#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_209
قبل از اینکه تقلاهایم منجر به برخاستن از جایم شود، خود را به من رساند و دست روی شانه ام نهاده و به آرامی فشار داد
ـ نمیخواد بلند بشی.. تو به استراحتت برس، صبحانه رو شرکت می خورم
من که هیچ حال بلند شدن و میز چیدن نداشتم، به صورتش نگاه کرده و زمزمه وار گفتم:
ـ مطمینی؟
با لب هایی که گوشه هایش از لبخند فرو خورده بالا رفته بود، سر تکان داد و من از خدا خواسته دوباره دراز کشیدم و نفسم را پر صدا آزاد کردم و او به خنده افتاد و با تکان سر به طرفین راه آمده را برگشت و پس از چک کردن تیپ
دلفریبش در آینه و برداشتن کیف به سمت در رفت و در همان حال رو به من که با چشمانی خمار تماشایش میکردم گفت:
ـ مواظب خودت باش
به آهستگی سر تکان دادم و او از اتاق خارج شد؛ دوباره چشم بر هم نهاده و به خواب رفتم. با صدای بلند زنگ تلفن
چشم باز کرده و در حالی که اخم کرده بودم با دست اطراف را در پی یافتن گوشی می گشتم.. بالاخره آن را روی میز
کنسول کنار تخت یافتم، تماس که برقرار شد صدای سرحال نسترن در گوشم پیچید؛ با صدایی خشدار گفتم:
ـ سلام
ـ ای تنبل، تا الان خواب بودی؟
خمیازه کشان پاسخ دادم
ـ آره، صبح بخیر
خندید؛ تک تک و طنزآلود!
ـ باید بگی ظهر بخیر، صبح خیلی وقته گذشته
با شنیدن این حرف، سر به سمت میز برگرداندم و با چشمان ریز شده به ساعت نقره ای کوچک پایه دار نگاه کردم
که یک دقیقه مانده بود تا عقربه کوچک را به عدد دوازده برساند.. چشمانم از حیرت گرد شد، چقدر خوابیده بودم!
ـ الو؟ باز خوابیدی؟
با صدای شاکی نسترن به خود آمدم
ـ بیدار شو دارم میام اونجا
با گیجی گفتم:
ـ هان؟
ـ هان و درد.. هنوز خوابی که!
به کل ماجرای دیروز و حرف های نیمه تمام را از یاد برده بودم؛ چند بار پلک زدم
ــ آها.. باشه بیا!
ـ تو نمی گفتی هم میومدم
به این لحن تندی که بی شک با چشم غره همراه بود، خندیدم و گوشی را که بوق پایان تماس میخورد سر جایش قرار دادم. از خواب زیاد چشمانم پف کرده بود. صبحانه را خورده و پس از شستن یک سبد میوه منتظر آمدن نسترن ماندم.. بعد از نیم ساعت با یک بسته شکالت تلخ و یک شاخه گل رز سرخ از راه رسید، با مهربانی همیشگی اش
گونه ام را بوسید و به سمت مبلی که دیروز روی آن نشسته بود رفت.. مانتو و شالش را گرفته و آویزان کردم و پس
از برداشتن سینی چای از روی کانتر راهی سالن پذیرایی شدم؛ به او که با دقت به تابلوی روی دیوار چشم دوخته
بود نگاه کرده و سینی چای را مقابلش گرفتم که با عجله سینی را از دستم بیرون کشید و گفت:
ـ واسه چی خم می شی؟ میذاشتی روی عسلی خودم بر می داشتم
دستم را گرفت
ـ بیا بشین
کنار دستش که نشستم به چهره ام خیره شد و پس از لحظاتی با شیطنت ابرو بالا برد
ـ می بینم که رنگ صورتت باز شده، روی پیشونی ات گرهی نیست، چشمات سرحال اومده.. پس دیشب همه چیز
خوب پیش رفته؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_209
قبل از اینکه تقلاهایم منجر به برخاستن از جایم شود، خود را به من رساند و دست روی شانه ام نهاده و به آرامی فشار داد
ـ نمیخواد بلند بشی.. تو به استراحتت برس، صبحانه رو شرکت می خورم
من که هیچ حال بلند شدن و میز چیدن نداشتم، به صورتش نگاه کرده و زمزمه وار گفتم:
ـ مطمینی؟
با لب هایی که گوشه هایش از لبخند فرو خورده بالا رفته بود، سر تکان داد و من از خدا خواسته دوباره دراز کشیدم و نفسم را پر صدا آزاد کردم و او به خنده افتاد و با تکان سر به طرفین راه آمده را برگشت و پس از چک کردن تیپ
دلفریبش در آینه و برداشتن کیف به سمت در رفت و در همان حال رو به من که با چشمانی خمار تماشایش میکردم گفت:
ـ مواظب خودت باش
به آهستگی سر تکان دادم و او از اتاق خارج شد؛ دوباره چشم بر هم نهاده و به خواب رفتم. با صدای بلند زنگ تلفن
چشم باز کرده و در حالی که اخم کرده بودم با دست اطراف را در پی یافتن گوشی می گشتم.. بالاخره آن را روی میز
کنسول کنار تخت یافتم، تماس که برقرار شد صدای سرحال نسترن در گوشم پیچید؛ با صدایی خشدار گفتم:
ـ سلام
ـ ای تنبل، تا الان خواب بودی؟
خمیازه کشان پاسخ دادم
ـ آره، صبح بخیر
خندید؛ تک تک و طنزآلود!
