#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_210
سر به زیر انداخته و با لبخند لبه های بلوزم را درست کرده و با شرمی خاص تنها به تکان دادن سرم اکتفا کردم و او
از این شرم دختر وارانه و ناشیانه ام به خنده افتاد و پس از قهقهه ای از ته دل، گفت:
ـ خب پس خدا رو شکر
گردنم را بالا آورده و با نگاه به صورت مهربانش، به تمام خطوط زیبای چهره اش گفتم:
ـ ولی من دیشب با رادین صحبت نکردم
لبخند روی لبش خشکید
ـ صحبت نکردی؟
سر به طرفین گردانده و گفتم:
ـ انقدر حالم خوب بود و قلبم آرامش داشت که فقط کنارش بودم و هیچ حرفی بهش نزدم
پلک زد و با چشمان مهرآمیزش نگاهم کرد
ـ اشکالی نداره، هدف من از اینکه گفتم با رادین صحبت کنی رسیدن به همین آرامش بو حالا که تو دیشب بدون
هیچ حرفی بهش رسیدی پس دیگه چه حاجت به صحبت کردن؟
ـ اوهوم نگاهی به ساعت مچی
مشکی قدیمی اش که به خاطر ارث رسیدن از مادربزرگش هیچ گاه آن را با بهترین مارک ها نیز تعویض نمیکند،
انداخت و گفت:
ـ من دو ساعت دیگه باید برم کلینیک پس بهتره زودتر حرفام رو بهت بزنم
به مبل تکیه داده و گفتم:
ـ باشه، بگو
ـ من خیلی جاها بهت حق میدم.. تو به عنوان یک زن از شوهرت انتظاراتی داشتی و رادین برات برآورده نکرده و
اگر من هم بودم مسلماً رنجیده خاطر میشدم.. من توی خیلی از ماجراها می تونم از تو جانبداری کنم و حق رو به تو
بسپارم مثل بدخلقی های رادین اوایل ازدواجتون نسبت به دستپختت یا کنایه رادین راجع به غذایی که اون روز ازخونه تون آورده بودی.. من در مورد اعتراض تو نسبت به لحن صحبت منشی شرکت با رادین حق میدم اما در نظر
رادینی که افکار بازی داره و آزاد زندگی کرده و از طرفی مثل تو در قید و بند اعتقادات نیست این نوع و لحن حرف
زدن چیز عادی محسوب میشه لکن باز هم حرف تو رو راجع به اینکه رادین باید اطرافیانش رو کنترل کنه تا حد و
اندازه جایگاه و رفتار خودشون رو بدونن، قبول دارم.. شبی که از حرف های مارال توی مهمونی دل آزرده شده بودی
و توقع دلگرمی دادن از همسرت داشتی و رادین سردی کرد تمام حق رو به تو میدم و باهات همدردی می کنم.. من
روزی که مادرشوهرت کنایه اون نوبرانه ها رو بهت زد، باهات همدل هستم و از اینکه رادین همونی نبود که در
انتظارت داشتی تا بتونه مهرش رو جایگزین تندخویی مادرش بکنه، نکوهشش می کنم.. رادین نباید توی ویلابا
مارال می رقصید اما این نوع رفتار تنها برای من و تو غیر قابل تحمله و برای کسی که هم شکل رادین باشه،آزارنده
نیست.. من در تمام این موارد با تو موافق هستم اما معتقدم اگر بتونی اتفاقات رو پیش بینی کنی و پاسخ درستی رو
جایگزین کینه و ناراحتی بکنی می تونی زندگیت رو از بحران ها نجات بدی، تیز هوشی می خواد تا مثل نود و نه
درصد زن ها نباشی و بتونی امور زندگیت رو مثل موم توی دستت بگیری.. البته تمام اینها زمانی موثر خواهد بود که
همسرت تا حدودی همدل و همراه باشه.
جرعه ای از چایش نوشید و من نیز پاهایم را دراز کرده و مچ پای راستم را ماساژ میدادم تا عضلاتم آرام شوند..
