توت فرنگی🍓آهنگ های شاد کودکانه
6.66K subscribers
2.08K photos
3.68K videos
116 files
2.23K links
👈اینستاگرام:
bit.ly/2PpdpWh

👈نظر، همکاری، سفارش محصول:
@tootfarangi_t

👈اطلاع از محصولات:
@tootv

👈ارسال عکس و کلیپ و مسابقه:
@clipo_ax

👈تبلیغات:
@toot_v

👈مشاوره کودک وخانواده:
@karshennas

👈خرید:
www.tootfarangi.net
👈تلفن:
09336314154
Download Telegram
#داستانک🍓

#آرامش_در_حضور_دیگران!

زن و مرد، دعواشون شد! باهم قهرن!
باهم حرف نمیزنن! حتی به هم نگاه هم نمیکنن!

صدای زنگ تلفن:
زن گوشی رو برمیداره. مردمیشنوه که دوستای زن به دورهمی دعوتش کردن!
مردباخودش فکر می کنه: کاش همین الان قبول کنه و بره، تا چندساعتی تنها باشم فکر کنم!

صدای زنگ تلفن:
مرد گوشی رو برمیداره. زن میشنوه که دوستای مرد برای دیدن فوتبال دعوتش کردن!
زن با خودش فکر میکنه: کاش قبول نکنه. کاش نره. کاش همین الان بیاد پیشم و بگه: میدونم ازم دلخوری. واسة همین نمیرم تاباهم باشیم و اگه ناراحتت کردم از دلت در بیارم.

⚜️مردها برای آروم شدن نیاز به خلوت دارن.
⚜️زنها برای آروم شدن نیاز به حمایت.

🍓مطالب آموزشی و تربیتی در مجله خانواده توت فرنگی
🌐 http://goo.gl/JbEX6z

👈دانلود اپلیکیشن توت فرنگی
🍓 goo.gl/xMHEg3


🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓
#نوستالژی 📕📚
دوران مدرسه ی ما کتاب جلد کردن یک تخصص ویژه در حد فوق دکترا محسوب میشد! اصلا این مقوله در شبهای منتهی به اول مهر برای خودش یک رخداد عظیم فرهنگی اجتماعی بود و آداب و مناسک خاص خودش را داشت... حرفه ای تر ها حتی دفتر چل برگ را هم به تمیزی کتاب جلد میکردند، آه خدای من! میدانم که شما نسل جدیدی ها باور نمیکنید!... وقتی وردست مادرمان مینشستیم و چسب شیشه ای براش میکندیم، آن لحظاتی که کتاب را نود درجه نگه میداشتیم خیلی حساس و نفس گیر بود !... دستمان میلرزید و مثل جراح ها عرق سرد مینشست به پیشانی مان!... امان از آن لحظه ای که عمل جراحی تمام میشد و کتاب مث آدمی که چوب توو آستینش کرده اند جلدهاش عینهو پرنده باز میماند!...
اگر عاطفه ی مادری نبود بی شک زنده نمیماندیم!... چه دورانی داشتیم...

#محسن_باقرلو

مطالب آموزشی و تربیتی در مجله خانواده توت فرنگی
🌐 http://goo.gl/JbEX6z

👈دانلود اپلیکیشن توت فرنگی
🍓 goo.gl/xMHEg3


🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓

💎موقع عصر مرد از سرکار به خانه آمد
چشمش به نامه ای که همسرش از قبل برای امتحانش نوشته افتاد و شروع به خواندن کرد:
من دیگه ازین زندگی خسته شدم ومی خواهم جدا بشوم والان هم خونه بابام میمونم تا دادخواست طلاقمو بفرستم

همسرش درحالی که زیر میز مخفی شده تا عکس العمل شوهرش را ببیند

متوجه می شود مرد گوشیش از جیبش درآورد و زنگ زد و شروع به حرف زدن کرد گفت:
سلام عزیرم خوبی من تازه رسیدم
زنم رفته خونه باباش ومن از شرش راحت شدم آماده باش تا ده دقیقه دیگه میام پیشت عشقم
گوشی را گذاشت توی جیبش و از خونه بیرون رفت

زن با عصبانیت از زیر تخت اومد بیرون داشت از شدت عصبانیت می ترکید چشمش به برگه یی افتاد که شوهرش با خط بررگ نوشته پاهات از زیر تخت معلومه من رفتم نون بگیرم...😄

🍓مطالب آموزشی و تربیتی در مجله خانواده توت فرنگی
🌐 http://goo.gl/JbEX6z

👈دانلود اپلیکیشن توت فرنگی
🍓 goo.gl/xMHEg3


🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓

💎 پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید،چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: «باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می خورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.
اما کودک چهارساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: «پسرم، داری چی می سازی؟»
پسرک هم با ملایمت جواب داد: «یک کاسه چوبی کوچک، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.» و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن و ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک می بینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار میدهند.

