#داستان_شب 🌙
یکی از واحدهای ارتش سوییس در یکی از مانورهای کوهستانی گم شده بود و ناامیدانه در کوههای آلپ سرگردان بود.
هوا سرد بود. ذخیره غذای گروه کم و محدود بود. ناگهان، یکی از اعضا نقشه منطقه را در کوله خود پیدا کرد.
آنها نقشه را دنبال کردند و به اقامتگاه اولیه باز گشتند.
آنها از مرگ نجات یافتند. وقتی نقشه را به فرمانده خود نشان داند، او متعجب شد و پرسید که چگونه با چنین نقشهای راه را پیدا کردهاید؟
نقشه مربوط به کوههای آلپ نبود، بلکه مربوط به کوههای پیرنه بود.
آنها راه خود را با پیروی از یک نقشه غلط پیدا کرده بودند.
اگر آن نقشه را نمییافتند، ساعتها و روزها به امید اینکه گروههای نجات آنها را خواهند یافت، در جای خود میماندند. اما آنها با دیدن نقشه راه افتادند.
اغلب اوقات بهتر است حتی با نقشه غلط راه بیفتیم و به دنبال راه نجات بگردیم تا اینکه به امید رسیدن نیروی کمکی در جای خود متوقف شویم و از گرسنگی بمیریم.
وقتی از همهچیز ناامید هستید، دست به کاری بزنید.
آنها که در رودخانه قایق سواری کردهاند، میدانند بیشترین حالت پایداری قایق، نه در سکون، بلکه در هنگام حرکت کردن و پارو زدن ایجاد میشود. شاید این گفته بر خلاف تصور عمومی و غریزهمان باشد، اما در درستی آن تردیدی نیست.
✍روبرت گانتر
@TITR_GHARB
یکی از واحدهای ارتش سوییس در یکی از مانورهای کوهستانی گم شده بود و ناامیدانه در کوههای آلپ سرگردان بود.
هوا سرد بود. ذخیره غذای گروه کم و محدود بود. ناگهان، یکی از اعضا نقشه منطقه را در کوله خود پیدا کرد.
آنها نقشه را دنبال کردند و به اقامتگاه اولیه باز گشتند.
آنها از مرگ نجات یافتند. وقتی نقشه را به فرمانده خود نشان داند، او متعجب شد و پرسید که چگونه با چنین نقشهای راه را پیدا کردهاید؟
نقشه مربوط به کوههای آلپ نبود، بلکه مربوط به کوههای پیرنه بود.
آنها راه خود را با پیروی از یک نقشه غلط پیدا کرده بودند.
اگر آن نقشه را نمییافتند، ساعتها و روزها به امید اینکه گروههای نجات آنها را خواهند یافت، در جای خود میماندند. اما آنها با دیدن نقشه راه افتادند.
اغلب اوقات بهتر است حتی با نقشه غلط راه بیفتیم و به دنبال راه نجات بگردیم تا اینکه به امید رسیدن نیروی کمکی در جای خود متوقف شویم و از گرسنگی بمیریم.
وقتی از همهچیز ناامید هستید، دست به کاری بزنید.
آنها که در رودخانه قایق سواری کردهاند، میدانند بیشترین حالت پایداری قایق، نه در سکون، بلکه در هنگام حرکت کردن و پارو زدن ایجاد میشود. شاید این گفته بر خلاف تصور عمومی و غریزهمان باشد، اما در درستی آن تردیدی نیست.
✍روبرت گانتر
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
پادشاهی برای انتخاب وزیری جوان، مسابقاتی را بین جوانان برگزار نمود؛ دو جوان به مرحله نهایی رسیدند؛ مسابقه آنان به این شکل بود پادشاه هر روز پنج نخ ماهیگیری به آنان میداد و آنها باید ده روز از دریاچه ماهی میگرفتند؛ کسی که در انتهای ده روز ماهی بیشتری میگرفت به عنوان برنده مسابقه انتخاب میشد.
جوان اول که بسیار پر انرژی و باهمت بود از همان ابتدا برای نخها قلاب تهیه و به آنان وصل نمود، سپس ساعتی را به دنبال طعمه برای قلابها میگذارنید و سر انجام قلابهایی که ساخته بود را برای ماهیگیری به دریاچه میانداخت؛ او اینگونه هر روز با هر قلاب چند ماهی میگرفت.
اما جوان دیگر پس از دریافت نخها، ساعتی به کلبهای میرفت و بعد از آن به امور دیگر زندگی خود میپرداخت!
روز نهم بود و کمکم همه به این نتیجه رسیده بودند که جوان اول برنده مسابقه میشود زیرا جوان دوم تا آن لحظه هیچ ماهی نگرفته بود!
جالب آنکه روز نهم، جوانِ دوم در شهر راه افتاد و تمام مردم شهر را به ضیافت مهمانیِ فردا که روز آخر مسابقه بود با حضور جناب پادشاه دعوت نمود!
روز پایانی مسابقه بود، جوان اول که آثار خوشحالی در چهره او پیدا بود طبق معمول با نخها، قلاب ماهیگیری ساخت و به سمت دریاچه رفت؛
جوان دوم پس از ساعتی از کلبه بیرون آمد؛ همه شگفت زده شدند! او همراه خود تور ماهیگیری بیرون آورد! او با نخهایی که هر روز میگرفت تور ماهیگیری درست کرده بود! سپس به قسمتی از دریاچه رفت که رودخانهای به آن وارد میشد و تور خود را به گونهای جلو مسیر ورودی رودخانه بست که هیچ ماهیِ متوسط و بزرگی نمیتوانست از آن عبور کند و ماهیان در تور او گرفتار میشدند.