نگاهی به دستم که روی پایم در حرکت بود انداخت و گفت:
ـ پاهات درد میکنه؟
ابرویم را بالا انداختم
ـ نه، اما این کار خیلی خوبه باعث می شه خون بهتر جریان پیدا کنه و پاهام خواب نره
با فکر به موجود ریز درونم لبخند زدم
ـ میخوام یه محیط آروم رو برای بچه ام بسازم، هم از نظر جسمی و با کمک های تو از نظر روانی
او نیز لبخند زد و گوشه چشمانش چین افتاد
ـ الهی من فداش بشم، الان قد یه لوبیاست.. من به خاطر لوبیای خاله هم که شده کاری می کنم زندگیت روی روال بیفته
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_210
سر به زیر انداخته و با لبخند لبه های بلوزم را درست کرده و با شرمی خاص تنها به تکان دادن سرم اکتفا کردم و او
از این شرم دختر وارانه و ناشیانه ام به خنده افتاد و پس از قهقهه ای از ته دل، گفت:
ـ خب پس خدا رو شکر
گردنم را بالا آورده و با نگاه به صورت مهربانش، به تمام خطوط زیبای چهره اش گفتم:
ـ ولی من دیشب با رادین صحبت نکردم
لبخند روی لبش خشکید
ـ صحبت نکردی؟
سر به طرفین گردانده و گفتم:
ـ انقدر حالم خوب بود و قلبم آرامش داشت که فقط کنارش بودم و هیچ حرفی بهش نزدم
پلک زد و با چشمان مهرآمیزش نگاهم کرد
ـ اشکالی نداره، هدف من از اینکه گفتم با رادین صحبت کنی رسیدن به همین آرامش بو حالا که تو دیشب بدون
هیچ حرفی بهش رسیدی پس دیگه چه حاجت به صحبت کردن؟
ـ اوهوم نگاهی به ساعت مچی
مشکی قدیمی اش که به خاطر ارث رسیدن از مادربزرگش هیچ گاه آن را با بهترین مارک ها نیز تعویض نمیکند،
انداخت و گفت:
ـ من دو ساعت دیگه باید برم کلینیک پس بهتره زودتر حرفام رو بهت بزنم
به مبل تکیه داده و گفتم:
ـ باشه، بگو
ـ من خیلی جاها بهت حق میدم.. تو به عنوان یک زن از شوهرت انتظاراتی داشتی و رادین برات برآورده نکرده و
اگر من هم بودم مسلماً رنجیده خاطر میشدم.. من توی خیلی از ماجراها می تونم از تو جانبداری کنم و حق رو به تو
بسپارم مثل بدخلقی های رادین اوایل ازدواجتون نسبت به دستپختت یا کنایه رادین راجع به غذایی که اون روز ازخونه تون آورده بودی.. من در مورد اعتراض تو نسبت به لحن صحبت منشی شرکت با رادین حق میدم اما در نظر
رادینی که افکار بازی داره و آزاد زندگی کرده و از طرفی مثل تو در قید و بند اعتقادات نیست این نوع و لحن حرف
زدن چیز عادی محسوب میشه لکن باز هم حرف تو رو راجع به اینکه رادین باید اطرافیانش رو کنترل کنه تا حد و
اندازه جایگاه و رفتار خودشون رو بدونن، قبول دارم.. شبی که از حرف های مارال توی مهمونی دل آزرده شده بودی
و توقع دلگرمی دادن از همسرت داشتی و رادین سردی کرد تمام حق رو به تو میدم و باهات همدردی می کنم.. من
روزی که مادرشوهرت کنایه اون نوبرانه ها رو بهت زد، باهات همدل هستم و از اینکه رادین همونی نبود که در
انتظارت داشتی تا بتونه مهرش رو جایگزین تندخویی مادرش بکنه، نکوهشش می کنم.. رادین نباید توی ویلابا
مارال می رقصید اما این نوع رفتار تنها برای من و تو غیر قابل تحمله و برای کسی که هم شکل رادین باشه،آزارنده
نیست.. من در تمام این موارد با تو موافق هستم اما معتقدم اگر بتونی اتفاقات رو پیش بینی کنی و پاسخ درستی رو
جایگزین کینه و ناراحتی بکنی می تونی زندگیت رو از بحران ها نجات بدی، تیز هوشی می خواد تا مثل نود و نه
درصد زن ها نباشی و بتونی امور زندگیت رو مثل موم توی دستت بگیری.. البته تمام اینها زمانی موثر خواهد بود که
همسرت تا حدودی همدل و همراه باشه.
جرعه ای از چایش نوشید و من نیز پاهایم را دراز کرده و مچ پای راستم را ماساژ میدادم تا عضلاتم آرام شوند..