ـ باید بگی ظهر بخیر، صبح خیلی وقته گذشته
با شنیدن این حرف، سر به سمت میز برگرداندم و با چشمان ریز شده به ساعت نقره ای کوچک پایه دار نگاه کردم
که یک دقیقه مانده بود تا عقربه کوچک را به عدد دوازده برساند.. چشمانم از حیرت گرد شد، چقدر خوابیده بودم!
ـ الو؟ باز خوابیدی؟
با صدای شاکی نسترن به خود آمدم
ـ بیدار شو دارم میام اونجا
با گیجی گفتم:
ـ هان؟
ـ هان و درد.. هنوز خوابی که!
به کل ماجرای دیروز و حرف های نیمه تمام را از یاد برده بودم؛ چند بار پلک زدم
ــ آها.. باشه بیا!
ـ تو نمی گفتی هم میومدم
به این لحن تندی که بی شک با چشم غره همراه بود، خندیدم و گوشی را که بوق پایان تماس میخورد سر جایش قرار دادم. از خواب زیاد چشمانم پف کرده بود. صبحانه را خورده و پس از شستن یک سبد میوه منتظر آمدن نسترن ماندم.. بعد از نیم ساعت با یک بسته شکالت تلخ و یک شاخه گل رز سرخ از راه رسید، با مهربانی همیشگی اش
گونه ام را بوسید و به سمت مبلی که دیروز روی آن نشسته بود رفت.. مانتو و شالش را گرفته و آویزان کردم و پس
از برداشتن سینی چای از روی کانتر راهی سالن پذیرایی شدم؛ به او که با دقت به تابلوی روی دیوار چشم دوخته
بود نگاه کرده و سینی چای را مقابلش گرفتم که با عجله سینی را از دستم بیرون کشید و گفت:
ـ واسه چی خم می شی؟ میذاشتی روی عسلی خودم بر می داشتم
دستم را گرفت
ـ بیا بشین
کنار دستش که نشستم به چهره ام خیره شد و پس از لحظاتی با شیطنت ابرو بالا برد
ـ می بینم که رنگ صورتت باز شده، روی پیشونی ات گرهی نیست، چشمات سرحال اومده.. پس دیشب همه چیز
خوب پیش رفته؟
#ادامه_دارد...
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_209
ً باید به دیدن میترا می رفتم، به من
حتما بیشتر از همیشه احتیاج دارد... طفلکی میترا... حقش نبود
و نیست حتی اگر دختر خوبی هم نبود!
) دوساعت بعد، خانه ویلایی پدر میترا)
متعجب از دکوراسیون شیک اتاقش چشم برمیدارم و به میترای رنگ و روی پریده می دهم.
- اینجا خوبی؛ بهت میرسن یا خونه خودت خوبه؟
پوزخند درد آلودی به جمله ام می زند.
- خوب یش اینه که دیگه نگران غذا نیستم و سرساعت غذای گرم آمادهست اما این چی زا دلم رو خوش
نمی کنه...
رنگ پریده و مرتعش آه سردی میکشد.
- دیگه هیچ چیز دلم رو گرم نمی کنه... هیچ چیز...
غمگین و ناراحت بی اراده زمزمه میکنم.
- حتی کامران...؟
میخندد، بغض وار و حزن آلود با درد سوزناک دلش.