هر نیمساعت، تور جوان دوم مملو از ماهیان بزرگ میشد؛ در تور او در همان مرتبه اول به اندازه تمام ده روز جوان اول ماهی گرفتار شد!او در پایان روز دهم چند هزار ماهی بزرگ صید کرده بود
همه از هوش او شگفت زده شده بودند؛ چرا که طی این مدت، او نه تنها به کارهای روز مره خود هم پرداخته بود بلکه همه مردم و پادشاه را به ضیافت ماهیِ تازه دعوت کرده بود!
پادشاه از ذکاوت او بسیار خوشحال شد به خصوص آنکه جوان تور را طوری بافته بود که فقط ماهیان بزرگ در آن گرفتار میشدند و ماهیان کوچک میتوانستند از سوراخهای تور عبور کنند و وارد دریاچه شوند تا در دریاچه رشد نمایند؛ همچنین از این مسئله خوشحال بود که جوان، بزرگ فکر کرده بود و ماهیان دریاچه را برای مردم قرار داده است.
پادشاه او را به عنوان وزیر خود معرفی نمود و به او توصیه کرد از جوان دیگر در کارها کمک بگیرد.
✍پێگەی هەواڵنێری تیتری غەرب
🆔@TITR_GHARB
پادشاهی برای انتخاب وزیری جوان، مسابقاتی را بین جوانان برگزار نمود؛ دو جوان به مرحله نهایی رسیدند؛ مسابقه آنان به این شکل بود پادشاه هر روز پنج نخ ماهیگیری به آنان میداد و آنها باید ده روز از دریاچه ماهی میگرفتند؛ کسی که در انتهای ده روز ماهی بیشتری میگرفت به عنوان برنده مسابقه انتخاب میشد.
جوان اول که بسیار پر انرژی و باهمت بود از همان ابتدا برای نخها قلاب تهیه و به آنان وصل نمود، سپس ساعتی را به دنبال طعمه برای قلابها میگذارنید و سر انجام قلابهایی که ساخته بود را برای ماهیگیری به دریاچه میانداخت؛ او اینگونه هر روز با هر قلاب چند ماهی میگرفت.
اما جوان دیگر پس از دریافت نخها، ساعتی به کلبهای میرفت و بعد از آن به امور دیگر زندگی خود میپرداخت!
روز نهم بود و کمکم همه به این نتیجه رسیده بودند که جوان اول برنده مسابقه میشود زیرا جوان دوم تا آن لحظه هیچ ماهی نگرفته بود!
جالب آنکه روز نهم، جوانِ دوم در شهر راه افتاد و تمام مردم شهر را به ضیافت مهمانیِ فردا که روز آخر مسابقه بود با حضور جناب پادشاه دعوت نمود!
روز پایانی مسابقه بود، جوان اول که آثار خوشحالی در چهره او پیدا بود طبق معمول با نخها، قلاب ماهیگیری ساخت و به سمت دریاچه رفت؛
جوان دوم پس از ساعتی از کلبه بیرون آمد؛ همه شگفت زده شدند! او همراه خود تور ماهیگیری بیرون آورد! او با نخهایی که هر روز میگرفت تور ماهیگیری درست کرده بود! سپس به قسمتی از دریاچه رفت که رودخانهای به آن وارد میشد و تور خود را به گونهای جلو مسیر ورودی رودخانه بست که هیچ ماهیِ متوسط و بزرگی نمیتوانست از آن عبور کند و ماهیان در تور او گرفتار میشدند.
هر نیمساعت، تور جوان دوم مملو از ماهیان بزرگ میشد؛ در تور او در همان مرتبه اول به اندازه تمام ده روز جوان اول ماهی گرفتار شد!او در پایان روز دهم چند هزار ماهی بزرگ صید کرده بود
همه از هوش او شگفت زده شده بودند؛ چرا که طی این مدت، او نه تنها به کارهای روز مره خود هم پرداخته بود بلکه همه مردم و پادشاه را به ضیافت ماهیِ تازه دعوت کرده بود!
پادشاه از ذکاوت او بسیار خوشحال شد به خصوص آنکه جوان تور را طوری بافته بود که فقط ماهیان بزرگ در آن گرفتار میشدند و ماهیان کوچک میتوانستند از سوراخهای تور عبور کنند و وارد دریاچه شوند تا در دریاچه رشد نمایند؛ همچنین از این مسئله خوشحال بود که جوان، بزرگ فکر کرده بود و ماهیان دریاچه را برای مردم قرار داده است.
پادشاه او را به عنوان وزیر خود معرفی نمود و به او توصیه کرد از جوان دیگر در کارها کمک بگیرد.
✍پێگەی هەواڵنێری تیتری غەرب
🆔@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
از چرچیل نخست وزیر انگلستان در ایام جنگ جهانی دوم ُ پرسیدند که آیا می دانستی فاتح جنگ خواهی شد؟ پاسخ داد با یک حادثه ساده پی بردم که جنگ را خواهیم برد.
شرکت در جلسهای حیاتی در راس ساعتی معین الزامآور شد. چرچیل میگوید: به علت اشتغال به کارهای دیگر چند دقیقه مانده به جلسه به رانندهام گفتم مرا فوری به محل جلسه برساند. راننده مسیر کوتاه اما ورود ممنوع را انتخاب کرد. وسط خیابان ناگهان افسر راهنمایی و رانندگی قبض جریمه به دست در حین بمباران پیدا شد و دستور توقف داد. راننده گفت: «نخستوزیر است و به جلسه محرمانهای میرود و باید در راس ساعت به جلسه برسد و به همین دلیل از خیابان ورود ممنوع استفاده کردم».
افسر با خونسردی گفت: «هم ماشین و هم نخستوزیر و هم وظیفهام را خوب میشناسم».
چرچیل از افسر میخواهد تا جریمه را به نام او بنویسد اما افسر میگوید: «جریمه متعلق به راننده خاطی است و باید نام وی نوشته شود اما شما میتوانید شخصا پرداخت قبض را بر عهده بگیرید».