نگاهی به دستم که روی پایم در حرکت بود انداخت و گفت:
ـ پاهات درد میکنه؟
ابرویم را بالا انداختم
ـ نه، اما این کار خیلی خوبه باعث می شه خون بهتر جریان پیدا کنه و پاهام خواب نره
با فکر به موجود ریز درونم لبخند زدم
ـ میخوام یه محیط آروم رو برای بچه ام بسازم، هم از نظر جسمی و با کمک های تو از نظر روانی
او نیز لبخند زد و گوشه چشمانش چین افتاد
ـ الهی من فداش بشم، الان قد یه لوبیاست.. من به خاطر لوبیای خاله هم که شده کاری می کنم زندگیت روی روال بیفته
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_210
شانه ای بالا میاندازم و گرفته با بی حوصلگی میگویم.
- حوصلهش رو نداشتم... دلم به کار نمی رفت. ..
موشکافانه براندازم می کند با آن چشم های دریایاش اما بی فروغ و مایوس.
- واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟
نمی خواهم در مورد کامران و باخبری اش از ارشیا را به میترا بازگو کنم، بنابراین بحث را به حاشیه
میبرم.
- بهاوند داره ازدواج میکنه...
در کسری از ثانیه با اخم ظریفی، متاسف سری به طرفین تکان م ی کند.
- واسه اون سه روز غمبرک زدی! گفتم چی شده حالا... چه عیب ی داره ازدواج کنه البته که اونا عقد
کردن منتهی هنوز خونه خودشون نرفتن و اگه هم باهم رابطه ای داشته باشن کاملا طبیعیه!
چشم در حدقه میچرخانم:
- منحرف! فقط فکرت به اونجا کشید؟
بی حوصله لب کج می کند:
- قسمت اصلیش
اتفاقا همین جاست. .. اینکه بهاوند، نسیم جونش رو می خواد که دارن قید دوران
شیرین نامزدی رو می زنن تا باهم برن زیر یه سقف و ماه عسل بگیرن! ولی خودمونیم آ، نسیم کم شیطون نیست!
با حرص و خصمانه لب می جوئم.
- یه جوریه... همش حس می کنم از عمد یهکارای می کنه تا منو پیش بهاوند کوچ یک جلوه بده...
متحیر و کلافه تر پوفی میکشم.
- نمی دونم ولی اصلا بهش خوشبین نیستم...
میترا با بی تفاوتی جواب میدهد.
- از حسادته!
ِبر زل م ی زنم که با خونسردی با آن لب های بیروح و چشمان گودرفتهاش
جا می خورم، با ُبهت ِبر
نگاهم میکند.
- حسادت با زن ها کاری میکنه تا خوبی های طرف مقابلت رو نبین ی ... حسادت به نسیم؛ باعث شده
تو بهش مشکوک باشی؛ حس کنی یه جوریه ... اما به اینم توجه کن که تو؛ چشمت دنبال شوهرشه!
تمسخرآمیز نیشخند احمقانه ای میزنم.
- فیلسوف شدی میترا؟ تو که از این حرفا نم ی زدی و می گفتی نسیم رو از میدون به در کن... تو
همیشه نمی گفتی بهم که نسیم رو از زندگی بهاوند بندازم بیرون؟
داغان و بغ کرده سرش را بالا و پایین می فرستد.
- الان همین رو میگم... حداقل داغ دوست داشتن ِ کامران رو باخودم تو گور نمی بردم!
غمگین و مغموم پلک روی هم میفشارم که میترا دوباره نطق می کند.
- اگه من بهخاطر این فر کامران رو در نم
که کی آورم تا با ارشیا بریزم رو هم... اگه لجبازی نمی کردم که
برم اون ور تا به مثلًا عشقم برسم و بهجاش کنار کامران و گرفتاری هاش با زن ِ دو رو و حقهبازش
میرسیدم، شاید الان کامران رو داشتم نه این که هرشب و هر روز تو ی این دخمه؛ صدای شاکی پدر
ومادرم رو به خاطربی توجهی جفتشون مجبور باشم که بشنوم...
َ دستانش را از هم باز میکند و بی امید َمال و آرزو ادامه و ا میدهد.
- می بینی الان اوضاع منو... میبینی از همه جا رونده شدم... حتی بابا و مامانم دیگه حوصله منو
ندارن... فقط به خاطر ا ینکه بچه شونم دارن منو تحمل می کنن...
بی اراده زیرلب با اندوه و سوز لب می زنم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_210
شانه ای بالا میاندازم و گرفته با بی حوصلگی میگویم.
