در هجده سالگی، نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید...
وقتی چهل ساله میشوید، اهمیتی نمیدهید که دیگران در مورد شما چه فکر میکنند!
و زمانی که شصت ساله میشوید، پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده است...!
چه آسان هدر میدهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان، تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن
وقتی چهل ساله میشوید، اهمیتی نمیدهید که دیگران در مورد شما چه فکر میکنند!
و زمانی که شصت ساله میشوید، پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده است...!
چه آسان هدر میدهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان، تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن
زندگی کوچه سبزیست
میان دل و دشت که در آن
عشق مهم است و گذشت
زندگی مزرعه خوبیهاست
زندگی راه رسیدن به خداست
میان دل و دشت که در آن
عشق مهم است و گذشت
زندگی مزرعه خوبیهاست
زندگی راه رسیدن به خداست
بیهوده است مجادله بر سر اثبات دیانت یا بیدینی آدمها ...
کسی که دروغ نمیگوید،
کسی که مهربان است،
کسی که از رنج دیگران اندوهگین میشود؛
به مقصد رسیده است
از هر راهی که رفته باشد...
@wwwgap8ir
بیهوده است مجادله بر سر اثبات دیانت یا بیدینی آدمها ...
کسی که دروغ نمیگوید،
کسی که مهربان است،
کسی که از رنج دیگران اندوهگین میشود؛
به مقصد رسیده است
از هر راهی که رفته باشد...
@wwwgap8ir
گپ 8
Dariush – Khake Khasteh
نعره کن ای سرزمین جان سپردن نعره کن
نعره کن ای خاک خسته خاک گلگون نعره کن
شب هق هق شب پرپر زدن چلچله هاست
از غزل گریه پرم خانهءهم غصه کجاست
این همه جوخه این همه دار
این همه مرگ این همه عاشق خفته در خون
این همه زندان این همه درد
این همه اشک نعره هایت کو خاک گلگون
شب هق هق شب پرپر زدن چلچله هاست
از غزل گریه پرم خانهءهم غصه کجاست
خاک گل مردگی و قحطی و آفت زدگی
وطن تعزیه در مرگ و مصیبت زدگی
شب یاران شب زندان شب ویرانی ماست
شب اعدام رفیقان گل و نور و صداست
این همه جوخه این همه دار
این همه مرگ این همه عاشق خفته در خون
این همه زندان این همه درد
این همه اشک نعره هایت کو خاک گلگون
شب هق هق شب پرپر زدن چلچله هاست
از غزل گریه پرم خانهءهم غصه کجاست
خاک گل مردگی و قحطی و آفت زدگی
وطن تعزیه در مرگ و مصیبت زدگی
شب یاران شب زندان شب ویرانی ماست
شب اعدام رفیقان گل و نور و صداست
ترانه سرا : ایرج جنتی عطائی
@wwwgap8ir
نعره کن ای خاک خسته خاک گلگون نعره کن
شب هق هق شب پرپر زدن چلچله هاست
از غزل گریه پرم خانهءهم غصه کجاست
این همه جوخه این همه دار
این همه مرگ این همه عاشق خفته در خون
این همه زندان این همه درد
این همه اشک نعره هایت کو خاک گلگون
شب هق هق شب پرپر زدن چلچله هاست
از غزل گریه پرم خانهءهم غصه کجاست
خاک گل مردگی و قحطی و آفت زدگی
وطن تعزیه در مرگ و مصیبت زدگی
شب یاران شب زندان شب ویرانی ماست
شب اعدام رفیقان گل و نور و صداست
این همه جوخه این همه دار
این همه مرگ این همه عاشق خفته در خون
این همه زندان این همه درد
این همه اشک نعره هایت کو خاک گلگون
شب هق هق شب پرپر زدن چلچله هاست
از غزل گریه پرم خانهءهم غصه کجاست
خاک گل مردگی و قحطی و آفت زدگی
وطن تعزیه در مرگ و مصیبت زدگی
شب یاران شب زندان شب ویرانی ماست
شب اعدام رفیقان گل و نور و صداست
ترانه سرا : ایرج جنتی عطائی
@wwwgap8ir
اگر خواستی انسانی را بشناسی،
به گفته هایش نه
به نگفته هایش گوش بسپار!
چراکه حقیقتِ انسان
در چیزی است که از گفتن آن ناتوان است..
به گفته هایش نه
به نگفته هایش گوش بسپار!
چراکه حقیقتِ انسان
در چیزی است که از گفتن آن ناتوان است..
