سرگذشت یک #تورک درتهران
درشبی سرد دریکی از بیمارستانهای تبریز به دنیا آمدم
شور و شوق عجیبی درخانواده بوجود آمد
فرزند اول_نوه اول،
اینها عواملی بودتا من چشم و چراغ خانواده شوم.
در #تبریز خانواده ما همه #تورکی صحبت میکردند
البته خانواده هایی بودند که برای20گرفتن فرزندشان در انشای فارسی
با فرزند خود فارسی صحبت میکردند.
شاید آنها هم تقصیری نداشتند.
سیستم، سیستم بی رحمی بود.
متوجه شدیم کار پدرم به #تهران منتقل شده
و ما هم باید میرفتیم.
تهران که رسیدم در ابتدا برایم خیلی جالب بود،
آدمهای جورباجور، شهربزرگ، زبانی جدید.
این زبان را بارها شنیده بودم.
تلویزیون منبع اصلی این زبان برای من بود.
در ذهن من یک #فارس
همان چیزی بود که تلویزیون به خورد من میداد،
باسواد _شیک و پولدار.
در محله مان ساکن شدیم.
مثل همیشه همانند زمانی که در تبریز بودیم
برای بازی به کوچه رفتم.
به گرمی ازم پذیرایی کردن.
آنها هم میدانستند که من #آزربایجانی هستم،
چون شماره #پلاک ماشینمان تبریز بود و لهجه تورکی من هنگام صحبت کردن به فارسی.
بعضی کلمات آنها برایم ناآشنا بود.،
اما متوجه میشدم.
درعالم کودکی با آنها بازی کردم.
کم حرف میزدم
بقول پدرم که میگفت تو چرا اینقدر در تهران کم حرف می زنی و جواب من این بود که
من فارسی بلد نیستم.
به اصرار خانوده ام برای برقراری ارتباط با بچه ها سعی در یادگیری فارسی کردم.
روز اول مهر شد و من به مدرسه رفتم.
فارسی را با لهجه صحبت میکردم.
گاهی بچه ها نیش خندی میزدند.
اما برایم مهم نبود.
معلم با روی خوش آمد.
بی مقدمه از بچه ها پرسید که در آینده میخواهید چکاره شوید؟
بچه ها یا دکتر میگفتند ویا مهندس و البته همراه با فوتبالیست شدن.
اما جواب من متفاوت بود،
من میخواستم رئیس جمهور شوم.
بسیاری از بچه های هم سن وسال من معنی رئیس جمهور را هم نمیدانستند.
معلم جا خورده بود گفت:
آفرین رئیس جمهور.
یکی از بچه ها گفت:
توهنوز فارسی صحبت کردن را بلد نیستی
و همه خندیدند.
صندلی بغل دستی من پسری مهربان به نام رضا بود من به او ریضا میگفتم.
او هم میخندید.
یک روز معلممان از دست من عصبانی شد.
گفت تو چرا فارسی یاد نمیگیری
چرا به بشقاب میگویی بشگاب
چرا به مداد میگویی میداد؟
کمی خجالت کشیدم.
معلم تندتند وبا عصبانیت گفت
چرا جواب نمیدهی.
سیلی محکمی بر گوش من زد.
بغض گلویم را گرفت.
همه خندیدند.
معلم مرا از کلاس بیرون کرد و گفت تا زمانیکه #درست_حرف_زدن را یاد نگرفتی،
حق نشستن در کلاس را نداری.
بغض عجیبی را حس میکردم.
کم کم اشک هایم سرازیر شد.
صورت بچه هایی که به من می خندیدند،
سیلی معلم،ندانستن فارسی،
ترس از #بی_سوادی
بی سواد بودن #تورکها در تلویزیون،
همه در حال گذر ازجلوی چشمانم بود.
ناگهان بغضم را قورت دادم
اما بغضم را همراه زبانم قورت دادم.
آری من زبانم را قورت دادم.
دیگر عزمی کردم برای بدون لهجه شدن و برای فرار از تمسخر.
برای فرار از سیلی
برای فرار از بی سوادی
از مدرسه تا خانه ما20دقیقه راه بود،
من درعرض5دقیقه و گریان به خانه رسیدم.
مادرم را که دیدم در آغوش او گریستم.
مادرم فکر کرد که با بچه ها دعوایم شده ومرا دلداری داد.
هر روز فارسی را تمرین میکردم
به نوع حرکت لب و دهان دوستانم نگاه میکردم
حتی تن صدایم هم تغییر دادم
تا من هم باسواد و آقا دکتر شوم.
