونفرت نگاهش کردم
_من ازت خواستم نگرانم باشی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_211 حاج همایون_قضاوت کارخداست شک ندارم اما نمیتونم نمی تونم جلوی این دل لامصبو بگیرم توچطور مادری هستی که تو روی ما دخترت روبه فر یب دادن متهم کردی؟ اگه دخترت اهل فریب دادن بود الان شمااینجابودی؟روی این صندلی نشسته…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_212
امااینبارکوتاه نمیام هرفکری که میخوای راجبم بکنی مهم نیست من کنارارسلان
میمونم وباهاش ازدواج میکنم
و مامان خیلی راحت ازم گذشت ورفت بارفتنش روی زمین افتادموزدم زیرگریه
خدایا چرادردا ی من تمونی نداره چرا
تواغوش امن عشقم فرو رفتم باچشمای خیسم به صورتش نگاه کردم بادیدن
صورت قرمزش قلبم فشرده شد دست لرزونم روبه طرف صورتش بردم وروی
گونه اش کشی دم وباهق هق لب زدم
_بم...بمیرم برات خیلی دردمیکنه؟
ارسلان مچ دستم روبه ارومی تودستش گرفت و بوسیدو وهمونطورکه
توچشمام زل زده بودگفت
ارسلان_نه زندگیم دردنمیکنه
سرش روبه گوشم نزدیک کردوگفت
ارسلان_ازاینکه انتخابم کردی هیچوقت پشیمونت نمیکنم
وارسلان این جمله ارو بهم ثابت کرد
مشغول چیدن خرماها تودیس گرد بودم و اشک ازچشمم سرازیر بوداز یه طرف
خاطراتی که برا ی چندماه پیش بودازطرفی داغ امیرعباس برادرم که جوون مرگ
شده بودوالان سالگردش بودبدجوربهم فشار اورده بود دوباره غرق گذشته شدم
خاطراتی که برا ی پنج ماه پیش بود وقتی حاج همایون با بابا حرف زده بود
وبابا یه جمله به حاجی گفته بود من توتمام این سالها برا ی رزا پدری نکردم
پس نمی تونم براش تصمیم بگیرم اگه خودش راضی به این ازدواجه پس منم
میام و رضایت میدم تاحداقل یه بار ازم خاطره خوب داشته باشه
واومد سرسفره عقدو چقدراومدنش قلب شکسته م رو شادکردباتموم بدی هایی
که بهم کرده بود وقتی اومدوبالبخند بهم تبریک گفت خوشحال شدم
اما مامان ونیلوفرنیومدن وثابت کردن که برای همیشه من براشون مردم!قطره
اشک سمج ی ازچشمم سرخورد روگونه م
اه عمیقی کشیدم
به خواست من جشن عروسی نگرفتم بااینکه بارهاحاجی وحاج خانوم قسمم
دادن اما دلم رضانمیداد اخه واسه چی جشن بگی رم هنوز سالگرد داداش جوون
مرگم نشده بعدمن بخوام عروسی بگیرم جداازاین قضیه من که هیچکس
وندارم پس واسه چی عروسی بگیرم اینجوری که بهم میخندن میگن عروس بی
کس وکاره چرا همه بایدبدونن من بی کس وکارم؟ بهترین ارایشگاه رفتم
وبهترین مدل لباسی که دوست داشتم همون لباس عروس پفی دنباله دار یقه
پرنسس ی باتاج پرنسسی ورژ سرخ اتیشی وموهای مشکی شنیون بازوبسته
همه وهمه همونی بودکه همیشه میخواستم همه رو بهش رسیدم وبه خواست
خودم به همراه ارسلان رفتیم اتلیه وعکس و فیلم فرمالیته و هرچی که یه
عروس وداماد انجام میدن برامون انجام شد اما بدون جشن ومنو ارسلان مال