- اونکه منو نمیخواد...
بی اختیار به طرفش نزدیک میشوم که با خوش خواب تخت ِلاکچریاش تکیه می زند. در وجب به
وجب صورت اجزای صورتش؛ ناامیدی و یاس هویدا است.
نچ کوتاهی به بازندگی اش می زنم و امیدوارانه لب از لب باز می کنم.
- میترا...! تو از نظر من؛ قویترین و بهترین دختری هستی که دیدم توی اوج بدبخت یام یهو پیداش
شد و دست منو گرفت...
نگاهم را جدی و محکم تر به صورت مغموم و دمغاش می نشانم.
- کمکم کردی و راه چاه نشونم دادی... یادت رفته چه جوری از منی که به کل خودمو باخته بودم؛ یه
ساغر دیگه ساختی؟ ساغری که جلوی ارشیا و امثال ارشیا زانو نزنه و التماس نکنه؟
درمانده و با چشمان گود افتاده با صورت بی روح چانه اش می لرزد.
- این فرق می کنه ساغی... این سرطانه، شوخی هم نداره با هیچ کس...
چانه و لب هایم متعاقب می لرزند، غصه دارم اما با تحکم و کوبنده با امیدواری زمزمه می کنم.
- درمون کن... بجنگ میترا... باهاش مبارزهکن، تو می تونی... تو حتی با همه دخترای عالم فرق
میکنی... ذاتت خرابه اما دل مهربونی داری، طاقت درد کش یدن بقیه رو نداری... یادته میترا...؟ تو
نبودی که می گفتی؛ هی چچیز تو دنیا الا خودت نباید ارزش داشته باشه؟ جزء خودت به کسی دل نبند؟
جزء خودت التماس هیچکس رو نکن؟ جزء خودت به فکر هیچ کس نباش... حالا چی شده میترا؟ چرا
خودت رو باختی دختر؟ تو میترایی! میترای که ارشیا با اون همه ظلمش جلوت نمی تونست نقاب بزنه
و فریبت بده... همونی که همه اون کبودی های روی تنم رو انکار می کرد اما سفت و سخت تهدیدش
کردی؟ حتی اون باری که روی پام سیخ داغ گذاشت، تو با دیدنش از اون رو به اون رو شدی حتی با فهمیدن مسبب اصلی سقط شدن بچهم... قید ارشیا رو زدی؟ یادته میترا؟
دستانش را با مظلومی باز می کند، مظلومانهتر از همه وقت به آغوش خواهرانه اش فرو میروم...
هردو با کوله باری از رنجها و مشقت ها دست و پنجه نرم می کردیم، هرکس یک جور... میترا هم جور ِ بدتر با مایوسی!
آرام تر که می شویم با صدای تودماغی، خش داری زمزمه می کند.
- کجا بودی این چند روز؟ حتی کارخونه هم نبودی...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_209
ً باید به دیدن میترا می رفتم، به من
حتما بیشتر از همیشه احتیاج دارد... طفلکی میترا... حقش نبود
و نیست حتی اگر دختر خوبی هم نبود!
) دوساعت بعد، خانه ویلایی پدر میترا)
متعجب از دکوراسیون شیک اتاقش چشم برمیدارم و به میترای رنگ و روی پریده می دهم.
- اینجا خوبی؛ بهت میرسن یا خونه خودت خوبه؟
پوزخند درد آلودی به جمله ام می زند.
- خوب یش اینه که دیگه نگران غذا نیستم و سرساعت غذای گرم آمادهست اما این چی زا دلم رو خوش
نمی کنه...
رنگ پریده و مرتعش آه سردی میکشد.
- دیگه هیچ چیز دلم رو گرم نمی کنه... هیچ چیز...
غمگین و ناراحت بی اراده زمزمه میکنم.
- حتی کامران...؟
میخندد، بغض وار و حزن آلود با درد سوزناک دلش.
- اونکه منو نمیخواد...
بی اختیار به طرفش نزدیک میشوم که با خوش خواب تخت ِلاکچریاش تکیه می زند. در وجب به
وجب صورت اجزای صورتش؛ ناامیدی و یاس هویدا است.
نچ کوتاهی به بازندگی اش می زنم و امیدوارانه لب از لب باز می کنم.
- میترا...! تو از نظر من؛ قویترین و بهترین دختری هستی که دیدم توی اوج بدبخت یام یهو پیداش
شد و دست منو گرفت...