🍓مطالب آموزشی و تربیتی در مجله خانواده توت فرنگی
🌐 http://goo.gl/JbEX6z

👈دانلود اپلیکیشن توت فرنگی
🍓 goo.gl/xMHEg3


🍓 @tootfaranginet
#داستانک 🍓

روزی حضرت سلیمان (ع) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد، سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت، سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید.

و داستان او را پرسید مورچه گفت : ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد.

و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.

سلیمان به مورچه گفت : وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای ؟

مورچه گفت آری او می گوید : «ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن»


🍓مطالب آموزشی و تربیتی در مجله خانواده توت فرنگی
🌐 http://goo.gl/JbEX6z

👈دانلود اپلیکیشن توت فرنگی
🍓 goo.gl/xMHEg3


🍓 @tootfaranginet
👌👌 #داستانک

#امشب_شب_آرزوهاست😍

زنی در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که به چراغ داد، طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد! زن پرسید: غول جان، حالا میتونم سه تا آرزو بکنم؟؟؟ غول جواب داد: نه خیر!!! دوره و زمانه عوض شده و به علت مشکلات اقتصادی و رقابتهای جهانی بیشتر از یه آرزو اصلا صرف نداره! زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت: همینه که هست! حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت: اوکی من دلم میخواد توی خاور میانه صلح برقرار بشه؛ بعد از جیبش یه نقشه جهان را بیرون آورد و گفت: نگاه کن. این نقشه را میبینی؟ این کشورها را میبینی؟ اینها... این و این و این و این و این … و این یکی و این! من میخوام اینا به جنگهای داخلی شون و جنگهایی که با هم دارند خاتمه بدن و صلح کامل توی این منطقه برقرار بشه و کشورهای متجاوز و مهاجم نابود بشن. غول نگاهی به نقشه کرد و گفت: ما رو گرفتی؟ این کشورها بیشتر از هزاران ساله که با هم میجنگند. من که فکر نمیکنم هزاران هزار سال دیگه هم دست بردارن و بشه کاریش کرد. درسته که من توی کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدرها. یه چیز دیگه بخواه. این یکی محاله.
زن یه مقدار فکر کرد و بعد گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل امو ملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه. مردی که بتونه غذا درست کنه و توی کارهای خانه مشارکت داشته باشه. مردی که صادق باشه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال و اخبار نگاه نکنه! ساده تر بگم، یه شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم😐😑
🔴امشب شب آرزوهاس... توی آرزوهاتون بیشتر دقت کنید! یه چیز نشد نخواین خدایی!😂😂😂
@tootfaranginet
#داستانک🍓
🔴آنقدر شور بود که خان هم فهمید!!
در زمان های نه چندان دور هر روستایی صاحبی داشت. روستاها مانند کالاهای دیگر خرید و فروش میشدند. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به صاحب روستا که به اون خان میگفتند بدهند. یکی از روستاها صاحبی داشت که به او قلی خان میگفتند. نه زحمتی میکشید و نه کاری میکرد و همه ی مردم از زورگویی هایش ناراضی بودند. قلی خان آشپزی داشت که شب و روز برایش غذا میپخت. آشپز بدی نبود اما چون از کار های خان و ستمکاری های اون ناراحت بود توجهی به درست پختن نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت بدطعم بود اما خان هیچ اعتراضی نمیکرد و اطرافیانش هم گرچه میدانستند غذاها بد هستند اما از ترس خان چیزی نمیگفتند. یک روز که آشپز باشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز باشی اول تصمیم گرفت که سنگ نمک را در بیاورد اما وقتی به این فکر افتاد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمی دیگر گرفت که خودش را به زحمت نیندازد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره بزرگی نشستند... هر کس با بی میلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد. قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار متوجه موضوعی شده باشد، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده؟
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند از جواب آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد کشید: خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.
قلی خان گفت: یعنی غذا همیشه بد بوده و من نفهمیدم؟؟
یکی دیگر گفت: بله قربان!!
قلی خان که اصلا تحمل حرف های توهین آمیز دیگران را نداشت چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنهارا از خانه اش بیرون کرد و گفت : به من میگویید نفهم؟
بعد به آشپز گفت: دیگر به این ها غذا نده.
و نشست و بقیه غذا را تا ته خورد.
از آن به بعد هنگامی که کسی در انجام کار های نادرست و استفاده نابه جا از موقعیت ها زیاده روی کند، تا جایی که ساکت ترین آدم ها را هم به اعتراض در آورد از این ضرب المثل استفاده میکنند😂😂.
🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓
کفش خریدن ملا👞👞

