هروقت یاد گرفتی بعضی وقتها حرفایی که تو شوخی زده میشن رو جدی بگیری اونوقت بزرگ شدی.
انقدر برای کوچکترین چیزها سگدو زدم و همه چیز همیشه سخت بوده که ذهنم دیگه آسودگی رو نمیپذیره.
بهش میگم «کم آوردم» میگه «این اولین باریه که داری برای دل خودت یه کاری رو انجام میدی، عقب نکش.»
Forwarded from اشکهای قرمز
از اون حالتهام که فکر میکنم همه دارن تو زندگیشون یه غلط مثبت میکنن و من هیچی.
این میلی که الان به زندگی کردن دارم رو هیچوقت نداشتم، میلی که به زندگی نکردن دارم رو ولی همیشه داشتم.
نمیدونم کسی هست حال کثافت بعد از حموم رو درک کنه؟ یا حال کثافت پوشیدن لباسی که تازه شستی ولی بوی تمیزی نمیده؟ یعنی همه چیز در عین حال که تمیزه، نیست.