نگاهم را جدی و محکم تر به صورت مغموم و دمغاش می نشانم.
- کمکم کردی و راه چاه نشونم دادی... یادت رفته چه جوری از منی که به کل خودمو باخته بودم؛ یه
ساغر دیگه ساختی؟ ساغری که جلوی ارشیا و امثال ارشیا زانو نزنه و التماس نکنه؟
درمانده و با چشمان گود افتاده با صورت بی روح چانه اش می لرزد.
- این فرق می کنه ساغی... این سرطانه، شوخی هم نداره با هیچ کس...
چانه و لب هایم متعاقب می لرزند، غصه دارم اما با تحکم و کوبنده با امیدواری زمزمه می کنم.
- درمون کن... بجنگ میترا... باهاش مبارزهکن، تو می تونی... تو حتی با همه دخترای عالم فرق
میکنی... ذاتت خرابه اما دل مهربونی داری، طاقت درد کش یدن بقیه رو نداری... یادته میترا...؟ تو
نبودی که می گفتی؛ هی چچیز تو دنیا الا خودت نباید ارزش داشته باشه؟ جزء خودت به کسی دل نبند؟
جزء خودت التماس هیچکس رو نکن؟ جزء خودت به فکر هیچ کس نباش... حالا چی شده میترا؟ چرا
خودت رو باختی دختر؟ تو میترایی! میترای که ارشیا با اون همه ظلمش جلوت نمی تونست نقاب بزنه
و فریبت بده... همونی که همه اون کبودی های روی تنم رو انکار می کرد اما سفت و سخت تهدیدش
کردی؟ حتی اون باری که روی پام سیخ داغ گذاشت، تو با دیدنش از اون رو به اون رو شدی حتی با فهمیدن مسبب اصلی سقط شدن بچهم... قید ارشیا رو زدی؟ یادته میترا؟
دستانش را با مظلومی باز می کند، مظلومانهتر از همه وقت به آغوش خواهرانه اش فرو میروم...
هردو با کوله باری از رنجها و مشقت ها دست و پنجه نرم می کردیم، هرکس یک جور... میترا هم جور ِ بدتر با مایوسی!
آرام تر که می شویم با صدای تودماغی، خش داری زمزمه می کند.
- کجا بودی این چند روز؟ حتی کارخونه هم نبودی...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#به_سرخی_لبهای_یار #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_208 _برو گمشو عوضی تویه اشغالی خدا لعنتت کنه قرارما این نبود قرار نبود بخواد به من دست درازی کنی من احمق باید میفهمیدم توچه حیوونی هستی دادزدم اونقدر بلند که ساکت شد ازشنیدن حرفاش اتیش گرفتم به من گفت عوضی…
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209
_پاشو دروبازکن بخدا میشکنم درو روزگارت وسیاه میکنما بازکن این در بی صاحاب و
جوری کوبید به درکه روی در ترک بزرگی افتاد
باچشمای گردبه درکه ترک خورده بودنگاه کردم زور فیل وداره
یاخدا الان درو میشکنه منو میکشه
_ ِد باز کن یلدا چه بلایی سرخودت اوردی یا درو بازمیکنی یا اگه خودم دروبازکنم دنبال
سوراخ موش باش چون خودم خفه ات میکنم بازکن ای ن بی صاحاب و بازکننننننن
دلم داشت میترکید میترسیدم دروبازکنم منو بزنه از یه طرف میترسیدم درو بازنکنم
دروبشکنه و اونجوری خونمو بریزه
خدایا منونجات بده این مرد سادیسم داره
باتنی که به شدت میلرزیدازجام بلندشدم وبه طرف در رفتم واروم قفل وبازکردم
بادیدنم اونطور پر ی شون که موهام ازهرطرف ریخته بود دورم لباسم یه تاب بندی مشکی
و شلوارمشکی بود نگاهم کرد چنان باخشم نگاهم کردکه ازترس خودم گوشه در جمع
کردم چنان نعره ا ی زد که ازترس زانوهام لرز ید منو از کنار در هول دادو وارداتاق شد
بادیدن ا ینه ی خوردشده با اخم وخشم وصورتی که به رنگ لبوشده بود نگاهم کرد با
چشما ی پرنگاهش کردم نمیخواستم جلوش گر یه کنم اما نشد اونقدر دلم پربود که زدم
