vkive
2.5K subscribers
1.55K photos
121 videos
5 files
211 links
Daily life of a person who is obsessed with the sky, cafés, books, cats and photos of course!


🍀Coffee & Chat: http://t.me/HidenChat_Bot?start=2002726748
Download Telegram
از هر نظر نگاه می‌کنم اینستا راحتی تلگرام برای پست گذاشتن و نداره، اینجا خیلی امن‌تر و خودمونی‌تر بنظر میاد.
"کتاب‌فروشی دی" همیشه یه گزینه مطمئن و دلچسبه، در نهایت وقتی میخوای جایی بری که هم کتاب باشه، هم آرامش باشه، هم آزادانه بچرخی و برگردی و لذت ببری سمتش می‌ری و با لبخند ازش فاصله می‌گیری؛ و البته کمی غم چون نمی‌تونی همه‌ی کتاب‌های مورد علاقه‌ات رو بار بزنی و بشکن زنان سمت منطقه امنت بری.
دلم نمی‌خواد از جام تکون بخورم.
کلمات مثل ماهی از دستم سر می‌خورن و من می‌مونم و سکوت.
ابرهای خاکستری رو که داشتن کم کم این سمتی میومدن و دیدیم اما با خوش‌خیالی بازی کردن و شروع کردیم. گذر زمان آنچنان مشخص نبود تا وقتی که داشتیم زیر بارون می‌دوئیدیم و توسط قطره هایی که هرکدوم رسما به اندازه یک کف دست بودن، خیس می‌شدیم. بماند که جوجه دانشجوهای خیس‌خورده‌ی خسته‌ای بودیم که همچنان دست از مسخره بازی برنمی‌دارن، اما بازم خداروشکر که بارون هست.
نمی‌دونم چرا عادت کردم به لذت نبردن و استفاده نکردن از چیزی که اون لحظه دارم، همه‌ش به بعداً موکولش می‌کنم و در نهایت دیگه ذوقی براش ندارم و نمی‌خوامش. به اسم اینکه دلم نمیاد استفاده‌ش کنم از کنارش می‌گذرم و یه محرومیت خودخواسته رو شروع می‌کنم. چقدر دیگه باید بگذره تا بفهمم تو چه چیزهای ساده‌ای به خودم ظلم کردم؟
کِی سر به راه میشم و دست از نصفه رها کردن فیلم/سریال و کتاب‌هام برمیدارم خدا داند.
حس می‌کنم من هم به چایی مبتلا شدم.(لعنت بهتون)
نود درصد آدمای دور من عشق چایی‌ان و بله
کمال همنشین در من اثر کرده.
دلم میخواد آلبالو پلو امتحان کنم.
چند وقت پیش، قبل از اینکه برسیم به کلاس یه حجم بزرگ پشمالوی سیاه سفید دیدم از دور که باعث میشد حدس‌هایی در موردش بزنم اما مطمئن نبودم، هر چی نزدیک‌تر میشد و بیشتر ورجه وورجه می‌کرد و باعث میشد صاحبش برای کنترلش به زحمت بیوفته؛ لب‌هام بیشتر به خنده باز می‌شد. اون لعنتی با اون چشم‌های یخیش و هیکل غلط اندازش به قدری خوشگل و ناز بود که جدا نمی‌دونستم چه ری‌اکشنی نسبت بهش داشته باشم، فقط نگاهش می‌کردم تا اینکه نزدیک اومد. هوس لمس کردن نرمی موهاش دست‌هام و به گز گز انداخته بود اما هرطور که شد ریسک گاز گرفتنش و به جون خریدم و سرش و ناز کردم.
من اون لحظه بودم از شدت نرمی و خر بودن قیافش زیر دستم. هاسکی خیلی خره، خیلی گاز گرفتنیه، خیلی موده.
همیشه انقدر به چندین چیز مختلف توی هر زمینه ای علاقه داشتم و دارم که سخته برام تمرکز کردن فقط روی یک‌چیز، تا راهنمایی چندین بار نظرم عوض شد، از مجری، پلیس، روانشناس و ... بگیر تا پزشک شدن و در نهایت نمی‌دونم چیشد که سر از هنرستان در آوردم و زیر زبونم مزه کرد. همون بین هم نقاشی دوست داشتم، هم سیاه قلم دوست داشتم، هم مدادرنگی دوست داشتم، هم عکاسی دوست داشتم. ذاتا چون بخشی از رشته‌ام بود امتحان کردنشون باحال بود و سخت. چون پیش زمینه‌ی هنر و تا قبل اون نداشتم، فقط حیف و صد حیف که وقتی دهم بودم کرونا شروع شد و فرصت تجربه‌ی خیلی چیزها رو ازمون گرفت، هر بار یادآوریش لبخند تلخی به صورتم شکل میده و اذیتم می‌کنه. خلاصه... حتی تا یک سال بعد از تموم شدن درسم باز هم نمی‌دونستم دقیق می‌خوام چیکار کنم، رفتم مدرک دستیاری دندون‌پزشکی گرفتم و بکوب کار کردم، جاهای مختلف. گذشت و گذشت تا همین پارسال بهمن ماه، ورودی بر اساس سوابق تحصیلی، فلان دانشگاه، رشته عکاسی. اصلا نمیدونم چجوری دیدمش، جذبش شدم، تصمیم گرفتم و دو هفته دیگه ترم اولش تموم میشه!
یه وقت‌هایی مثل الان انگار زمان برام می‌ایسته و شروع می‌کنم به مرور کردن، اینکه چیشد که الان اینجام؟ هنوزم علایق مختلفی دارم. هنوزم هم کونگ‌فو رو دوست دارم هم بوکس. هم طراحی دوست دارم هم عکاسی، هنوزم هزار تا راه مختلف جلوی پام می‌بینم و ممکنه نظرم عوض بشه اما تو این نقطه از زندگیم میدونم که ازش راضی‌ام، میدونم که می‌خوام ادامه بدم، میدونم که باید ادامه بدم.