یواشکی دوست دارم
65.3K subscribers
42.7K photos
2.01K videos
168 files
323 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_1

- مرسی آقا پیاده میشم
ایستاد ، هزاری رو به سمتش گرفتم و منتظر موندم که صد تومن بقیه اش رو بهم بده و اون هم منتظر موند تا من
پیاده بشم ... انگار قصد پس دادن بقیه پول رو نداشت پرسیدم:
- ببخشید آقا چقدر شد؟
چنان چشم غره ای بهم رفت که گفتم همین االن بلند میشه از ماشین پرتم میکنه بیرون و با تحاکم گفت:
- هزار تومن
این یعنی دهانت رو ببند و پیاده شو این همه راه آوردمت خداتو شکر کن فقط هزار تومن گرفتم ... حوصله نداشتم
مثل راننده دیروزی باهاش بحث کنم خودشون بودن و انصافشون فوقش مثل دیروز اعصاب خودمو خرد میکردم و
باهاش بحث میکردم آخرش میگفت خرده ندارم و خودش رو راحت میکرد یا مثل اون راننده بی ادب چند روز پیش
میگفت خرده هامو دادم گدا قبلی نمیدونستم یه گدای دیگه قراره به پستم بخوره ... بیخیال صد تومنم پیاده شدم
... به قول عمه خانم با این صد تومن نه من گدا میشدم نه این راننده دارا میشد.در عوضش چنان در ماشین رو محکم بهم کوبیدم که صد برابر صد تومن بره پول تعمیر بده ... دلم که خنک شد به
سمت آپارتمان های رنگ و رو رفته و چوب کبریتیمون رفتم
آخر شب بود و بلوار جلوی خونه خلوت بود ... فقط ایمان ایستاده بود و یه پسر شونزده هفده ساله که نمی
شناختمش
تو اون تاریکی چشم ریز کردم و قره قورتی که موقع دست دادن و خدافظی رد و بدل شد رو دیدم
پوزخند زدم ... یه بچه هفده ساله چی از اعتیاد میدونست که خودشو اینجور بدبخت میکرد؟ ... آخرش میخواست
چی بشه ؟ مثل عمو خسرو جنازه اش رو گوشه خیابون سرنگ به رگ جمعش کنن یا مثل بابا ، بشه پدر یه بچه
بدبخت دیگه مثل من .... طفلی دخترای این دوره به کیا میخواستن تکیه کنن؟ به کسایی که انقدر بچه بودن که
تصمیم کبری شون این بود که با تریاک و حشیش خودشون رو آروم کنن؟
- سالم جیگر ... خسته نباشی
با انزجار به ایمان نگاه کردم
- من جیگر توی عوضی نیستم
- اونم میشی ... آخرش میشی ...یه روز که بابات خمار بود و پول خرید هم نداشت مجبورت میکنه بشی
چشمم رو روی حقیقت تلخش بستم و در عوض چشمام رو براش ریز کردم
- چکار اون بچهه داشتی؟
- کجاش بچه بود؟ ریش و پشمش سه برابر من بودا
-ریش و پشمش آره اما عقلش از تو نخود مغزم کمتر بود که دور و بر تو میگشت
مشت پرکرد و برای من صدا باال برد:
- درست صحبت کنا
براق شدم سمتش و صدای من از اون باالتر رفت:
- درست صحبت نکنم چی میشه؟
- برو بابا تو باز با صاحبکارت دعوات شده اومدی سر من خالی میکنی
دستم رو روی هوا تکون دادم و بی خیال گفتم:
- برو بینیم بابا بذار باد بیاد
رفت ، به هر جایی غیر از خونه اش ... آخه تازه سرشب آقایون التا بود

#ادامه_دارد....

