به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من، که ندیدست روی عَذرا را
#سعدی
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من، که ندیدست روی عَذرا را
#سعدی
گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لعبت شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
#سعدی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لعبت شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
#سعدی
این بوی روحپرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست
بر راه باد عود در آتش نهادهاند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزهدار بر الله اکبر است
دانی که چون همی گذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است
#سعدی
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست
بر راه باد عود در آتش نهادهاند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزهدار بر الله اکبر است
دانی که چون همی گذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است
#سعدی
از روی تو ســـر نمیتوان تافت
وز روی تــو در نمیتوان بست
از پیش تو راه رفتنـــم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست
#سعدی
وز روی تــو در نمیتوان بست
از پیش تو راه رفتنـــم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست
#سعدی
من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آوردهام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
#سعدی
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آوردهام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
#سعدی
همچنان امّید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امّیدوارِ خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
#سعدی
مرهمی بر دل نهد امّیدوارِ خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
#سعدی
زهد پیدا، کفر پنهان، بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
#سعدی
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
#سعدی
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوّت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کو بُگسلد زنجیر را
#سعدی
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوّت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کو بُگسلد زنجیر را
#سعدی
🍃✨🌹✨🍃
🌹🍃♥️💫
آن دوست که دیدنش بیاراید چشم
بیدیدنش از دیده نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم
ور دوست نبینی به چه کار آید چشم
#سعدی
🌹🍃♥️💫
آن دوست که دیدنش بیاراید چشم
بیدیدنش از دیده نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم
ور دوست نبینی به چه کار آید چشم
#سعدی
روزِ بازارِ جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدارِ بُترویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
#سعدی
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدارِ بُترویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
#سعدی
گفتم به گوشهای بنشینم چو عاقلان
دیوانهام کند چو پریوار بگذرد
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که زِ دیوار بگذرد
#سعدی
دیوانهام کند چو پریوار بگذرد
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که زِ دیوار بگذرد
#سعدی
گر ملامت میکنندم ور قیامت میشود
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
در ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروز است و استغنای تو
#سعدی
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
در ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروز است و استغنای تو
#سعدی
روزِ بازارِ جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدارِ بُترویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
#سعدی
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدارِ بُترویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
#سعدی
گفتم به گوشهای بنشینم چو عاقلان
دیوانهام کند چو پریوار بگذرد
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که زِ دیوار بگذرد
#سعدی
دیوانهام کند چو پریوار بگذرد
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که زِ دیوار بگذرد
#سعدی
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانیِ حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟...
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
نه مرا طاقتِ غربت نه تو را خاطرِ قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم...
#سعدی
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانیِ حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟...
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
نه مرا طاقتِ غربت نه تو را خاطرِ قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم...
#سعدی
گفتم به گوشهای بنشینم چو عاقلان
دیوانهام کند چو پریوار بگذرد
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که زِ دیوار بگذرد
#سعدی
دیوانهام کند چو پریوار بگذرد
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که زِ دیوار بگذرد
#سعدی