- حوصلهش رو نداشتم... دلم به کار نمی رفت. ..
موشکافانه براندازم می کند با آن چشم های دریایاش اما بی فروغ و مایوس.
- واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟
نمی خواهم در مورد کامران و باخبری اش از ارشیا را به میترا بازگو کنم، بنابراین بحث را به حاشیه
میبرم.
- بهاوند داره ازدواج میکنه...
در کسری از ثانیه با اخم ظریفی، متاسف سری به طرفین تکان م ی کند.
- واسه اون سه روز غمبرک زدی! گفتم چی شده حالا... چه عیب ی داره ازدواج کنه البته که اونا عقد
کردن منتهی هنوز خونه خودشون نرفتن و اگه هم باهم رابطه ای داشته باشن کاملا طبیعیه!
چشم در حدقه میچرخانم:
- منحرف! فقط فکرت به اونجا کشید؟
بی حوصله لب کج می کند:
- قسمت اصلیش
اتفاقا همین جاست. .. اینکه بهاوند، نسیم جونش رو می خواد که دارن قید دوران
شیرین نامزدی رو می زنن تا باهم برن زیر یه سقف و ماه عسل بگیرن! ولی خودمونیم آ، نسیم کم شیطون نیست!
با حرص و خصمانه لب می جوئم.
- یه جوریه... همش حس می کنم از عمد یهکارای می کنه تا منو پیش بهاوند کوچ یک جلوه بده...
متحیر و کلافه تر پوفی میکشم.
- نمی دونم ولی اصلا بهش خوشبین نیستم...
میترا با بی تفاوتی جواب میدهد.
- از حسادته!
ِبر زل م ی زنم که با خونسردی با آن لب های بیروح و چشمان گودرفتهاش
جا می خورم، با ُبهت ِبر
نگاهم میکند.
- حسادت با زن ها کاری میکنه تا خوبی های طرف مقابلت رو نبین ی ... حسادت به نسیم؛ باعث شده
تو بهش مشکوک باشی؛ حس کنی یه جوریه ... اما به اینم توجه کن که تو؛ چشمت دنبال شوهرشه!
تمسخرآمیز نیشخند احمقانه ای میزنم.
- فیلسوف شدی میترا؟ تو که از این حرفا نم ی زدی و می گفتی نسیم رو از میدون به در کن... تو
همیشه نمی گفتی بهم که نسیم رو از زندگی بهاوند بندازم بیرون؟
داغان و بغ کرده سرش را بالا و پایین می فرستد.
- الان همین رو میگم... حداقل داغ دوست داشتن ِ کامران رو باخودم تو گور نمی بردم!
غمگین و مغموم پلک روی هم میفشارم که میترا دوباره نطق می کند.
- اگه من بهخاطر این فر کامران رو در نم
که کی آورم تا با ارشیا بریزم رو هم... اگه لجبازی نمی کردم که
برم اون ور تا به مثلًا عشقم برسم و بهجاش کنار کامران و گرفتاری هاش با زن ِ دو رو و حقهبازش
میرسیدم، شاید الان کامران رو داشتم نه این که هرشب و هر روز تو ی این دخمه؛ صدای شاکی پدر
ومادرم رو به خاطربی توجهی جفتشون مجبور باشم که بشنوم...
َ دستانش را از هم باز میکند و بی امید َمال و آرزو ادامه و ا میدهد.
- می بینی الان اوضاع منو... میبینی از همه جا رونده شدم... حتی بابا و مامانم دیگه حوصله منو
ندارن... فقط به خاطر ا ینکه بچه شونم دارن منو تحمل می کنن...
بی اراده زیرلب با اندوه و سوز لب می زنم.