با تسلیم قبض، چرچیل دستور دور زدن را به راننده داد چرا که نمیتوانست اجازه دهد در خیابانی که ورود ممنوع است حتی پس از جریمه حرکت داشته باشد، وقتی راننده مشغول دور زدن شد، چرچیل با لبخندی خاص سیگار برگش را روشن کرد و گفت: «جنگ را میبریم ... !!» راننده گفت: «قربان، جریمه شدیم، زیر بمباران ماندیم، به جلسه نمیرسیم، افسر راهنمایی اجازه نداد چند قدم دیگر جلو برویم که به موقع به جلسه برسیم و شما از پیروزی میگویید؟!»
چرچیل پاسخ میدهد: «جنگ را میبریم، چون قانون حاکم است و خیابانهای لندن به رغم بمباران سنگین دشمن با قانون اداره میشود"
@TITR_GHARB
از چرچیل نخست وزیر انگلستان در ایام جنگ جهانی دوم ُ پرسیدند که آیا می دانستی فاتح جنگ خواهی شد؟ پاسخ داد با یک حادثه ساده پی بردم که جنگ را خواهیم برد.
شرکت در جلسهای حیاتی در راس ساعتی معین الزامآور شد. چرچیل میگوید: به علت اشتغال به کارهای دیگر چند دقیقه مانده به جلسه به رانندهام گفتم مرا فوری به محل جلسه برساند. راننده مسیر کوتاه اما ورود ممنوع را انتخاب کرد. وسط خیابان ناگهان افسر راهنمایی و رانندگی قبض جریمه به دست در حین بمباران پیدا شد و دستور توقف داد. راننده گفت: «نخستوزیر است و به جلسه محرمانهای میرود و باید در راس ساعت به جلسه برسد و به همین دلیل از خیابان ورود ممنوع استفاده کردم».
افسر با خونسردی گفت: «هم ماشین و هم نخستوزیر و هم وظیفهام را خوب میشناسم».
چرچیل از افسر میخواهد تا جریمه را به نام او بنویسد اما افسر میگوید: «جریمه متعلق به راننده خاطی است و باید نام وی نوشته شود اما شما میتوانید شخصا پرداخت قبض را بر عهده بگیرید».
با تسلیم قبض، چرچیل دستور دور زدن را به راننده داد چرا که نمیتوانست اجازه دهد در خیابانی که ورود ممنوع است حتی پس از جریمه حرکت داشته باشد، وقتی راننده مشغول دور زدن شد، چرچیل با لبخندی خاص سیگار برگش را روشن کرد و گفت: «جنگ را میبریم ... !!» راننده گفت: «قربان، جریمه شدیم، زیر بمباران ماندیم، به جلسه نمیرسیم، افسر راهنمایی اجازه نداد چند قدم دیگر جلو برویم که به موقع به جلسه برسیم و شما از پیروزی میگویید؟!»
چرچیل پاسخ میدهد: «جنگ را میبریم، چون قانون حاکم است و خیابانهای لندن به رغم بمباران سنگین دشمن با قانون اداره میشود"
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
❖داستان نشاط و شادابی
روزی در هلند که بزرگترین صادرکنندهی گل جهان است، دانشمندان تستی را انجام دادند:
بچههای مهدکودکی را به مزارع گلها بردند، و به آنها گفتند كه در مسیرهایی که بین ردیفهای گل وجود داشت بازی کنند يا راه بروند يا حتی بدوند ولی مواظب باشند كه به گلها صدمه نزنند.
نتيجهی اين آزمون بسيار جالب بود؛ آنها ملاحظه میكنند جاهایی که بچهها در آن بازی کردند، گلها با نشاط تر و شادابتر شدند و زودتر هم رشد کردند! دانشمندان نتیجهی تحقیقاتشان را به دولت هلند اعلام کردند.
دولت هلند بخشنامهای به مهد کودکها داد که هر مهد کودک موظف شد هفتهای یک روز، مهد را تعطيل کرده و بچهها را به مراکز پرورش گل برده و اجازه بدهند تا در آنجا به بازی مشغول شوند. اين كار باعث شد كه محصول گلها به طرز چشمگيری افزايش پيدا كند و كودكان نيز دارای نشاطی مضاعف شدند.
نشاط و شادابی نه فقط انسانها بلکه به تمام موجودات زنده انرژی مثبت میدهد و عشق به زيستن را افزايش میبخشد، و برعكس، محزون بودن، دنبال غم و غصه رفتن باعث پایين آمدن كيفيت زندگی شده و در نتيجه احساس منفی به زندگی افزايش میيابد.
#تیتر_غرب
🆔@TITR_GHARB
❖داستان نشاط و شادابی
روزی در هلند که بزرگترین صادرکنندهی گل جهان است، دانشمندان تستی را انجام دادند:
بچههای مهدکودکی را به مزارع گلها بردند، و به آنها گفتند كه در مسیرهایی که بین ردیفهای گل وجود داشت بازی کنند يا راه بروند يا حتی بدوند ولی مواظب باشند كه به گلها صدمه نزنند.
نتيجهی اين آزمون بسيار جالب بود؛ آنها ملاحظه میكنند جاهایی که بچهها در آن بازی کردند، گلها با نشاط تر و شادابتر شدند و زودتر هم رشد کردند! دانشمندان نتیجهی تحقیقاتشان را به دولت هلند اعلام کردند.
دولت هلند بخشنامهای به مهد کودکها داد که هر مهد کودک موظف شد هفتهای یک روز، مهد را تعطيل کرده و بچهها را به مراکز پرورش گل برده و اجازه بدهند تا در آنجا به بازی مشغول شوند. اين كار باعث شد كه محصول گلها به طرز چشمگيری افزايش پيدا كند و كودكان نيز دارای نشاطی مضاعف شدند.
نشاط و شادابی نه فقط انسانها بلکه به تمام موجودات زنده انرژی مثبت میدهد و عشق به زيستن را افزايش میبخشد، و برعكس، محزون بودن، دنبال غم و غصه رفتن باعث پایين آمدن كيفيت زندگی شده و در نتيجه احساس منفی به زندگی افزايش میيابد.