ز یرگریه وهمونجا جلوی در نشستم ازسردی سرامی ک تن لرزونم بیشترلرز ید خواست به
طرفم بیاد که باهق هق لب زدم
_ن..نزد ی. نزدیک نشو
باحرص ونفرت جیغ زدم
_دیگه چی ازجونم میخوای زندگیمو به گوه کشیدی داروندارمو ازم گرفتی منو نابودکردی
ولم کن دست ازسرم بردارچرا منو اوردی اینجا دیگه بسه دیگه تحمل ندارم من با یه
تصمیم به گوه کشیدم زندگیمو اینده ام رو یه لحظه کنترلم روازدست دادم محکم شروع کردم به کوبیدن سرم به د یوار اونقدر محکم
که حس می کردم سرم درحال شکستنه و جمجمه ام ترک خورده خوتست به طرفم بیاد
که جیغ بلندی زدم و گفتم
_نیا جلو نیا
ازش میترسیدم دست خودم نبود اونقدر ازش میترسیدم که حدنداشت همش شب قبل
به خاطرم اومد و ازترس باگر یه به سکسکه افتادم که نالید
_باشه باشه نمیام اروم باش اروم بگیر توروخدا اروم شو سرتوشکوندی داره ازسرت خون
میاد لعنتی چیکارباخودت کردی
بهش نگاه نکردم تمام تنم ازترس عرق کرده بود ازترس حس میکردم خودمو خیس کردم
با پاهایی که جونی توش نبود وازضعف میلرزید ازجام بلندشدم بادیدن خیسی
روسرامیک بهت زده گفتم
_وای خدا نه
به طرف سرویس دویدم وارد دستشو یی که شدم فهمیدم ازشدت استرس بی اختیاری
گرفته م به هربدبختی بود خودم رو مرتب کردم واز سرو ی س خارج شدم وبی حال همنجا
کناردر دستشویی نشستم که دیدم تواتاق نیست و شیشه خورده ها ازروزمین جمع شده
اونقدر حالم بدبودکه همونجا ازحال رفتم
یک هفته بود که توخونه بودم نه اب میخوردم نه غذا فقط روتخت نشسته بودم
وازپنجره به بیرون نگاه میکردم حالم خوب نبود داشتم جون میدادم هرروزکه امیرصدرا
رومید یدم حالم بدترمیشد ازش متنفربودم باصدا ی گوشیم بیحال گوشی روجواب دادم
_بله
_یلدا باباجان خوبی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209
_پاشو دروبازکن بخدا میشکنم درو روزگارت وسیاه میکنما بازکن این در بی صاحاب و
جوری کوبید به درکه روی در ترک بزرگی افتاد
باچشمای گردبه درکه ترک خورده بودنگاه کردم زور فیل وداره
یاخدا الان درو میشکنه منو میکشه
_ ِد باز کن یلدا چه بلایی سرخودت اوردی یا درو بازمیکنی یا اگه خودم دروبازکنم دنبال
سوراخ موش باش چون خودم خفه ات میکنم بازکن ای ن بی صاحاب و بازکننننننن
دلم داشت میترکید میترسیدم دروبازکنم منو بزنه از یه طرف میترسیدم درو بازنکنم
دروبشکنه و اونجوری خونمو بریزه
خدایا منونجات بده این مرد سادیسم داره
باتنی که به شدت میلرزیدازجام بلندشدم وبه طرف در رفتم واروم قفل وبازکردم
بادیدنم اونطور پر ی شون که موهام ازهرطرف ریخته بود دورم لباسم یه تاب بندی مشکی
و شلوارمشکی بود نگاهم کرد چنان باخشم نگاهم کردکه ازترس خودم گوشه در جمع
کردم چنان نعره ا ی زد که ازترس زانوهام لرز ید منو از کنار در هول دادو وارداتاق شد
بادیدن ا ینه ی خوردشده با اخم وخشم وصورتی که به رنگ لبوشده بود نگاهم کرد با
چشما ی پرنگاهش کردم نمیخواستم جلوش گر یه کنم اما نشد اونقدر دلم پربود که زدم
ز یرگریه وهمونجا جلوی در نشستم ازسردی سرامی ک تن لرزونم بیشترلرز ید خواست به
طرفم بیاد که باهق هق لب زدم
_ن..نزد ی. نزدیک نشو
باحرص ونفرت جیغ زدم
_دیگه چی ازجونم میخوای زندگیمو به گوه کشیدی داروندارمو ازم گرفتی منو نابودکردی
ولم کن دست ازسرم بردارچرا منو اوردی اینجا دیگه بسه دیگه تحمل ندارم من با یه