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_1

اخمهایم را در هم کشیدم و به آفتابِ سوزان، خیره شدم. سوختم چه خبر است؟
با پایم در چوبی خانه را هُل دادم که باز شد. کوزهی آب را کناری گذاشتم و روی اولین پله نشستم. نفسی تازه کردم
که گُلسا، خواهر کوچکم از پنجرهی کوچک اتاقش نگاهم کرد. با دست اشاره کردم بیاید، دوان دوان دمپاییهای
قرمز رنگش را به پا کرد و مقابلم ایستاد. خیره به دامنِ پر چین و گلدارش گفتم:
_کوزه رو ببر داخل.
چشمهایش را از حد خود درشتتر کرد و گفت:
_این همه راه صدام زدی که این و بگی؟
به صورتش نگاه کردم، چشمهایش زیادی درشت بود طوری که خیال میکردم همیشه متعجب است. لب و بینی
کوچکی داشت که همانند فندق در صورتش خودنمایی میکرد. موهایش خرمایی و بلند بود. شباهت کمی به هم
داشتیم، گلسا کمی بور بود و من مشکی... چشمهای من کشیده و لب و بینیام متناسب بود. همچنان خیره به من
بود و منتظر حرفی از من، آهی کشیدم و گفتم:
_مراقب مادر باش. من میرم بیرون زودی میام.
_کجا؟
دست به زانوهایم گرفتم و بلند شدم، چشم در چشمش جواب دادم:
_پسرِ کدخدا از شهر اومده!
نیشش شل شد و کنارم روی پاهایش نشست و دستش را به پای من گرفت تا تعادلش حفظ شود:
_پس بگو خانم یار و دلدارش اومده که امر و نهی میکنه.
نمیتوانم لبخندم را پنهان کنم، چشمکی میزنم و میگویم:
_فضولیش به تو نیومده بچه. کوزه رو ببر از آبِ خنکش لیوانی به مادر بده. عاشقِ آبِ چشمهست.
دامنم را کشید و پر ذوق گفت:
_باشه به مادر آب میدم. بشین برام تعریف کن کجا دیدیش؟
دامنم را از چنگش بیرون کشیدم و گفتم:
_کجا دیدم؟ خوب معلومه تو ماشینِ قشنگش. پیلهم نشو گلسا. میدونی که هروقت میاد، فردای اون روز دوباره به
شهر بر میگرده، بذار یک دل سیر تماشاش کنم.
بی درنگ درِ خانه را باز کردم و همینکه قدم به بیرون گذاشتم صدای مادر در حیاط پیچید:
_دِلسا کجا میری دختر؟ پدرت بیاد، خون به پا میکنه. هوا رو به تاریکیه، بشین تو خونه.
نگاهم روی خورشید که در دل آسمان میتابید، ثابت ماند. لبخند بی حالی به مادر زدم و گفتم:
_گلسا داروهای مادر و بده، باز داره هذیون میگه.
در را به هم کوبیدم و همچو آهویی روی علفها پا تند کردم و دویدم. به قول گلسا به دیدن یار و دلدارم میرفتم.
دامنِ پُرچینم را در دستانم جمع کردم و خندان به سمت باغِ کدخدا رفتم.
خسته، پشت پَرچین ایستادم و نفسی تازه کردم. به داخل حیاط سرک کشیدم، اتومبیل سیاوش به چشمم خورد.
دست روی قلب بیقرارم گذاشتم. آه عمیقی کشیدم عجب حس و حالی داشتم! کاش بیرون بیاید تا ببینمش. دلم
حسابی تنگش است. کاش بیاید... کاش... همینطور پنهانی سرک میکشیدم و منتظر بودم که سنگ کوچکی به
کمرم خورد، آخی گفتم و به عقب برگشتم، با دیدن رسول، پسرک دیوانهی اقدس، اخمی کردم که قاه قاه خندید. از
عصبانیت سرخ شدم، سنگ درشتی به دست گرفتم و گفتم:
_برو ببینم، زود باش.
صاف ایستاد و نگاهم کرد. آه همین را کم داشتم! سری به باال انداخت یعنی نمیروم. دندان روی هم فشردم و عصبی
به او توپیدم:
_برو از اینجا رسول، شر درست نکن. یال برو.
باز سرتق شد و سر باال انداخت. کالفه نفسم را فوت کردم. سنگ را روی زمین انداختم و دستانم را تمیز کردم. باز به
حیاط کدخدا سرک کشیدم. انگار سیاوش قصد نداشت بیاید تا چشمان من به جمالش روشن شود، تکیه به دیوار
زدم و دستانم را پشت کمرم گذاشتم. رسول هنوز نگاهم میکرد. چهره درهم کشیدم و نالیدم:
_اینجوری نگام نکن. از اینجا برو.
قدمی به عقب برداشت و با همان زبانِ گیر کردهاش گفت:
_به... به کدخدا... میگم.
چشمانم را عصبی روی هم فشردم:
_من کاری نکردم که بگی!
باز قدمی عقب برداشت و تته پته کنان گفت:
_زاغ... سیاهش و... چوب... زدی.
دستی به جلیقهی تنم کشیدم، شکالتی بیرون آوردم، میدانستم که عاشق شکالت است پس گفتم:
_تو به کدخدا نگو، منم این شکالت و بهت میدم، خوبه؟