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_209 _پاشو دروبازکن بخدا میشکنم درو روزگارت وسیاه میکنما بازکن این در بی صاحاب و جوری کوبید به درکه روی در ترک بزرگی افتاد باچشمای گردبه درکه ترک خورده بودنگاه کردم زور فیل وداره یاخدا الان درو میشکنه منو…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210
باشنیدن صدای بابا انگار جون دوباره ای گرفتم بغض الود لب زدم
_بابا با نجاتم بده من دیگه نمی تونم تحمل کنم بابا حالم خوب نیست
صدا ی بابا میلرزیداما سعی میکرد بغضش رومخفی کنه
_سجادبمیره ولی دخترشو تواین حال نبینه نگران نباش یلدای من زندگیم یکم دیگه
تحمل کن برات وکیل گرفتم یه وکیل که توکارش خبره اس توفقط تحمل کن باشه بابا
جان باشه دردت به جونم
زدم زیرگر یه های های گر یه میکردم
_بابا من ازش میترسم می ترسم بازم اذ یتم کنه
_در اتاقت و قفل کن یلدا دخترم فقط یکم دیگه تحمل کن گریه نکن دخترم گر یه نکن
من میمیرما
_بابا توروخدا زودمنوازا ینجانجات بده
گوشی روقطع کردم وبازاشکم فروچکیدکه دراتاق یهو باز شد بادیدنش خودمو گوشه
تخت جمع کردم که بانگرانی به طرفم اومد
_یلدا ی ک هفته اس نه اب خوردی نه غذا خودتو داغون کردی یلدا دست ازلجبازی بردار
بسه هرچی خودتو اذیت کردی بسه
نگاهش کردم یه نگاه سرد که حس کردم ازطرز نگاه کردنم رنگش پر ید
روازش برگردوندم وروی تخت درازکشیدم وچشم بستم تاشاید این کابوس تموم شه
&امیرصدرا &
مثل شمع جلوچشمام داشت اب می شد دلم میخواست بغلش کنم یه جوری ارومش کنم
اما حتی نمیذاشت نزدیکش بشم هروقت منو می دید یه جوری خودش وجمع میکرد که
میفهمیدم چقدر ازم وحشت داره ازا ینکه هرکقت میبینمش هردقیقه صورتش خیسه اشک قلبم ومچاله میکرددلم میخواست خودمو بکشم من این دخترو نابودکردم این
دختر هرلحظه مثل شمع اب می شد وباعث وبانیش منم من بیشرف من زندگی ش وبه
گندکشیدم راست می گفت من مثل سونامی زندگیش روز یر روکردم وقتی به خودم اومدم
که فهمیدم عاشقش شدم هیچوقت فکرنمیکردم منم عاشق یه دختر بشم بهش نگاه
کردم که چقدر اروم بی پناه خوابیده بودحتی تو ی خواب هم هق هق میکرد اروم
کنارتختش نشستم ونگاهم میخ موهای بلندش شد موهای که ازهمون اول هم منو
خیره خودش کرده بود عاشق موهاش بودم دوست داشتم دست بکشم توموهاش اما
دستم روکنار پام مشت کردم می ترسیدم بهش دست بزنم وبیدارشه نمیخواستم اذیتش
کنم
چندروزه که حتی یه لیوان اب هم نخورده میترسم حالش بدشه ازاینکه من باعث این
حال وروزشم هرلحظه خودمولعنت می کردم با روشن شدن گوشیم سریع از اتاقش خارج
شدم وجواب دادم
_بله
_امیرصدرا بلیط روبرات رزرو کردم برای امشب ساعت دوازده شب الان بلیط وبرات میارم
دستی تو موهام کش یدم ودوباره فکرم رفت پیش یلدا نه من نمیتونم الان بااین حالی که
یلدا داره تنهاش بذارم دلم تاب نمی اره ازدوری دق میکنم من تازه فهمیدم چقدر عاشقشم
نمیخوام هیچی هیچی منو ازش جداکنه نمیذارم
بااخم رو ی کاناپه لم دادم
_نیار نمیام
_یعنی چی
_یعنی اینکه زنم حالش خوب نیست باید بمونم پیشش
_زنت توکه می گفتی همه چی دروغه و به زورپدرت باهاش ازدواج کردی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210
باشنیدن صدای بابا انگار جون دوباره ای گرفتم بغض الود لب زدم
_بابا با نجاتم بده من دیگه نمی تونم تحمل کنم بابا حالم خوب نیست
صدا ی بابا میلرزیداما سعی میکرد بغضش رومخفی کنه
_سجادبمیره ولی دخترشو تواین حال نبینه نگران نباش یلدای من زندگیم یکم دیگه
تحمل کن برات وکیل گرفتم یه وکیل که توکارش خبره اس توفقط تحمل کن باشه بابا
جان باشه دردت به جونم
زدم زیرگر یه های های گر یه میکردم
_بابا من ازش میترسم می ترسم بازم اذ یتم کنه
_در اتاقت و قفل کن یلدا دخترم فقط یکم دیگه تحمل کن گریه نکن دخترم گر یه نکن
من میمیرما
_بابا توروخدا زودمنوازا ینجانجات بده
گوشی روقطع کردم وبازاشکم فروچکیدکه دراتاق یهو باز شد بادیدنش خودمو گوشه
تخت جمع کردم که بانگرانی به طرفم اومد
_یلدا ی ک هفته اس نه اب خوردی نه غذا خودتو داغون کردی یلدا دست ازلجبازی بردار