چند سال پیش هنگام اهدا جایزه نوبل به یک خانم او پشت تریبون فقط یک جمله بسيار کوتاه گفت:
Thanks charls
هیچکس منظور وی را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط یک سوال بود: چارلز کیست؟ مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟
مدتی بعد اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود و از وی خواست منظورش را از بیان این جمله بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.
پاسخ تکان دهنده بود و حیرت انگیز!
وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر 3کودک که هر 3پایین 7سال سن داشتند.
همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود بطوریکه هر شب بایک زن به خانه می آمد و گاه با چند زن که جلوی چشم بچه هایم مواد مصرف میکردند و....
ومن از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمیکردم بلکه همپای او و دوستانش میشدم.
از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایه ها نبود هیچکدام زنده نمیماندند. تا اینکه..... یک روز همسرم مرا ترک کرد. بی هیچ توضیحی. و من تاامروز نمیدانم که کجا رفت و چرا. ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود. ....من زنی بودم که هنوز 30 سالم نشده بود. الکلی و منحرف بودم. 3فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم.
روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. به مرور کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه هایم را اداره کردم......بچه ها به شدت احساس خوشبختی میکردند و من تازه میفهمیدم درحق آنها چه ظلمی کرده ام. وقتی دیدم بچه هایم با چه لذتی درس میخوانند و با من همکاری میکنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند منهم شروع به درس خواندن کردم و...
امروز نوبل در دستان من است. همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نکرد......اگر همسرم مرا ترک نمیکرد هرگز به توانایی هایم پی نمی بردم. چون من ذاتا انسانی تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟
زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ماهستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی میتوان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده نمود.
بعضی اوقات با رفتن بعضیها میتوان فردای بهتری ساخت
مهم این است که برگها در دست کیست..
Thanks charls
هیچکس منظور وی را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط یک سوال بود: چارلز کیست؟ مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟
مدتی بعد اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود و از وی خواست منظورش را از بیان این جمله بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.
پاسخ تکان دهنده بود و حیرت انگیز!
وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر 3کودک که هر 3پایین 7سال سن داشتند.
همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود بطوریکه هر شب بایک زن به خانه می آمد و گاه با چند زن که جلوی چشم بچه هایم مواد مصرف میکردند و....
ومن از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمیکردم بلکه همپای او و دوستانش میشدم.
از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایه ها نبود هیچکدام زنده نمیماندند. تا اینکه..... یک روز همسرم مرا ترک کرد. بی هیچ توضیحی. و من تاامروز نمیدانم که کجا رفت و چرا. ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود. ....من زنی بودم که هنوز 30 سالم نشده بود. الکلی و منحرف بودم. 3فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم.
روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. به مرور کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه هایم را اداره کردم......بچه ها به شدت احساس خوشبختی میکردند و من تازه میفهمیدم درحق آنها چه ظلمی کرده ام. وقتی دیدم بچه هایم با چه لذتی درس میخوانند و با من همکاری میکنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند منهم شروع به درس خواندن کردم و...
امروز نوبل در دستان من است. همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نکرد......اگر همسرم مرا ترک نمیکرد هرگز به توانایی هایم پی نمی بردم. چون من ذاتا انسانی تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟
زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ماهستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی میتوان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده نمود.
بعضی اوقات با رفتن بعضیها میتوان فردای بهتری ساخت
مهم این است که برگها در دست کیست..
وای از بی شرمی شان
نانت را میدزدند
سپس تکه ای از آن را باز می گردانند
و دستور می دهند تا از آنها تشکر کنی...
#غسان_كنفانی
نانت را میدزدند
سپس تکه ای از آن را باز می گردانند
و دستور می دهند تا از آنها تشکر کنی...
#غسان_كنفانی
ایمان بدون عشق شما را متعصب
وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق
قدرت بدون عشق شما را خشن
عدالت بدون عشق شما را سخت
و زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند...
#جبران_خلیل_جبران
وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق
قدرت بدون عشق شما را خشن
عدالت بدون عشق شما را سخت
و زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند...
#جبران_خلیل_جبران
من اگر مرد بودم؛ دست زنی را میگرفتم، پا به پایش فصلها را قدم میزدم و برایش از عشق و دلدادگی میگفتم تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!
شما زنها را نمیشناسید زنها ترسواند، زنها از همه چیز میترسند! از تنهایی، از دلتنگی، از دیروز از فردا، از زشت شدن، از دیده نشدن، از جایگزین شدن، از تکراری شدن، از پیر شدن، از دوست داشته نشدن...
کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید. کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید...
