Voicegram
897 subscribers
126 photos
44 videos
3 files
8 links
تنها صداست که میماند
@just_ohz
Download Telegram
Audio
دستش را گرفته ای
میان جمعیت نگاهت میکند
دستت را میفشارد...
میگوید چقدر لباس مشکی به چشمانت می آید
راست میگوید
نگاهش میکنی
چشمانت را میبندی و میخندی برایش
یک نفر
از آنسوی خیابان
لا به لای همان جمعیت
نگاهتان میکند
و هم صدا با گریه ی عزاداران
زیرِ گریه میزند...!

#علی_سلطانی
Forwarded from Voicegram
اولین جمعه ی پاییز بود...
خوب میدانست من عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم... .
سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.
از قصد به دیدن اش نرفتم که از این انتظار، بوسه ای بیست ثانیه ای حاصل شود...!
از آن بوسه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعه ی پاییز بود...
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
نزدیک ترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود... .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه....!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد... .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا... .
و بعد هم همان آغوش و بوسه ی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
.
.
حالا اولین جمعه ی پاییز است جانا... .
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذرد
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکس ات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم!
نمی دانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفته ای
اما میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان...!



#علی_سلطانی
دو ترم از دانشگاه میگذشت
کم کم داشتم سختی تحصیل در یک شهر دیگر و دور از خانواده را میچشیدم.
سه شنبه ها از صبح تا عصر کلاس داشتیم و عصرها که می آمدیم خوابگاه همه ی بچه ها از فرط خستگی ولو میشدند اما من می ایستادم جلوی پنجره و چشم میدوختم به منظره ی کویری پشت ساختمان خوابگاه.
نمیدانم چه سِری بود که سه شنبه ها وقتی آفتاب غروب میکرد بی قراری تمام جانم را میگرفت!
یکی از همین سه شنبه های بی قرار، بعد از تماس تلفنی با مادرم نشسته بودم کنار پنجره و داشتم با پاکت سیگار هم اتاقی ام بازی میکردم و بین کشیدن و نکشیدن مردد بودم که دیدم تلفن همراهم زنگ میخورد
شماره را با نام کتونی قرمز سیو کرده بودم!
نه اینکه اهل اسم گذاشتن روی آدم ها باشم، نه! فقط وقتی شماره تلفنم را پرسید و بعد تماس گرفت تا شماره اش را داشته باشم، رویِ پرسیدن اسمش را نداشتم!
تلفن را جواب دادم
همانطور که در دانشگاه گفته بود راجع به جزوه درسی و امتحان چند سوال پرسید و بعد از اینکه سوال هایش را جواب دادم گفت:
ببخشید یه سوال دیگه
گفتم خواهش میکنم بفرمایید
یکدفعه پرسید
صدات چرا یه حالیه؟
چند ثانیه مکث کردم....انگار راه ارتباطیِ دلم و مغزم قطع شد، دلم از مغزم فرمان نگرفت، دلم میخواست برای یک نفر حرف بزنم....
گفتم سه شنبه ها عصر که از دانشگاه می آیم خوابگاه بی قرارم...
بدون معطلی گفت شاید دلتنگ خانواده ای
جواب دادم همین الان با مادرم حرف زدم اما همچنان بی قرارم، یک جا بند نمیشوم!
دیگر سوالی نپرسید اما من بی اختیار از حال و هوایم گفتم و گفتم و گفتم و تا غروب کامل خورشید و تاریکی هوا حرف زدم...
بعد از اینکه تلفن را قطع کردم
دیگر خبری از بی قراری نبود...
از هفته ی بعد هر سه شنبه عصر تماس میگرفت و حرف میزدیم
مدتی از این قرار سه شنبه عصرها گذشت!
لا به لای حرف هایمان سکوت میکردیم...
سکوت هایمان بو دار بود! بوی لبخند و شوره دل میداد!
دیگر بی قراری ام از سه شنبه ها شیوع پیدا کرده بود به تمام هفته و هر شب تا حرف نمیزدیم آرام و قرارم نمیگرفت!
یک روز در آلاچیق پشت ساختمان فنی دانشگاه نشسته بودیم که جریان سیو کردن
شماره اش با نام کتونی قرمز را برایش تعریف کردم
تلفن همراهم را گرفت و نام خودش را اصلاح کرد و نوشت قرار دل بی قرارم...
نوشت و لپ هایش گل انداخت و بدون اینکه نگاهم کند
گوشی تلفن همراهم را پس داد و راهش را کشید و رفت...
از آن روز به بعد شد قرار دل بی قرارم...
البته که بود، اما آن روز سکوت بو دارش هنگام مکالمه را معنا کرد!
یک سه شنبه که طبق قرار همیشگی مان داشتیم تلفتی حرف میزدیم
گفت میخواهم حقیقتی را فاش کنم
گفتم تو فاش ترین حقیقت منی دیوانه
ادامه داد
قبل از اینکه حتی یک کلمه حرف بزنیم،
هر سه شنبه،
کلاس آخر، که صندلی جلویی من مینشستی، تمام فکر و ذهنم پیش تو بود و از وقتی کلاس تمام میشد تا خود صبح نمیتوانستم فکرم را از فکر کردن به تو منصرف کنم!
راستش دلیل بی قراری عصر های سه شنبه ات این بود که من با حالی شوریده به تو فکر میکردم...
آن بی قراریِ تو، قراری بود بین دل هامان...
.
.
.
میدانم دوسال از نبودنت گذشته
میدانم تا به حال باید خوب میشدم
میدانم منطقی نیست
میدانم زمان همه چیز را درست میکند
همه ی اینها را میدانم
همه را
اما سه شنبه که نه، چند شبی ست عجیب بی قرارم
یا آن وقت ها در مستیِ جام عشقی که تازه سر کشیده بودیم، از روی دلخوشی حرفی بی سند زدی یا اینکه
چند شبی ست مدام به من می اندیشی...
ذهنت در اتمسفر بی کسی ام جا مانده و نمیتوانی فکرت را از فکر کردن به من منصرف کنی...
راستش را بگو
میدانم دو سال گذشته
میدانم باید فراموشمان میشد
میدانم همه چیز تمام شده
همه چیز تمام شده؟
مگر میشود که تمام شود؟
بگذریم....بگذریم
میشود باز هم قرار دل بی قرارم شوی؟
چیزهایی هست که نمی دانی
#علی_سلطانی
Forwarded from Voicegram
ولنتاین بهانه ایست
برای کسانی که
دنیایشان خالی از شاملو و فروغ است
نه برای من
که هر روزِ خدا
بهانه میتراشم
تا از حادثه ی چشمانت شعر بگویم
نه برای من
که مُهر دوست داشتن ات
در تمام صفحات تقویم ام
حک شده است
عزیزم ولنتاین ات مبارک!