بسه هرچی خودتو اذیت کردی بسه
نگاهش کردم یه نگاه سرد که حس کردم ازطرز نگاه کردنم رنگش پر ید
روازش برگردوندم وروی تخت درازکشیدم وچشم بستم تاشاید این کابوس تموم شه
&امیرصدرا &
مثل شمع جلوچشمام داشت اب می شد دلم میخواست بغلش کنم یه جوری ارومش کنم
اما حتی نمیذاشت نزدیکش بشم هروقت منو می دید یه جوری خودش وجمع میکرد که
میفهمیدم چقدر ازم وحشت داره ازا ینکه هرکقت میبینمش هردقیقه صورتش خیسه اشک قلبم ومچاله میکرددلم میخواست خودمو بکشم من این دخترو نابودکردم این
دختر هرلحظه مثل شمع اب می شد وباعث وبانیش منم من بیشرف من زندگی ش وبه
گندکشیدم راست می گفت من مثل سونامی زندگیش روز یر روکردم وقتی به خودم اومدم
که فهمیدم عاشقش شدم هیچوقت فکرنمیکردم منم عاشق یه دختر بشم بهش نگاه
کردم که چقدر اروم بی پناه خوابیده بودحتی تو ی خواب هم هق هق میکرد اروم
کنارتختش نشستم ونگاهم میخ موهای بلندش شد موهای که ازهمون اول هم منو
خیره خودش کرده بود عاشق موهاش بودم دوست داشتم دست بکشم توموهاش اما
دستم روکنار پام مشت کردم می ترسیدم بهش دست بزنم وبیدارشه نمیخواستم اذیتش
کنم
چندروزه که حتی یه لیوان اب هم نخورده میترسم حالش بدشه ازاینکه من باعث این
حال وروزشم هرلحظه خودمولعنت می کردم با روشن شدن گوشیم سریع از اتاقش خارج
شدم وجواب دادم
_بله
_امیرصدرا بلیط روبرات رزرو کردم برای امشب ساعت دوازده شب الان بلیط وبرات میارم
دستی تو موهام کش یدم ودوباره فکرم رفت پیش یلدا نه من نمیتونم الان بااین حالی که
یلدا داره تنهاش بذارم دلم تاب نمی اره ازدوری دق میکنم من تازه فهمیدم چقدر عاشقشم
نمیخوام هیچی هیچی منو ازش جداکنه نمیذارم
بااخم رو ی کاناپه لم دادم
_نیار نمیام
_یعنی چی
_یعنی اینکه زنم حالش خوب نیست باید بمونم پیشش
_زنت توکه می گفتی همه چی دروغه و به زورپدرت باهاش ازدواج کردی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_209 یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود من پرم ازحسرت…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210
توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم
فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه
کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه
دخترعقده ای ساختن اما من تمام این عقده هام روسرشون خالی میکنم اما به
وقتش صورتم روباکف دستم پاک کردم و روبه ارسلان لب زدم
_خب توبرو من چنددقیقه دیگه میام
ارسلان_مطمئنی خوبی ؟
لبخند پرازتشویشی زدم وسرتکون دادم که ازاتاق خارج شد نفس عمیق ی
کشیدم وسرم روبه بالاگرفتم ولب زدم خدایا همیشه توهمه حال توکنارم بودی
هیچکس کنارم نبودوتوبودی زخما ی دلم وخودت مرهم گذاشتی و توتمام این
سالها فقط توبود ی که کنارم موند ی وولم نکرد ی مثل همیشه کنارم باش دستمو
ول نکنیا این رزایی که افرید ی هیچکس جزتو نداره اگه الان نفس می کشه اگه
داره به یه ادم اعتمادمیکنه فقط وفقط به خاطر اینه که میدونه توپشتشی نه
پدری دارم که الان پشتم باشه ودلم وباحرفاش قرص کنه نه مادری که
بالبخندبگه استرس نداشته باش ازدواج دلشوره وترس نداره هیچکس وندارم
وبازم مثل همیشه تو تنها دارایی منی هواموداشته باش
توکل به خودت
با قلبی که اروم اروم شده بوداز اتاق خارج شدم و بادیدن مامان که کنارحاج
خانوم روی مبل نشسته بود به طرفشون رفتم سلام ارومی کردم که سرش
روبالا اوردونگاهم کرد یه نگاه خیلی تیز وخشن مهربون نه لطیف نه فقط خشم
وحرص بودتوچشماش که قلبمو سوراخ کرد
مامان_علیک سلام خوب ابرومو بردی می دونی نیلوفرچقدر اذیت شد شوهرش
همش میگه خواهرت چرا انقدر زودرفت چرا رابطه شمااینطوری بودانگار باهام
خوب نیستید قضیه چیه
دلت خنک شد؟ بیچاره نیلوفر اول زندگیشم باید جواب نازو کرشمه های جنابعالی روپس بده
بغض لعنتی گلوم رو زخم کرده بود و بااین وجود به طرف مبل تک نفره رفتم
روش نشستم که حاج خانوم سکو ت جمع روشکست
حاج خانوم_والا نگار خانوم امروزمزاحمت وقتتون شدم که یه مسئله مهمی
روبهتون بگم......
