تیتر غرب
20.3K subscribers
25.6K photos
6.26K videos
148 files
7.16K links
"تیتر غرب" یک رسانە‌ی مستقل و پروفشنال است.

لطفا مطالب خود را به آیدی زیر ارسال نمایید

👇👇👇👇👇



@Mehabad_Roj

تبلیغات= @Mehabad_Roj
Download Telegram
#داستان_شب 🌙

مریدی لرزان نزد شیخ بشد و عارض گشت:
یا شیخ خوابی بس ترسناک بدیدمی
شیخ گفت: بنال ببینم خواب
چه دیده ای که بی قراری؟

مرید گفت: به خواب دیدم 3 گرگ گرسنه مرا دنبال همی نمایند و گاهی بقدر یک مایل و گاهی دو مایل از من فاصله گرفته اما ناگه از تاریکی بیرون جسته و پاچه مرا به دندان گرفتندی ، در این میان کسی اندک گوشتی مرا بدادی که به آنها دهم و آنان را سیر نموده و خود را رهایی بخشم لیک آن تکه گوشت بقدری اندک بوده که دندان نیش آنان را نیز چرب نمیکرد...

شیخ دستی بر سر کچلش کشید
و لختی آن را خاراند و سپس گفت:
آن سه گرگ قبوض آب و برق و گاز بوده که پس از هر ماه و گاهی دو ماه بر تو حمله ور می گردند و آن تکه گوشت یارانه توست که به دستت داده اند...

مرید چون این تعبیر شگرف را بشنید، گریبان خویش دریده و دعاهایی نثار مسولین کرده که به دلیل شورانگیز بودن در این مقال نمی گنجد....



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

دوران دانشجویی اوضاع مالیم خیلی خراب بود.
انقد که همیشه فقط به اندازه‌ی کرایه رفت و برگشتم پول داشتم.
توی کل دوران تحصیلی حتی پول نداشتم کاپشنم رو عوض کنم.
خیلی به خاطر این بی پولی خجالت کشیدم و اذیت شدم، خیلی جاها از چیزایی که میخواستم گذشتم ولی یه بارش خیلی سخت بود.
اخرین روز ترم سه بودم که بچه ها گیر دادن بریم فلان رستوران همگی غذا بخوریم و روز آخری رو جشن بگیریم.
روم نمیشد بگم پول ندارم، هر چی بهانه آوردم یه جوابی دادن و به زور مجبورم کردن بریم.
توی کل مسیر داشتم دعا میکردم یا زمین بشکافه یا من بخار بشم برم توی هوا و به رستوران نرسیم.
توی رستوران با ترس و لرز قیمتها رو میدیدم، از انواع استیک و پیتزاها تا انواع ساندویچ ها، پولم به هیچکدوم نمیرسید و جلوی اون همه دختر و پسر داشتم سنگ رو یخ میشدم.
دست کردم توی جیبم و دیدم اگه همه پول کرایه تاکسی ها رو بدم میتونم یه سیب زمینی با نوشابه سفارش بدم
همون رو گرفتم.
موقع ای که سفارش همه رو آوردن جلوی همه استیک و پیتزاهای ویژه بود و جلوی من یه سیب زمینی ساده.
همه فهمیده بودن جریان چیه، ولی کسی به روی خودش نمیورد.
ولی یه عوضی برای خوشمزگی گفت: سعید تو که پول نداری چرا رستوران میای.
یکی جواب داد: پول نداره، ولی بر خلاف تو شعور و عزت نفس داره بقیه هم هر کدوم یه چیزی بارش کردن و فضا انقد سنگین شد که همه غذاها نیمه خورده موند و زدیم بیرون.
کل مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده میومدم و سعی میکردم به خودم دلداری بدم، ولی مگه میشد لعنتی؟
هیچی بدتر از خورد شدن غرور آدم توی جمع نیست، اینکه به خاطر چیزی تحقیر بشی که مقصرش نیستی.
خلاصه اون روز گذشت
اون احمقی که بهم تیکه انداخت یه آقازاده بود که با پول باباش بارش رو بست و رفت.
بقیه هم هر کدوم یه گوشه ای پخش و پلا شدیم.
اون روز گذشت ولی اون شرم و خجالتی که متحمل شدم توی یادم موند و بهم یاد داد کسی رو به زور جایی نبرم.
بهم یاد داد به کسی اصرار نکنم شاید دستش تنگه.
یاد گرفتم یه حرف نسنجیده یه آدم رو می‌تونه نابود کنه.
یاد گرفتم که هوای رفقام رو بیشتر داشته باشم، مخصوصا اونایی که روی پای خودشون واستادن و دستشون تنگه.
اگه زمین خوردی، بعدش زخمی ها رو بغل کن، اون موقست که میتونی ادعا کنی خوب شدی.