اما بهتر است بدانی
در دنیایی که من زندگی میکنم
تمام روزها
متعلق به توست
حتی روز تولدم
حتی روزی که نگاهم را
برای همیشه
از بی مهری های اهل زمین میگیرم
#علی_سلطانی
آدمِ امن زندگی می‌دونی یعنی چی؟ یعنی اشتباهاتت رو پیشش اعتراف کنی و اون جای سرزنش دنبال راه حل باشه! از ضعف‌ها و مشکلات خانواده‌ت بهش بگی و اون نگاهش بهت تغییر نکنه. احساس نکنه بیشتر از تو میفهمه و نظرتو سبُک بشمره. تعصبش جلوتر از عقل و منطقش نباشه؛ توی بحث و گفتگو درد‌دل‌هایی که باهاش کردی رونزنه توی صورتت.از رویاهات بگی و مسخره‌ت نکنه! کنکاش نکنه توی اتفاقات زندگیت و اجازه بده اگه راحت بودی بهش بگی. با یه کار اشتباه قضاوتت نکنه. اگه لازم بود نظر بده بهت اما عقیده‌ش رو تحمیل نکنه. بتونی محبت و ابرازعلاقه کنی بهش و نگران ازچشم افتادن نباشی. می‌دونی چرا عمیقاً احساس تنهایی می‌کنیم؟ چون تعداد آدمای امنِ‌زندگی‌مون به صفر میل میکنه!

