واگویه های یک انسان
13 subscribers
97 photos
17 videos
2 files
1 link
اینجا قرار یک انسان صحبت کنه، یک انسان شبیه خودتون. ممکن گاهی صوت بگذارم گاهی هم متن.ارسال نظرات به @yek_ensaan
Download Telegram
#داستان_کوتاه از #آنتوان_چخوف با نام شوخی کوچک (در ۵ قسمت)👇 @vagooyensan
تقدیر نامه
مسجد هنوز خلوت بود ، خاله ها و مادر بزرگ روضه نخوانده مشغول گریه شده بودند ، من مسئول پذیرایی بودم ، مثل پایینی ها هم بپا نداشتم باید خودم حواسم می بود چه کسی کجا می نشیند و بسته های پذیرایی ، حلواها و خرماهای تزیین شده را می بردم پیش کش.
مسجد کم کم که شلوغ شد کار سخت تر شد ، تنها دو دست داشتم و دو چشم ، آنها هم که مشغول گریه بودند.
روضه خوان از بی پدری می گفت و یتیمی هر چه بیشتر از یتیمی می گفت صدای گریه ها بالاتر می رفت ، گویی یتیمیان مجلس زیاد بودند!
هر لحظه که می گذشت پایین پله ها درست جلوی درب ورودی خانومها دسته گل های بزرگ و بزرگتر جهت عرض تسلیت همه جا را پر می کرد تازه اینها غیر از پلاکارتهایی بود که از یک ساعت پیش دایی ها و دامادها مشغول نسبشان بر سردر مسجر بودند، بالاخره حاجی سر شناس بود!
طبق رسم و صد البته وظیفه و قدرشناسی میان آن همه شور و روضه خوانی مراسم تقدیر از دسته گل ها و پلاکارتها شروع شد، مگر تمامی داشت! اسامی را به ترتیب حروف الفبا می خواندند این از ابتکارات دایی کوچکتر بود که به قول خودش عدالت بر قرار شود و کاری به بزرگی و کوچکی پلاکارتها و دسته گلها نداشته باشند.
من مشغول پذیرایی بودم و اسم ها به میم و ی رسیده بود که دیدم صدای گریه و شیون مادر بزرگ و خاله ها قطع شده و با یک قلم به جان کاغذی افتاده اند و مشغول نوشتن چیز هایی هستند و بعد هم بلند بلند من رو صدا می زنند!
کاغذ را دستم دادند و گفتند سریع برسانم به دست روضه خوان که چندتا اسم را جا انداخته اند!
بالاخره حاجی سرشناس بود ، درست گریه و پذیرایی مهم بود ولی صد البته تقدیر و تشکر و قدرشناسی مهمتر! #داستان_کوتاه @vagooyensan
هر وقت زیاد مضطرب و نگران زندگی ام می شوم ، چراغ اتاق را خاموش می کنم ،تکیه می دهم روی تخت ، گوشی ام را بر میدارم ، یکی از داستان های کوتاه جلال برشهای کوتاهی که خیلی دوستشان دارم یا کتابهای صوتی را انتخاب می کنم و می روم میان داستان ها و رها می شود خیالم از خیال زندگی ...
#دلتنگی #زندگی #نگرانی #هنر #زندگی #داستان
@vagooyensan
لپتاپ را روی میز می گذارد و میان تلی از آهنگهای مختلف لیستی از آهنگهای شاد را جدا می کند و روی دکمه پلی کلیک می کند. همیشه کارهای خانه را همراه آهنگهای ریتمیک انجام می دهد. این طوری همه کارها راحت تر و سریع تر پیش روند، مثل یک بازی و یا یک مجلس بزم که وسط هایش قرار است چندتایی هم کار انجام دهد گاه گاهی حتی خودش را مهمان چایی یا شیرینی کند تا ثانیه های کشدار روز های تابستان به پایان برسند. هوا که تاریک شد تقریبا رسیده است به آخر های لیست به ترک های رومانتیک و دلبرانه و گاهی غمگین. روی کاناپه کنار پنجره اتاق می نشیند منتظر کسی برای آمدن به خانه نیست.
آخرین آهنگ دلبرانه که در سکوت و آرامش خانه به پایان می رسد. چشم هایش را می بندد با دستانش لیوان گرم چای را لمس می کند، جرعه ای می نوشد، دفترش را باز می کند و می نویسد امروز هم بی تو به پایان رسید مانند تمام این چند ماه، خاطراتت روزی می میرند و تنها این آرامش است که برایم باقی می ماند.
#تنهایی #زندگی #آرامش #داستان
@vagooyensan
نامه ای که از روستا رسیده بود خبر های خوبی را نداشت زری که خواندن و نوشتن بلد نبود ولی دختر همسایه را راضی کرده بود نامه ای به محمد بنویسد که دارند شوهرش می دهند. محمد هم با خواندن نامه راهی روستا شد. روستای محمد نزدیکی های یزد بود با بافتی مذهبی و آب و هوایی خشک، هنوز آب شیرین به آن روستا نرسیده بود، گاهی حتی آب سالم هم برای نوشیدن نبود. زری دختری روستایی زیبا و کم سن و سال از دل کویر بود با صورتی کمی آفتاب سوخته و لباس گل گلی که هر روز لب جویی که از ورودی روستا می گذشت به امید بازگشت محمد از شهر می نشست و خودش را مشغول شستن لباس ها و ظرف ها می کرد.
محمد هر طور که شده بود خودش را به روستا رساند با یک جفت صندل سفید و یک قواره پارچه چادری که از بازار تهران خریده بود، دست زری را گرفت راهی تهران و خانه سرهنگ شدند.