ملانصرالدین برای خرید کفشِ نو راهی شهر شد. در راسته ی کفاشان مغازه های زیادی بود. مغازه دار کفش های زیادی به ملا نشان داد، حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا از میان آن ها یک جفت انتخاب کند. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان می کرد اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد.
از میان دهها جفت کفش چیده شده، ملا ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. کفش ها درست اندازه ی پایش بودند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. از فروشنده پرسید: قیمت این کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور ممکن است؟ مرا مسخره می کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این ها کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!


💟مطالب آموزشی و تربیتی در مجله خانواده توت فرنگی
💎 http://goo.gl/JbEX6z

👈 اپلیکیشن توت فرنگی همینک در Google Play
goo.gl/Q9eok5



🍓 @tootfaranginet
😒گمان بد...
#داستانک🍓
#زود_قضاوت_نکنیم....
👈مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند و خودش برای شکار بیرون رفت، و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس می کند و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد و او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.

⚠️قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيد تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید.


🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓

امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یك سؤال مطرح كرده بود! سؤال این بود:شما چگونه مى‌توانید مرا متقاعد كنید كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً یك ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنویسند، به غیر از یك دانشجوى تنبل که تنها 10 ثانیه طول كشید تا جواب را بنویسد!
چند روز بعد كه استاد نمره‌هاى دانشجویان را اعلام كرد،آن دانشجوى تنبل بالاترین نمره كلاس را گرفته بود!!
او در جواب فقط نوشته بود :«كدام صندلى؟!»
نتیجه:مسائل ساده را پیچیده نكنید!

#گابریل_گارسیا_مارکز

این کانال پر از کلیپ و آهنگ های کودکانست
🍓 goo.gl/k6SyuW

👈 اپلیکیشن توت فرنگی همینک در Google Play
goo.gl/Q9eok5


👈جهت اطلاع از محصولات و نحوه خرید
@tootv

🍓 @tootfaranginet
#داستانک 🍓

پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.

یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.

💟مطالب آموزشی و تربیتی در مجله خانواده توت فرنگی
💎 http://goo.gl/JbEX6z

این کانال پر از کلیپ و آهنگ های کودکانست
🍓 goo.gl/k6SyuW

👈 اپلیکیشن توت فرنگی همینک در Google Play
goo.gl/Q9eok5


👈جهت اطلاع از محصولات و نحوه خرید
@tootv

🍓 @tootfaranginet
#داستانک

یک روز صبح سرد در سرمای شديد اتريش من کودکی 8 ساله بودم. لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم، خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود من و خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
من برادر بزرگتر بودم. مادرم از سرطان سینه رنج میبرد،تا اینکه آنروز صبح نفس کشیدنش کم شد، اشک در چشمانش جمع شد، نمیدانست با ما چه کند، سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل، مادرشان هم که اکنون رو به مرگ است، دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی، من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم، سریع بلند شدم تا دکتری بیاورم، نزدیک ترین شفاخانه به خانه من شفاخانه ای بود که دکترانش یهودی بودند، رفتم التماسشان کردم.
می‌خندیدند و می‌گفتند به پدرت بگو بیاید تا یک دکتر با خود ببرد، آنقدر التماس کردم آنقدر گریه کردم که تمام صورتم سرخ بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت.
چند دوا که نمیدانستم چیست از آن جا دزدیدم و دویدم، آن هاهم دنبال من دویدند، وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند، دستانم لرزید و برادر کوچکم گفت مادر نفس نمیکشد آدلف!

شل شدم، دوا ها افتاد آرام آرام به سمتش رفتم، وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.

یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند، آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم، وقتی بعد چند روز آزاد شدم دیدم خواهرو برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند. همسایه مادرم را خاک کرده بود، دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم، کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود، چه زمستان چه بهار چه ... وقتی رهبر آلمان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان شفاخانه مونیخ بود. سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند، اما هم اکنون من رهبر کشور آلمان بودم، التماسم میکردند، دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند، تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم، من هم به اون ها گفتم من هم مادر داشتم، آنقدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود...!!! با کودکان به مهربانی رفتارکنیم، آنان ازما الگو میگیرند!
🍓 @tootfaranginet
#داستانک 🍓
#مادر_باکلاس

کنارم یک مادر ژاپنی نشسته وبچه 4 ساله‌اش به زور سرسره را بالا می‌رود وآن بالا قبل از سر خوردن زمین می‌خورد ومن با حالتی نگران از جا خیز برمیدارم تا او را بگیرم،به من اشاره میکند که بمانم وسراغش نروم!