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_1

استاد تازه از کالس خارج شده بود .. مشغول جمع کردن وسایلم بودم که دستی روی شانه ام نشست سر بلند کردم،
نسیم با لبخند گفت
- جزوه ات رو میدی عکس بگیرم؟ من نتونستم بنویسم
سر تکان داده و دفترم را به دستش سپردم، با موبایل گران قیمت خوش دستش که قاب صورتی با نمکی داشت مشغول عکس انداختن شد و من نگاهش میکردم .. سنگینی نگاهی سرم را ناخودآگاه به سمت چپ کشاند وقتی نگاهش را غافلگیر کردم سریع سر به زیر انداخت و با برداشتن کیف قهوه ای رنگش از کلاس خارج شد.
نسیم دفتر را به دستم داد و تشکر کرد؛ با هم از در کلاس خارج شدیم .. نسیم با شیطنت ابروهای کوتاه رنگ شده اش را بالا انداخت
- آقای هاشمی داشت نگاهت میکرد!
من نیز ابرو بالا انداختم
- نگاه کرده خیره که نشده، لابد یه لحظه نگاهش بهمون افتاده خندید
- نگاهش بهمون نبود فقط داشت به تو نگاه میکرد چندبار هم وقتی داشته تو رو دید میزده دیدمش من هم خندیدم
- تو که ماشاءال.. حواست به همه چی و همه جا هست ولی این بار فکر کنم توهم زدی
- باشه، از ما گفتن و از تو نشنیدن
از دانشکده که خارج شدیم به سمتم چرخید و گفت:
- دارم میرم بوفه یه چیزی بخورم بیا بریم
- نه ممنون، میل ندارم
دستم را گرفت و کشید
- تو بیا مهمون من!
- نه عزیزم ممنون کار دارم باید برم
پوف عمیقی کشید و در حالی که موهایش را زیر مقنعه می فرستاد گفت
- خیلی خب پس من برم
لبخند زدم
- خداحافظ
برایم دست تکان داد و رفت.. چند لحظه صبر کردم تا کمی دور شود و سپس حرکت کردم دوست نداشتم بفهمد مقصدم کجاست.
با قدم های نسبتا بلند راه اداره رفاه را در پیش گرفتم؛ پله ها را به آرامی بالا رفته و وارد اتاق شدم و به سمت خانم میانسال عینکی که سمت راست نشسته بود حرکت کردم
- سلام، خسته نباشید
سر بلند کرد
- سلام، ممنون
- ببخشید من...
نفسم را پر صدا بیرون دادم چرا گفتنش تا این حد برایم سخت بود؟ از دیروز مدام در حال کلنجار رفتن با خودم
هستم.. با صدایی آرام و خفه گفتم:
- من هنوز شهریه ام رو پرداخت نکردم متاسفانه به این خاطر اسمم توی لیست امتحانی وارد نشده میخواستم ببینم وام تحصیلی من کی پرداخت میشه؟
نگاهم کر؛ سرم را پایین انداختم، حس میکردم گونه ام آتش گرفته؛ از شرم، از خشمی درونی، از بیچارگی و شکسته شدن غرورم!
دستم که بی اراده مشت شد گوشه چادر در دستم فشرده شد؛ با صدایش سرم را کمی بلند کردم
- در مرحله پرداخته ولی مشخص نیست دقیقاً کی پرداخت بشه ، ممکنه یک روز طول بکشه، یک هفته یا حتی یک ماه با درماندگی نگاهش کردم
-پس من چه کار میتونم بکنم؟
- خودت اصلا امکان پرداختش رو نداری؟
سرم را به طرفین تکان دادم؛ اسمم را پرسید و در سیستم کامپیوتر نگاه کرد

#ادامه_دارد...


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_1

به بارون شدید پشت پنجره خیره بودم.
عاشق شبم ... اونم شب بارونی ...
البته نه وقتی میخوام برم مهمونی،
چون حالا حتما بابا شخصا منو می رسونه و این یعنی سوال و جواب.
پرده رو کشیدمو برگشتم جلو آینه .
یه عکس تمام قد از خودم انداختمو فرستادم برا نگین .
سریع جواب داد " اینجوری میخوای مخ سعیدو بزنی؟ سک.سی تر لطفا "
براش نوشتم " میترسم شما به چشم نیاین "
شکلک کج و کوله برام فرستاد و نوشت
" خودشیفته خانم بیا دیگه بچه ها اومدن "
تولد داداش نگین بود.
نگین منو چنتا از بچه های دانشگاه از جمله سعید همکالسیمون رو دعوت کرده بود.
همیشه با سعید تو شوخی و شیطنت بودم . اولین بار بود بی حجاب منو میدید و تو دلم یه استرس عجیبی بود.
همیشه کنار سعید استرس شیرینی تو دلم میپیچید... مخصوصا وقتی دستمو می گرفت ...
دوباره تو آینه به خودم خیره شدم .
یه پیراهن مشکی پشت گردنی پوشیده بودم با کفش قرمز . موهامو پشت سرم بسته بودم.
درسته آرایشم ملایم بود اما از نظر خودم خوب شده بودم.
بدون در زدن در اتاقم باز شدو مینا اومد تو .
با تعجب نگام کردو گفت " کجا میخوای بری ؟"
" نگفتم در بزن میای تو ؟"
" باشه خب ... موهامو برام با این روبان میبافی میخوام عکسشو بذارم اینستا "
هاج و واج نگاش کردم .
امان از این دهه هشتادیای شیطون.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه نشست رو تختو موهای بلندشو پشتش پخش کرد .
یه روبان پهن قرمزم گرفت سمتمو گفت
" میخوام عکسمو بذارم برا چالش پوفی کردمو شروع به بافت موهاش کردم
روبان قرمز برای بافت موهاش زیادی پهن بود.
یهو یه فکری به ذهنم رسید.
موهاشو باز کردمو رفتم جلو آینه
روبانو دور کمرم چرخوندمو یه پاپیون پشتم زدم .
حالاواقعا بهتر شده بود و با کفش قرمزمم ست شده بود. زیر لب گفتم " ببینم امشب هم میتونی بهم بگی خیلی کوچولویی... آقای سعید نامدار"
چون ریز نقش بودم کوچولو بودن تیکه همیشگی بود که بهم می نداختن .
اما همیشه از خجالتشون در میومدم.
مینا که هاج و واج نگام می کرد گفت " پس موها من چی ؟"
"به درد بافت موهات نمیخورد .. پهن بود"
رفتم سمت کمد لباسامو گفتم " بزار بهت یه چیز بهتر بدم"