#علی_سلطانی
_چرا تنهایی؟
_چون به درخواست‌های هوس‌آلودِ آدما چراغ سبز نشون ندادم.چون هر آدمی رو لایق ندونستم که به خلوتم راه بدم. چون صرفاً خوشگذرونی برام مهم نیست؛ برام مهمه با اون آدم چه اهداف مشترکی می‌تونم داشته باشم.چون نمی‌خوام با چشم بسته دل ببندم و اعتماد کنم. چون روح و جسمم برام مهمه و دلم نمی‌خواد بین آدما دست به دست بشه. چون یه سری چهارچوب دارم که برام ارزشمنده و به راحتی ازش نمی‌گذرم. چون برام مهمه عاشق بشم نه با دودوتا چهارتا انتخاب کنم و حِسم رو بُکُشم. تنهایی خجالت نداره. برای فرار از تنهایی و به هر قیمتی بدونِ شناخت وارد رابطه شدن خجالت داره!

#علی_سلطانی
وسط غذا یادت میفتم اشتهام میره
وسط حرف زدن یادت میفتم سکوت می‌کنم
وسط کار یادت میفتم انگیزه‌م میپره
وسط راه رفتن یادت میفتم پاهام یاری نمی‌کنه
وسط تفریح یادت میفتم بی‌حال میشم
وسط خنده یادت میفتم لبم جمع میشه
وسط کتاب خوندن یادت میفتم تمرکزم قطع میشه
وسط رانندگی یادت میفتم مسیر رو گم می‌کنم
وسط آهنگ یادت میفتم ادامه شعر از یادم میره
وسط زندگیم بودی تو! حول محور تو میچرخید همه چی. حالا همه چی نصفه و نیمه رها میشه...

#علی_سلطانی
آدمی که برای اولین بار بره لب پرتگاه حتما خیلی وحشتناکه براش. اما اگه بارها این داستان تکرار بشه دیگه ترسش میریزه! حالا منو از تنهایی میترسونی؟ من بارها رفتم لب این پرتگاه. تازه رها هم شدم! واسه همین بدجوری ترسم ریخته. برو به رفیقام بگو مرام اگه یه رَگ باشه توی بدن وُ ضروری باشه واسه زنده بودن، من مرام میذارم براشون؛ اما دورویی ببینم = خداحافظی. به خانواده‌م بگو ریشه‌ی من به خاک شما وصله؛ جون میگیرم ازتون اما اگه قرار باشه نفهمیم همو میشم تیلاندسیا:همون گیاهی که بی‌ریشه زنده‌ست! به عشقم بگو نفسم از ریه‌های تو میگذره اما بخوای اعتماد و احساسم رو به بازی بگیری، گزینه‌ی تنفس مصنوعی برام روی میزه! می‌دونم ترسناکه اما خب آدم از جایی به بعد تنهایی زنده موندن رو یاد میگیره. مثل تنهایی مُردن...

#علی_سلطانی
حاجی ما شدیم یه ترکیب سمی از دردوُ زخمِ عمیق. اومدیم بچگی کنیم گفتن بزرگ شدی خجالت بکش خواستیم خجالتی که کشیدیم رو رنگ آمیزی کنیم، یه مداد‌سیاه دادن دستمون گفتن رنگ تعطیل! تستِ کنکور رو باید سیاه کنی. وسط این همه سیاهی،قلب‌مون تندتر زد واسه یه نفر.خواستیم حرف بزنیم که دهانمون روبوییدند مبادا گفته باشیم 《دوستتدارم》 اماموندیم پاش. بعد طرف گُه زد به احساس و اعتماد سرگرم کار شدیم تا یادمون بره چی سَرمون اومده وُ شغل شریف سگ دو زدن رو انتخاب کردیم وُ پول جمع کردیم تاعقده‌هامون روبرطرف کنیم که قیمتِ عقده‌ها تا خدا رفت بالا. خواستیم پناه ببریم خونه اما دیدیم تا مریخ فاصله داریم باخانواده.رفتیم توی خودمون!حالا میپرسی چرا خُشک و پژمرده‌ای؟ جوونه نزدیم که اصلا! تا خواستیم سبزبشیم تبر زدن.از ریشه

#علی_سلطانی
فرقی نمیکند
کنار دریا باشی
وسطِ مهمانی
کنج اتاق
یا هر جایِ دیگر...!
روزهایِ تعطیل
بویِ تنهایی در سَرِ آدم میپیچد...!
باید یک نفر باشد
بدونِ غرور دوستت بدارد
آنقدر صمیمی
که اگر در مدتِ یک ساعت
برای بیستمین بار میخواستی حالش را بپرسی
دل دل نکنی
فکر نکنی
با خودت نگویی که نکند کلافه اش کنم
ترسِ از چشمْ افتادن را نداشته باشی!
یک نفر که حالِ تو را بلد باشد...
یک نفر که بدونِ توضیح بفهمد
این همه بی قراری دست خودت نیست!
یک نفر که غرورِ خاموشِ تو را
عشق معنا کند
نه چیز دیگری....!
یک نفر که حضورش
برای روزهای تعطیل الزامی ست!