#تیتر_غرب
🆔@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت:
"مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.
جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد.
اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنینت را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.
اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است.
و تنها یک گناه و آن جهل است.
عارف بزرگ مولانا...
@TITR_GHARB
بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت:
"مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.
جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد.
اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنینت را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.
اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است.
و تنها یک گناه و آن جهل است.
عارف بزرگ مولانا...
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
در زمان ناصرالدین شاه قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می گذراند
پیرمرد یک گاو ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که درآن زمان وضع مالی خوبی بود
روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید
دزد به پیرمرد گفت:
می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم
پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی درشهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند
برای همین قبول کرد
از فردای آن روز پیرمرد شروع به ساختن پل کرد
درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند
روزها تا دیر وقت سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم
پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد
حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد
طوری که بعداز گذشت یک هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی
به دزدگفت پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی
دزد به پیرمرد گفت من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند
پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده!
دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را ازمن بگیر
پیرمرد قبول کرد
و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند
وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن!
پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت
فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت
شدم تنهای تنهای تنها
ضرب المثل خرش از پل گذشت از همین جا شروع شد
برگرفته ازکتاب دزدان قاجار
نتیجه:👇🏻
💢توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می کنی
دوستان عزیز اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلیهارو ازپل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن✋
@TITR_GHARB
در زمان ناصرالدین شاه قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می گذراند
پیرمرد یک گاو ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که درآن زمان وضع مالی خوبی بود
روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید
دزد به پیرمرد گفت:
می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم
پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی درشهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند
برای همین قبول کرد
از فردای آن روز پیرمرد شروع به ساختن پل کرد
درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند
روزها تا دیر وقت سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم
پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد
حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد
طوری که بعداز گذشت یک هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی
به دزدگفت پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی
دزد به پیرمرد گفت من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند
پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده!
دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را ازمن بگیر
پیرمرد قبول کرد
و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند
وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن!
پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت
فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت
شدم تنهای تنهای تنها
ضرب المثل خرش از پل گذشت از همین جا شروع شد
برگرفته ازکتاب دزدان قاجار
نتیجه:👇🏻
💢توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می کنی
دوستان عزیز اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلیهارو ازپل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن✋
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه .
در مجلسی زنانه ، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت : فرگون خانم ! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی ؟
بانوی اول ایران پاسخ داد : ایرانی خدمتکار نمی شناسم !
آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمی کنید ؟!
فرگون زیبا گفت : من نیازی به کمک دیگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آن ها را به خدمت بگیرم . زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیش تری به آن ها نرسد .
زن دیگری می پرسد : مگر پیش تر چه آسیبی دیده اند ؟
فرگون زیبا می گوید دوری ! دوری از شهر و دیارشان ! این بزرگ ترین آسیب است .
آن زن دست به گیسوی فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند .
نامداران ماندگار آنانی اند که سرشتی نیکو و دلی سرشار از مهر دارندگان.
@TITR_GHARB
فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه .
در مجلسی زنانه ، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت : فرگون خانم ! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی ؟
بانوی اول ایران پاسخ داد : ایرانی خدمتکار نمی شناسم !
آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمی کنید ؟!
فرگون زیبا گفت : من نیازی به کمک دیگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آن ها را به خدمت بگیرم . زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیش تری به آن ها نرسد .
زن دیگری می پرسد : مگر پیش تر چه آسیبی دیده اند ؟
فرگون زیبا می گوید دوری ! دوری از شهر و دیارشان ! این بزرگ ترین آسیب است .
آن زن دست به گیسوی فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند .
نامداران ماندگار آنانی اند که سرشتی نیکو و دلی سرشار از مهر دارندگان.
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
راننده تاکسی روی درهای ماشین روکش پلاستیکی شفاف کشیده بود
و زیر پلاستیکها چند عکس و چند بیت شعر گذاشته بود. سالها بود که از این روکشهای پلاستیکی شفاف ندیده بودم. برایم جالب شد و به عکسها با دقت نگاه کردم.
عکس از دو کودک خردسال که احتمالا بچههای راننده بودند که حالا بزرگ شدهاند.
عکس از جوانی راننده که کنار برج آزادی ایستاده بود و لبخند می زد.
و عکسی که تلسکوپ «جیمز وب» از فضا گرفته بود.
از دیدن این آخری تعجب کردم. از راننده پرسیدم:
«ببخشید این عکس را برای چی گذاشتید اینجا؟»
راننده گفت:
«برای اینکه هر وقت دلخورم، هر وقت عجله دارم، هر وقت از زمین و زمان خستهام،
هر وقت عصبانی می شم،
هر وقت دلتنگ می شم،
هر وقت دلم می گیره به این عکس نگاه کنم
و یادم بیاد که چقدر چقدر چقدر دنیا بزرگه و ما چقدر ولمعطلیم.»
با خودم فکر کردم
«من هم باید این عکس را به دیوار اتاقم بزنم، اما اگر این عکس به دیوار اتاقم باشد، چطور می توانم کار کنم؟»
دیدم راننده بغل عکس تلسکوپ فضایی این بیت را نوشته که:
«به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم»
از مجموعه تاکسی
سروش صحت
@TITR_GHARB
راننده تاکسی روی درهای ماشین روکش پلاستیکی شفاف کشیده بود
و زیر پلاستیکها چند عکس و چند بیت شعر گذاشته بود. سالها بود که از این روکشهای پلاستیکی شفاف ندیده بودم. برایم جالب شد و به عکسها با دقت نگاه کردم.
عکس از دو کودک خردسال که احتمالا بچههای راننده بودند که حالا بزرگ شدهاند.
عکس از جوانی راننده که کنار برج آزادی ایستاده بود و لبخند می زد.