تصمیم به گوه کشیدم زندگیمو اینده ام رو یه لحظه کنترلم روازدست دادم محکم شروع کردم به کوبیدن سرم به د یوار اونقدر محکم
که حس می کردم سرم درحال شکستنه و جمجمه ام ترک خورده خوتست به طرفم بیاد
که جیغ بلندی زدم و گفتم
_نیا جلو نیا
ازش میترسیدم دست خودم نبود اونقدر ازش میترسیدم که حدنداشت همش شب قبل
به خاطرم اومد و ازترس باگر یه به سکسکه افتادم که نالید
_باشه باشه نمیام اروم باش اروم بگیر توروخدا اروم شو سرتوشکوندی داره ازسرت خون
میاد لعنتی چیکارباخودت کردی
بهش نگاه نکردم تمام تنم ازترس عرق کرده بود ازترس حس میکردم خودمو خیس کردم
با پاهایی که جونی توش نبود وازضعف میلرزید ازجام بلندشدم بادیدن خیسی
روسرامیک بهت زده گفتم
_وای خدا نه
به طرف سرویس دویدم وارد دستشو یی که شدم فهمیدم ازشدت استرس بی اختیاری
گرفته م به هربدبختی بود خودم رو مرتب کردم واز سرو ی س خارج شدم وبی حال همنجا
کناردر دستشویی نشستم که دیدم تواتاق نیست و شیشه خورده ها ازروزمین جمع شده
اونقدر حالم بدبودکه همونجا ازحال رفتم
یک هفته بود که توخونه بودم نه اب میخوردم نه غذا فقط روتخت نشسته بودم
وازپنجره به بیرون نگاه میکردم حالم خوب نبود داشتم جون میدادم هرروزکه امیرصدرا
رومید یدم حالم بدترمیشد ازش متنفربودم باصدا ی گوشیم بیحال گوشی روجواب دادم
_بله
_یلدا باباجان خوبی
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#خمار_مستی #به_قلم_فاطمه_بامداد #قسمت_208 همونطورسربه زیرسرتکون دادم وهمراهش به طرف مبل حرکت کردم ورو ی مبل دونفره نشستم که حاج همایون بالبخندلب زد حاج همایون_حاج خانوم بسم الله؛ تماس بگیر که به سلامتی همه چیز ختم به خیرشه حاج خانوم لبخندزدو ازجاش…
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209
یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم
تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم
کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات
منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود
من پرم ازحسرت های ریزودرشت.....حسرت محبت....حسرت داشتن پدرمادری مثل بقیه پدرمادرا
هیچکدوم ازاینهاروندارم من تواین زندگی یه مهره سوخته م
اما خدا داره بهم ثابت میکنه حتی مهره های سوخته هم حق خوشبخت شدن
رودارن....حالااگه رسیدن به این خوشبختی دیدن فرد یه که اندازه تمام دنیاازش
تنفردارم میمونم و میبینمش باهاش روبه رو میشم فقط به خاطر رسیدن به
خوشبختی .....خوشبختی که سالهاست نداشتمش.....نمیخوام از دست
بدمش..... حالا که فقط تارسیدن به خوشبختی چند قدم فاصله دارم ازدست
نمیدمش!..... حتی اگه یکی ازموانعش بازشدن زخمای کهنه قلبم باشه.....!
تحمل میکنم فقط برای دیدن روزی که همیشه ارزوش رو داشتم....
لبخندتلخی زدم ودست بزرگ ارسلان روتودستم فشردم چشمام روبازکردم
وباانرژی که دوباره توتنم تزریق شده بود لب زدم
_حاج اقا یادداشت میکنید شماره پدرم رو** 0919
سرم رو به سمت ارسلان چرخوندم بادیدن چشمای نگرانش لبخندزدم وچشمام
رو بااطمینان بازوبسته کردم
ازجام بلندشدم وبه طرف علی که مشغول بازی کردن با اسباب بازی هاش بود
رفتم بغلش کردم ولپ تپل سفیدش رومحکم وپرصدابوسیدم که شروع کرد به
دست وپازدن که خندیدم ومحکم ترلپش روبوسیدم که صدای نِقش بلندشد
خب بچه م اذیت شده بود
تن نرم وگوشتلاوش روبه خودم فشردم وروبه جمع لب ز دم
_خب دیگه منو ع.....