کلاس دوم در انتظار من بود.
من دیگر کاملا فارس شده بودم.
حتی در خانه هم فارسی حرف میزدم
اما پدرم تورکی با من صحبت میکرد.
من درفکر تسخیر همه جا بود.
میخواستم بیشتر بدانم.
کره جغرافیا اولین چیزی بود که مرا راحتتر با محیط بیرون آشنا میکرد.
علاقه من برای شناختن باعث شد تا در دو روز،
پایتخت تمام کشورها را حفظ کنم.
اما در این میان در بالای #سر_ایران نامی آشنا را دیدم
#آزربایجان
از پدر پرسیدم
مگر ما آزربایجان نیستیم
پس این چیست!؟
پدرم گفت هردو آزربایجان است.
پرسیدم اگر هر دو آزربایجان است
پس چرا جدا از هم هستند!؟
مگر این خط سیاه مرز کشورها نیست.
پدرم جواب داد
بله عزیزم اما آنها مستقل هستن.
البته پدرم توضیحاتی داد و من بسیاری از آنها را درک و متوجه نشدم.
به پدرم گفتم آنها هم فارس هستند!
پدرم گفت نه آنها تورک هستند.
گفتم مثل ما!؟
گفت بله
گفتم فارسی بلد هستند!؟
گفت نه نه.
گفتم پس آنها چطوری درس میخوانند؟
پدرم گفت #تورکی
تعجب کردم_مگر میشود
ازپدرم پرسیدم پس ما چرا تورکی درس نمیخوانیم؟
پدرم جوابی نداشت
تنها سکوت.
در ذهن خود پایتخت کشورها را مرور میکردم.
ناگهان باخود اندیشیدم و گفتم مگر یک خط سیاه(مرزی)چقدر قدرت دارد که یکسوی خط میتواند تورکی درس بخواند
و سوی دیگر نه!؟
موضوع جالبی بود.
فردای آنروز از معلممان پرسیدم که چرا ما #تورکی درس نمیخوانیم!؟
جواب معلم این بود:
#زبان_فارسی زبانی کامل و عامل اتحاد #ایرانی هاست
🔴"تورک سسی"
https://telegram.me/turk_sesi2
درشبی سرد دریکی از بیمارستانهای تبریز به دنیا آمدم
شور و شوق عجیبی درخانواده بوجود آمد
فرزند اول_نوه اول،
اینها عواملی بودتا من چشم و چراغ خانواده شوم.
در #تبریز خانواده ما همه #تورکی صحبت میکردند
البته خانواده هایی بودند که برای20گرفتن فرزندشان در انشای فارسی
با فرزند خود فارسی صحبت میکردند.
شاید آنها هم تقصیری نداشتند.
سیستم، سیستم بی رحمی بود.
متوجه شدیم کار پدرم به #تهران منتقل شده
و ما هم باید میرفتیم.
تهران که رسیدم در ابتدا برایم خیلی جالب بود،
آدمهای جورباجور، شهربزرگ، زبانی جدید.
این زبان را بارها شنیده بودم.
تلویزیون منبع اصلی این زبان برای من بود.
در ذهن من یک #فارس
همان چیزی بود که تلویزیون به خورد من میداد،
باسواد _شیک و پولدار.
در محله مان ساکن شدیم.
مثل همیشه همانند زمانی که در تبریز بودیم
برای بازی به کوچه رفتم.
به گرمی ازم پذیرایی کردن.
آنها هم میدانستند که من #آزربایجانی هستم،
چون شماره #پلاک ماشینمان تبریز بود و لهجه تورکی من هنگام صحبت کردن به فارسی.
بعضی کلمات آنها برایم ناآشنا بود.،
اما متوجه میشدم.
درعالم کودکی با آنها بازی کردم.
کم حرف میزدم
بقول پدرم که میگفت تو چرا اینقدر در تهران کم حرف می زنی و جواب من این بود که
من فارسی بلد نیستم.
به اصرار خانوده ام برای برقراری ارتباط با بچه ها سعی در یادگیری فارسی کردم.
روز اول مهر شد و من به مدرسه رفتم.
فارسی را با لهجه صحبت میکردم.
گاهی بچه ها نیش خندی میزدند.
اما برایم مهم نبود.
معلم با روی خوش آمد.
بی مقدمه از بچه ها پرسید که در آینده میخواهید چکاره شوید؟
بچه ها یا دکتر میگفتند ویا مهندس و البته همراه با فوتبالیست شدن.