و عکسی که تلسکوپ «جیمز وب» از فضا گرفته بود.
از دیدن این آخری تعجب کردم. از راننده پرسیدم:
«ببخشید این عکس را برای چی گذاشتید اینجا؟»
راننده گفت:
«برای اینکه هر وقت دلخورم، هر وقت عجله دارم، هر وقت از زمین و زمان خستهام،
هر وقت عصبانی می شم،
هر وقت دلتنگ می شم،
هر وقت دلم می گیره به این عکس نگاه کنم
و یادم بیاد که چقدر چقدر چقدر دنیا بزرگه و ما چقدر ولمعطلیم.»
با خودم فکر کردم
«من هم باید این عکس را به دیوار اتاقم بزنم، اما اگر این عکس به دیوار اتاقم باشد، چطور می توانم کار کنم؟»
دیدم راننده بغل عکس تلسکوپ فضایی این بیت را نوشته که:
«به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم»
از مجموعه تاکسی
سروش صحت
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
#آتش_بس_زيبا
ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند
هفته منتهی به کریسمس شماری از سربازان آلمانی و انگلیسی با سلام و دست تکان دادن از پشت خاکریز،به همدیگر نزدیک شدند و گویی با هم دشمنی نداشتند.
شب کریسمس جنگ را تعطیل کردند و عملا یک آتش بس نانوشته را به اجرا گذاشتند تا دستکم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.
در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را نیز داشت شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند.
صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند.
آن شب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام خوردند،آواز خواندند و کریسمس را جشن گرفتند،ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت.
چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.
آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و هدیه رد و بدل میکنند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!
دیداری که به دلیل کشته شدن بسیاری از آنها در ادامه جنگ شاید هیچگاه پیش نیامد.
این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود.
سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۲۷ هزار دلار می خرد. پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک" می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش در آمد.
تمام تاريخ عبارتست از؛
جنگ دو سرباز كه همديگر را نميشناسند... و ميجنگند
براي دو نفر كه همديگر را ميشناسند
و نميجنگند...
آتشبس زیبا در کریسمس ۱۹۱۴ لحظهای نمادین از صلح و آدميت را در میان یکی از خشنترین وقایع تاریخ مدرن به نمایش گذاشت.
@TITR_GHARB
#آتش_بس_زيبا
ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند
هفته منتهی به کریسمس شماری از سربازان آلمانی و انگلیسی با سلام و دست تکان دادن از پشت خاکریز،به همدیگر نزدیک شدند و گویی با هم دشمنی نداشتند.
شب کریسمس جنگ را تعطیل کردند و عملا یک آتش بس نانوشته را به اجرا گذاشتند تا دستکم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.
در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را نیز داشت شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند.
صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند.
آن شب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام خوردند،آواز خواندند و کریسمس را جشن گرفتند،ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت.
چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.
آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و هدیه رد و بدل میکنند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!
دیداری که به دلیل کشته شدن بسیاری از آنها در ادامه جنگ شاید هیچگاه پیش نیامد.
این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود.
سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۲۷ هزار دلار می خرد. پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک" می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش در آمد.
تمام تاريخ عبارتست از؛
جنگ دو سرباز كه همديگر را نميشناسند... و ميجنگند
براي دو نفر كه همديگر را ميشناسند
و نميجنگند...
آتشبس زیبا در کریسمس ۱۹۱۴ لحظهای نمادین از صلح و آدميت را در میان یکی از خشنترین وقایع تاریخ مدرن به نمایش گذاشت.
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
داستان هیزم شکن و جنیفر لوپز
#داستانک_طنز
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره.
به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.
@TITR_GHARB
داستان هیزم شکن و جنیفر لوپز
#داستانک_طنز
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره.
به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد سپس
توی اولی هویچ ریخت
در دومی تخم مرغ
و در سومی دانه های قهوه.
بعد از 20 دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ ها را هم در ظرف گذاشت و قهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت...
سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
او پاسخ داد:هویج، تخم مرغ، قهوه.
مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟!
او اینکار را کرد و گفت: نرماند۰
بعد از او خواست تخممرغها را بشکند بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است "آب جوشان" اما هرکدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میرسد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخممرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد.
دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟
تو هویج، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟ به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویج هستم که به نظر محکم میآیم؛ اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانههای قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر میشوی وشرایط را به نفع خودت تغییر میدهی!
@TITR_GHARB
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد سپس
توی اولی هویچ ریخت
در دومی تخم مرغ
و در سومی دانه های قهوه.
بعد از 20 دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ ها را هم در ظرف گذاشت و قهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت...
سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
او پاسخ داد:هویج، تخم مرغ، قهوه.
مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟!
او اینکار را کرد و گفت: نرماند۰
بعد از او خواست تخممرغها را بشکند بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است "آب جوشان" اما هرکدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میرسد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخممرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد.
دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟
تو هویج، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟ به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویج هستم که به نظر محکم میآیم؛ اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانههای قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر میشوی وشرایط را به نفع خودت تغییر میدهی!
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﯾﮏ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﻣﯿﺨﺮﯼ؟!
ﺍﻭ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً ﻋﺰﯾﺰﻡ!
ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻣﺎﻫﯽ 500 ﺩﻻﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ!
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ.
ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ.
ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﺪﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ.
ﭘﺴﺮﮎ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻣﺮﻍ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ! ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﻮﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﻣﯿﺰﺩ ﻣﺰﻩ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﻭﺵ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺁﻧﺠﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺑﻪ 623 ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺸﺼﺪ ﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.
اﻣﺮﻭﺯ KFC ﺩﺭ 124 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﮑﺲ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﻭ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﮐﻨﺘﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﺎﯾﺪ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کند.
@TITR_GHARB
ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﯾﮏ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﻣﯿﺨﺮﯼ؟!