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

دوران دانشجویی اوضاع مالیم خیلی خراب بود.
انقد که همیشه فقط به اندازه‌ی کرایه رفت و برگشتم پول داشتم.
توی کل دوران تحصیلی حتی پول نداشتم کاپشنم رو عوض کنم.
خیلی به خاطر این بی پولی خجالت کشیدم و اذیت شدم، خیلی جاها از چیزایی که میخواستم گذشتم ولی یه بارش خیلی سخت بود.
اخرین روز ترم سه بودم که بچه ها گیر دادن بریم فلان رستوران همگی غذا بخوریم و روز آخری رو جشن بگیریم.
روم نمیشد بگم پول ندارم، هر چی بهانه آوردم یه جوابی دادن و به زور مجبورم کردن بریم.
توی کل مسیر داشتم دعا میکردم یا زمین بشکافه یا من بخار بشم برم توی هوا و به رستوران نرسیم.
توی رستوران با ترس و لرز قیمتها رو میدیدم، از انواع استیک و پیتزاها تا انواع ساندویچ ها، پولم به هیچکدوم نمیرسید و جلوی اون همه دختر و پسر داشتم سنگ رو یخ میشدم.
دست کردم توی جیبم و دیدم اگه همه پول کرایه تاکسی ها رو بدم میتونم یه سیب زمینی با نوشابه سفارش بدم
همون رو گرفتم.
موقع ای که سفارش همه رو آوردن جلوی همه استیک و پیتزاهای ویژه بود و جلوی من یه سیب زمینی ساده.
همه فهمیده بودن جریان چیه، ولی کسی به روی خودش نمیورد.
ولی یه عوضی برای خوشمزگی گفت: سعید تو که پول نداری چرا رستوران میای.
یکی جواب داد: پول نداره، ولی بر خلاف تو شعور و عزت نفس داره بقیه هم هر کدوم یه چیزی بارش کردن و فضا انقد سنگین شد که همه غذاها نیمه خورده موند و زدیم بیرون.
کل مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده میومدم و سعی میکردم به خودم دلداری بدم، ولی مگه میشد لعنتی؟
هیچی بدتر از خورد شدن غرور آدم توی جمع نیست، اینکه به خاطر چیزی تحقیر بشی که مقصرش نیستی.
خلاصه اون روز گذشت
اون احمقی که بهم تیکه انداخت یه آقازاده بود که با پول باباش بارش رو بست و رفت.
بقیه هم هر کدوم یه گوشه ای پخش و پلا شدیم.
اون روز گذشت ولی اون شرم و خجالتی که متحمل شدم توی یادم موند و بهم یاد داد کسی رو به زور جایی نبرم.
بهم یاد داد به کسی اصرار نکنم شاید دستش تنگه.
یاد گرفتم یه حرف نسنجیده یه آدم رو می‌تونه نابود کنه.
یاد گرفتم که هوای رفقام رو بیشتر داشته باشم، مخصوصا اونایی که روی پای خودشون واستادن و دستشون تنگه.
اگه زمین خوردی، بعدش زخمی ها رو بغل کن، اون موقست که میتونی ادعا کنی خوب شدی.



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.

و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...

یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...

ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!

از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...

تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.

"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

از بزرگى پرسیدند:
برکت در مال یعنی چه ؟
در پاسخ، مثالی زد و فرمود:
گوسفند در سال یکبار زایمان می کند و هر بار هم یک بره به دنیا می آورد .
سگ در سال دو بار زایمان میکند و هر بار هم حداقل 6-7 بچه.
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است.
ولی در واقع برعکس است.
گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ در کنار آنها ...
چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .
مال حرام اینگونه است .
فزونی دارد ولی برکت ندارد.
روی مفهوم" برکت در روزی" فکر کنیم.



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

داستان دختر زیبای‌ چوپان و پسر پادشاه
( تله برای دختر زیبای‌ چوپان )


چوپانى دختر زيبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مى‌رفت دختر مى‌گفت که بايد صنعت و حرفه‌اى ياد بگيرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرش‌بافى ياد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راه‌شان به قهوه‌خانه‌اى رسيدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوه‌خانه يک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پايشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى يک زير زمين.

نگاه کردند ديدند گوش تا گوش پر از جوان‌هائى است که گرفتار شده‌اند.
هر روز چند نفر مى‌آمدند و سه چهار نفر از جوان‌ها را انتخاب مى‌کردند، مى‌کشتند، گوشت‌هايشان را کباب مى‌کردند و مى‌دادند به کسانى که برايشان کار مى‌کردند تا زور و قوت‌شان زياد شود و بيشتر کار کنند.

پسر پادشاه فکرى به نظرش رسيد به افراد قهوه‌چى گفت: مرا نکشيد، در عوض من برايتان فرش‌هائى مى‌بافم که با فروش هر کدام پنج‌هزار تومان گيرتان مى‌آيد.

قهوه‌چى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر يک فرش بافت و روى آن نشانى محلى که در آن گرفتار بودند نوشت.
بعد فرش را به قهوه‌چى داد و گفت: اين فرش خيلى خوب يافته شده آن‌را براى پادشاه ببريد. انعام خوبى به شما مى‌دهد.
آنها فرش را براى پادشاه بردند.
پادشاه انعام خوبى به قهوه‌چى داد.
بعد فرش را باز کردند ديدند پسر پادشاه پيغام فرستاده. از روى نشانى قهوه‌خانه را پيدا کردند. پسر و دختر و ديگران را آزاد کردند و قهوه‌چى را کشتند.👍👌

همه جا حرفه و کاری بلد باشی بکارت میاد حتی اگه پسر پادشاه باشی.👌🏻



پێگەی هەواڵنێری تیتری غەرب


🆔
@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

آورده اند که روزی
چرچیل، روزولت و استالین بعد از
میتینگ های پی در پی، برای خوردن شام با هم نشسته بودند.
در کنار میز یکی از سگ‌های چرچیل
ساکت نشسته بود و به آنها نگاه می کرد.
چرچیل خطاب به همراهانش گفت:
"چطوری میشه از این خردل تند به
این سگ داد؟"
روزولت گفت که بلد است و مقداری گوشت
برید و خردل را داخل گوشت مالید و به
طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش
گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد. سگ گوشت
را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید. خردل دهان سگ را سوزاند
و سگ از خوردن صرف نظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت
هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و
مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته
و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک
دستش گردن سگ را محکم گرفته و با
دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان
سگ چپاند. سگ با ضرب زور خودش را
از دست استالین رهانید و خردل را تف
کرد. در این میان که چرچیل به هر دوی
آنها می خندید بلند شد و گفت: "دوستان
هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید
کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره."
روزولت گفت: چطوری؟

چرچیل گفت: نگاه کنید، و بعد بلند شد و با
چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد
سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی‌ که
به خودش می پیچید شروع به لیسیدن
خردل کرد!
چرچیل گفت: "دیدید چطوری می توان زور
را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!"


@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

آورده اند که روزی
چرچیل، روزولت و استالین بعد از
میتینگ های پی در پی، برای خوردن شام با هم نشسته بودند.
در کنار میز یکی از سگ‌های چرچیل
ساکت نشسته بود و به آنها نگاه می کرد.
چرچیل خطاب به همراهانش گفت:
"چطوری میشه از این خردل تند به
این سگ داد؟"
روزولت گفت که بلد است و مقداری گوشت
برید و خردل را داخل گوشت مالید و به
طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش
گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد. سگ گوشت
را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید. خردل دهان سگ را سوزاند
و سگ از خوردن صرف نظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت
هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و
مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته
و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک
دستش گردن سگ را محکم گرفته و با
دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان
سگ چپاند. سگ با ضرب زور خودش را
از دست استالین رهانید و خردل را تف
کرد. در این میان که چرچیل به هر دوی
آنها می خندید بلند شد و گفت: "دوستان
هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید
کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره."
روزولت گفت: چطوری؟