عشق ورزیدن و عاشق کردن، هنر مردانهایست. وقتی زنها شروع میکنند به ناز خریدن و ناز کشیدن، تعادل دنیا به هم میخورد!
#سیمین_بهبهانی
@wwwgap8ir
شما زنها را نمیشناسید زنها ترسواند، زنها از همه چیز میترسند! از تنهایی، از دلتنگی، از دیروز از فردا، از زشت شدن، از دیده نشدن، از جایگزین شدن، از تکراری شدن، از پیر شدن، از دوست داشته نشدن...
کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید. کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید...
عشق ورزیدن و عاشق کردن، هنر مردانهایست. وقتی زنها شروع میکنند به ناز خریدن و ناز کشیدن، تعادل دنیا به هم میخورد!
#سیمین_بهبهانی
@wwwgap8ir
شاید زندگی خیلیها مثل من باشه
افسوس تمام اون سالهایی رو میخورم که برای اعتقاداتی که هیچ وقت مال خودم نبود هدر دادم
و دیگران رو بر اساس معیارهای درست و غلطی که هرگز مال خودم نبود سنجیدم
و حالا زمان کمی دارم تا با اعتقادات خودم و برای خودم زندگی کنم
و آدمها رو براساس ذات واقعی و درونشون قضاوت کنم
#a_f
افسوس تمام اون سالهایی رو میخورم که برای اعتقاداتی که هیچ وقت مال خودم نبود هدر دادم
و دیگران رو بر اساس معیارهای درست و غلطی که هرگز مال خودم نبود سنجیدم
و حالا زمان کمی دارم تا با اعتقادات خودم و برای خودم زندگی کنم
و آدمها رو براساس ذات واقعی و درونشون قضاوت کنم
#a_f
قومی متفکراند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آن است و نه این🍃
#خیام
@wwwgap8ir
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آن است و نه این🍃
#خیام
@wwwgap8ir
#بهرام_بيضایی
خرد تا به زنان میرسد
نامش مکر میشود ...
و مکر تا به مردان میرسد نام عقل میگیرد !
درخواست توجه تا به زنان میرسد
نامش حسادت میشود....
و حسادت تا به مردان میرسد
میشود غیرت !
عدالت تقسیم شد آسوده باشید !
خرد تا به زنان میرسد
نامش مکر میشود ...
و مکر تا به مردان میرسد نام عقل میگیرد !
درخواست توجه تا به زنان میرسد
نامش حسادت میشود....
و حسادت تا به مردان میرسد
میشود غیرت !
عدالت تقسیم شد آسوده باشید !
برای فریب دادن
عده ای را شیر میکنند
و عده ای را خر...!
مواظب باشید حیوان صفت نشوید
بازنده بازنده است چه درنده چه چرنده!
👤 لوئیس بورخس
@wwwgap8ir
عده ای را شیر میکنند
و عده ای را خر...!
مواظب باشید حیوان صفت نشوید
بازنده بازنده است چه درنده چه چرنده!
👤 لوئیس بورخس
@wwwgap8ir
پدرم می گفت:
مردم دو دسته اند
بخشنده و گیرنده.
گیرنده ها بهتر می خورند،
اما بخشندگان بهتر می خوابند.
#مارلو_توماس
مردم دو دسته اند
بخشنده و گیرنده.
گیرنده ها بهتر می خورند،
اما بخشندگان بهتر می خوابند.
#مارلو_توماس
"سینوهه" شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه بردگی بریده بودند را بالای سر خودش میبیند، در ابتدا میترسد، اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او هم کلام میشود.
برده از سینوهه خواهش میکند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته اند برای او بخواند.
سینوهه از برده سئوال میکند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید: سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود. روزی صاحب اين قبر با پرداخت رشوه به ماموران فرعون زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم، اکنون از کار معدن رها شده ام، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند :
"او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود ، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است..."
در این هنگام ، برده شروع به گریه می کند و می گوید: "آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش..."
سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده ، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟
و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : "وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم؟"
و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، مینویسد:
"آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد و در هر دوره می توان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد"
سینوهه پزشک فرعون بود
برده از سینوهه خواهش میکند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته اند برای او بخواند.
سینوهه از برده سئوال میکند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید: سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود. روزی صاحب اين قبر با پرداخت رشوه به ماموران فرعون زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم، اکنون از کار معدن رها شده ام، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند :
"او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود ، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است..."
در این هنگام ، برده شروع به گریه می کند و می گوید: "آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش..."
سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده ، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟
و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : "وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم؟"
و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، مینویسد:
"آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد و در هر دوره می توان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد"
سینوهه پزشک فرعون بود