خواستم بگم علی که یادم اومدمادر ارسلان ازم خواسته بهش بگم امیرعباس
جمله ام رواصلاح کردموگفتم
_منو امیر عباس میریم به به بدم بخوره بعدبخوابه بااجازتون
بالبخندوارداشپزخونه شدم و کمی برنج و مرغ رو تو ظرف مخصوصش ریختم
وبعدازاینکه خوب باهم مخلوط کردم غذاش روباصبروحوصله دادم خورد وقتی
کاملا سیرشد دوردهنش روبادستمال کاغذی پاک کردم ودوباره لپش روبوسیدم
و ازاشپزخونه خارج شدم و بردمش تواتاق کمی باهاش بازی کردم نیم ساعت
بعدغذاخوابش برد روتختش خوابوندمش ولباساش روعوض کردم لباس هام
روبرداشتم و واردحمام شدم یه دوش مفصل گرفتم وبعد ازیک ساعت وخورده
ای ازحمام خارج شدم لباس هام روتنم کردم جلوی ا ینه قد ی ایستادم یه
ِ تونیک یقه گرد استین سرب یشمی
رنگ پلیسه باشلوار جذب مشکی موهای
خیسم روبا حوله کمی خشک کر دم وبعد باکش بستمشون حوصله ارا یش
کردن رونداشتم بنابراین بی خیال ارایش شدم شال مشکی رنگم روسرم کردم
ورو ی صندلی جلوی میزارایش نشستم سرم رو روی میزگذاشتم واجازه دادم
سداشکام بشکنه
دلم پربودبیشترازهرزمانی کدوم دختریه که مثل من ازش خواستگاری کنن؟!....
اونم توخونه ی داماد! نوبره والا...خدایامیترسم.....می ترسم بعدچندوقتی اززندگیم باارسلان تویه بحث یا یه دعوا بهم توسر
خونواده مو بزنه!خدایا
صدامومیشنوی میدونم!توتنهاکسی هستی که هیچوقت تنهام نذاشتی تنها
کسی که بهم نگفت هیسسس سرم دردگرفت خسته شدم چقدرفک میزنی بهم
نگفت وراج بهم نگفت پرحرف بهم نگفت سبک
توهمیشه برام سنگ صبوربودی هیچوقت بهم نگفتی دیگه حوصله تو ندارم
خدایا تومثل همه منونشکستی تنهاکسی که کنارم بود توبودی وبس تواوج بی
کسیم تو کنارم بودی خدایا راه درست وبهم نشون بده خدایا دارم پاتو
مسیرجدیدی میذارم که میدونم فرازونشیب توش زیاده کمکم کن مثل همیشه
خدایا من هیچکس وجزتو ندارم تنهام نذاریا من که جزتوکسی روندارم
اشک صورتم رو طواف میدادو باخداراز ونیازمیکردم که باحس دستش روشونه
م باشتاب سرم روازمیزجداکردم وبرگشت به طرف صاحب دست بادی دن ارسلان
خجول چشم ازش دزدیدم که منو توبغلش کشیدو روی موهام روبوسید
ارسلان_قربون چشمات بشم چرا گریه میکنی ؟
ازچی میترسی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_209
یه جمله مثل نیش عقرب قلبمو نیش میزنه......ای کاش من وجودنداشتم
تااینهمه حسرت توزندگیم بکشم
کاش میشد به جای من کسی به این دنیامی اومدکه هیچکدوم ازمشکلات
منونمیداشت همه چی زندگیش بروفق مرادش بود
من پرم ازحسرت های ریزودرشت.....حسرت محبت....حسرت داشتن پدرمادری مثل بقیه پدرمادرا
هیچکدوم ازاینهاروندارم من تواین زندگی یه مهره سوخته م
اما خدا داره بهم ثابت میکنه حتی مهره های سوخته هم حق خوشبخت شدن
رودارن....حالااگه رسیدن به این خوشبختی دیدن فرد یه که اندازه تمام دنیاازش
تنفردارم میمونم و میبینمش باهاش روبه رو میشم فقط به خاطر رسیدن به
خوشبختی .....خوشبختی که سالهاست نداشتمش.....نمیخوام از دست
بدمش..... حالا که فقط تارسیدن به خوشبختی چند قدم فاصله دارم ازدست
نمیدمش!..... حتی اگه یکی ازموانعش بازشدن زخمای کهنه قلبم باشه.....!
