وجودت عجیب میزند درست مثل یک ماه که به جای خورشید،
آفتاب گردانی را قواره میبخشد . . .
آفتاب گردانی را قواره میبخشد . . .
Forwarded from عباس معروفی
همیشه دلم خواسته بدانم لحظههای تو بی من چطور میگذرد؟
وقتی نگاهت می افتد
به برگ
به شاخه
به پوست درخت.
وقتی بوی پرتقال می پیچد
وقتی باران تنها تو را خیس میکند!
وقتی با صدایی بر میگردی پشت سرت من نیستم...
#عباس_معروفی
@Maroufiabbas
وقتی نگاهت می افتد
به برگ
به شاخه
به پوست درخت.
وقتی بوی پرتقال می پیچد
وقتی باران تنها تو را خیس میکند!
وقتی با صدایی بر میگردی پشت سرت من نیستم...
#عباس_معروفی
@Maroufiabbas
Forwarded from دفترچه خاطرات یک روح
مَنَم یک جُزء، که نمیشه با کُلِتون سازگار
یک کُلین ولی تَصَنُعی مثله کارما
حالا که میفروشید خودتونو کاش قیمتتون بالاتر بود از نونِ خالی
دِ... همه نِقابین چرا؟ که بِفروشین بیشتر توی بازار
با این فرمون، شانسِ به گا رفتنتون بالاس
لنگین، حتی پنچرِ زاپاسِتون، ندارم واسَتون راهکار
از نزدیک نمیشه تحملتون کرد وقتی
همه بَدَلین، پس چرا تو نقش جغدِ دانا
از فُقدانِ خودشون شدن وحشی
ژانر، تِرِیلِر یا سُروایوِل ، خطریه داستان
وضعیت اینه حتی با اِکستِریم واید شات
لای دودا، میکِشه نفس
آرامش و حالِ خوب، میدونه تَلَس
لایِ مه، یه جسمِ ثابت و گنده
داره مُدام میکنه سرفه
از دستمالایِ خونی اِشباعِ،
مُحیط، کاغذای مچاله و سیاه
اُمید، شده مسخره لا به لای خطا،
صُلحی، نمونده نه با خودش نه با دنیاش،
تهی، از هر حسی که بگی، شده
همونی که میترسید بشه
بین تاریکیِ خطا، میره با سرعت رو به اَعماق
میره که رو به رو بشه با همه ترساش
اِکو میشه یه صدای توی سکوت
که یادآوری کنه بهش چقدر تنهاس
میره تو هم اخماش
میدونه سرچِشمَش اینجاس تاری افکار
میگرده دنبال یاقوت، زُمُرُد، اَلماس؟
نه دنبال خودشه، خارج از شعاع پَرگار
میرسه به یک دَرِ سیاهِ ترسناک
صدای کلاغ میادش از اَعماق
یکی داد میزنه، اومدی اینجا چیکار با یه صدای تند
ظاهر میشه جلوش یک هِیبتِ لاغر با چشای سرخ
پر از اضطراب میشه میلرزه دستاش
میگه اومدم دنبال خودم
تا بِبُرَم همه افسارو
میریزه بِهَم منو، آشنام با پوزخنداش
میگم باید بدونم کیَم چیَم
میکنه یه تومار به سمتم پرتاب
میگه تویی اینا، خفه خون بگیر و برگرد حالا
میگم اینا همه زخمه نیستن که درمان
باید بدونم چی باید بشم چی، باید بشم
میگه خب که چی؟ با دونستنش میشه درمان همه دردات؟
میگم باید رد شم ازین در، مَسیرَمه تَهِش
میگه جهنمِ پُشتِ در، اگر بخوای بگذری هَزینَشه قلبت
#علی_گوست
۵ آبان ۱۴۰۳
#لیریک
یک کُلین ولی تَصَنُعی مثله کارما
حالا که میفروشید خودتونو کاش قیمتتون بالاتر بود از نونِ خالی
دِ... همه نِقابین چرا؟ که بِفروشین بیشتر توی بازار
با این فرمون، شانسِ به گا رفتنتون بالاس
لنگین، حتی پنچرِ زاپاسِتون، ندارم واسَتون راهکار
از نزدیک نمیشه تحملتون کرد وقتی
همه بَدَلین، پس چرا تو نقش جغدِ دانا
از فُقدانِ خودشون شدن وحشی
ژانر، تِرِیلِر یا سُروایوِل ، خطریه داستان
وضعیت اینه حتی با اِکستِریم واید شات
لای دودا، میکِشه نفس
آرامش و حالِ خوب، میدونه تَلَس
لایِ مه، یه جسمِ ثابت و گنده
داره مُدام میکنه سرفه
از دستمالایِ خونی اِشباعِ،
مُحیط، کاغذای مچاله و سیاه
اُمید، شده مسخره لا به لای خطا،
صُلحی، نمونده نه با خودش نه با دنیاش،
تهی، از هر حسی که بگی، شده
همونی که میترسید بشه
بین تاریکیِ خطا، میره با سرعت رو به اَعماق
میره که رو به رو بشه با همه ترساش
اِکو میشه یه صدای توی سکوت
که یادآوری کنه بهش چقدر تنهاس
میره تو هم اخماش
میدونه سرچِشمَش اینجاس تاری افکار
میگرده دنبال یاقوت، زُمُرُد، اَلماس؟