نفس ی گرفت وبه من بالبخندنگاه کرد حس میکردم قلبم داره سینه م
رومیشکافه میزنه بیرون
حاج خانوم_میخوام رزا رو ازتون خواستگاری کنم
سکوت مطلق تو خونه حکم فرماشد که صدای بهت زده وجیغ جیغوی مامان
دلم رو لرزوند تابه خودم بیام یقه لباسم اس یر دستاش شدومنو ازجام جداکردوتو
صورتم فریادزد
مامان_پس همه ی اون حرفادروغ بود....اینکه دلت نمیخوادمن تو خونه ی
اینواون کارکنم وبه غرورتوبرمیخوره دروغ بود همه ی اینانقشه بودتا تو خودتو
قالب یه مرد کنی
حس میکردم عریون تو برف انداختنم و من ازسرمای زیاد درحال مردن بودم با
چشمای پراز اشکم به زنی که مادرم بودنگاه کردم باورم نمی شد این مادرم باشه
مگه میشه مادر به بچه ش این حرفاروبزنه ......من نقشه چی روکشیدم که
خودمم خبرندارم نقشه اغفال کردن مرد ی که پرستاربچه ش بودم من ازاول
بااین قصداومده بودم تواین خونه
هرلحظه حس می کردم الان که باسربخورم زمین و بمیرم اما یه نیرویی ازدرون
منو کنترل میکرد
حاج همایون_نگارخانوم میشه چندلحظه بشینید
حاج همایون اونقدر این جمله ارومحکم گفت که مامان باخشم ونفرت ولم
کردوروی مبل نشست حاج همایون نیم نگاه ی به من انداخت وگفت
حاج همایون_توتمام این چندماهی که رزا اینجا کنارما زندگی کرد جز عفت
چیزی ازش ندیدم من عزادار پسرمم پسرم چندماه که فوت کرده به روح امیر
عباسم قسم
بغضم شکست و باصدای بلندزدم ز یرگریه وباناله لب زدم
_حاجی مرگ من قسم نخور روح داداشمو قسم نخور
هق هق امونمو بریده بود توچشمای حاج همایون به وضوح اشک رودیدم و
بیشتر توخودم شکستم که ادامه داد
حاج همایون_به روح پسرم پسری که هنوزم باورم نمیشه ازدست دادمش قسم
که دخترت ازبرگ گل پاک تره.....