اما جواب من متفاوت بود،
من میخواستم رئیس جمهور شوم.
بسیاری از بچه های هم سن وسال من معنی رئیس جمهور را هم نمیدانستند.
معلم جا خورده بود گفت:
آفرین رئیس جمهور.
یکی از بچه ها گفت:
توهنوز فارسی صحبت کردن را بلد نیستی
و همه خندیدند.
صندلی بغل دستی من پسری مهربان به نام رضا بود من به او ریضا میگفتم.
او هم میخندید.
یک روز معلممان از دست من عصبانی شد.
گفت تو چرا فارسی یاد نمیگیری
چرا به بشقاب میگویی بشگاب
چرا به مداد میگویی میداد؟
کمی خجالت کشیدم.
معلم تندتند وبا عصبانیت گفت
چرا جواب نمیدهی.
سیلی محکمی بر گوش من زد.
بغض گلویم را گرفت.
همه خندیدند.
معلم مرا از کلاس بیرون کرد و گفت تا زمانیکه #درست_حرف_زدن را یاد نگرفتی،
حق نشستن در کلاس را نداری.
بغض عجیبی را حس میکردم.
کم کم اشک هایم سرازیر شد.
صورت بچه هایی که به من می خندیدند،
سیلی معلم،ندانستن فارسی،
ترس از #بی_سوادی
بی سواد بودن #تورکها در تلویزیون،
همه در حال گذر ازجلوی چشمانم بود.
ناگهان بغضم را قورت دادم
اما بغضم را همراه زبانم قورت دادم.
آری من زبانم را قورت دادم.
دیگر عزمی کردم برای بدون لهجه شدن و برای فرار از تمسخر.
برای فرار از سیلی
برای فرار از بی سوادی
از مدرسه تا خانه ما20دقیقه راه بود،
من درعرض5دقیقه و گریان به خانه رسیدم.
مادرم را که دیدم در آغوش او گریستم.
مادرم فکر کرد که با بچه ها دعوایم شده ومرا دلداری داد.
هر روز فارسی را تمرین میکردم
به نوع حرکت لب و دهان دوستانم نگاه میکردم
حتی تن صدایم هم تغییر دادم
تا من هم باسواد و آقا دکتر شوم.
کلاس دوم در انتظار من بود.
من دیگر کاملا فارس شده بودم.
حتی در خانه هم فارسی حرف میزدم
اما پدرم تورکی با من صحبت میکرد.
من درفکر تسخیر همه جا بود.
میخواستم بیشتر بدانم.
کره جغرافیا اولین چیزی بود که مرا راحتتر با محیط بیرون آشنا میکرد.
علاقه من برای شناختن باعث شد تا در دو روز،
پایتخت تمام کشورها را حفظ کنم.
اما در این میان در بالای #سر_ایران نامی آشنا را دیدم
#آزربایجان
از پدر پرسیدم
مگر ما آزربایجان نیستیم
پس این چیست!؟
پدرم گفت هردو آزربایجان است.
پرسیدم اگر هر دو آزربایجان است
پس چرا جدا از هم هستند!؟
مگر این خط سیاه مرز کشورها نیست.
پدرم جواب داد
بله عزیزم اما آنها مستقل هستن.
البته پدرم توضیحاتی داد و من بسیاری از آنها را درک و متوجه نشدم.
به پدرم گفتم آنها هم فارس هستند!
پدرم گفت نه آنها تورک هستند.
گفتم مثل ما!؟
گفت بله
گفتم فارسی بلد هستند!؟
گفت نه نه.
گفتم پس آنها چطوری درس میخوانند؟
پدرم گفت #تورکی
تعجب کردم_مگر میشود
ازپدرم پرسیدم پس ما چرا تورکی درس نمیخوانیم؟
پدرم جوابی نداشت
تنها سکوت.
در ذهن خود پایتخت کشورها را مرور میکردم.
ناگهان باخود اندیشیدم و گفتم مگر یک خط سیاه(مرزی)چقدر قدرت دارد که یکسوی خط میتواند تورکی درس بخواند
و سوی دیگر نه!؟
موضوع جالبی بود.
