عابــر
56 subscribers
5 photos
2 videos
🐢
Download Telegram
👂
نکته‌ش اینه:
کسی که واقعاً به خودش گوش می‌ده،
صدای دیگران رو هم خیلی شفاف‌تر می‌شنوه.
این دو با هم منافاتی ندارن...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لَنگون لَنگون، پُرسون پُرسون
گِرِه‌های درونی آدم به شکل موانعی در زندگی اون آدم ظاهر می‌شن.
تا زمانی که اون گِرِه‌های درونی پابرجا باشن، موانع دنیای بیرون هم کماکان حیّ و حاضرن.
Khodha
Bahram
آینه‌مو می‌گیرم می‌زنم تنها به دل شب
که تو تاریکی وجودم بشه حل!
امشب یه دفعه یاد دانشگاه افتادم،
این متنو نمی‌دونم کی نوشته بودم.
می‌خواستم هر موقع که تکمیل شد این‌جا بذارمش...
تکمیل‌نشده می‌ذارمش.
---
عجیبه برام
اما نوشتن از دوران دانشگاهی که حالا باید به بخشی از گذشته بپیونده کار خیلی سختیه!
این متنِ نصفه‌کاره
یه تیکه‌ی کوچیک از یه دلتنگیِ بزرگه!
خوش گذشت...
کافیه!
گذشته هرچی بوده، بوده...

حالا که بازی دست توئه، سعی کن خوب بازی کنی.

سعی کن جوری بازی کنی که اگه یه روزی نوبت تو شد که بازیو تحویل بدی، سرت پیش خودت بلند باشه.

بیشترین کاری که می‌تونی بکنی همینه.
بی‌پشتوانه، پشت‌گرم به عشق.
که انگار،
روزی را که در آن اشتباه جدیدی مرتکب نشده‌ام، نزیسته‌ام.
فریادِ سکوتِ تنهاییِ شب کرکننده است.
کلمات از گونه‌ی روحم سرازیر می‌شوند و در اقیانوس ناگفته‌هایم آرام می‌گیرند.
حرفی نیست.
به شب می‌پیوندم.
---
هیچ حرف جدیدی برای گفتن ندارم.
-
به زمان، زمان می‌دم...
She's encircled by numerous limitations, but she carries the fire of love and freedom in her soul, with dreams greater than the walls around her.
تو این مقطع از زندگیت، 
آیا از نحوه‌ی گذران زندگی روزمره‌ت رضایت داری؟

چه کارهایی هست که می‌دونی باید انجام بدی، اما عقب می‌ندازی یا ازشون فرار می‌کنی؟

منجلابی هست که گرفتارش باشی، اما لازم بدونی که ازش دربیای؟
برای دراومدن ازش کاری کردی؟ 

←این روزا، جوابم به این سؤالات باعث می‌شه که سرم پیش خودم بلند نباشه... 

تو چی؟! سرت پیش خودت بلنده؟
🪨

مدت‌زمان نسبتاً زیادیه که دارم حالت خیلی آزاردهنده‌ای رو تو خودم احساس می‌کنم؛

انگار تو بخش‌هایی از زندگیم به باتلاق آلوده‌ی مملکت و محیط اطرافم تن دادم و کمتر دست‌وپا می‌زنم...

این حالت برای منی که عموماً در بدترین اوضاع، خودم رو جاری و شعله‌ور نگه می‌داشتم، حالت ترسناک و غریبیه.

این روزا انگار کمتر یاد می‌گیرم، کمتر اکتشاف می‌کنم، کمتر ذوق می‌کنم و کمتر خودم رو جلا می‌دم.

یه رخوت گُنگ و ناآشنا که بی‌سروصدا داره من رو به رکود سوق می‌ده!

🛟

الان که دارم این رو می‌نویسم،
هیچ ایده‌ای ندارم که چجوری باید به مصاف این آلودگی برم.

می‌دونم که آلوده شدم
می‌دونم که باید باهاش وارد نبرد بشم
اما نمی‌دونم باید چی‌کار کنم...!

چالش خیلی سخت اما جذابیه.
"Every lie we tell incurs a debt to the truth. Sooner or later, that debt is paid."

«هر دروغی که بر زبان می‌آوریم، دِینی به حقیقت بر دوش ما می‌نهد؛ و این دِین، دیر یا زود باید ادا شود.»
---
"...But it is always there, whether we see it or not, whether we choose to or not.”

«اما حقیقت همیشه حاضر است،
چه آن را ببینیم و چه چشمانمان را بر روی آن ببندیم،
چه بخواهیم و چه نخواهیم...»
به‌وضوح می‌تونم ببینم که ظرفیتم برای تحمل غم و رنج بیشتر شده و این خوش‌حالم می‌کنه.

با خودم،
با اون‌چه که ذره‌ذره دارم از خودم می‌سازم حال می‌کنم؛
به‌قول این یوتوبرا، Shout Out To خودم.

همین.
بریم برا ادامه‌ی این راه نامعلوم،
ببینیم زندگی ما رو به کجاها می‌کشونه...
می‌ترسم؟
معلومه که می‌ترسم.
کِی بوده که نترسیده باشم؟!
میونِ این همه لهِ‌ولَوَردِگی
‘Discipline equals freedom’?
---
Kinda feel like it’s true, but let’s give it a more tangible try...