نه دنبال خودشه، خارج از شعاع پَرگار
میرسه به یک دَرِ سیاهِ ترسناک
صدای کلاغ میادش از اَعماق
یکی داد میزنه، اومدی اینجا چیکار با یه صدای تند
ظاهر میشه جلوش یک هِیبتِ لاغر با چشای سرخ
پر از اضطراب میشه میلرزه دستاش
میگه اومدم دنبال خودم
تا بِبُرَم همه افسارو
میریزه بِهَم منو، آشنام با پوزخنداش
میگم باید بدونم کیَم چیَم
میکنه یه تومار به سمتم پرتاب
میگه تویی اینا، خفه خون بگیر و برگرد حالا
میگم اینا همه زخمه نیستن که درمان
باید بدونم چی باید بشم چی، باید بشم
میگه خب که چی؟ با دونستنش میشه درمان همه دردات؟
میگم باید رد شم ازین در، مَسیرَمه تَهِش
میگه جهنمِ پُشتِ در، اگر بخوای بگذری هَزینَشه قلبت
#علی_گوست
۵ آبان ۱۴۰۳
#لیریک
Forwarded from 🔸فروغ_فرخزاد🔸
گاهی اوقات دلم میخواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم میگریزم. از خودم که همیشه مایهی آزار خودم بودهام. از خودم که نمیدانم چه میکنم و چه میخواهم...
فروغ فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
فروغ فرخزاد
• @foroghfarokhzad •
Forwarded from AMIR REGHAB/امیر رقاب
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
من کل این زمینو...
@amirreghab
@amirreghab
من هنوز هم منتظرم یک روز که توی خانه باپیره نشستهام و دارم موهای ننی جیران یا زینو را میبافم یا شاید هم آنها دارند برای من را میبافند و باپیره دارد با صدای شبکه خبر گوشمان را پاره میکند در را بزنند و من بروم باز کنم.
باز کنم و مردی شبیه به عمو حسین البته کمی افتادهتر با مو، ریش و سبیل سپید پشت در باشد. البته فقط خودش نیست. یک زن و نمیدانم یک بچه یا چندتا بچه هم باهاش هستند. با اینکه خیلی عوض شدهام نسبت به بچگیام اما من را میشناسد و من هم بی برو برگشت در ثانیه اول میفهمم که او عمو حسین است.
اما ذهنم روحم یا قلبم چمیدانم اصلا همهام مجال این را نمیدهد که وجود عمو را هضم کنم. درجا غش میکنم یا از حال میروم و بعد به این فکر میوفتم که شاید توهم یا خوابی خوش بوده اما وقتی چشم باز میکنم عمو بالای سرم ایستاده باشد و با همه خوش و بش کرده. منظورم از همه واقعا همه است. یعنی عمه فریبا، ناهیده و فریده و بعد همهی بچهها و عروس و دامادهایشان. بعد با عمو کاکه، مالک و محسن و بعد همهی بچهها و عروس و دامادهایشان. حتی با مامان، بابا، دلنیا و کژال هم سلام احوال پرسی کرده. و به همه گفته که چرا یکهو غیبش زده. بعد من بیدار میشوم و دور خانه را چرخ میزنم و توی صورت تک تک آدمهای آنجا داد میزنم و میگویم ( دیدید بهتون گفتم عمو نمرده؟ فقط یه جایی قایم شده؟ یه روزی برمیگرده؟ یادتونه؟ )
و بعد عمو قصهاش را میگوید. بهمان میگوید که چرا خودش را به مردن زده. بهمان میگوید آن که توی قبرش خوابیده کی هست. بهمان میگوید که دلش برایمان تنگ شده و تاکیید میکند که بیشتر از همه دلش برای من تنگ شده. اگر اینطور نباشد چه؟ اگر من را بیشتر از بقیه دوست نداشته باشد چه؟ یعنی هیجده سال خیال باطل داشتهام؟ مگر میشود؟ من هنوز هم یادم هست ترک دوچرخهاش بغلم میکرد و میبردم پارک کودک سوار مرغابیها. همان مرغابیهایی که هنوز هم دوست دارم سوارشان شوم و تا آسمان پیش خود عمو پرواز کنم. اما قوارهام با اینکه زیاد هم بلند نیست اجازه نمیدهد. من باور دارم که عمو حسین من را بیشتر دوست دارد. از همه بیشتر. بعد تا یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال یا تا ابد بغلش میکنم و همانجا میمیرم. کاش این یک خیال و رویا نبود. برای من انتظاریست که بیهوده نیست و با اینکه روی سنگ قبرش زار میزنم اما هنوز هم منتظرم یک روز کسی در را بزند و مرد پشت در عمو حسین باشد . . .