فردای آنروز از معلممان پرسیدم که چرا ما #تورکی درس نمیخوانیم!؟
جواب معلم این بود:
#زبان_فارسی زبانی کامل و عامل اتحاد #ایرانی هاست
🔴"تورک سسی"
https://telegram.me/turk_sesi2
Forwarded from turk_sesi2
سرگذشت یک #تورک درتهران
درشبی سرد دریکی از بیمارستانهای تبریز به دنیا آمدم
شور و شوق عجیبی درخانواده بوجود آمد
فرزند اول_نوه اول،
اینها عواملی بودتا من چشم و چراغ خانواده شوم.
در #تبریز خانواده ما همه #تورکی صحبت میکردند
البته خانواده هایی بودند که برای20گرفتن فرزندشان در انشای فارسی
با فرزند خود فارسی صحبت میکردند.
شاید آنها هم تقصیری نداشتند.
سیستم، سیستم بی رحمی بود.
متوجه شدیم کار پدرم به #تهران منتقل شده
و ما هم باید میرفتیم.
تهران که رسیدم در ابتدا برایم خیلی جالب بود،
آدمهای جورباجور، شهربزرگ، زبانی جدید.
این زبان را بارها شنیده بودم.
تلویزیون منبع اصلی این زبان برای من بود.
در ذهن من یک #فارس
همان چیزی بود که تلویزیون به خورد من میداد،
باسواد _شیک و پولدار.
در محله مان ساکن شدیم.
مثل همیشه همانند زمانی که در تبریز بودیم
برای بازی به کوچه رفتم.
به گرمی ازم پذیرایی کردن.
آنها هم میدانستند که من #آزربایجانی هستم،
چون شماره #پلاک ماشینمان تبریز بود و لهجه تورکی من هنگام صحبت کردن به فارسی.
بعضی کلمات آنها برایم ناآشنا بود.،
اما متوجه میشدم.
درعالم کودکی با آنها بازی کردم.
کم حرف میزدم
بقول پدرم که میگفت تو چرا اینقدر در تهران کم حرف می زنی و جواب من این بود که
من فارسی بلد نیستم.
به اصرار خانوده ام برای برقراری ارتباط با بچه ها سعی در یادگیری فارسی کردم.
روز اول مهر شد و من به مدرسه رفتم.
فارسی را با لهجه صحبت میکردم.
گاهی بچه ها نیش خندی میزدند.
اما برایم مهم نبود.
معلم با روی خوش آمد.
بی مقدمه از بچه ها پرسید که در آینده میخواهید چکاره شوید؟
بچه ها یا دکتر میگفتند ویا مهندس و البته همراه با فوتبالیست شدن.
اما جواب من متفاوت بود،
من میخواستم رئیس جمهور شوم.
بسیاری از بچه های هم سن وسال من معنی رئیس جمهور را هم نمیدانستند.
معلم جا خورده بود گفت:
آفرین رئیس جمهور.
یکی از بچه ها گفت:
توهنوز فارسی صحبت کردن را بلد نیستی
و همه خندیدند.
صندلی بغل دستی من پسری مهربان به نام رضا بود من به او ریضا میگفتم.
او هم میخندید.
یک روز معلممان از دست من عصبانی شد.
گفت تو چرا فارسی یاد نمیگیری
چرا به بشقاب میگویی بشگاب
چرا به مداد میگویی میداد؟
کمی خجالت کشیدم.
معلم تندتند وبا عصبانیت گفت
چرا جواب نمیدهی.
سیلی محکمی بر گوش من زد.
بغض گلویم را گرفت.
همه خندیدند.
معلم مرا از کلاس بیرون کرد و گفت تا زمانیکه #درست_حرف_زدن را یاد نگرفتی،
حق نشستن در کلاس را نداری.
بغض عجیبی را حس میکردم.
کم کم اشک هایم سرازیر شد.
صورت بچه هایی که به من می خندیدند،
سیلی معلم،ندانستن فارسی،
ترس از #بی_سوادی
بی سواد بودن #تورکها در تلویزیون،
همه در حال گذر ازجلوی چشمانم بود.
ناگهان بغضم را قورت دادم
اما بغضم را همراه زبانم قورت دادم.
آری من زبانم را قورت دادم.
دیگر عزمی کردم برای بدون لهجه شدن و برای فرار از تمسخر.
برای فرار از سیلی
برای فرار از بی سوادی
از مدرسه تا خانه ما20دقیقه راه بود،
من درعرض5دقیقه و گریان به خانه رسیدم.
مادرم را که دیدم در آغوش او گریستم.
مادرم فکر کرد که با بچه ها دعوایم شده ومرا دلداری داد.
هر روز فارسی را تمرین میکردم
به نوع حرکت لب و دهان دوستانم نگاه میکردم
حتی تن صدایم هم تغییر دادم
تا من هم باسواد و آقا دکتر شوم.