بچه چند بار دیگر زمین میخورد تا بالاخره موفق به سر خوردن میشود ،مادر به من نگاهی میکند وبا نرمی می‌گوید :”حل شد .او بزرگ شد!”

از او می‌پرسم این رفتار همیشگی شماست،با سر تکان دادن مخصوص ژاپنی میگوید:”دقیقا وهمیشه!”

می‌گویم نگران دلخور شدن فرزندت برای زخمهایی که میخورد وفردا بابتش گله میکند نیستی، میگوید:
“فقط احمق‌ها برای استقلال پیدا کردن از دیگران تشکر نمی‌کنند!”
سهیل رضایی

🍓 @tootfaranginet
#داستانک

سیب

دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»

دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!»

مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.
🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓
روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.

💟مطالب آموزشی و تربیتی در مجله خانواده توت فرنگی
💎 http://goo.gl/JbEX6z

این کانال پر از کلیپ و آهنگ های کودکانست
🍓 goo.gl/k6SyuW

👈 اپلیکیشن توت فرنگی همینک در Google Play
goo.gl/Q9eok5


👈جهت اطلاع از محصولات و نحوه خرید
@tootv

🍓 @tootfaranginet
#داستانک_طنز
از خانمی پرسیدند: شنیدیم پسر و دخترت ازدواج کردن، از زندگیشون راضی هستن؟ خوشبختن؟
خانم جواب داد: الحمدلله دخترم زندگی خوبی پیدا کرده! همونی که من همیشه براش آرزو می‌کردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمیزنه. صبحانه رو توی رختخواب می‌خوره. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می‌خوابه. عصرها هم با دوستاش گردش میره و شب هم تفریح میکنن یا سینما میرن یا پای تلویزیون خودشونو سرگرم می‌کنن. دامادم هم با داشتن چنین زنی خوشبخته و راضیه از زندگیش!

پرسیدن: وضع پسرت چطوره؟ اونم خوشبخته؟؟
گفت: اوه اوه! خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه! بلا به دور، یک زن تنبل و وارفته‌ای داره که انگار خونه شوهرو با تنبل خونه اشتباه گرفته! دست به سیاه سفید که نمیزنه. خانوم اصرااار داره که صبحانه رو تو رختخواب بخوره. تا لنگ ظهر دهن دره میره. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خونه بیرون می‌روه و تا نصفه شب مشغول گردش و تفریحه. اهل زندگی نیس که.. با وجود این، تو فکرشو بکن پسر من خوشبخته؟ بمیرم براش!
🔴پیام اخلاقی: مادرشوهر عزیزم آنچه برای دخترت میپسندی برای من، که عروس گلت هستم، هم بپسند! والا....
#زنگ_تفریح_توت_فرنگی
#خنده_طوری

🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓
#طنز_تلخ
داستان واقعی، عبرت آموز همه بخونید و یاد بگیرید!

یه زنی میگفت: فهمیدم شوهرم با یه دختری تو تلگرام پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی). پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن!!!! شوهرم هم اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده). یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم یه سیم کارت ایرانسل برای خودم خریدم و یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم (ابو القعقاع). تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم:
این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو تلگرام ببینم گردنتو در جا میزنم...
خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، تلگرام، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو حال خونمون و میگه اذان عصرو کی میگن!
خدا شاهده هدایتش کردم 😁😂

🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓

روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند،
همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند.
پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند.
پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت:
«به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم،
دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد
دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد:
«یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»

حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است.!.
🍓 @tootfaranginet
#داستانک🍓
#طنز_طوری
کلاه ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻠﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ...
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ،
ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ!!
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﺩ...
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭ ﮐﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﻨﺪ...
ﻟﺬﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩ، ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﮐﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ.

ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻧﻮﻩ ﺍﻭ ﻫﻢ ﮐﻼﻩ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺪ.
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ تأﮐﯿﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﺪ.

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺬﺷﺖ، ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻥ ﺳﺮﺵ ﮐﺮﺩ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭ ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ...
ﻭﻟﯽ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﺁﻣﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
🍓 @tootfaranginet
#داستانک
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟
يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟

ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود..

🍓 @tootfaranginet