Forwarded from فاطمه فاطمه است (fateme nemati)
سر چهار راه منتظر کسی بودم که یه ماشین کنارم ترمز کرد و شیشه رو داد پایین و پرسید: «آقا ولیعصر از اینجا خیلی راهه؟»
رفتم نزدیک تر گفتم: «با کی داری میری؟»
گفت:«یعنی چی؟ گرفتی مارو؟ چه فرقی می کنه؟»
گفتم:«ببین من از همینجا تا خود ولیعصر با نسرین میرم سه چار دیقه راهه، همینو با دوستام برم بیشتر طول می کشه ولی بازم خوبه، خیلی دور نیست، می رسیم زود. تنها ولی اگه داری میری آره، خیلی راهه. تو هم که انگار تنهایی. اگه واجبه و باید بری که هیچی، برو. ولی اگه واجب نیست، دور بزن. برو اول دنبال اونیکه هر جاده ای، هر مقصدی، هر جایی که بخوای بری، با اون برات نزدیک تر میشه.»
#محمدرضا_جعفری
@manonasrin
رفتم نزدیک تر گفتم: «با کی داری میری؟»
گفت:«یعنی چی؟ گرفتی مارو؟ چه فرقی می کنه؟»
گفتم:«ببین من از همینجا تا خود ولیعصر با نسرین میرم سه چار دیقه راهه، همینو با دوستام برم بیشتر طول می کشه ولی بازم خوبه، خیلی دور نیست، می رسیم زود. تنها ولی اگه داری میری آره، خیلی راهه. تو هم که انگار تنهایی. اگه واجبه و باید بری که هیچی، برو. ولی اگه واجب نیست، دور بزن. برو اول دنبال اونیکه هر جاده ای، هر مقصدی، هر جایی که بخوای بری، با اون برات نزدیک تر میشه.»
#محمدرضا_جعفری
@manonasrin
Forwarded from علی سید صالحی (shima)
توی فرودگاه یه سالن بزرگ بود. یه شیشه بزرگ قدی مسافرا رو از همراهاشون جدا میکرد. رفتم نزدیک؛ انقدر نزدیک که بینیم. تقریبا چسبیده بودم به شیشه. با دقت همهجاشو نگاه کردم، سالمِ سالم بود. بدون اینکه برگردم و بهش نگاه کنم گفتم: «عجیبه. حتی یه ترَک کوچیک هم روش نیست.» گفت: «چی؟ یعنی چی؟ مگه باید ترَک داشته باشه؟» گفتم: «نمیدونم. ولی من اگه هر روز اینهمه آدمو میدیدم که دارن از هم جدا میشن و از این به بعد قراره هرکدوم یه گوشهی این دنیا دلتنگِ هم باشن، حتما ترَک میخوردم.»
#محمدرضا_جعفری
@Aliseyedsalehi
#محمدرضا_جعفری
@Aliseyedsalehi