ﺍﻭ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً ﻋﺰﯾﺰﻡ!
ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻣﺎﻫﯽ 500 ﺩﻻﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ!
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ.
ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ.
ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﺪﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ.
ﭘﺴﺮﮎ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻣﺮﻍ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ! ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﻮﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﻣﯿﺰﺩ ﻣﺰﻩ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﻭﺵ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺁﻧﺠﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺑﻪ 623 ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺸﺼﺪ ﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.
اﻣﺮﻭﺯ KFC ﺩﺭ 124 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﮑﺲ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﻭ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﮐﻨﺘﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﺎﯾﺪ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کند.
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
✍پێگەی هەواڵنێری تیتری غەرب
🆔@TITR_GHARB
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
✍پێگەی هەواڵنێری تیتری غەرب
🆔@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﯾﮏ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﻣﯿﺨﺮﯼ؟!
ﺍﻭ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً ﻋﺰﯾﺰﻡ!
ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻣﺎﻫﯽ 500 ﺩﻻﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ!
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ.
ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ.
ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﺪﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ.
ﭘﺴﺮﮎ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻣﺮﻍ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ! ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﻮﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﻣﯿﺰﺩ ﻣﺰﻩ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﻭﺵ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺁﻧﺠﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺑﻪ 623 ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺸﺼﺪ ﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.
اﻣﺮﻭﺯ KFC ﺩﺭ 124 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﮑﺲ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﻭ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﮐﻨﺘﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﺎﯾﺪ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کند.
@TITR_GHARB
ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﯾﮏ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﻣﯿﺨﺮﯼ؟!
ﺍﻭ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً ﻋﺰﯾﺰﻡ!
ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻣﺎﻫﯽ 500 ﺩﻻﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ!
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ.
ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ.
ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﺪﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ.
ﭘﺴﺮﮎ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻣﺮﻍ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ! ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﻮﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﻣﯿﺰﺩ ﻣﺰﻩ ﻣﺮﻍ ﻫﺎ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﻭﺵ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺁﻧﺠﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺑﻪ 623 ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺸﺼﺪ ﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.
اﻣﺮﻭﺯ KFC ﺩﺭ 124 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﮑﺲ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎﻧﺪﺭﺱ ﻭ ﭘﻮﺩﺭﻣﺮﻍ ﮐﻨﺘﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﺎﯾﺪ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کند.
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
🛕#قلعه_مستحکم
روزي پيش گوي پادشاهي به او گفت: در روز و ساعت مشخصي بلاي عظيمي براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد.
پادشاه از شنيدن اين پيشگويي خوشحال شد.
چراکه ميتوانست پيش از وقوع حادثه کاري بکند.
پادشاه بهسرعت به بهترين معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکمترين قلعه را برايش بسازند.معماران بيدرنگ، بيآنکه هيچ سهلانگاري و معطلي نشان بدهند، دستبهکار شدند. آنها از مکانهاي مختلف سنگهاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام يک روز پيش از روز مقرر قلعه آماده شد.
پادشاه از قلعه راضي شد و با خوشقولي و شرافتمندانه به همه معماران جايزه داد.
سپس ورزيدهترين پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پيشگو، وارد اتاق سري شد که از همهجا مخفيتر و ايمنتر بود؛ اما پيش از آنکه کمي احساس راحتي کند، متوجه شد که حتي در اين اتاق سري هم چند شعاع آفتاب ديده ميشود.
او فوراً به زيردستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکافهاي اين اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از اين راهها هم جلوگيري شود.
سرانجام پادشاه احساس کرد آسودهخاطر شده است. چراکه گمان کرد خود را کاملاً از جهان خارج، حتي از نور و هوايش، جدا کرده است.معلوم است که پادشاه خيلي زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد.
پيشگويي منجم پادشاه به حقيقت پيوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پيشگو رقم خورده بود.
معني اين داستان را ميتوان به قلب انسانها ازجمله خود ما تشبيه کرد.
در دل ما هم قلعه بسيار محکمي وجود دارد.
اين قلعه با مواد مختلفي محکمتر از سنگ ساختهشده است.
اين مواد چيزي بهجز خشم و نفرت، گله و شکايت، خودخواهي، غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبيني و ... نيستند.
با اين مواد واقعاً هم ميتوان قلعه دل را محکم و محکم و بازهم محکمتر کرد و ديگران را پشت درهاي آن گذاشت.همانطور که اين پادشاه عمل کرد.
قلعه قلب ما
#تیتر_غرب
🆔@TITR_GHARB
🛕#قلعه_مستحکم
روزي پيش گوي پادشاهي به او گفت: در روز و ساعت مشخصي بلاي عظيمي براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد.
پادشاه از شنيدن اين پيشگويي خوشحال شد.
چراکه ميتوانست پيش از وقوع حادثه کاري بکند.
پادشاه بهسرعت به بهترين معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکمترين قلعه را برايش بسازند.معماران بيدرنگ، بيآنکه هيچ سهلانگاري و معطلي نشان بدهند، دستبهکار شدند. آنها از مکانهاي مختلف سنگهاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام يک روز پيش از روز مقرر قلعه آماده شد.
پادشاه از قلعه راضي شد و با خوشقولي و شرافتمندانه به همه معماران جايزه داد.
سپس ورزيدهترين پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پيشگو، وارد اتاق سري شد که از همهجا مخفيتر و ايمنتر بود؛ اما پيش از آنکه کمي احساس راحتي کند، متوجه شد که حتي در اين اتاق سري هم چند شعاع آفتاب ديده ميشود.
او فوراً به زيردستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکافهاي اين اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از اين راهها هم جلوگيري شود.
سرانجام پادشاه احساس کرد آسودهخاطر شده است. چراکه گمان کرد خود را کاملاً از جهان خارج، حتي از نور و هوايش، جدا کرده است.معلوم است که پادشاه خيلي زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد.