باز کنم و مردی شبیه به عمو حسین البته کمی افتادهتر با مو، ریش و سبیل سپید پشت در باشد. البته فقط خودش نیست. یک زن و نمیدانم یک بچه یا چندتا بچه هم باهاش هستند. با اینکه خیلی عوض شدهام نسبت به بچگیام اما من را میشناسد و من هم بی برو برگشت در ثانیه اول میفهمم که او عمو حسین است.
اما ذهنم روحم یا قلبم چمیدانم اصلا همهام مجال این را نمیدهد که وجود عمو را هضم کنم. درجا غش میکنم یا از حال میروم و بعد به این فکر میوفتم که شاید توهم یا خوابی خوش بوده اما وقتی چشم باز میکنم عمو بالای سرم ایستاده باشد و با همه خوش و بش کرده. منظورم از همه واقعا همه است. یعنی عمه فریبا، ناهیده و فریده و بعد همهی بچهها و عروس و دامادهایشان. بعد با عمو کاکه، مالک و محسن و بعد همهی بچهها و عروس و دامادهایشان. حتی با مامان، بابا، دلنیا و کژال هم سلام احوال پرسی کرده. و به همه گفته که چرا یکهو غیبش زده. بعد من بیدار میشوم و دور خانه را چرخ میزنم و توی صورت تک تک آدمهای آنجا داد میزنم و میگویم ( دیدید بهتون گفتم عمو نمرده؟ فقط یه جایی قایم شده؟ یه روزی برمیگرده؟ یادتونه؟ )
و بعد عمو قصهاش را میگوید. بهمان میگوید که چرا خودش را به مردن زده. بهمان میگوید آن که توی قبرش خوابیده کی هست. بهمان میگوید که دلش برایمان تنگ شده و تاکیید میکند که بیشتر از همه دلش برای من تنگ شده. اگر اینطور نباشد چه؟ اگر من را بیشتر از بقیه دوست نداشته باشد چه؟ یعنی هیجده سال خیال باطل داشتهام؟ مگر میشود؟ من هنوز هم یادم هست ترک دوچرخهاش بغلم میکرد و میبردم پارک کودک سوار مرغابیها. همان مرغابیهایی که هنوز هم دوست دارم سوارشان شوم و تا آسمان پیش خود عمو پرواز کنم. اما قوارهام با اینکه زیاد هم بلند نیست اجازه نمیدهد. من باور دارم که عمو حسین من را بیشتر دوست دارد. از همه بیشتر. بعد تا یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال یا تا ابد بغلش میکنم و همانجا میمیرم. کاش این یک خیال و رویا نبود. برای من انتظاریست که بیهوده نیست و با اینکه روی سنگ قبرش زار میزنم اما هنوز هم منتظرم یک روز کسی در را بزند و مرد پشت در عمو حسین باشد . . .
Forwarded from only writing (Mina karimi)
گربه سیاه - ادگار آلن پو.pdf
82.6 KB
#چالش_نقد_داستان
قسمت: هفدهم
داستان: گربه ی سیاه
نویسنده: ادگار آلن پو
مترجم:
#معرفی_کتاب
#نقد_ادبی
#نقد_داستان
@onlywriting2024
لینک گروه کانال:
https://t.me/onlywritingGroup
قسمت: هفدهم
داستان: گربه ی سیاه
نویسنده: ادگار آلن پو
مترجم:
#معرفی_کتاب
#نقد_ادبی
#نقد_داستان
@onlywriting2024
لینک گروه کانال:
https://t.me/onlywritingGroup
آدم وقتی نوشتن را شروع میکند با دیدی متفاوت همه چیز را نگاه میکند.