هم شدی م پنج ماه که کنارش به ارامش رسیدم و دنیا روی خوشش روبهم
نشون داده اما امروزیکی ازبدترین روزهای عمرمه روز یه که تنهابرادرم برای
همیشه ازاین دنیارفت خرماهای گردوزده روتو د یس میچیدم واشک میریختم
هق هقم بندنم ی اومد چندوقتی بودکه خیلی بهونه گیرشده بودم فردا مراسم
امیرعباس بودو من ازچندروزقبل خودم به تنهایی مشغول اماده کردن لوازم
موردنیاز مراسم بودم و تواین چندروز ازغم درحال مرگ بودم
حالم خیلی بدبود نمیدونستم این حال بدم واسه چیه سرم مدام گیج میرفت و
دهنم تلخه و وحشتناک گرممه تاجایی که من ی که هیچوقت جلو ی حاجی
وحاج خانوم لباس بازنمیپوشیدم یه چندوقت یه هروقت میام خونه اشون یه تاپ
استین لبه دار وشلوار خنک نخی پامه ارسلان خیلی نگرانمه خودمم نگرانم اخه
چه مرگم شده به همه چی حساس شدم ویه چندوقته که بدجوری بهونه
گیرشدم
ازگریه داشتم هلاک میشدم بیچاره حاج خانوم با نگرانی وارد اشپزخونه
شدوبادیدن من گونه ش روچنگ گرفت ولب گزید
حاج خانوم_خدامرگم بده.....رزا جان دخترم چیزی شده؟مشکلی داری باارسلان؟
سرم رو رو ی میزگذاشتم هق ازته دلی زدم مگه ارسلان کاری هم کرده که ازش
دلخوربشم یکم زیادی خواه و حساس هست اما هی چوقت تواین پنجماه
زندگی مشترکمون ازگل نازک تربهم نگفته
عشقم خودشو خوب بهم ثابت کرده که اشتباه نکردم توانتخابش اما
دردخودمونمیدونم حس میکنم زیردلم نبض میزنه خدایا مریضی ناعلاج گرفتم
به گمونم؟!
دستم که فشرده شد باگریه سرم رواز میزبلندکردم ونگاهش کردم که حاج خانوم
لب زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_212
امااینبارکوتاه نمیام هرفکری که میخوای راجبم بکنی مهم نیست من کنارارسلان
میمونم وباهاش ازدواج میکنم
و مامان خیلی راحت ازم گذشت ورفت بارفتنش روی زمین افتادموزدم زیرگریه
خدایا چرادردا ی من تمونی نداره چرا
تواغوش امن عشقم فرو رفتم باچشمای خیسم به صورتش نگاه کردم بادیدن
صورت قرمزش قلبم فشرده شد دست لرزونم روبه طرف صورتش بردم وروی
گونه اش کشی دم وباهق هق لب زدم
_بم...بمیرم برات خیلی دردمیکنه؟
ارسلان مچ دستم روبه ارومی تودستش گرفت و بوسیدو وهمونطورکه
توچشمام زل زده بودگفت
ارسلان_نه زندگیم دردنمیکنه
سرش روبه گوشم نزدیک کردوگفت
ارسلان_ازاینکه انتخابم کردی هیچوقت پشیمونت نمیکنم
وارسلان این جمله ارو بهم ثابت کرد
مشغول چیدن خرماها تودیس گرد بودم و اشک ازچشمم سرازیر بوداز یه طرف
خاطراتی که برا ی چندماه پیش بودازطرفی داغ امیرعباس برادرم که جوون مرگ
شده بودوالان سالگردش بودبدجوربهم فشار اورده بود دوباره غرق گذشته شدم
خاطراتی که برا ی پنج ماه پیش بود وقتی حاج همایون با بابا حرف زده بود
وبابا یه جمله به حاجی گفته بود من توتمام این سالها برا ی رزا پدری نکردم