پيشگويي منجم پادشاه به حقيقت پيوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پيشگو رقم خورده بود.
معني اين داستان را ميتوان به قلب انسانها ازجمله خود ما تشبيه کرد.
در دل ما هم قلعه بسيار محکمي وجود دارد.
اين قلعه با مواد مختلفي محکمتر از سنگ ساختهشده است.
اين مواد چيزي بهجز خشم و نفرت، گله و شکايت، خودخواهي، غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبيني و ... نيستند.
با اين مواد واقعاً هم ميتوان قلعه دل را محکم و محکم و بازهم محکمتر کرد و ديگران را پشت درهاي آن گذاشت.همانطور که اين پادشاه عمل کرد.
قلعه قلب ما
#تیتر_غرب
🆔@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......
کشف الاسرار: خواجه عبدالله انصاری
@TITR_GHARB
روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......
کشف الاسرار: خواجه عبدالله انصاری
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
🌹🍃*خاطرهُ یک آدم فنّی ۶٧ساله*
روز اول ماه مبارک رمضان، نوه ام عینک عیال را برداشت و پرت کرد.شیشه اش در آمد.
عیال گفت ببر عینک سازی شیشه اش را جا بیندازند،
گفتم نیازی به عینک سازی نیست
من هواپیما به آن مدرنی را تعمیر میکنم
آنوقت نمی توانم شیشه ی عینک را بیندازم؟
با پیچ گوشتی پیچ عینک را شل کردم، فریم عینک حالت فنری داشت، پیچ پرید هوا و افتاد روی فرش.
عینک را گذاشتم کنار و دو زانو دنبال پیچ گشتم، در حال چرخش رفتم روی عینک و فریم له شد.
عیال را برداشتم بردم عینک سازی و جریان را گفتم، ایشان گفتند باید دکتر مشخصات فریم را بنویسد تا نقطه ی کانونی شیشه ها درست باشد.
رفتیم چشم پزشک و صد و پنجاه پول ویزیت دادم.
اومدیم عینک انتخاب کنیم، فریم هشتصد تومان و شیشه ها چهارصد هزارتومان.
با عصبانیت اومدم بیرون، نشستم پشت فرمان تا خواستم حرکت کنم زدم به یک ماشین عبوری، گلگیر جلو و دو تا از درب ها له شد، دو تا جوان پیاده شدند، با بد و بیراه گلاویز شدیم، چند تا مشت و لگد خوردم، مردم جدا کردند، زنگ زدیم پلیس راهنمایی، مقصر شناخته شدم.
با اینکه بیمه داشتم دو میلیون و پانصد هزار تومان خسارت دادم، به افسر گفتم اینها مرا کتک زدند، لطفا بگویید افسر نیروی انتظامی بیاید.
افسر نیروی انتظامی که اومد آن دو نفر مدعی شدند ما بخاطر تصادف کتک کاری نکردیم، چون ایشان روزه خواری میکرد ما اعتراض کردیم و به همان خاطر کتک کاری کردیم.
افسر نیروی انتظامی سیگار را که دستم دید مورد را تایید و صورتجلسه کرد، گفت فردا باید بیایی و بری دادسرا، هر چه خواهش کردم قبول نکرد.
روزه خواری در ملا عام مجازات دارد، در دادسرا به شلاق محکوم شدم، وقتی رفتم عینک را بگیرم، از عینک سازی پرسیدم، اگر عینک را میاوردم شیشه اش را جا بیندازی
چقدر دست مزد میگرفتی
گفت این کارها را مجانی انجام میدیم..
@TITR_GHARB
🌹🍃*خاطرهُ یک آدم فنّی ۶٧ساله*
روز اول ماه مبارک رمضان، نوه ام عینک عیال را برداشت و پرت کرد.شیشه اش در آمد.
عیال گفت ببر عینک سازی شیشه اش را جا بیندازند،
گفتم نیازی به عینک سازی نیست
من هواپیما به آن مدرنی را تعمیر میکنم
آنوقت نمی توانم شیشه ی عینک را بیندازم؟
با پیچ گوشتی پیچ عینک را شل کردم، فریم عینک حالت فنری داشت، پیچ پرید هوا و افتاد روی فرش.
عینک را گذاشتم کنار و دو زانو دنبال پیچ گشتم، در حال چرخش رفتم روی عینک و فریم له شد.
عیال را برداشتم بردم عینک سازی و جریان را گفتم، ایشان گفتند باید دکتر مشخصات فریم را بنویسد تا نقطه ی کانونی شیشه ها درست باشد.
رفتیم چشم پزشک و صد و پنجاه پول ویزیت دادم.
اومدیم عینک انتخاب کنیم، فریم هشتصد تومان و شیشه ها چهارصد هزارتومان.
با عصبانیت اومدم بیرون، نشستم پشت فرمان تا خواستم حرکت کنم زدم به یک ماشین عبوری، گلگیر جلو و دو تا از درب ها له شد، دو تا جوان پیاده شدند، با بد و بیراه گلاویز شدیم، چند تا مشت و لگد خوردم، مردم جدا کردند، زنگ زدیم پلیس راهنمایی، مقصر شناخته شدم.
با اینکه بیمه داشتم دو میلیون و پانصد هزار تومان خسارت دادم، به افسر گفتم اینها مرا کتک زدند، لطفا بگویید افسر نیروی انتظامی بیاید.
افسر نیروی انتظامی که اومد آن دو نفر مدعی شدند ما بخاطر تصادف کتک کاری نکردیم، چون ایشان روزه خواری میکرد ما اعتراض کردیم و به همان خاطر کتک کاری کردیم.
افسر نیروی انتظامی سیگار را که دستم دید مورد را تایید و صورتجلسه کرد، گفت فردا باید بیایی و بری دادسرا، هر چه خواهش کردم قبول نکرد.