مثلا برای گربهی توی خیابان چندین شخصیت درست میکند. مردی که عاشق گربههاست. زنی که از گربه میترسد اما گاه وقتی چیزی بهشان میدهد که بخورند. یا بچهای که از دم گربهها را آویزان میکند.
یا وقتی کسی میمیرد سعی میکند همه حرکت بازماندگان را از بر شود تا اگر کسی را در داستانش کشت بداند بقیه باید چطور واکنشی داشته باشند. دعوا و بحثی اگر پیش بیاید مثل یک ناظر از بالا نگاه میکند که از هر شخصی یک ذره از خلق و خویش را بردارد و ترکیب کند. من میخواهم بگویم نویسندهها خدا هستند.
مهربانی تو را برمیدارند و با چهرهی پدرشان میکشند. اینطوری یک آدمی خلق میشود که مثلا اسمش میکاییل محمدی است. در هیچ جای دنیا شما نمیتوانید میکاییل که از قضا مهربان است و شبیه پدر آن نویسنده هست را پیدا کنید.
احساسات این نویسندهها هم عجیب میزند. اگر کینهای ازت داشته باشند هیچ چیزی بهت نمیگویند اصلا کاری باهات ندارند. در عوض روی کاغذ روزها و سالها خودکار یا مداد را توی مغز و چشمت فرو میکنند. بدترین مرگها را برایت رقم میزنند بدون اینکه خودت اصلا خبر داشته باشی. فرض کن توی یک داستان به طرز وحشتناکی از پلک آویزان شدهای اما در واقعیت داری چای گرمت را کوفت میکنی.
یا اگر یک نویسنده بخت برگشته عاشقت شود شاید هیچوقت بهت نگوید که دوستت دارد اما در خیالش و روی برگهاش افسانهای رخ میدهد. افسانهای طویل که تو در آن شمایل یک قدیس را داری اما در زندگی لعنتیات فکر میکنی هیچ کس حتی نگاهت هم نمیکند. بله اینگونه موجوداتی هستند این نویسندهها اصلا هیچ نمیگویند. هرچه گفتنی است را واژه به واژه، جمله میکنند و مینویسند.
اگر میخواهید کسی که مینویسد را خوب بشناسید به رفتار یا حرفهایش اصلا توجه نکنید. باید اعتراف کنم ما بازیگرهای خوبی هم هستیم چون بالاخره باید به جای هزاران نفر زندگی کنیم تا نوشتهمان چیز خوبی از آب در بیاید. برای فهم ما فقط باید نوشتههامان را بخوانید و دیگر هیچ.
لابد شما هم فکر میکنید که نویسندهها یا لال هستند یا بزدل؟ هرگز. شاید نویسندهای را ببینی که صبح تا شب وراجی میکند و مسخره بازی درمیآورد اما این پوستهی آن آدم است. آن آدم واقعی توی نوشتههایش خوابیده. همان دیوی که در سرش زندگی میکند و نویسنده مجبور است برایش مثل یک لالایی بنویسد تا بیدار نشود. چون قول میدهم اگر کسی که مینویسد واقعا احساساتش را بروز دهد منجر به قتل میشود. اگر آن نفرت و آن خیال آویزان شدن واقعی شود دنیا جای ترسناکی نمیشود؟ البت که میشود. یا اگر آن افسانهها به زبان آورده شوند آدمها لیاقتاش را دارند؟ چه کسی لایق آن عشقهای حماسی است؟ قسم میخورم که هیچکس.
حالا برویم وجه دیگری را زیر و زبر کنیم. جز طنزنویسها اکثر نوشتهها یا راجب درد است یا یک اعتراض. گاهی هم عشق و گاهی هم یک میکروفون به دست و حرفهای پیغمبرگونه.
اصلا ما زاده شدهایم که دردهای تو را جلوی چشمت خورد و خمیر کنیم یا آنقدر بزرگ نشانش بدهیم که دچار فروپاشی بشوی یا آنقدر یک چیز را ستایش کنیم که تا به خودت میایی میبینی خودت را پاک باختهای یا نفرت تمام وجودت را لمس کرده.
میبینید؟ ما نویسندهها یک نفر نیستیم. تمام رنج، خشنودی، ستایش، نکوهش و هرچیزی که وجود دارد در یک تن و روح شکل گرفته که باید جور هزاران آدم را به دوش بکشد. یعنی من مادری بودهام که با دستهای خودش فرزندش را دفن کرده یا پیرمردی بودهام که در نود و چند سالی موهای سفید زنش را بافته. واقعا گاهی دلم میخواهد فقط یک نفر باشم اما به خودم که نگاه میکنم یک چهره نمیبینم . . .