پس نمی تونم براش تصمیم بگیرم اگه خودش راضی به این ازدواجه پس منم
میام و رضایت میدم تاحداقل یه بار ازم خاطره خوب داشته باشه
واومد سرسفره عقدو چقدراومدنش قلب شکسته م رو شادکردباتموم بدی هایی
که بهم کرده بود وقتی اومدوبالبخند بهم تبریک گفت خوشحال شدم
اما مامان ونیلوفرنیومدن وثابت کردن که برای همیشه من براشون مردم!قطره
اشک سمج ی ازچشمم سرخورد روگونه م
اه عمیقی کشیدم
به خواست من جشن عروسی نگرفتم بااینکه بارهاحاجی وحاج خانوم قسمم
دادن اما دلم رضانمیداد اخه واسه چی جشن بگی رم هنوز سالگرد داداش جوون
مرگم نشده بعدمن بخوام عروسی بگیرم جداازاین قضیه من که هیچکس
وندارم پس واسه چی عروسی بگیرم اینجوری که بهم میخندن میگن عروس بی
کس وکاره چرا همه بایدبدونن من بی کس وکارم؟ بهترین ارایشگاه رفتم
وبهترین مدل لباسی که دوست داشتم همون لباس عروس پفی دنباله دار یقه
پرنسس ی باتاج پرنسسی ورژ سرخ اتیشی وموهای مشکی شنیون بازوبسته
همه وهمه همونی بودکه همیشه میخواستم همه رو بهش رسیدم وبه خواست
خودم به همراه ارسلان رفتیم اتلیه وعکس و فیلم فرمالیته و هرچی که یه
عروس وداماد انجام میدن برامون انجام شد اما بدون جشن ومنو ارسلان مال
هم شدی م پنج ماه که کنارش به ارامش رسیدم و دنیا روی خوشش روبهم
نشون داده اما امروزیکی ازبدترین روزهای عمرمه روز یه که تنهابرادرم برای
همیشه ازاین دنیارفت خرماهای گردوزده روتو د یس میچیدم واشک میریختم
هق هقم بندنم ی اومد چندوقتی بودکه خیلی بهونه گیرشده بودم فردا مراسم
امیرعباس بودو من ازچندروزقبل خودم به تنهایی مشغول اماده کردن لوازم
موردنیاز مراسم بودم و تواین چندروز ازغم درحال مرگ بودم
حالم خیلی بدبود نمیدونستم این حال بدم واسه چیه سرم مدام گیج میرفت و
دهنم تلخه و وحشتناک گرممه تاجایی که من ی که هیچوقت جلو ی حاجی
وحاج خانوم لباس بازنمیپوشیدم یه چندوقت یه هروقت میام خونه اشون یه تاپ
استین لبه دار وشلوار خنک نخی پامه ارسلان خیلی نگرانمه خودمم نگرانم اخه
چه مرگم شده به همه چی حساس شدم ویه چندوقته که بدجوری بهونه
گیرشدم
ازگریه داشتم هلاک میشدم بیچاره حاج خانوم با نگرانی وارد اشپزخونه
شدوبادیدن من گونه ش روچنگ گرفت ولب گزید
حاج خانوم_خدامرگم بده.....رزا جان دخترم چیزی شده؟مشکلی داری باارسلان؟
سرم رو رو ی میزگذاشتم هق ازته دلی زدم مگه ارسلان کاری هم کرده که ازش
دلخوربشم یکم زیادی خواه و حساس هست اما هی چوقت تواین پنجماه
زندگی مشترکمون ازگل نازک تربهم نگفته
عشقم خودشو خوب بهم ثابت کرده که اشتباه نکردم توانتخابش اما
دردخودمونمیدونم حس میکنم زیردلم نبض میزنه خدایا مریضی ناعلاج گرفتم
به گمونم؟!
دستم که فشرده شد باگریه سرم رواز میزبلندکردم ونگاهش کردم که حاج خانوم
لب زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