کلاس دوم در انتظار من بود.
من دیگر کاملا فارس شده بودم.
حتی در خانه هم فارسی حرف میزدم
اما پدرم تورکی با من صحبت میکرد.
من درفکر تسخیر همه جا بود.
میخواستم بیشتر بدانم.
کره جغرافیا اولین چیزی بود که مرا راحتتر با محیط بیرون آشنا میکرد.
علاقه من برای شناختن باعث شد تا در دو روز،
پایتخت تمام کشورها را حفظ کنم.
اما در این میان در بالای #سر_ایران نامی آشنا را دیدم
#آزربایجان
از پدر پرسیدم
مگر ما آزربایجان نیستیم
پس این چیست!؟
پدرم گفت هردو آزربایجان است.
پرسیدم اگر هر دو آزربایجان است
پس چرا جدا از هم هستند!؟
مگر این خط سیاه مرز کشورها نیست.
پدرم جواب داد
بله عزیزم اما آنها مستقل هستن.
البته پدرم توضیحاتی داد و من بسیاری از آنها را درک و متوجه نشدم.
به پدرم گفتم آنها هم فارس هستند!
پدرم گفت نه آنها تورک هستند.
گفتم مثل ما!؟
گفت بله
گفتم فارسی بلد هستند!؟
گفت نه نه.
گفتم پس آنها چطوری درس میخوانند؟
پدرم گفت #تورکی
تعجب کردم_مگر میشود
ازپدرم پرسیدم پس ما چرا تورکی درس نمیخوانیم؟
پدرم جوابی نداشت
تنها سکوت.
در ذهن خود پایتخت کشورها را مرور میکردم.
ناگهان باخود اندیشیدم و گفتم مگر یک خط سیاه(مرزی)چقدر قدرت دارد که یکسوی خط میتواند تورکی درس بخواند
و سوی دیگر نه!؟
موضوع جالبی بود.
فردای آنروز از معلممان پرسیدم که چرا ما #تورکی درس نمیخوانیم!؟
جواب معلم این بود:
#زبان_فارسی زبانی کامل و عامل اتحاد #ایرانی هاست
🔴"تورک سسی"
https://telegram.me/turk_sesi2
درشبی سرد دریکی از بیمارستانهای تبریز به دنیا آمدم
شور و شوق عجیبی درخانواده بوجود آمد
فرزند اول_نوه اول،
اینها عواملی بودتا من چشم و چراغ خانواده شوم.
در #تبریز خانواده ما همه #تورکی صحبت میکردند
البته خانواده هایی بودند که برای20گرفتن فرزندشان در انشای فارسی
با فرزند خود فارسی صحبت میکردند.
شاید آنها هم تقصیری نداشتند.
سیستم، سیستم بی رحمی بود.
متوجه شدیم کار پدرم به #تهران منتقل شده
و ما هم باید میرفتیم.
تهران که رسیدم در ابتدا برایم خیلی جالب بود،
آدمهای جورباجور، شهربزرگ، زبانی جدید.
این زبان را بارها شنیده بودم.
تلویزیون منبع اصلی این زبان برای من بود.
در ذهن من یک #فارس
همان چیزی بود که تلویزیون به خورد من میداد،
باسواد _شیک و پولدار.
در محله مان ساکن شدیم.
مثل همیشه همانند زمانی که در تبریز بودیم
برای بازی به کوچه رفتم.
به گرمی ازم پذیرایی کردن.
آنها هم میدانستند که من #آزربایجانی هستم،
چون شماره #پلاک ماشینمان تبریز بود و لهجه تورکی من هنگام صحبت کردن به فارسی.
بعضی کلمات آنها برایم ناآشنا بود.،
اما متوجه میشدم.
درعالم کودکی با آنها بازی کردم.
کم حرف میزدم
بقول پدرم که میگفت تو چرا اینقدر در تهران کم حرف می زنی و جواب من این بود که
من فارسی بلد نیستم.
به اصرار خانوده ام برای برقراری ارتباط با بچه ها سعی در یادگیری فارسی کردم.
روز اول مهر شد و من به مدرسه رفتم.
فارسی را با لهجه صحبت میکردم.
گاهی بچه ها نیش خندی میزدند.
اما برایم مهم نبود.
معلم با روی خوش آمد.
بی مقدمه از بچه ها پرسید که در آینده میخواهید چکاره شوید؟
بچه ها یا دکتر میگفتند ویا مهندس و البته همراه با فوتبالیست شدن.