#علی_سلطانی
بدون شب بخیر گفتن ات هم
میتوانم بخوابم عزیزم!
اما فرقِ زیادی ست
بین کسی که...
چشمانش را میبندد و خوابش میبرد
با کسی که
چشمانش را میبندد و تقلا میکند تا خوابش ببرد...

#علی_سلطانی
دختری که باهات حرف می‌زنه و بگو بخند می‌کنه، مورد دار نیست! فارغ از جنسیت تو رو یه آدم می‌بینه که می‌تونه باهاش معاشرت کنه. تو مورد داری که اینجور وقتا، جفت پا میری توی حریم شخصیِ اون آدم و به هر بهانه‌ای شوخیِ جنسی و اروتیک می‌کنی و حرفای معنادارِ زننده می‌زنی! این تیری که توی تاریکی ول می‌کنی تا ببینی چه جوابی می گیری، در اکثر موارد روح اون دختر رو زخمی می‌کنه و روانش رو آزرده. طوری که دیگه پیش هیچ مَردی احساس امنیت نمی‌کنه.

#علی_سلطانی
خوابیدن در آغوشِ یار خیلی کِیف میدهد اما بیدار ماندن پا به پای دلبری که خوابش نمیبرد،دل ضعفه ای ست که جان در جانِ آدم نمیگذارد!
اینکه از خوابت بزنی و او با دیدن تو فکر کند تمام دنیا بی خواب شده اند،حالی ست لاتوصیف!
خب طبق قانون سوم نیوتون هر عملی عکس العملی دارد!
وقتی یار لب نزدیک می آورد،بوسیدن وظیفه میشود!
و هنگامی که آغوش باز میکند،چاره ای جز بغل کردن نمی ماند...
و اگر که بیخواب شود راهی جز بیدار ماندن نیست...

#علی_سلطانی
نشسته‌ام توی بوتیک زنانه نامزدم توی اتاق پرو است دو مرد عصبانی می‌آیند توی بوتیک و پشت سرشان دختری جوان با ماسکی به صورت وارد می‌شود مرد دست می‌کند توی نایلون و پالتوی سیاه رنگی را در‌می‌آورد و می‌دهد به دخترش و می‌گوید بپوش پالتو بالای زانویش است مرد به فروشنده می‌گوید به خواهر مادر خودتم میدی اینارو بپوشن؟ فروشنده می‌خواهد جواب بدهد که برادر دختر صداش را بالا می‌برد
ما مثه شماها بی‌آبرو نیستیم خواهرمون انگشت نما بشه دختر زیرِ نگاه پدر و برادر دارد ریز ریز می‌شود هیچی نمی‌گویدانگار زبانش را بریده اند
فروشنده پالتو را پس نمی‌گیرد عوضش می‌کند پالتوی تعویض شده توی تن دختر زار می‌‌زند. شبیه چشم و ابرو و پیشانی‌اش. می‌روند بیرون نامزدم از اتاق پرو خارج می‌شود به هم ریخته است مانتو را نشانم می‌دهد و می‌پرسد خوب است؟ می‌گویم هر چی انتخاب خودت باشه خوبه عزیزم. می‌رویم بیرون جلوی پاساژ دختر را می‌بینم نشسته صندلی عقب ماشین و ماسکش را درآورده. رد انگشت مردانه‌ای صورتش را سرخ کرده نگاهم می‌کند می‌ایستم گوشم سوت می‌کشد.
نامزدم می‌گوید چی شده؟
به ماشین نگاه می‌کنم‌. به چشمان دختر
می‌گویم دارند جنازه می‌برند

#علی_سلطانی
Forwarded from Voicegram
ولنتاین بهانه ایست
برای کسانی که
دنیایشان خالی از شاملو و فروغ است
نه برای من
که هر روزِ خدا
بهانه میتراشم
تا از حادثه ی چشمانت شعر بگویم
نه برای من
که مُهر دوست داشتن ات
در تمام صفحات تقویم ام
حک شده است
عزیزم ولنتاین ات مبارک!

