سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانیِ حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟...
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
نه مرا طاقتِ غربت نه تو را خاطرِ قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم...
#سعدی
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانیِ حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟...
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
نه مرا طاقتِ غربت نه تو را خاطرِ قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم...
#سعدی
گفتم به گوشهای بنشینم چو عاقلان
دیوانهام کند چو پریوار بگذرد
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که زِ دیوار بگذرد
#سعدی
دیوانهام کند چو پریوار بگذرد
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که زِ دیوار بگذرد
#سعدی