اما جواب من متفاوت بود،
من میخواستم رئیس جمهور شوم.
بسیاری از بچه های هم سن وسال من معنی رئیس جمهور را هم نمیدانستند.
معلم جا خورده بود گفت:
آفرین رئیس جمهور.
یکی از بچه ها گفت:
توهنوز فارسی صحبت کردن را بلد نیستی
و همه خندیدند.
صندلی بغل دستی من پسری مهربان به نام رضا بود من به او ریضا میگفتم.
او هم میخندید.
یک روز معلممان از دست من عصبانی شد.
گفت تو چرا فارسی یاد نمیگیری
چرا به بشقاب میگویی بشگاب
چرا به مداد میگویی میداد؟
کمی خجالت کشیدم.
معلم تندتند وبا عصبانیت گفت
چرا جواب نمیدهی.
سیلی محکمی بر گوش من زد.
بغض گلویم را گرفت.
همه خندیدند.
معلم مرا از کلاس بیرون کرد و گفت تا زمانیکه #درست_حرف_زدن را یاد نگرفتی،
حق نشستن در کلاس را نداری.
بغض عجیبی را حس میکردم.
کم کم اشک هایم سرازیر شد.
صورت بچه هایی که به من می خندیدند،
سیلی معلم،ندانستن فارسی،
ترس از #بی_سوادی
بی سواد بودن #تورکها در تلویزیون،
همه در حال گذر ازجلوی چشمانم بود.
ناگهان بغضم را قورت دادم
اما بغضم را همراه زبانم قورت دادم.
آری من زبانم را قورت دادم.
دیگر عزمی کردم برای بدون لهجه شدن و برای فرار از تمسخر.
برای فرار از سیلی
برای فرار از بی سوادی
از مدرسه تا خانه ما20دقیقه راه بود،
من درعرض5دقیقه و گریان به خانه رسیدم.
مادرم را که دیدم در آغوش او گریستم.
مادرم فکر کرد که با بچه ها دعوایم شده ومرا دلداری داد.
هر روز فارسی را تمرین میکردم
به نوع حرکت لب و دهان دوستانم نگاه میکردم
حتی تن صدایم هم تغییر دادم
تا من هم باسواد و آقا دکتر شوم.
کلاس دوم در انتظار من بود.
من دیگر کاملا فارس شده بودم.
حتی در خانه هم فارسی حرف میزدم
اما پدرم تورکی با من صحبت میکرد.
من درفکر تسخیر همه جا بود.
میخواستم بیشتر بدانم.
کره جغرافیا اولین چیزی بود که مرا راحتتر با محیط بیرون آشنا میکرد.
علاقه من برای شناختن باعث شد تا در دو روز،
پایتخت تمام کشورها را حفظ کنم.
اما در این میان در بالای #سر_ایران نامی آشنا را دیدم
#آزربایجان
از پدر پرسیدم
مگر ما آزربایجان نیستیم
پس این چیست!؟
پدرم گفت هردو آزربایجان است.
پرسیدم اگر هر دو آزربایجان است
پس چرا جدا از هم هستند!؟
مگر این خط سیاه مرز کشورها نیست.
پدرم جواب داد
بله عزیزم اما آنها مستقل هستن.
البته پدرم توضیحاتی داد و من بسیاری از آنها را درک و متوجه نشدم.
به پدرم گفتم آنها هم فارس هستند!
پدرم گفت نه آنها تورک هستند.
گفتم مثل ما!؟
گفت بله
گفتم فارسی بلد هستند!؟
گفت نه نه.
گفتم پس آنها چطوری درس میخوانند؟
پدرم گفت #تورکی
تعجب کردم_مگر میشود
ازپدرم پرسیدم پس ما چرا تورکی درس نمیخوانیم؟
پدرم جوابی نداشت
تنها سکوت.
در ذهن خود پایتخت کشورها را مرور میکردم.
ناگهان باخود اندیشیدم و گفتم مگر یک خط سیاه(مرزی)چقدر قدرت دارد که یکسوی خط میتواند تورکی درس بخواند
و سوی دیگر نه!؟
موضوع جالبی بود.
فردای آنروز از معلممان پرسیدم که چرا ما #تورکی درس نمیخوانیم!؟
جواب معلم این بود:
#زبان_فارسی زبانی کامل و عامل اتحاد #ایرانی هاست
🔴"تورک سسی"
https://telegram.me/turk_sesi2