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_1

مامان نمی تونم ب خدا
-نمی تونم و.کوفت.. خجالت بکشه موقع شوهرته ی کله پاچه بلد.نیست بار بزاره..
کله پاااچه.. عامو سخته خب
-فاطمه با من کل کل نکن حوصله ات رو ندارم حالا بابات میاد.غر میزنه سرم ک چرا شام. نداریم
-با.اون شوهر بداخلاقت..
چپ چپ نگام کرد
-چیه خب راست میگم..
-پاشو برو خونه الهام..
همینجور ی ریز ور ور ور میکنی، خدا ب داد شوهرت برسه
-دلت خوشه ها مادر من شوهر کجا بود.. تا این خوشکل موشکل ها هستن کسی ب من نگاه ممیکن
-باز.شروع کرد. پاشو برو حوصله ی آه و.ناله ات.رو ندارم...
-خب.چی.میشد من ی کم از خوشگلی شما رو. ب ارث میبردم.. همه اشو دادین ب فرید.. نامردی نیست.. پسرتون
خوشگله دخترتون زشته.. اصلا چرا من پسر نشدم اون. دختر
-استغفرالله.. این دختر باز تو کار خدا فضولی کرد.. پاشو برو ک حوصله ات.رو ندارم... پاشو تا کفریم نکردی
خوشحال از این پیروزی بزرگ دست هامو شستم و دویدم.سمت راه پله
-کجا رم کردی تو.. میخوای بری از.در برو. زشته اینقدر از.رو پشت بوم میری تو.خونه مردم.
ی ب**وس* ب همراه ی رقص منحصر ب فردمو نثارش کردم بعد در حالی ک هنوز خفت می خوردم با سرعت از
پله ها بالارفتم.. رسیدم ب پشت بوم. طبق عادت مبارک اول سرک کشیدم. بعله.. امن و.امان...
ی نفس عمیق کشیدم..
دستمو گرفتم ب نرده ها و خودمو بهش چسبوندم و مارمولک وار اومدم پایین..
الهام طبق معمول توی اتاقش لم داده بود و رمان میخوند..
مطمئن بودم این موقع روز خونه کاملا خالیه... پاورچین پاورچین رفتم پشت در اتاقش و با ی جیغ 380 درجه الهامو
چسبوندم ب دیوار..
همین ک منو دید دمپاییشو از کنار دیوار برداشت و.پرت کرد سمت من. و با جاخالی من صدای آخ ب گوشم رسید
همین ک برگشتم چشمام خورد ب حمید داداش الهام.. چنان جیغی نثارش کردم ک سنگکوب کرد..
چ خبرته!
-تو چرا خونه ای
-بله؟ با منی؟
بله ک.با توام، پسره ی نیم وجبی خجالت نمی کشی
-الهام باز این دوستت قاطی کردرفت
- نخیر قاطی،نکردم ب جای خاله زنک بازی برو تو کوچه با بچه ها بازی کن.. هی عین کنه می چسبه ب آبجیش
الهام غش کرد از خنده و.روی زمین وا رفت
چته تو
ب حمید اشاره کرد.
-روانی این مجیده داداش بزرگم.. دو سال از. ما بزرگتره..اون کوچکتر ه حمیده ک دوسال از ما کوچیکتره
زدم ب صورتم
-خاک ب سرم..
برگشتم سمت مجید
-ببخشید آقا مجید از بس شبیه همین اشتباه میگیریم.. خوبین خوشین خانواده خوبن.. خانم بچه ها رو چرا.
نیاوردین با خودتون..
الهام دیگه از شدت خنده کبود شده. بود.
-چته تو..
-بمیری فاطی.. اون داداش وحیدمه ک زن داره.. این مجیده بین وحید و.سعید.. چرا همیشه یادت میره تو
لبمو گاز گرفتم-اصلا من رفتم خونمون..
-خدا ب داد اون کسی برسه ک قراره دچار تو بشه
چپ چپ ب مجید نگاه کردم
-ببین آقا وحید ن سعید ن. مجید اصن هر کی ک هستی... ی بار دیگه بخوای از این حرفا بزنی با تریلی دنده عقب
از روی. خواهرت رد میشما..
-برو خونه مامانت صدات میزنه
-مجید خجالت بکش.. دروغ میگه فاطی جون.. این شکر میخوره قندش زده بالا هذیون میگه..
ب من چ ک همشون شبیه همن... انگار از روشونکپی کردی
خندید
اینو.دیگه از مامان بابام بپرس.. ببینم تو باز از روی دیوار اومدی پایین
نیشم باز شد
-خاک تو سرت.. آخر ی، بلایی سر خودت میاری با این. نینجا بازی هات..
-دوست میدارم.. بعدم فوق فوقش شوهره ک ب اومدنش امیدی نیست باز برا تو پسر ممد بقال پیدا شد برای من
همونم نیست... جدی جدی با تمام ارکان وجودم حس کمبود شوهر میکنم.. میخوام بگم ی دبه برام بسازن توش جا
بشم.. هم خودم خلاص شم هم خانواده ی عزیز..
-آره واقعا کاش ی کم ازاون داداش خوش تیپت چیزی نصیبت میشد.. جدی جدی خیلی خوش تیپه
-اوی من رو داداشم غیرت دارما..
خندید..
-روانی، کجا رفته حالا
شونمو بالاانداختم
-چ میدونم... انگار ب من میگه... اصلا هیچکی منو دوست نداره.. همیشه حس زیادی بودن دارم
اون از.مامان و.بابام ک.هی میپیچن ب پر و.پای هم اونم از فرید.. همیشه مسخره ام میکنه.. خیر سرم داداش دارم...
کلی التماسش میکنم منو با موتورش ببره بگردونه.. حتی حاضر نیست تو حیاط دورم بزنه... منو بگو.. آقا نمی زاره ب
موتورش،دست بزنم انگار ک می خوام بخورمش...
-ادامه نده اشکم در اومد.. شکر خدا عرضه دوست پسرم نداری...