روزه خواری در ملا عام مجازات دارد، در دادسرا به شلاق محکوم شدم، وقتی رفتم عینک را بگیرم، از عینک سازی پرسیدم، اگر عینک را میاوردم شیشه اش را جا بیندازی
چقدر دست مزد میگرفتی
گفت این کارها را مجانی انجام میدیم..
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
📚#قهوهی_مبادا!
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفاً، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!سفارششان را حساب کردند، دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟» دوستم گفت: «اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی.»
آدمهای دیگری وارد کافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وکیل، سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا! همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم، مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی ساده است! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند. سنت قهوهی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد. در بعضی مکانها شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
چه زیباست ما هم کمی بیشتر به این “مبادا”ها در زندگی فکر کنیم لبخند “مبادا”، سخاوت “مبادا”، مهربانی “مبادا”، محبت “مبادا”
چه بسا کسانی در اطراف ما باشند که با این”مبادا”ها جان دوباره ای بگیرند، یادمان باشد که: امروز همان روز “مبادا” است، همان فردایی که دیروز نگرانش بودیم.
@TITR_GHARB
📚#قهوهی_مبادا!
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفاً، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!سفارششان را حساب کردند، دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟» دوستم گفت: «اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی.»
آدمهای دیگری وارد کافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وکیل، سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا! همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم، مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی ساده است! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند. سنت قهوهی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد. در بعضی مکانها شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
چه زیباست ما هم کمی بیشتر به این “مبادا”ها در زندگی فکر کنیم لبخند “مبادا”، سخاوت “مبادا”، مهربانی “مبادا”، محبت “مبادا”
چه بسا کسانی در اطراف ما باشند که با این”مبادا”ها جان دوباره ای بگیرند، یادمان باشد که: امروز همان روز “مبادا” است، همان فردایی که دیروز نگرانش بودیم.
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
📚#حکایتی_بسیار_زیبا_از_بهلول_دانا
🔶می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
🔹گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
🔹بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
🔸سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
🔸بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
@TITR_GHARB
📚#حکایتی_بسیار_زیبا_از_بهلول_دانا
🔶می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
🔹گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
🔹بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
🔸سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
🔸بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙
یک وقت در میدان مخبرالدوله دو تا ساعت بود که شهرداری نصب کرده بود، یکی رو به جنوب و یکی روبه شمال.
این دو ساعت هیچ وقت با هم مطابق نبودند و اغلب یکی دو دقیقه و گاهی یکی دو ساعت با هم تفاوت داشتند.
خدا رحمت کند محمد مسعود را، در روزنامه مرد امروز نوشته بود:
هر وقت این دو ساعت با هم میزان بشوند، کار مملکت هم میزان خواهد شد.
این نکته آن قدر ظریف بود که دهان به دهان می گشت و شهرداری چون دید که واقعا نمیتواند این نقص را رفع کند، برای رهایی از شماتت مردم، آن ساعت ها و ستون ساعت را از میدان برداشت.
حاجی مرد و شترخلاص!
به عقیده من معجزه کشور سوئیس در بانکداری و ثبات اقتصادی آن نیست، در این که تورم در آن جا از همه کشورها کمتر است هم نیست، در بی طرفی نیست، در عدم شرکت در جنگ نیست، در عدم قبول عضویت در اتحادیه اروپا هم نیست، در آب و هوا و نظافت و لطافت و ادب مردم آن نیست
معجزه سوئیس در این است که بیش از پنجاه عدد ساعت، با شکل و شمایل های مختلف فقط و فقط در سالن فرودگاه آن است، و هیچ کدام از این ساعت ها حتی یک ثانیه با هم تفاوت ندارند.
توفیق سوئیس در همین امرجزئی ما را آگاه می کند چنین ملت هایی میتوانند معجزه سیاسی و اقتصادی هم داشته باشند.
برگرفته از کتاب هزارستان _ محمد ابراهیم باستانی پاریزی
پ.ن:کشوری که تو کوچیکترین کارهاش عاجزه ، ازش توقعات بزرگ نداشته باش
@TITR_GHARB
یک وقت در میدان مخبرالدوله دو تا ساعت بود که شهرداری نصب کرده بود، یکی رو به جنوب و یکی روبه شمال.
این دو ساعت هیچ وقت با هم مطابق نبودند و اغلب یکی دو دقیقه و گاهی یکی دو ساعت با هم تفاوت داشتند.
خدا رحمت کند محمد مسعود را، در روزنامه مرد امروز نوشته بود:
هر وقت این دو ساعت با هم میزان بشوند، کار مملکت هم میزان خواهد شد.
این نکته آن قدر ظریف بود که دهان به دهان می گشت و شهرداری چون دید که واقعا نمیتواند این نقص را رفع کند، برای رهایی از شماتت مردم، آن ساعت ها و ستون ساعت را از میدان برداشت.
حاجی مرد و شترخلاص!
به عقیده من معجزه کشور سوئیس در بانکداری و ثبات اقتصادی آن نیست، در این که تورم در آن جا از همه کشورها کمتر است هم نیست، در بی طرفی نیست، در عدم شرکت در جنگ نیست، در عدم قبول عضویت در اتحادیه اروپا هم نیست، در آب و هوا و نظافت و لطافت و ادب مردم آن نیست
معجزه سوئیس در این است که بیش از پنجاه عدد ساعت، با شکل و شمایل های مختلف فقط و فقط در سالن فرودگاه آن است، و هیچ کدام از این ساعت ها حتی یک ثانیه با هم تفاوت ندارند.
توفیق سوئیس در همین امرجزئی ما را آگاه می کند چنین ملت هایی میتوانند معجزه سیاسی و اقتصادی هم داشته باشند.
برگرفته از کتاب هزارستان _ محمد ابراهیم باستانی پاریزی
پ.ن:کشوری که تو کوچیکترین کارهاش عاجزه ، ازش توقعات بزرگ نداشته باش
@TITR_GHARB