🔱كلينيك روانشناختى توحيد🔱
10K subscribers
3.69K photos
1.26K videos
414 files
1.03K links
مدير و مؤسس دكتر امير كشاورز

دريافت نوبت
توحيد
03191011525
هشت بهشت غربي
32687630

اينستاگرام ما:
Www.instagram.com/markaz_moshavereh_tohid
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#عشق_يعنى_❤️
چقدر قشنگ است آدم اسمش را از زبان کسی که دوستش دارد بشنود.
@Tohidclinic

I'm callin' U 🎶🎵

به قلم زيباى #فهيم_عطار
🆑 @fahimattar
🔱كلينيك روانشناختى توحيد🔱
به نظرم دو واحد اجبارى "مقاومت مصالح "بايد گذاشت تنگ وصايا و تنظيم خانواده و جفت گيرى.. 👇🏻👇🏻👇🏻
یک مبحث قشنگی در علم مقاومت مصالح وجود دارد به اسم نقطه‌ی تسلیم خلاصه‌اش این است که مواد و مصالح زیر بار فشار وارده تا حدی خاصیت الاستیک دارند. یعنی خم می‌شوند اما بعد از برداشتن بار، دوباره برمی‌گردند به حالت اولشان. اما وقتی فشار از آن حد معین گذشت، مصالح رفتارشان پلاستیک می‌شود. در واقع تسلیم فشار می‌شوند و حتی بعد از برداشتن بار، دیگر به حالت و شکل و شمایل اول برنمی‌گردند. حالت رقت‌باری به خودشان می‌گیرند. درست مثل آدم‌ها که نقطه‌ی تسلیم دارند. تا یک جایی راحت می‌شود بارگذاری‌شان کرد. بيچاره ها آخ نمی‌گویند و بعد برمی‌گردند به شکل اول. اما وقتی رسیدند به نقطه‌ی تسلیم‌شان....مثل آدمی که افتاده توی باتلاق و دست و پا نمی‌زند و راحت می‌شود سانت به سانت فرو رفتنش در لجن را تماشا کرد. نکته‌ی جذاب ماجرا این است که آدم‌ها هم مثل مس و فولاد و حلبی، رفتارشان قابل پیش‌بینی است و می‌شود برد روی نمودار. خیلی هم راحت می‌شود فهمید نقطه‌ی تسلیم‌شان کجاست. می‌شود فهمید تا کجا باید بار گذاشت و کجا باید طرف را ول کرد به حال خودش تا پلاستیک و تسلیم نشود...

به نظرم دو واحد اجباری مقاومت مصالح باید گذاشت تنگ وصایا و تنظیم خانواده و جفت‌گیری و اخلاق یک و دو و الخ. برای همه‌ی رشته‌ها. حتی کسانی که مترجمی سواحیلی می‌خوانند. تلفات روحی جامعه کم می‌شود. آدم‌ها یاد می‌گیرند چطور با هم رفتار کنند. چقدر فشار بیاورند. کی فشار ندهند. کجا فشار بدهند تا آدم‌های دیگر الاستیک باقی بمانند و دوباره بتوانند به نهاد خودشان برگردند...
🕊🕊
꧁توحيد꧂
‌‌‌‌‌‌‌
#فهيم_عطار
برو دنبال دلت💕
یک روز صبح از خواب بیدار شده و خمیازه کشیده و از پنجره بیرون را نگاه کرده به دوست‌دخترش گفت که من دیگه نمی‌رم سر این کار. خسته‌ام. دوست‌دخترش هم نگاهش کرده و گفته اگه خوشحال‌تری، همین کار رو بکن. و دو نفرشان تا لنگ‌ظهر خوابیدند...