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_1

من محکومم به سکوت، به سکوت تلخ و توداری که برای نجات عزیزانم،خود را به بدترین ستم درحق خویش؛ روا کرده بودم؛ چراکه عاری از ابهام ها،خود را مستحقم میدانستم...چراکه ُبت من برای پرستیدناش کم آورده،و شیطان خود را ناجی ام دانسته و مرا از ستایش ُبتم وا می دارد...وشیطان رانده شده در راهی سخت وپرگزند،بر من امتحان دشواری را با محک زدن بت زندگی ام،سخت عذاب آورم شده... شیطان قسم خورده مرا در دورزخ تباهی به یافکند.چرا که من محکوم به سکوت در تبعیدگاه واهی از عشق و محبت محکوم میشدم؛معبدی که عشق منزه را در قلبم سوق داد و حالا به دنبال رانده شدنم توسط عشق ممنوعه در آزمون عاشقی محکمی زند.
جلوی درب خروجی به زحمت کابین بگ کوچکم را به دنبال خود می کشانم،هوای مطبوع و خنک پائیز به مزاقم خوش مینشیند، با ولع عطر وطن را استشمام میکنم. قریبانه دلتنگ آب وخاکش میبودم و...
من این آب و خاک را با تمام قرن بیست ویکم بودن اش دوست میدارم،غربت که باشی تازه خیلی از چیزها را درک می کنی، طعم آبگوشت اعلا مامان ریحانه...سبزی خوردن تازه با آن تربهای تردش... نان سنگکهای صبح جمعه ای و میوهای نوبرانه اش... حتی برای دود و دم تهران بی دروپیکر هم دلتنگ میبودم... به دورهمی های خانوادگی، قورمه سبزی چرب وچیلی مامان ریحانه که نظیرش هیچ جای دنیا نیافته بودم حتی برای دعواهای خواهر وبرادریم با سیناوسمیه... و مهمتر ازصبح های دل انگیزی که با بهاوند راهی گشت وگذار البته کوهنوردی میگذشت...حتی برای کیسه بوکس محبوبه‌اش همانی که عجل معلق وار به دست وپایش میپیچیدم تا چند فنون دفاعی
یادم دهد و...آه سردی میکشم و نگاه غمزده ام را به ایستگاه تاکسی ُسر می دهم.
عجیب است ساعت دو شب،حتی یک تاکسی هم دیده نمی شد،تا چشم کار می کرد خیابان تاریک وخلوت فرودگاه و حومه اش می بود که پرنده هم پر نمی زند چه می رسد آدمیزاد!
با لب و لوچه آویزان سمت باجه نگهبانی می روم، در کمال ادب درخواست یک تاکسی سریع می کنم اما مرا جواب می کند... چراکه تمام تاکسی ها،سرویس بودند!
ماتم می برد، باز آه می کشم از بچگی نافم را با بدشانسی بریده بودند انگار. آخ اگر میدانستم ناف برم خفهاش می کردم!
چه کسی می بود،من میدانستم و او؛ قطعً
تلفن آیفونم را در می آوردم بدون اهمیت به نگاه خیره دو مرد کنار نگهبانی، مشغول گشتن در دنیای مجازی می شوم... بعد از کلی گشتن بالاخره اسنپ آنلاینی را پیدا میکنم با فرستادن آدرس تهران غرب، سریع جوابم را میدهد...شال ساده ام را روی موهای شانه نکرده ام میاندازم، اما باد بازیگوش چنان با شال نخی ام،رقص پرواز میکند که چندبار به زحمت دو طرف شالم را م ی گیرم تا خیال پریدن به سرش نیفتد!
پشت کف پاشنه بلندم، مچ پایم را می زند. خسته میبودم به اندازه کوه کندن و یک عمر نخوابیدن
بعد از اندی سال بالاخره باز گشتم. بی حس و بی حوصله، قری ب به چهارسال تمام،روزگارم را کنار مردی حرام کرده بودم که مردی حقه باز و دروغگوی قهاری بیش نبود، مرا با خیانت و توطئه البته بلوف زنی بازی داده بود تا به اهداف شوم اش برسد...تاکسی کنار پایم ترمز میکند، آرم بالای سقف تاکسی نشان از خوش قولی راننده می داد، چمدان را
صندوق عقب تاکس ی میگذارم و روی صندل ی عقب در سکوت می نشینم..استارت که می زند نگاهم را با پوزخند از درب خروجی فرودگاه می گیرم.
چه انتظار بی هوده ای که گمان میکردم خانواده ام به پیشوازم می آمدند، درصورتی که آنها مرا اصلا دخترخودشان نمی دانستند!
آهی کشیدم، دستان لاغرم را دور بازوهای نحیفم می پیچانم... دلم میخواست قدری خواب را مهمان چشمان سرخم کنم، آخر شب نشینی و خواب وخوراک نداشتن، روزگارم را سیاه و مرا خسته تر همیشه کرده بود.
ساغر تنها یک زن معمولی با آرزوهای معمولی میبود نه بیشتر که تحمل بیشتر از تواناش را از خود ِ من ِ خدازده داشته باشم!
با کمی استرس نگاهی به ساعت مچی سفیدم میاندازم، یک ربع به سه سحرگاه می بود، بابا محمد یک ساعت دیگر برای نماز شب ِ قبل از اذان صبح بیدار می شد.
خدا خدا می کردم تا زودتر به خانه می رسیدم. دلم دریای از دلتنگی در ذهن و مغزم را به پرواز در آورده بود، حت ی اگه بابا محمد رو ترش م ی کرد و من را بعد ِ چهار سال طردشدن؛ دوباره پس می زد،بازهم عاشقش بودم. بابای مهربانم تو چه می دانی از دل ِ دخترک گناهکارت؟
مهم دل دریای خودم میبود، دلی که در تمام این سالها و انگشت اتهام به سویم، باز پر میزدم و خود را به میخانه کودکی می رساندم.
من مستم، مست خانهای که امنتر از آن در هیچ کجای جهان پیدا نکرده بودم.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_1