اما بهتر است بدانی
در دنیایی که من زندگی میکنم
تمام روزها
متعلق به توست
حتی روز تولدم
حتی روزی که نگاهم را
برای همیشه
از بی مهری های اهل زمین میگیرم
#علی_سلطانی
Forwarded from Voicegram
حاجی ما شدیم یه ترکیب سمی از دردوُ زخمِ عمیق. اومدیم بچگی کنیم گفتن بزرگ شدی خجالت بکش خواستیم خجالتی که کشیدیم رو رنگ آمیزی کنیم، یه مداد‌سیاه دادن دستمون گفتن رنگ تعطیل! تستِ کنکور رو باید سیاه کنی. وسط این همه سیاهی،قلب‌مون تندتر زد واسه یه نفر.خواستیم حرف بزنیم که دهانمون روبوییدند مبادا گفته باشیم 《دوستتدارم》 اماموندیم پاش. بعد طرف گُه زد به احساس و اعتماد سرگرم کار شدیم تا یادمون بره چی سَرمون اومده وُ شغل شریف سگ دو زدن رو انتخاب کردیم وُ پول جمع کردیم تاعقده‌هامون روبرطرف کنیم که قیمتِ عقده‌ها تا خدا رفت بالا. خواستیم پناه ببریم خونه اما دیدیم تا مریخ فاصله داریم باخانواده.رفتیم توی خودمون!حالا میپرسی چرا خُشک و پژمرده‌ای؟ جوونه نزدیم که اصلا! تا خواستیم سبزبشیم تبر زدن.از ریشه

#علی_سلطانی
صبح یا عصر
زیاد فرقی نمیکند

دلتنگیِ جمعه
از جایی شروع میشود
که دهانت پر از حرف است
برای گفتن

اما کسی را نداری برای شنیدن...

#علی_سلطانی
.
دلتنگی ساعت و لحظه سرش نمیشود
جانِ دلم
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست که از تو بی خبرم
تمام آن لحظاتی که حالم را نمیپرسی
تقویمِ روی میز
غروب جمعه را نشانم میدهد
همین دیشب
امروز صبح
همین حالا
همین حالا که تصویر چشمانت رهایم نمیکند؛
مغرور اگر نبودی
میگفتی که کودک دلتنگ ابروهایت
نوازش انگشتانم را میخواهد
و دختر بی تاب گونه هایت
بوسه هایم را طلب میکند

#علی_سلطانی
Forwarded from Voicegram
.
دلتنگی ساعت و لحظه سرش نمیشود
جانِ دلم
جمعه برای من
تمام آن لحظاتی ست که از تو بی خبرم
تمام آن لحظاتی که حالم را نمیپرسی
تقویمِ روی میز
غروب جمعه را نشانم میدهد
همین دیشب
امروز صبح
همین حالا
همین حالا که تصویر چشمانت رهایم نمیکند؛
مغرور اگر نبودی
میگفتی که کودک دلتنگ ابروهایت
نوازش انگشتانم را میخواهد
و دختر بی تاب گونه هایت
بوسه هایم را طلب میکند

#علی_سلطانی
حرفِ کهنه ای ست
حرفِ ماقبل است
ماقبل دیدن ات
حرف زمانی که
زندگی روی آرامی داشت
زمانی که با ذره ذره ی قلم ام
حسابِ نگاهت را پس نمیدادم
و از بند بندِ وجودم
فریادِ دوست داشتنت بلند نمیشد

من با این همه اِهِنُ و تُلُپ
مقابل چند ثانیه دلبری ات
قاعده را باختم
و تو
به راحتیِ هر چه تمام تر
کلاهِ عقلم را برداشتی
و با چشمانت گاوبندی کردی
تا روزگارم را دلتنگ کنی

حالا مدتی ست
با من  به سینما می آیی
و نمیگذاری از فیلم چیزی بفهمم!
پشت چراغ قرمز زل میزنی به چشمانم
تا راننده ی خودروی عقبی فریاد بزند
هی فلان فلان شده چراغ سبز شد!
شبها رویِ سینه ام لم میدهی
تا گیسویِ بافته شده ات را
مو به مو باز کنم
تا دل از دل ببری!

بودنت را انکار نکن...
کمی غیر قابل پیش بینی بود اما
همانند شبنمی آرمیده رویِ گلبرگی زمخت
بر دل نشسته ای
و این اتفاقِ سبزی ست
که در دنیای کویری ام رخ داده است!

#علی_سلطانی