Wish to Have a Balloon
111 subscribers
33 photos
5 videos
15 files
29 links
برای هزاره‌ها انسان پا بر زمین داشت و شگفتی را در آسمان می‌جست. اینجا ولی ما از لنزی که در آسمان داریم به «زمین» خیره می‌شویم؛ زمینی که «دورتر» از همیشه به‌نظر می‌رسد.
@lkhoda
Download Telegram
سال گذشته در اولین هفته‌های قرنطینه که مصادف بود با اولین ماه‌های مهاجرتم، «بهار آبی کاتماندو» از شهرنوش پارسی‌پور را از فایل زیر شنیدم. داستان به طرز اعجاب‌آوری بر زندگی شخصی‌ام منطبق بود؛ بر تخیل «جغرافیاهای دور» که از زمانی که خودم را شناختم گریز از محدویت‌های خانوادگی‌ام بود. کم‌سن که بودم تنها رمان و داستان به این تخیل راه می‌داد اما بعدتر گوی جهان‌نمای گوگل شبیه یک معجزه بر زندگی‌ام نازل شد. (بله! من توی ذهنم فکر می‌کنم کائنات گوگل‌ارث را برای شخص من هدیه آورده‌!) حالا می‌شد هر کجا اسم شهری یا خیابانی را می‌دیدم روی این معجزه دنبالش بگردم، علامت‌گذاری‌اش‌کنم، متن کوچکی ضمیمه‌اش کنم، بارها ازش خارج شوم و بعد دوباره بهش رجوع کنم و اینطوری مدام به این مرض تخیل پروبال بدهم.

سال گذشته زندگی شخصی‌ام به جز مهاجرت که تصمیمی شخصی و به جز کرونا که مصبیتی جهانی بود، با حرکتی جمعی در ایران نیز گره خورد. حرکت جمعی تعدادی از زنان ایرانی که نام می‌توی ایرانی گرفت، بیش از آنکه تصور می‌کردم، جغرافیای زیستم را تغییر داد. هرچند که درخانه‌مانیِ قرنطینه و مهاجرت هر دو مشخصا به تحدید/تغییر مختصات مکانی مربوطند، اما این می‌توی ایرانی بود که مرا به معنای واقعی کلمه جاکن کرد. این جنبش نسبت مرا با تمام آنچه تا پیش از آن تصور می‌کردم «فضای امن» زیست و تجربه و فعالیتم است نابود کرد. آواره شدم. و آن‌ها که تجربه آوارگی در هر سطحی را دارند می‌دانند بی‌جایی لنز و زاویه دید آدم را هم تغییر می‌دهد.

«بهار آبی کاتماندو» بعد از می‌تو برای من معنای تازه‌ای پیدا کرد. در هر موج این حرکت یک بار دیگر به این داستان رجوع کردم و یک بار دیگر خودم را توی آن اتاق که «اتاق خیلی خوبی‌ست» گذاشتم، یک بار دیگر از پنجره به صاحب باغ نگاه کردم که با دستکش علف‌های هرز را می‌چیند و یک بار دیگر دیدم که مرد مرده‌ای توی تختم افتاده که از وقتی که به یاد دارم مرده بوده است. بعد از هر موج با خودم تکرار کردم حتما «اگر دو خیابان از خانه‌مان دور شوم مردم همه عاشق‌اند» تا تخیلِ جغرافیای ناموجودِ دو خیابان آنطرف‌تر کمی از درد آوارگی بکاهد و بعد باز به خودم آمدم و دیدم جهانی که کادربندی‌شده از دست پسرکان روزنامه‌فروش تحویل می‌گیرم و با واسطه تجربه می‌کنم، نه تنها مبهم، که بسیار دهشتناک و غیرانسانی است.

ماحصل برهمکنش «بهار آبی کاتماندو» و تجربه‌ی ویرانیِ حیات اجتماعی مالوفم پس از می‌توی ایرانی شد این که حالا هرچقدر هم که ترک این جهان برایم تلخ و سخت و دردناک و حتی ناممکن باشد، با تمام وجود آوارگی را به زیست در آن ترجیح می‌دهم.

این تغییر لنز را مفتخرانه مدیون زنانی هستم که سال گذشته جرات کردند و بلند و بی‌لکنت حرف زدند تا زنی مثل من بتواند با خودش و با جهان دروغِ اطرافش که چیزی جز ستونی شلخته‌نوشته‌شده در روزنامه نیست مواجه شود و بفهمد بدون روزنامه‌ها و پسرکان روزنامه‌فروش هم جهانی آن بیرون وجود دارد که باید شخصا کشف و تجربه شود. فردا #هشتم‌ـ‌مارس است. عشق و احترام و تواضعم نثار این زنان.

پی‌نوشت: هر بار چیزی از شهرنوش پارسی‌پور می‌خوانم بدون استثنا از خودم می‌پرسم اگر نویسنده‌ای با قدرت او مرد بود و در قید حیات چه جایگاهی در فضای عمومی فارسی‌زبانان داشت؟ چند پروژکتور رویش نور می‌تاباند و چند تریبون و بزرگداشت و محفل حولش شکل می‌گرفت؟