با حرص چنگالم رو توبرش بزرگی از کیک شکالتی فروکردم و به طرف دهنم بردم وهمه
ارو تودهنم گذاشتم طعم شیرینش مثل دنیابودبرام مثل بهشت بالذت مشغول خوردن
کیکم بودم که کیانا گفت
_بسه یلدا ترکید ی بسه
باحرص نگاهش کردم
_چی میگی تو
چشماش رو درشت کرد
_مثل گاو افتاد ی به جون هرچی که دم دستت میاد ازوقتی نشستیم توکافه سه تابرش
بزرگ کیک خوردی مگه جاروبرقی یکم به خودت فکرکن نگاهش کردم راست میگفت حق داشت ازوقتی اومده بودیم یه سره داشتم می خوردم
_خب چیکارکنم توکه منومیشناسی
_یلدا توخودتم نمی خوای ازا ین وضع راحت شی اخه بابا جان اگه دوستداری یکمم تلاش
کن یکم پیاده روی کن به اون شکم وامونده ات یکم استراحت بده بیست وچهارساعته
درحال خوردنی بخدا منم مثل توبخوام بخورم الان باتوفرقی نداشتم
_خیلی بیشعوری کیانا
_بخدابخاطرخودت میگم یه لحظه اروم به اون طرف نگاه کرد
به میزسمت چپی اشاره کردکه اروم به همون میزچشم دوختم بادیدن دوتاپسر که
باخنده به من نگاه میکردن بغضم گرفت عصبی ناخونای مانیکورشده بلندم روتوکف دستم فروکردم
_به جای بغض کردن به فکر یه راه اساسی باش
بابغض ازجام بلندشدم کیفم رو از کنارمی زبرداشتم پول روازداخل کیفم دراوردم و روی
میزگذاشتم به دستام نگاه کردم دستا ی چاق سفید با انگشتای کوتاه اروم شروع کردم به قدم برداشتن هرقدمی که برمیداشتم به خاطروزن زیادم تمام تنم
میلرز ید یه وضع خیلی بدی روبه وجوداورده بود نگاه بقیه ازارم میداد دلم میخواست
برگردم جیغ بزنم به چی نگاه میکنید ؟؟؟منم مثل شمام امافقط لبام روبهم فشردم که
چیزی نگم ازاون کافه لعنتی خارج شدیم به طرف جنسیس مشکیم حرکت کردم که یه
صدا ی یه پسربچه اروشنیدم که با خنده میگفت
_مامانی ای ن خانومه چراانقدرچاقه شبیه پاندای کونگ فو کاره
حس کردم اب جوش روسرم ریختن باچشما ی پرشده ام باخشم به بچه که کنار مادرش
ای ستاده بودنگاه کردم که مادرش پوزخندی بهم زد دست بچه اش روگرفت وازکنارم ردشد
خواستم صداش کنم که کیانا باترحم لب زد
_ولش کن بچه اس یلدا یه چیزی گفت
با خشم نگاهش کردم و سوئیچ روازجیب مانتودراوردم و درماشین روبازکردم
وسوار ماشین شدم ومحکم دروکوبیدم همه ی حرصم وسر درماشین خالی کردم
کیانانگاهم کردوبا لحنی که سعی میکردارومم کنه لب زد
_یلدا جان راه بیوفت
ماشین رو روشن کردم وبااعصاب داغون به طرف خونه حرکت کردم کیانارو جلو ی خونه
اشون پیاده کردم وبدون مکث ازش فاصله گرفتم جلو ی کاخ بزرگمون پارک کردم و دستم
رو رو ی بوق گذاشتم ویکسره بوق زدم تا اینکه نگهبان سر ی ع در عمارتمون روبازکرد بدون
توجه به نگهبان که بهم سلام کردماشین رو داخل حیاط بزرگمون بردم وپیاده شدم به
عمارتمون نگاه کردم یه عمارت بزرگ بادرختایی سربه فلک کشیده و منظره فوق العاده
بی توجه به همه ی ز یبایی ها ی عمارت پاتندکردم به طرف ورود ی خونه به سختی
ازچهارتاپله بالا رفتم نفس نفس میزدم ازاینکه انقدر ناتوان بودم حرصم می گرفت دلم
میخواست سرموبکوبم به دیوارمگه چقدر راه اومده بودم که اینجورنفس نفس میزدم
قلبم به شدت تندمی زد وارد خونه شدم یه عمارت بزرگ با نمای فوق العاده دیزاین
سفیدسورمه ای
پرده ها ی سلطنتی سفیدسورمه ای مبالی سلطنتی مخمل سلطنتی که توپذیرایی چیده
شده بود اشپزخونه مجهز که سمت راست خونه بود و همه وسایل سفید مامان
بالبخندازاشپزخونه خارج شد
_سلام خوشگلم
تنهاسرم روتکون دادم که به طرفم قدم برداشت بانگرانی دستش رو زیرچونه ام زدو گفت