مثلا برای گربهی توی خیابان چندین شخصیت درست میکند. مردی که عاشق گربههاست. زنی که از گربه میترسد اما گاه وقتی چیزی بهشان میدهد که بخورند. یا بچهای که از دم گربهها را آویزان میکند.
یا وقتی کسی میمیرد سعی میکند همه حرکت بازماندگان را از بر شود تا اگر کسی را در داستانش کشت بداند بقیه باید چطور واکنشی داشته باشند. دعوا و بحثی اگر پیش بیاید مثل یک ناظر از بالا نگاه میکند که از هر شخصی یک ذره از خلق و خویش را بردارد و ترکیب کند. من میخواهم بگویم نویسندهها خدا هستند.
مهربانی تو را برمیدارند و با چهرهی پدرشان میکشند. اینطوری یک آدمی خلق میشود که مثلا اسمش میکاییل محمدی است. در هیچ جای دنیا شما نمیتوانید میکاییل که از قضا مهربان است و شبیه پدر آن نویسنده هست را پیدا کنید.
احساسات این نویسندهها هم عجیب میزند. اگر کینهای ازت داشته باشند هیچ چیزی بهت نمیگویند اصلا کاری باهات ندارند. در عوض روی کاغذ روزها و سالها خودکار یا مداد را توی مغز و چشمت فرو میکنند. بدترین مرگها را برایت رقم میزنند بدون اینکه خودت اصلا خبر داشته باشی. فرض کن توی یک داستان به طرز وحشتناکی از پلک آویزان شدهای اما در واقعیت داری چای گرمت را کوفت میکنی.
یا اگر یک نویسنده بخت برگشته عاشقت شود شاید هیچوقت بهت نگوید که دوستت دارد اما در خیالش و روی برگهاش افسانهای رخ میدهد. افسانهای طویل که تو در آن شمایل یک قدیس را داری اما در زندگی لعنتیات فکر میکنی هیچ کس حتی نگاهت هم نمیکند. بله اینگونه موجوداتی هستند این نویسندهها اصلا هیچ نمیگویند. هرچه گفتنی است را واژه به واژه، جمله میکنند و مینویسند.
اگر میخواهید کسی که مینویسد را خوب بشناسید به رفتار یا حرفهایش اصلا توجه نکنید. باید اعتراف کنم ما بازیگرهای خوبی هم هستیم چون بالاخره باید به جای هزاران نفر زندگی کنیم تا نوشتهمان چیز خوبی از آب در بیاید. برای فهم ما فقط باید نوشتههامان را بخوانید و دیگر هیچ.
لابد شما هم فکر میکنید که نویسندهها یا لال هستند یا بزدل؟ هرگز. شاید نویسندهای را ببینی که صبح تا شب وراجی میکند و مسخره بازی درمیآورد اما این پوستهی آن آدم است. آن آدم واقعی توی نوشتههایش خوابیده. همان دیوی که در سرش زندگی میکند و نویسنده مجبور است برایش مثل یک لالایی بنویسد تا بیدار نشود. چون قول میدهم اگر کسی که مینویسد واقعا احساساتش را بروز دهد منجر به قتل میشود. اگر آن نفرت و آن خیال آویزان شدن واقعی شود دنیا جای ترسناکی نمیشود؟ البت که میشود. یا اگر آن افسانهها به زبان آورده شوند آدمها لیاقتاش را دارند؟ چه کسی لایق آن عشقهای حماسی است؟ قسم میخورم که هیچکس.
حالا برویم وجه دیگری را زیر و زبر کنیم. جز طنزنویسها اکثر نوشتهها یا راجب درد است یا یک اعتراض. گاهی هم عشق و گاهی هم یک میکروفون به دست و حرفهای پیغمبرگونه.
اصلا ما زاده شدهایم که دردهای تو را جلوی چشمت خورد و خمیر کنیم یا آنقدر بزرگ نشانش بدهیم که دچار فروپاشی بشوی یا آنقدر یک چیز را ستایش کنیم که تا به خودت میایی میبینی خودت را پاک باختهای یا نفرت تمام وجودت را لمس کرده.
میبینید؟ ما نویسندهها یک نفر نیستیم. تمام رنج، خشنودی، ستایش، نکوهش و هرچیزی که وجود دارد در یک تن و روح شکل گرفته که باید جور هزاران آدم را به دوش بکشد. یعنی من مادری بودهام که با دستهای خودش فرزندش را دفن کرده یا پیرمردی بودهام که در نود و چند سالی موهای سفید زنش را بافته. واقعا گاهی دلم میخواهد فقط یک نفر باشم اما به خودم که نگاه میکنم یک چهره نمیبینم . . .