Third script (خط سوّم)
4 subscribers
1.53K photos
800 videos
48 files
4 links
آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر. یکی را هم او خواندی هم غیر او. یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من...
#شمس
Download Telegram
اَیّامِ گُل، چو عمر، به رفتن، شتاب کرد
ساقی به دورِ بادهٔ گلگون، شتاب کُن

بویِ بنفشه بشنو و زُلْفِ نگار گیر
بِنْگَر به رنگِ لاله و عَزْمِ شراب کُن

حافظ وِصال می‌طَلَبَد از رهِ دُعا
یا رب! دعایِ خسته‌دلان، مُسْتَجاب کُن

🔶🔸@third_script
1
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم: منِ سودازده را کار بساز

گفتا که: لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیشِ خوش‌ آویز، نه در عمرِ دراز

حافظ
رباعیات
🔶🔸@third_script
آن بت که ز من کشیده دامن دارد
دی گفت کسی که عزم رفتن دارد
فرمان نکند گرش بگویم که مرو
کو شیوه‌ی آبِ دیده‌ی من دارد

عایشه مُقریه
(قرن هشتم ه.ق)
رباعیات
🔶️🔸️@third_script
1
وگفت: حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را به دل، و یاد کنی او را به زبان، و همّت بریده گردانی از هر چه غیر اوست.

تذکرة الاولیاء
ذکر احمد خِضرویه
🔶🔸@third_script
1
روزگار جالبی است
مرغمان تخم نمی‌گذارد
اما
گاومان هر روز
می‌زاید...

حسبن پناهی
🔶️🔸️@third_script
هر پنجره‌ای زیبا است،
اگر تو میان قاب آن
طلوع کنی…

کاوه گوهرین
( ۱ مهر ۱۳۳۴ خورشیدی در اهواز – ١٠ شهریور ١۴٠٢)
🔶🔸@third_script
1
هر چیز، تازه‌اش نیکوست،
مگر دوست
و شراب کهن...

کاوه گوهرین
( ۱ مهر ۱۳۳۴ – ١٠ شهریور ١۴٠٢)
🔶🔸@third_script
1
تو
انتخاب من نبودی
سرنوشتم بودی
تنها انگيزه‌ی ماندنم
در اين زندگی بی اعتبار...

عبّاس معروفی
(۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ – ۱۰ شهریور ۱۴۰۱)
🔶🔸@third_script
هر دو گم شدیم
من در پایانِ یک رویا
تو در یک شعرِ بی پایان...

واهه آرمن

Silent Passage
John Harvey.

🔶️🔸️@third_script
1
عشق، چیز گریه آوریست
و اگر ابرها عاشق نشوند
خشکسالی، همه ما را خواهد کُشت...

سیاوش خاکسار
🔶️🔸️@third_script
1
دلِ عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت‌کش به بادامی بسازد

بابا طاهر عریان
دوبیتی
🔶🔸@third_script
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی

به بالینم حبیبی یا طبیبی
ازین هر دو یکی بودی چه بودی

بابا طاهر عریان
دوبیتی
🔶🔸@third_script
1
و گفتی:
دستی فارغ و دلِ ساکن،
و هر جا که خواهی می‌شو...

تذکرة الاولیاء
ذکر ابراهیم خوّاص
🔶️🔸️@third_script
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
چرا رفتی

همایون شجریان
آهنگساز: تهمورس پورناظری
شعر از سیمین بهبهانی
🔶🔸@third_script
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را

همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را

هم امروز از پشت، بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را...

ناصرخسرو
(۹ ذیقعده ۳۹۴ قمری - ۴۸۱ قمری)
🔶🔸@third_script
1
ناصرخسرو
(۹ ذیقعده ۳۹۴ قمری - ۴۸۱ قمری)

* سخت‌کمانی: تیراندازی بسیار ماهر
* وز ابر...: او را از ابر به سوی خاک فرو کشید.
*زی: سمت، سوی
🔶️🔸️@third_script
و پیوسته درِ خانقاه بسته داشتی.
چون مسافر به درِ خانقاه رسیدی،
او در پسِ در آمدی و گفتی:
مسافری یا مقیمی؟
اگر مقیمی درآی،
و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست،
که روزی چند بباشی و ما با تو *خوی کنیم،
آنگاه بروی، و ما را در فراقِ تو طاقت نبوَد.

* خوی کردن با کسی: انس گرفتن

تذكرة الاولياء
ذکر شیخ مَمشاد دینَوَری
🔶️🔸️@third_script
قاعده چنین رفته است؛
هر کس که عشق را منکرتر بوَد،
چون عاشق شود
در عاشقی عالی‌تر گردد.

مرصاد العباد
شیخ نجم‌الدین رازی
🔶️🔸️@third_script
1
با آنکه دلم در غمِ هجرت خون است
شادی به غمِ توام ز غم افزون است
اندیشه کنم هر شب و گویم یارب
هجرانْش چنین است، وصالش چون است

اشرفی سمرقندی
#رباعیات
🔶️🔸️@third_script
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان کوتاه بهار

هوشنگ مرادی کرمانی
(زاده ۱۶ شهریور ۱۳۲۳)
🔶🔸@third_script
دعوا نکنیم !
 
- ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایده‌ای ندارد. ولم کنید.           
دست‌های او را گرفته بودند. از پشت‌ شانه‌های او را می‌گرفتند. زور می‌زد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و می‌خواستند رویش خاک بریزند. او ناله می‌کرد، التماس می‌کرد، نعره می‌زد، یقه جِر می‌داد، بی‌تابی می‌کرد:
- من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها می‌گذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. می‌گفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم... ولم کنید. بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد.   
درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانه‌هایش ول شد، رها شد، کَند دست‌های خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر می‌خواهم بیایم پیش تو. نمی‌گذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش می‌کردند. از پایین آدم‌ها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیواره‌ی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیواره‌ی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی می‌گرفت، کنده می‌شد، صدای همهمه و خنده می‌شنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمی‌دید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا می‌آمد لیز می‌خورد و باز می‌افتاد. کسی که خاک می‌ریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشم‌هایش کور می‌شد. تقلا می‌کرد. التماس ‌کرد پیش مرد بیل به دست:        
- بلند شو، کمک کن.        
تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول می‌خوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینه‌ی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسه‌ی سینه‌ی پدر زور آورد. پسر ندانست چه می‌کند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگ‌ریزه و ریشه‌ی خار می‌زد که دیواره‌ی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار می‌جست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ می‌لولید.      
پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.»       
مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمی‌دارید؟»

هوشنگ مرادی کرمانی
(زاده ۱۶ شهریور ۱۳۲۳)
#داستان_کوتاه
🔶️🔸️@third_script