دَمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد به می بفروش دلقِ ما کز این بهتر نمیارزد به کویِ می فروشانش به جامی بر نمیگیرند زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رُخ برتاب چه افتاد این سر ما را که خاکِ در نمیارزد؟ شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او دَرج است کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمیارزد