This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Darling, where do you go when you disappear..?
Blonde • 2022
Adrien Brody
Director: Andrew Dominik
🔶🔸@third_script
Blonde • 2022
Adrien Brody
Director: Andrew Dominik
🔶🔸@third_script
❤1
سفر ترا به سلامت، مرا به من بسپار
مرا به لحظهی بدرود خویشتن بسپار
مرا که دورترین شاخهام بهاران را
به خاکِ فاجعۀ عریان و بی کفن بسپار
دل مرا که پر از نوحۀ پریشانی ست
به قمریانِ جدا مانده از چمن بسپار
ز خط خاطرهام بگذر ای طلائی رنگ
سفر ترا به سلامت_ مرا به من بسپار...
شیون فومنی
(۳ دی ۱۳۲۵ – ۲۳ شهریور ۱۳۷۷)
🔶🔸@third_script
مرا به لحظهی بدرود خویشتن بسپار
مرا که دورترین شاخهام بهاران را
به خاکِ فاجعۀ عریان و بی کفن بسپار
دل مرا که پر از نوحۀ پریشانی ست
به قمریانِ جدا مانده از چمن بسپار
ز خط خاطرهام بگذر ای طلائی رنگ
سفر ترا به سلامت_ مرا به من بسپار...
شیون فومنی
(۳ دی ۱۳۲۵ – ۲۳ شهریور ۱۳۷۷)
🔶🔸@third_script
زمین فصاحتِ برگِ چنار را
به بادِ خستهی پاییز میسپرد
هوا، ترنمِ سودایی شکفتن را
ز نبضِ بیتپش خاک میگرفت
غروب حرفِ خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
به روی شیشهی تار
ملالِ پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره من،
خیال او شده بود.
یدالله رؤیایی
(۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ – ۲۳ شهریور ۱۴۰۱)
🔶🔸@third_script
به بادِ خستهی پاییز میسپرد
هوا، ترنمِ سودایی شکفتن را
ز نبضِ بیتپش خاک میگرفت
غروب حرفِ خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
به روی شیشهی تار
ملالِ پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره من،
خیال او شده بود.
یدالله رؤیایی
(۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ – ۲۳ شهریور ۱۴۰۱)
🔶🔸@third_script
میبارد آسمانِ دل من بیا بیا
دریا مرا گرفته به دامن بیا بیا
ای خندۀ ملیح سحر، ای سپیده دم
ای با ستاره دست به گردن بیا بیا
لبخندِ بامدادی گل بر سلامِ آب
نازِ نگاهِ نور به روزن بیا بیا
لیلای شرق، سوگلی دخترانِ دیر
دیبای آب و آئینه بر تن بیا بیا...
شیون فومنی
(۳ دی ۱۳۲۵ – ۲۳ شهریور ۱۳۷۷)
🔶️🔸️@third_script
دریا مرا گرفته به دامن بیا بیا
ای خندۀ ملیح سحر، ای سپیده دم
ای با ستاره دست به گردن بیا بیا
لبخندِ بامدادی گل بر سلامِ آب
نازِ نگاهِ نور به روزن بیا بیا
لیلای شرق، سوگلی دخترانِ دیر
دیبای آب و آئینه بر تن بیا بیا...
شیون فومنی
(۳ دی ۱۳۲۵ – ۲۳ شهریور ۱۳۷۷)
🔶️🔸️@third_script
❤1
سترگ و سخت
هنوز ایستادهام چو کوه!
ستبرین، سختجان، نستوه!
کهن شد قصهی دیروز
و من چشمانتظار صبحگاهان
غروب واپسین را بامدادانم
چه شیرین است...
پرویز خائفی
( ۱۶ آذر ۱۳۱۵ – ۲۵ شهریور ۱۳۹۸ )
🔶🔸@third_script
هنوز ایستادهام چو کوه!
ستبرین، سختجان، نستوه!
کهن شد قصهی دیروز
و من چشمانتظار صبحگاهان
غروب واپسین را بامدادانم
چه شیرین است...
پرویز خائفی
( ۱۶ آذر ۱۳۱۵ – ۲۵ شهریور ۱۳۹۸ )
🔶🔸@third_script
ای خالقِ ذوالجلال و ای بارخدای
بیشم مدَوان در به در و جای به جای
یا خانهی امّید مرا در دَربند
یا قفلِ مهمّاتِ مرا در بگشای
اثیرالدین اخسیکتی
#رباعیات
🔶️🔸️@third_script
بیشم مدَوان در به در و جای به جای
یا خانهی امّید مرا در دَربند
یا قفلِ مهمّاتِ مرا در بگشای
اثیرالدین اخسیکتی
#رباعیات
🔶️🔸️@third_script
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گلهای کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس...
سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی
(۱۱ دی ۱۲۸۵ – ۲۷ شهریور ۱۳۶۷)
#شهریار
🔶🔸@third_script
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گلهای کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس...
سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی
(۱۱ دی ۱۲۸۵ – ۲۷ شهریور ۱۳۶۷)
#شهریار
🔶🔸@third_script
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هرکس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو همآغوشتر از من
بیماه رخ تو شب من هست سیهپوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من...
#شهریار
🔶🔸@third_script
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هرکس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو همآغوشتر از من
بیماه رخ تو شب من هست سیهپوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من...
#شهریار
🔶🔸@third_script
- ولی حسّم میگه از یکی خوشت میادا
+ همه از یکی خوششون میاد،
مهم اینه که اونم خوشش بیاد...
#دیالوگ
تصور
علی بهراد
۱۴۰۲
🔶️🔸️@third_script
+ همه از یکی خوششون میاد،
مهم اینه که اونم خوشش بیاد...
#دیالوگ
تصور
علی بهراد
۱۴۰۲
🔶️🔸️@third_script
ناگاه آوازی شنود که:
تا کِی گِردِ اسم گردی؟
اگر مردِ طالبی، قدم در طلبِ مسمّی زن...
تذكرة الاولياء
ذکر شیخ ابوبکر شِبلی
🔶️🔸️@third_script
تا کِی گِردِ اسم گردی؟
اگر مردِ طالبی، قدم در طلبِ مسمّی زن...
تذكرة الاولياء
ذکر شیخ ابوبکر شِبلی
🔶️🔸️@third_script
❤1
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان در، نبینی درخت
که بی برگ مانَد ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد بر آوردهدست
قضا خلعتی نامدارش دهد
قَدَر میوه در آستینش نهد
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بیبرگ از این بیش، نتوان نشست...
بوستان
سعدی
🔶🔸@third_script
که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان در، نبینی درخت
که بی برگ مانَد ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد بر آوردهدست
قضا خلعتی نامدارش دهد
قَدَر میوه در آستینش نهد
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بیبرگ از این بیش، نتوان نشست...
بوستان
سعدی
🔶🔸@third_script
What's wrong with you, with us,
what's happening to us?
Ah our love is a harsh cord
that binds us wounding us
and if we want
to leave our wound,
to separate,
it makes a new knot for us and condemns us
to drain our blood and burn together...
Pablo Neruda
(12 July 1904 – 23 September 1973)
🔶🔸@third_script
what's happening to us?
Ah our love is a harsh cord
that binds us wounding us
and if we want
to leave our wound,
to separate,
it makes a new knot for us and condemns us
to drain our blood and burn together...
Pablo Neruda
(12 July 1904 – 23 September 1973)
🔶🔸@third_script
گفتم: دلی که دیده است، پیر و غریب و خسته
کامروز چند روز است، کز پیش ما جدا شد
ناگاه کودکی گفت: دیدم دلی شکسته
در دام زلف یاری، افتاد و مبتلا شد...
خاقانی
🔶🔸@third_script
کامروز چند روز است، کز پیش ما جدا شد
ناگاه کودکی گفت: دیدم دلی شکسته
در دام زلف یاری، افتاد و مبتلا شد...
خاقانی
🔶🔸@third_script
❤1
ای بیتو دلِ تنگم بازیچهی توفانها
چشمانِ تب آلودم باریکهی بارانها
مجنونِ بیابانها افسانهی مهجوریست
لیلای من اینک من: مجنونِ خیابانها
آویختهی دردم، آمیختهی مردم
تا گم شوَم از خود، گم، در جمع پریشانها
آرام نمییارد، گویی غم من دارد
آن باد که میزارد در تنگی دالانها
با این تپشِ جاری تمثیلِ من است آری
این بارشِ رگباری بر شیشهی دکّانها
با زمزمهای غمبار، تکرار من است انگار
تنهاییِ فوّاره در خالیِ میدانها
در بسترِ مسدودم با شعرِ غمآلودم
آشفتهترین رودم در جاری انسانها
دریاب مرا ای دوست، ای دست رهاننده
تا تخته برم بیرون از ورطهی توفانها
حسین منزوی
( ۱ مهر ۱۳۲۵ – ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳)
🔶️🔸️@third_script
چشمانِ تب آلودم باریکهی بارانها
مجنونِ بیابانها افسانهی مهجوریست
لیلای من اینک من: مجنونِ خیابانها
آویختهی دردم، آمیختهی مردم
تا گم شوَم از خود، گم، در جمع پریشانها
آرام نمییارد، گویی غم من دارد
آن باد که میزارد در تنگی دالانها
با این تپشِ جاری تمثیلِ من است آری
این بارشِ رگباری بر شیشهی دکّانها
با زمزمهای غمبار، تکرار من است انگار
تنهاییِ فوّاره در خالیِ میدانها
در بسترِ مسدودم با شعرِ غمآلودم
آشفتهترین رودم در جاری انسانها
دریاب مرا ای دوست، ای دست رهاننده
تا تخته برم بیرون از ورطهی توفانها
حسین منزوی
( ۱ مهر ۱۳۲۵ – ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳)
🔶️🔸️@third_script