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_1

به مامان نگاه میکردم وقلبم براش اتیش میگرفت حقش نبودبعد ازبیست
ویکسال زندگی با بابا باتحمل تموم اون همه ظلمی که درحقش میکرد کتک
هاش توهین هاش فحش های وحشتناکش کناراومد اما بعدفوت دا یی
باباجون بابای مامان مریض شدو بعدبیست وهفت روز که ازمرگ دایی
میگذشت باباجون هم دق کردومرد به چشم دیدم مامان چطور اب شد چطور
خرد شد چطوری سوخت ازهمه بدتر بااین دوتاغم ی که هرکس ی نمی تونه
باهاش کناربیاد و کمرشکنه بابای نامردم مامان روازخونه بیرون کرد که چی برو
ارثتو بگیر اخه نامرد توبه جای اینکه الان تسلی دل سوخته مادرم باشی اونو
بدتر اتیش زد ی چراانقدر سنگ دله بابا؟ چرا خدا؟چه روزای وحشتناک ی بود
مامان بیچاره برگشت خونه باباجون وبعد یک ماه شکایت وشکایت کشی بابا
تعهدداد که اذیتش نکنه ودیگه ازخونه بیرونش نکنه اما بابا نامردترازا ین حرفا
بود به قولش عمل نکرد تازه مامان به خونه برگشته بود یه نهار خیل ی ساده
خوردیم و بعد خوابیدیم که صدای پای کسی که ازپله هابالامی اومد موبه تنم
س یخ کرد در باضرب بازشد وبابا بااخم وخشم روبه مامان لب زد
بابا_پاشو پاشو گورتوگم کن برو ازخونه بیرون تودیگه توخونه ی من جایی
نداری
ازشنیدن حرفش درحال سکته کردن بودم که مامان گفت
مامان_بازشروع کردی؟ مگه تعهدندادی چرا بازاذیت میکنی هان چرایه ذره به
منو این بچه هات رحم نمیکنی بس کن توروخدا تودوتادختر داری خسرو به
خودت بیا نیلوفر افسرده ترازقبل شده
به من اشاره کردوگفت
مامان_ رزا پرخاشگریش بیشترشده چراانقدر عذابمون می دی چطوری میخوای
جواب خداروبدی
بابا باخشم وعصبانیت به طرف مامان اومد وچنان توگوشش زدکه گوشواره اویز
توگوش مامان خوردشد واز گوشش خون جاری شد باترس ونفرت به بابانگاه
کردم که با عصبانیت ی که دلمو می ترکوند طرفم اومد محکم کوبید تو سرم که ب ی
حال سرخوردم کناردیوار دوباره به طرف مامان رفت وشروع کردبه زدنش دی دن
اون لحظه ازوحشتناک تری ن لحظه های زندگیم بود مامان مثل مارازدردبه
خودش میپیچی د وجیغ میکشی د دی گه نتونستم همونجا بمونم بااینکه
میدونستم کتک بدی منتظرمه به طرف بابارفتم وهولش دادم که یه لحظه
دستش از لای موهای کم پشت مامان کنده شد و باصورت برافروخته اش
نگاهم کردو دادد زد
بابا_هرزه میکشمت
بالگد کوبید توکمرم که ازدرد روزمی ن پهن شدم که بی توجه به من که ازدرد مثل
گرگ زوزه میکشی دم باکمربندشروع کردبه زدن وفحش دادن یه فحش هایی که
ادم به زنای خراب نمیده
مامان خواست به طرفم بیاد که نالیدم
_زن...گ.. زنگ بزن به...پلیس
مامان به طرف گوشی دو ییدکه بابا بایه حرکت خودشو به مامان رسوندوبابی
رحمی تمام شروع کردبه زدنش با همون دردی که داشت جونمو میگرفت
ازجام بلندشدم وبه طرف گوشی رفتم وشماره پلیس روگرفتم که بااولین بوق
برداشت با هق هق شروع کردم به گفتن ماجراکه بابا گوش ی روازدستم کشید
وقطع کرد
مامان باجیغ شروع کردبه مشت زدن به کمربابا که باباگوش ی روپرت کردوحمله
کردبه طرف مامان خواستم برم طرفش وازمامان جداش کنم که مامان جیغ زد
زنگ بزنم پلیس بادستایی که عرق کرده بود گوشی روبرداشتم وزنگ زدم به
پلیس بااین تفاوت که سریع گفتم اقا توروخدا بیاید بابام مامانمو کشت
وادرسوگفتم که یه لحظه چنان خوردم زمین که از درد نفس کشیدن یادم رفت