#فهيم_عطار
متن كامل🔻
#فهيم_عطار

امروز سومین دوشنبه‌ی ماه جولای است. سومین دوشنبه‌ی ماه جولای را گذاشته‌اند روز جهانی بغل کردنِ فرزند. چرایش مهم نیست. مهم این است که من مثل مسعود بهنودم و با هر شخص و مکان و حادثه و عارضه‌ای خاطره دارم. با این هم خاطره دارم. این یک خاطره‌ام را هم بگویم و بروم ردِ کارم. سال شصت و چهار کمپلو زندگی می‌کردیم. یک بار از مدرسه پیاده برمی‌گشتم خانه. یک کوچه را اشتباهی پیچیدم و گم شدم و سر از ته کمپلو درآوردم. چهار تا بچه‌ی الدنگ که از فرط بیکاری داشتند روی تنه‌ی درخت آکالیپتوس، جعفر و قلب و عزیزم حکاکی می‌کردند، دوره‌ام کردند. یکی‌شان انگشتش را گذاشت زیر چانه‌ام و گفت: "ولک، بچه ئی محلی؟". طبعا بچه‌ی ئی محل نبودم. من هم گفتم: "نه، بچه‌ی ئو محلم". توی کمپلو، بچه‌ی ئی محل نبودن دلیل کاملا منطقی برای دعوا بود. بابت همین هم دعوای‌مان شد. دعوا که نه. آن‌ها چهار نفر بودند و من یک نفر. بیشتر آن‌ها زدند و من بیشتر خوردم.
ده دقیقه بعد یک پیرمرد با چهار تا کیسه انگور رد شد و واسطه شد و با پا جدای‌مان کرد و دعوا را خاتمه داد. من هم با شمایلی اوراق و پاره برگشتم خانه. مادرم در را باز کرد و وضع و روزم را دید و خودش ماجرا را فهمید. اصولا مادرم یا باید با کف دست می‌کوباند توی لپش و می‌گفت: "یا جده‌ی سادات، چی شدی؟". یا داد می‌زد و فرید‌مان را صدا می‌کرد و می‌گفت: "فرید، کجایی؟ بیا که داداشت رو کشتن." یا حالا هر عکس‌العمل کلیشه‌ا‌ی دیگری. اما به جای این‌ حرف‌ها فقط من را مثل یک رودخانه‌ی آرام بغل کرد و صورتم را چسباند به خودش و فشارم داد. بدون این‌که یک کلمه حرف بزند. و بعد از هزار سال، این واضح‌ترین و قشنگ‌ترین بغل‌کردنی بود که یادم مانده است.
همه‌ی این‌ها را گفتم که از قافله‌ی بهنود عقب نیفتم. خودِ مادرم هم یادش نیست لابد که آن روز چه لطف بزرگی در حق من کرده و کلیشه با ماجرا برخورد نکرده است. این را سومین دوشنبه‌ی جولای نوشتم صرفا برای مادرم. برای رودخانه‌ی آرام زندگی. دمت گرم، چسبید...
ازدواج پروين اعتصامى و محمدعلى كلى!

یک رفیقی دارم که عاشق گل و گیاه و دار و درخت است. سه ماه پیش افتاده بود به جان گلدان‌های حیاط خانه‌اش. قلمه‌های رز را کرده بود توی خاک. خاک‌شان را عوض کرده بود. پیوند زده بود. تکثیر کرده بود. و خلاصه حیاتِ حیاط را کن‌فیکون کرده بود. دم غروبی یک کاکتوس مکزیکی و یک شاخه یاس شیرازی مانده بود روی دستش. نگاه کرده و دیده که فقط یک گلدان برایش باقی مانده است. بعد هم حوصله‌اش نکشیده تا یک گلدان دیگر بخرد. به هر حال آدم‌های عاشق هم ممکن است یک وقت‌هایی خسته شوند. بعد زیر لب گفته به جهنم و هر دو تایشان را کاشته توی همان یک گلدان باقی‌مانده. یک یاس شیرازی و یک کاکتوس مکزیکی. سینه به سینه. ترکیب غریبی بوده. انگار که مثلا محمد‌علی کلی با پروین اعتصامی ازدواج کند. یک ماه که گذشته، حال هر دو تایشان خراب شده. یکی‌شان هفته‌ای یک روز آب می‌خواسته. آن یکی استسقاء داشته و دائم طلب آب می‌کرده. یکی‌شان آفتاب مستقیم می‌خواسته. آن یکی دائم ویار سایه داشته. کاکتوس دلش می‌خواسته پهن بشود و یله بدهد. یاس دلش می‌خواسته مثل میمون از دیوار حیاط بکشد بالا و ببیند آن‌جا چه خبر است. کاکتوس همش بهانه‌ی توی خانه را می‌گرفته. یاس دائم غرِ هوای آزاد را می‌زده. خلاصه این‌که بعد از یک ماه، رفیقِ ما دیده که هر دو نفرشان خموده شدند و حال و حوصله و رمق ندارند و رنگشان پریده. یک جورهایی بدن‌شان بوی " گند بزنند به این گلدون" گرفته است.
رفیق من هم فارسی بلد است، هم انگلیسی و از این دو تا بهتر، زبان نباتی. رفته یک گلدان جدید خریده و جدای‌شان کرده. هر کسی سیِ خودش. یکی‌شان کنار دیوارِ آفتاب‌گیر و هفته‌ای هفت روز آب. آن یکی هم پشت پنجره و هفته‌ی یک بار یک جرعه آب. دیشب رفته بودیم خانه‌شان. حال هر دو نفرشان خوب بود. یاس و کاکتوس. یاس کشیده بود بالا. کاکتوس پت و پهن شده بود. سبز شده بودند و هزار شاخه‌ی جدید ازشان زده بود بیرون. در واقع درکِ بهار کرده بودند. بهتر از همه این‌که ترکیب جداگانه‌شان خانه را کرده بود بهشت مصور. یاس شیرازی خوشحال. کاکتوس مکزیکی خوشحال. خدای حیاط خوشحال‌تر. خلاصه این‌که چه خوب که محمد‌علی و پروین با هم ازدواج نکردند. وگرنه نه پروین شعرهای قشنگ می‌گفت و نه محمد‌علی می‌توانست با مشت، جلوبندیِ جو فریزر را پائین بیاورد. لزوما که ترکیب چیز‌های خوب، نتیجه‌ی خوب نمی‌دهد.
#فهيم_عطار

🆔@Tohidclinic