چرچیل گفت: نگاه کنید، و بعد بلند شد و با
چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد
سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی‌ که
به خودش می پیچید شروع به لیسیدن
خردل کرد!
چرچیل گفت: "دیدید چطوری می توان زور
را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!"


@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

💎ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...



@TITR_GHARB
#داستان_شب 🌙

حسین آقای بستنی فروش هر روز بعد از ظهر از کوچه ی ما عبور می کردو نوای آی بستنی ....آی بستنی سر میداد .خیلی دقیق نمیدونستم بستنی چیه اما به نظرم چیزی شبیه ماست های کیسه ای مادربزرگ خدا بیامرزم بود که برای فروش درست میکرد و این شغل یه جورایی شغل میراثی خانواده ما هم شد!!! یه روز بلاخره از سر کنجکاوی با شنیدن صدای حسین اقا به سراغ مادر رفتم واز او خواستم به من پولی بده تا بتونم یکی از اون بستنی های خوش و اب و رنگ و تهیه کنم. مادر با شنیدن درخواست ناگهانی من کمی سرخ و سفید شد و بعد از نگاه کردن به کیف پول همیشه خالیش دو زانو جلوی پای من نشست وگفت:

- تو میدونستی بستنی های حسین اقا خیلی تلخ و بدمزه ان ....من خوردم یه چیزی مثله ته خیاره...با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم:
- ولی نوید و احمد هر روز از اون بستنی ها میخرن و کلی بهشون خوش میگذره ..
چشمای مادر دوباره از غم پر شد و گفت:
- آخه نوید و احمد مزه ی ماست های فروشی ما رو که تاحالا نچشیدن تا بفهمن چی خوشمزه ست وچی تلخ و بدمزه...و بعد دست راست من را در دست گرفت و به سمت آشپزخانه رفت و مقداری از ماست های کیسه ای را روی نان مالید و داد دستم .

سال ها با تصور اینکه نون و ماست کیسه ای خانگی ما درست شبیه بستنی های نوید و احمد و حتی خوشمزه ترم هست زندگی کردم . مادرم مرد و من بزرگ و بزرگ تر شدم .
یک روز که دست تو دست دختر دوساله ام داشتم از خیابان عبور میکردم چشم دخترم به بستنی فروشی کنار خیابان
افتاد و شروع به بهانه گرفتن کرد .شاید خنده دار باشه اما میخواستم مانعش بشم چون به نظرم هنوز هم بستنی ها تلخ و بدمزه بودند . با اصرار دخترم دوتا بستنی خریدم وآروم آروم مزه کردم .طعم دلچسب و شیرینش زبانم و نوازش داد ومنو به خاطرات گذشتم پرت کرد.
یاد دوران کودکی ام افتادم .....بستنی ها برای من تلخ و بدمزه بود ....دوچرخه هیولایی بی شاخ و دم .....دفتر فانتزی های همکلاسی هایم دخترونه ....وکله ی کچلی گرفته ام شبیه قهرمان های بزرگ...
در عوض نان و ماست همیشگی ما عالی ...بازی با چوب ولاستیک هیجان انگیز و دفتر های بی رنگ و روی من مردانه
و خودم هم شبیه قهرمان های فیلم ها...
با وجود فقر زیاد مادرم هیچ وقت نگذاشته بود که من حسرت چیزی رو توی زندگی بخورم من با همین باور که بهترینم
و بهترین چیزها رو دارم سال های سال زندگی کردم..و تازه اونروز فهمیدم که مادر من کی بود!!!!

صدای زنگ تلفن همراهم منو از خاطرات گذشته دور کرد.دست دختر کوچکم را گرفتم و به سرعت راه افتادم...یک
عمل قلب اورژانسی داشتم !!!!


@TITR_GHARB