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_1

آدم وقتی کسی رو دوست داره براش میجنگه تا اون رو به دست بیاره، حتی شده
زوری تا ثابت کنه که یا مال خودشه یا مال هیچکس... اما آدم وقتی پا درون یه
دوستی میذاره که از تهش خبر نداره و نمی دونه چی پیش میاد؟! و گول میخوره و
نامردی میبینه، زمین و زمان رو به هم می دوزه تا ثابت کنه ب ی گناهیش رو... آره
اینا همش عدالت. عدالتی که هم عشق درونش بیداد میکنه هم نامردی... مراقب
خودمون توی این دنیای پر از عشق و نامردی باشیم.
ــــــــــ
راوی : باران
من بارانم، باران رادفر. بیست و یک سال دارم و دانشجوی سال آخر دکوراسیون
هستم برای کارشناسی .
ایران در شیراز تنها زندگی می کنم. دوستی هم ندارم. پدرم را در بچگی از دست
دادهام و مادرم مرا اینجا تنها گذاشت و به ترکیه رفت. به من هم چند باری گفت
که با او بروم، اما من شهرم را دوست داشته و نرفتم. و ای کاش دهانم لال میشد
و می رفتم.
یکی از روزها در خوابگاه دانشگاه در حال درس خواندن بودم که فروزان آمد
نزدیکم و گفت تولدش هست و مرا دعوت کرد و امان از اینکه چه نقشههای
شومی در سر داشت.
دختر خوبی به نظر می آمد ولی به دلم نمی نشست.
دانشجوهای دیگر می گفتند او مواد فروش است و دیده اند که به بعضی از دخترها
در دانشگاه مواد می فروشد. ولی من که ندیده بودم.
چند روز شد و روز تولد او سر رسید. نسبت به او و تولدش حس خوبی نداشتم و
نمی خواستم بروم و اما آن قدر تمنا کرد که راضی ام ساخت و به جشن تولدش
رفتم و آن هم چه تولدی که همچون صحنه هایی تا الان به عمرم ندیده بودم.
دخترها و پسرهایی که م*س*ت کرده بودند و در آغوش هم می رقصیدند و
بعضی ها با نوک سوزنی تریاک داغ می کردند و می کشیدند که آدرنالینم بالا رفت.
خواستم از محله به اصطلاح تولد دور شوم که ناگهان صدای آژیر پلیس آمد و بعد
صدای فروزان از پشت سر من که رو به رویم ایستاد و گفت:
- خب خب بچه درس خون دانشگاه قرار نیست که تنهایی برم بالا چوبه دار. تو
هم هر چند بی گناه از حالا گناهکاری و من تو رو با خودم به زیر می کشم.
و همان شد که من احمق و بی گناه، گناهکار شدم، کاش پا به خانه ی او نمیومدم
و به آن تولد مزخرف نمی رفتم.
وقتی از پنجره آن خانه شوم پا یین پریدم زانو ی پایم کمی خراش برداشت اما مهم
نبود مهم بی گناهی ام بود و حالا داشتم نفس نفس می زدم و از دست پلیس فرار
می کردم. به چه جرمی ؟ به جرم بی گناهی . می دانم پلیسها حرف مرا باور
نمی کنند و من اعدام می شوم. خدایا خودت به داد من برس.
کوچه ها را می دویدم و مأمورین به دنبالم می دویدند.
من خطا کار نبودم و بی گناه! اما همه مرا مجرم می پنداشتند.
هر از گاهی به پشتم نگاه می کردم و میدیدم آن سروان کله شق همچنان دنبالم
کرده است. آخر خدا به کدامین گناه، مرا آواره کرده ای ؟ ای کاش من هم به همراه
مادرم به ترکیه می رفتم.
همانطور بدون مقصد می دوی پدم و نگاهم به جلو بود و گاهی هم به عقب ناگهان
از جلو بر زمین افتادم و نقش زمین شدم، مردم خیره خیره با دلسوزی و بعضی ها
با نفرت نگاهم می کردند. خواستم بلند شوم و از میوه فروش بابت اینکه باعث
شدم تمام میوههایش پخش زمین شود عذر خواهی کنم که ناگهان توسط
شخصی بلند شدم و نگاهم به دو جفت پوتین بر خورد و بعد هم به بالا خیره
شدم و به سروان خشمگین نگاه کردم و با حرف او که عصبانیت از لحنش موج
می زد، فاتحه ام را خواندم.
- فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی دختر کوچولو؟
دستم را کشید و حرکت کرد و مرا دنبال خود کشاند و گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