تهران در برابر روستا برای زری بسیار بزرگ به نظر می رسید در تمام مسیر بقچه اش را زیر بغلش زده بود و روی صندلی مینی بوس نمی دانست خوشحال باشد یا از دلتنگی برای مادر و خانواده و زادگاهش ناراحت. با اینکه محمد را خیلی دوست داشت ولی بغض عجیبی گلویش را رها نمی کرد. او هنوز نمی دانست چه ماجراهایی در خانه ی سرهنگ انتظارش را می کشد...
#داستان #خانه_سرهنگ
@vagooyensan
انار
کیسه ای پر از انار داشت ، با دستی خسته و چهره ای خواب آلود، خانوم مترو تازه رفته؟!
_بله 10 دقیقه صبر کنی باز هم میاد
خواب موندم لعنتی، کرج پیاده نشدم
همون طور که کیسه انار ها رو از این دست به آن دست جا بجا می کند ، بیدارم کنید
_بله؟!
سوار که شدیم کرج بیدارم کنید تا تهران نرم
_لبخندی زدم ، آها، چشم حواسم هست
نگاهی می کند، این انار ها سفارش زن بابام، زن بدی نیست ولی مادر نمیشه دیگه...
کیسه انارش را درست کنار صندلی میگذارد ، نمیدانم دنبال چیست ولی این صدای خرش خرش نایلون اعصاب همه را بهم ریخته، چشمم را به منظره بیرون و درختان بی جان و رمق میدوزم بلکن از این صدا خلاص شوم ، سرم را که برگرداندم دو عدد انار تازه و سرخ گون جلو ام سبز شدند
بفرمایید برای شما، خوبهایش رو جدا کردم
_لبخندی میزنم، برای چی؟ نه مرسی
اصرار می کند
_نه ممنون
فاتحه برای مادرم
_این را که می گوید دلم یک جوری می شود، یکی از انارها را بر میدارم دیگری را هم خودش قل می دهد روی کیفم
دوتاش رو جدا کردم برای شما
سر صحبتش را باز می کند، نمیدانم خاصیت دل آدمهاست که وقتی پر می شود لبریز می کند یا چیز دیگر است، نصف حرفهایش را نمی شنوم حواسم پی آدمهاییست که چشم دوخته اند به ما و آن دو انار
ولی این را میدانم اگر دلی پر بود بگذار خالی شود ، فاصله دو ایستگاه حرف میزند و من می شنوم شاید باید تعجب می کردم از صمیمیت بی جایش نگاه ها که سنگین تر شد جزوه ای را بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم
خاموش شد ، شاید هم در دلش گفت حیف آن انار ها
ایستگاه کرج مسافرین محترم جهت انتخاب مسیر... خداحافظی کردیم و رفت
#داستان_کوتاه
@vagooyensan
صدای مِش مِش دماغ خفیفی از بیرون اتاق می آید، صدایی که در میان صدای تلویزیون که همیشه ی خدا روشن است و صدای کولر در یک عصر طولانی تابستانی گم شده.
صدایی شبیه زمانی که کسی آرام و بی صدا گریه می کند طوری که مثلا کسی نفهمد ولی من همیشه میفهمم چون هم گوشهایم تیز است و هم حس ششم قوی ای دارم.
تو دلم گفتم لابد باز مامان حالش خراب است از نامهربانی هایی که به او می شود، از اینکه یادمان نبود از عزا درش بیاوریم یا از اینکه چند روز است که سراغش را نگرفته و زنگ نمیزند و ازش دور است.
حالم خراب شد در را باز کردم بروم کنارش و بگویم بی خیال دنیا، هیچ وقت دنیا آن طور که میخواهیم پیش نمی رود، که دیدم وسط پذیرایی بساط خیاطی اش را باز کرده و دارد پارچه ی مورد علاقه اش که قرار است پیراهن تنش بشود اتو می کند و آن صدای ضعیف مش مش هم چیزی نبود جز آن دکمه بخار اتو که هر چند ثانیه مامان با لذت میزد که پارچه اش صافت تر بشود!
لبخند زدم و گفتم عجب پارچه ی گل گلی قشنگی...
#داستان #داستانک
@vagooyensan
‏در این چند سال که معلم خصوصی هستم، بارها شده بروم پشت در خانه شاگرد بمانم و یادشان رفته باشد که کلاس داریم ولی تا بحال با صحنه امروز رور به رو نشده بودم و مات مبهوت مانده بودم چه کنم.
‏چند باز زنگ زدم تا در را باز کردند، از پله ها بالا رفتم، در اپارتمان باز بود ، نیم نگاهی به داخل انداختم ، خانه بسیار بهم ریخته و در هم برهم، صدای آب از سرویس دستشویی و حمام می امد. لحظه ای مکث کردم شاید سرویس بهداشتی هستند، که ناگهان سری از میان در سرویس بیرون امد.
‏ا امروز کلاس داریم؟! میم حمام. گفتم یک ربع صبر می کنم تا بیاد. تعارف کرد به داخل خانه بروم. گوشه ای از پذیرایی نشستم. صدای دخترک می امد که با جیغ و گریه می گفت من نمیام بگو بره و صدای داد زدن مادر!
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.
دوباره سری از میان در سرویس بیرون امد ، میشه خودتون ‏بیاید بگید بهش!

مادر نیمه عریان پشت در حمام ایستاده و از من میخواهد بچه اش را سر راه بیاورم و مجابش کنم برای کلاس!
و من مانده ام از این همه پلشتی و بی برنامگی مادر و این همه بی احترامی به من، حرف من هم اثری ندارد و در نهایت خانه را ترک می کنم...
#داستانک #داستان
@vagooyensan