تحمل میکنم فقط برای دیدن روزی که همیشه ارزوش رو داشتم....
لبخندتلخی زدم ودست بزرگ ارسلان روتودستم فشردم چشمام روبازکردم
وباانرژی که دوباره توتنم تزریق شده بود لب زدم
_حاج اقا یادداشت میکنید شماره پدرم رو** 0919
سرم رو به سمت ارسلان چرخوندم بادیدن چشمای نگرانش لبخندزدم وچشمام
رو بااطمینان بازوبسته کردم
ازجام بلندشدم وبه طرف علی که مشغول بازی کردن با اسباب بازی هاش بود
رفتم بغلش کردم ولپ تپل سفیدش رومحکم وپرصدابوسیدم که شروع کرد به
دست وپازدن که خندیدم ومحکم ترلپش روبوسیدم که صدای نِقش بلندشد
خب بچه م اذیت شده بود
تن نرم وگوشتلاوش روبه خودم فشردم وروبه جمع لب ز دم
_خب دیگه منو ع.....
خواستم بگم علی که یادم اومدمادر ارسلان ازم خواسته بهش بگم امیرعباس
جمله ام رواصلاح کردموگفتم
_منو امیر عباس میریم به به بدم بخوره بعدبخوابه بااجازتون
بالبخندوارداشپزخونه شدم و کمی برنج و مرغ رو تو ظرف مخصوصش ریختم
وبعدازاینکه خوب باهم مخلوط کردم غذاش روباصبروحوصله دادم خورد وقتی
کاملا سیرشد دوردهنش روبادستمال کاغذی پاک کردم ودوباره لپش روبوسیدم
و ازاشپزخونه خارج شدم و بردمش تواتاق کمی باهاش بازی کردم نیم ساعت
بعدغذاخوابش برد روتختش خوابوندمش ولباساش روعوض کردم لباس هام
روبرداشتم و واردحمام شدم یه دوش مفصل گرفتم وبعد ازیک ساعت وخورده
ای ازحمام خارج شدم لباس هام روتنم کردم جلوی ا ینه قد ی ایستادم یه
ِ تونیک یقه گرد استین سرب یشمی
رنگ پلیسه باشلوار جذب مشکی موهای
خیسم روبا حوله کمی خشک کر دم وبعد باکش بستمشون حوصله ارا یش
کردن رونداشتم بنابراین بی خیال ارایش شدم شال مشکی رنگم روسرم کردم
ورو ی صندلی جلوی میزارایش نشستم سرم رو روی میزگذاشتم واجازه دادم
سداشکام بشکنه
دلم پربودبیشترازهرزمانی کدوم دختریه که مثل من ازش خواستگاری کنن؟!....
اونم توخونه ی داماد! نوبره والا...خدایامیترسم.....می ترسم بعدچندوقتی اززندگیم باارسلان تویه بحث یا یه دعوا بهم توسر
خونواده مو بزنه!خدایا
صدامومیشنوی میدونم!توتنهاکسی هستی که هیچوقت تنهام نذاشتی تنها
کسی که بهم نگفت هیسسس سرم دردگرفت خسته شدم چقدرفک میزنی بهم
نگفت وراج بهم نگفت پرحرف بهم نگفت سبک
توهمیشه برام سنگ صبوربودی هیچوقت بهم نگفتی دیگه حوصله تو ندارم
خدایا تومثل همه منونشکستی تنهاکسی که کنارم بود توبودی وبس تواوج بی
کسیم تو کنارم بودی خدایا راه درست وبهم نشون بده خدایا دارم پاتو
مسیرجدیدی میذارم که میدونم فرازونشیب توش زیاده کمکم کن مثل همیشه
خدایا من هیچکس وجزتو ندارم تنهام نذاریا من که جزتوکسی روندارم
اشک صورتم رو طواف میدادو باخداراز ونیازمیکردم که باحس دستش روشونه
م باشتاب سرم روازمیزجداکردم وبرگشت به طرف صاحب دست بادی دن ارسلان
خجول چشم ازش دزدیدم که منو توبغلش کشیدو روی موهام روبوسید
ارسلان_قربون چشمات بشم چرا گریه میکنی ؟
ازچی میترسی؟
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