ولی من دیدمش.
اون اونجا بود، بهم لبخند میزد، نگاهم میکرد، در آغوشم میگرفت و وجودش از همه چیز هایی که تاحالا دیده بودم واقعی تر بود.
عطر تلخش، نگاه عمیق و پر محبتش، پلیور های گشاد و بافتی که از شیری تا مشکی رنگ بندی داشتند...
میگفت اون پلیور ها به من میاد.
میگفت لباس های رسمی که خودش هیچوقت دوست نداشت بپوشه توی تن من از هر چیزی زیبا تر میشه.
من مطمئنم که اون بود، هر روز ظهر درست راس ساعت دوازده به اینجا می اومد و منو به خونش میبرد.
با بقیه خوب تا نمیکرد اما من رو دوست داشت، همیشه روی کولش بودم و اون بدون توجه به وزنی که شاید براش سنگینی میکرد من رو این طرف و اون طرف میبرد.
دکتر ها میگفتند به خاطر دوز بالای دارو هاست... دقیق نمیدونستم چه دارویی رو میگن اما احتمالا یکی از همون هایی که به سرمم تزریق میکردند تا بی قراری نکنم...
من دیوانه نبودم، من فقط دلتنگ بودم، زمانی که شب ها با جیغ از خواب بیدار میشدم و اسمش رو صدا میزدم، وقت هایی که برای رسیدن به آغوشش با پرستار ها درگیر میشدم... من تمام اوقات دلتنگ بودم...
دلتنگ کسی که حتی نمیدونستم تا حالا توی حوالی من بوده یا تنها نقاشی خیالمه.
اون اونجا بود، بهم لبخند میزد، نگاهم میکرد، در آغوشم میگرفت و وجودش از همه چیز هایی که تاحالا دیده بودم واقعی تر بود.
عطر تلخش، نگاه عمیق و پر محبتش، پلیور های گشاد و بافتی که از شیری تا مشکی رنگ بندی داشتند...
میگفت اون پلیور ها به من میاد.
میگفت لباس های رسمی که خودش هیچوقت دوست نداشت بپوشه توی تن من از هر چیزی زیبا تر میشه.
من مطمئنم که اون بود، هر روز ظهر درست راس ساعت دوازده به اینجا می اومد و منو به خونش میبرد.
با بقیه خوب تا نمیکرد اما من رو دوست داشت، همیشه روی کولش بودم و اون بدون توجه به وزنی که شاید براش سنگینی میکرد من رو این طرف و اون طرف میبرد.
دکتر ها میگفتند به خاطر دوز بالای دارو هاست... دقیق نمیدونستم چه دارویی رو میگن اما احتمالا یکی از همون هایی که به سرمم تزریق میکردند تا بی قراری نکنم...
من دیوانه نبودم، من فقط دلتنگ بودم، زمانی که شب ها با جیغ از خواب بیدار میشدم و اسمش رو صدا میزدم، وقت هایی که برای رسیدن به آغوشش با پرستار ها درگیر میشدم... من تمام اوقات دلتنگ بودم...
دلتنگ کسی که حتی نمیدونستم تا حالا توی حوالی من بوده یا تنها نقاشی خیالمه.
i thought I'd die at 17 so why am i afraid?
to accept I'm not perfectly
to accept I'm not perfectly
I think of one direction in the songs I used to sing when I was 12 getting bullied and the happiness It would bring. too soon to be teenager. Who thought the world was cruel who listened to all these sappy love songs on an tablet before school and thought " you know one day life will feel like that." I feel beautiful because of their words while on a bench alone I sat and put "everything about you " on repeat until I could breathe. You never know what words at what time you might find yourself to really need but back then I needed that. To believe that because they wrote love songs about the idea of someone loving for you... Loving me for exactly who I was. That was a core memory as I noticed something like anxiety start. They were the soundtrack behind every story. I thought was never gonna be good enough to be considered art and those stories became poems. Those Poles became books. Those books became somebody solace as they red in hidden nooks .words are not just powerful. They're life-saving sometimes .to me it wasn't just music. It was reassurance disguises as rhymes that I didn't know I fully needed until I heard those same songs back. There was a lot I never talked about, but the hope never did lack That it would get better. It had to someday the one thing I know it had to some way so their songs became memories that it took me years to know now when I feel nostalgic back to those same albums, I go and nobody knows except me, the magic it evoked truly madly Deeply and the chain of events that ultimately provoked. They didn't know but I would and I do that at the end of the day, I became hopeful. thanks to you.
— در انتهای شانزلیزه، خیره به خودکشیِ دست جمعی قطرات باران و فرو رفته در تکهای از ترسیم پُر جزییاتِ تاریکی، ایستادهام. کنار تنها نیمکت چوبی، محل قرارهای دزدکی و شب هنگامی که سکوت دروغین خیابانها را میشکافت. ایستادهام و نگاه میکنم که با هر سمفونیِ قطع نشدنیِ صاعقه، گلبرگِ تازهای روی شاخههای خم شدهی خاطراتی فراموش شده، شکوفه میدهد و تلخی و شیرینیِ در هم آمیختهشان دچار بیقراری میان شریانهای قلب میشود. تلخ، درست شبیه تلخیِ شرابی ده ساله و شیرین، درست شبیه طلوع خورشید در برفیترین روز سال. من، آخرین بازمانده از جنگی غریب میان انبوهی از احساسات دفن شده، همچنان شبیه کشیشی که ایمانش را مابین دریای خروشان چشمهای تنها وارث لبخندش جا گذاشته، ایستادهام. ایستادهام و مابین سمفونی پنجم بتهوون به دنبال صدای خندهی گم شدهاش میگردم. میگردم و پاک فراموش میکنم که او در کنار من، دلخورترین زیباییِ جهان بود. شاخههای خاطرات فراموش شده، از سنگینی غمِ آخرینها میشکنند. اگر پشت یا جلوی پلکهایم تصویری همانند پایانهای دلخراش فیلمها پخش شود؛ او، با برقِ روشنتر از پیوند ماه و ستارهی چشمانش خیره نگاهم میکند و درست همانند ستاره به نقطهای دستنیافتنی تبدیل میشود. و افسوس که او از هر فاصلهای، تعبیر شاعرانهای زیباست...
تنها چیزی که برای آروم شدنم تو شرایط بد به ذهنم میرسه و باعث میشه آروم بشم نه آهنگ گوش کردن، نه کتاب خوندن، نه خوابیدن، نه با کسی حرف زدن، بلکه تنهایی نشستن تو تاریکی خیره شدن به گوشه اتاق و فکر کردن و درانتها بیخیال موضوع شدن.
𝑻𝘩𝘦 𝒄𝘰𝘳𝘯𝘦𝘳 𝒐𝘧 𝒎𝘺 𝒎𝘦𝘮𝘰𝘳𝘺
اون بالاییه منم وای تلندمدمبمرملمبمدمبمبمدمبمب
کاش انقدر خوشگل بودم♡