کلافه وباغم دستی به محاسنش کشیدوگفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_210
توچشماش زل زدم دلم می خواست بگم از رفتارمامانم اما لبام رو روی هم
فشردم وازجام بلندشدم بایدقوی باشم مثل تمام سالهایی که قو ی بودم وبه
کسی متکی نبودم اره من همون رزام همون رزا که باطعنه هاشون ازش یه
دخترعقده ای ساختن اما من تمام این عقده هام روسرشون خالی میکنم اما به
وقتش صورتم روباکف دستم پاک کردم و روبه ارسلان لب زدم
_خب توبرو من چنددقیقه دیگه میام
ارسلان_مطمئنی خوبی ؟
لبخند پرازتشویشی زدم وسرتکون دادم که ازاتاق خارج شد نفس عمیق ی
کشیدم وسرم روبه بالاگرفتم ولب زدم خدایا همیشه توهمه حال توکنارم بودی
هیچکس کنارم نبودوتوبودی زخما ی دلم وخودت مرهم گذاشتی و توتمام این
سالها فقط توبود ی که کنارم موند ی وولم نکرد ی مثل همیشه کنارم باش دستمو
ول نکنیا این رزایی که افرید ی هیچکس جزتو نداره اگه الان نفس می کشه اگه
داره به یه ادم اعتمادمیکنه فقط وفقط به خاطر اینه که میدونه توپشتشی نه
پدری دارم که الان پشتم باشه ودلم وباحرفاش قرص کنه نه مادری که
بالبخندبگه استرس نداشته باش ازدواج دلشوره وترس نداره هیچکس وندارم
وبازم مثل همیشه تو تنها دارایی منی هواموداشته باش
توکل به خودت
با قلبی که اروم اروم شده بوداز اتاق خارج شدم و بادیدن مامان که کنارحاج
خانوم روی مبل نشسته بود به طرفشون رفتم سلام ارومی کردم که سرش
روبالا اوردونگاهم کرد یه نگاه خیلی تیز وخشن مهربون نه لطیف نه فقط خشم
وحرص بودتوچشماش که قلبمو سوراخ کرد
مامان_علیک سلام خوب ابرومو بردی می دونی نیلوفرچقدر اذیت شد شوهرش
همش میگه خواهرت چرا انقدر زودرفت چرا رابطه شمااینطوری بودانگار باهام
خوب نیستید قضیه چیه
دلت خنک شد؟ بیچاره نیلوفر اول زندگیشم باید جواب نازو کرشمه های جنابعالی روپس بده
بغض لعنتی گلوم رو زخم کرده بود و بااین وجود به طرف مبل تک نفره رفتم
روش نشستم که حاج خانوم سکو ت جمع روشکست
حاج خانوم_والا نگار خانوم امروزمزاحمت وقتتون شدم که یه مسئله مهمی
روبهتون بگم......
نفس ی گرفت وبه من بالبخندنگاه کرد حس میکردم قلبم داره سینه م
رومیشکافه میزنه بیرون
حاج خانوم_میخوام رزا رو ازتون خواستگاری کنم
سکوت مطلق تو خونه حکم فرماشد که صدای بهت زده وجیغ جیغوی مامان
دلم رو لرزوند تابه خودم بیام یقه لباسم اس یر دستاش شدومنو ازجام جداکردوتو
صورتم فریادزد
مامان_پس همه ی اون حرفادروغ بود....اینکه دلت نمیخوادمن تو خونه ی
اینواون کارکنم وبه غرورتوبرمیخوره دروغ بود همه ی اینانقشه بودتا تو خودتو
قالب یه مرد کنی
حس میکردم عریون تو برف انداختنم و من ازسرمای زیاد درحال مردن بودم با
چشمای پراز اشکم به زنی که مادرم بودنگاه کردم باورم نمی شد این مادرم باشه
مگه میشه مادر به بچه ش این حرفاروبزنه ......من نقشه چی روکشیدم که
خودمم خبرندارم نقشه اغفال کردن مرد ی که پرستاربچه ش بودم من ازاول
بااین قصداومده بودم تواین خونه
هرلحظه حس می کردم الان که باسربخورم زمین و بمیرم اما یه نیرویی ازدرون
منو کنترل میکرد
حاج همایون_نگارخانوم میشه چندلحظه بشینید
حاج همایون اونقدر این جمله ارومحکم گفت که مامان باخشم ونفرت ولم
کردوروی مبل نشست حاج همایون نیم نگاه ی به من انداخت وگفت
حاج همایون_توتمام این چندماهی که رزا اینجا کنارما زندگی کرد جز عفت
چیزی ازش ندیدم من عزادار پسرمم پسرم چندماه که فوت کرده به روح امیر
عباسم قسم
بغضم شکست و باصدای بلندزدم ز یرگریه وباناله لب زدم
_حاجی مرگ من قسم نخور روح داداشمو قسم نخور
هق هق امونمو بریده بود توچشمای حاج همایون به وضوح اشک رودیدم و
بیشتر توخودم شکستم که ادامه داد
حاج همایون_به روح پسرم پسری که هنوزم باورم نمیشه ازدست دادمش قسم
که دخترت ازبرگ گل پاک تره.....
کلافه وباغم دستی به محاسنش کشیدوگفت
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