نوشتگاه
4.73K subscribers
12.4K photos
2.65K videos
40 files
545 links
اولين پست كانال
https://telegram.me/textplace/2
Download Telegram
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
هرکس این روزها حداقل یکبار فکرش را کرده، یکبار خودش را گذاشته جای بابک و آرزو و تمام خبرهای منتشر شده را برای هزارمین بار صحنه سازی کرده و تمام اتفاقات احتمالی را بارها و بارها دیده، به چشم های پدرو مادرش نگاه کرده و گاهی شوخی یا جدی جمله ای ازین واقعه بهشان گفته و شاید به شوخی های منتشر شده هم خندیده...
اما آنچه نگرانم میکند خودمان نیستیم، کودکانی هستند که خواسته و ناخواسته دارند در مقابل این خبرهای باور نکردنی قرار میگیرند، آنها که حالا بیش از همیشه باید در آغوش پدرو مادرشان رشد کنند و از هر اتفاق شَری پناه ببرند زیرِ چتر خانواده، حالا دارند به چه چیزی فکر میکنند؟ به اینکه پدرو مادرشان خطرناکند و توی این دنیای بزرگ ناامن تنها مانده اند و هیچکس مراقبشان نیست؟...
میخواهم از شما بخواهم اگر پدرو مادرید و فرزندی دارید که دارد بیخِ گوشتان اخبار را رصد میکند هوایش را بیشتر داشته باشید و نگذارید همه چیز را بشنود چرا که آنچه بدیهی ست تاثیر عجیب رفتار درست پدرو مادر برای مدیریت بحران و نحوه ی مواجهه ی کودک با وقایع و تاثیر آن در آینده و رشد اخلاقی و شخصیتشان است، آنطور که در بخشی از کتاب والدین سمی نوشته شده "پدر و مادر مانند باغبانانی هستند که از همان دوران کودکی بذر احساسات و عواطف را در زمین روح و روان آدمی می افشانندو با شیوه رفتار و تربیت خود، آن را پرورش میدهند.
در بزرگسالی این عواطف و احساسات درخت بارور اندیشه، گفتار و رفتار مارا شکل میدهد، برخی پدر و مادرها بذر عشق، احترام و استقلال را در روح و روان کودکان خود و برخی بذر ترس، نفرت و احساس گناه را می افشانند" ...
پس اگر پدرو مادرید یا قرار است پدرو مادر شوید بیش ازینکه بفکر فراهم کردن اقلام مادی برای فرزندتان باشید برایِ سلامت روح و روانش تلاش کنید، مطالعه کنید و از کسی که این چیزهارا خوب بلد است مشاوره بگیرید چون آنچه جامعه ی ما را این روزها دچار بحران کرده نداشتن علم فرزند پروریست، علمی که اگر بر آن مسلط باشیم آینده ی انسان های زیادی را نجات خواهد داد...
نابودی زندگی فرزندان همیشه قتل نیست گاهی رفتار اشتباهیست که از اشتباه بودنش مطلع نیستیم!
.
#نازنین_عابدین_پور
....
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
گوشی رو برمیداره و درحالیکه یه چشمش با جادست و یه چشمش به گوشی آیکون پاسخ رو به سمت راست میکشه، گوشی رو میذاره روی اسپیکر و میگه : سلام بابایی ...
صدای لطیف دختربچه ای از پشت گوشی تموم فضای ماشین رو پر میکنه" بابایی کارنامه گرفتم نمره هامو بخونم برات؟"
از توی آینه جلوی ماشین بهم نگاه میکنه که یعنی ببخشیدا، لبخندم معلوم نیست اما چشمامو دوبار بازو بسته میکنم که یعنی اشکالی نداره تا خیالش راحت بشه اذیت نمیشم، گوشی رو میبره جلوی دهنش و میگه " "بخون بابا جون"
دختر شروع میکنه " هدیه های آسمان خوب ، ریاضی عالی، املا خیلی خوب بابا یادته املا رو باهم کار کردیم خیلی خوب گرفتما خوبه نه؟" مرد سرش رو به نشانه ی لذت تکون میده و میگه "عالیه دخترم درست مثل خودت اما میشه بقیشو بیام خونه بخونی؟ مسافر دارم آخه" دختر چنتا نمره ی دیگه رو هم سریع میخونه و با تاکید میگه " جایزه یادت نرررررره هااااا بابا، چی میخری واسم؟"
فرمون رو میچرخونه و میگه "یه چیز آسون خودت انتخاب کن که برات بخرم عزیزم، فعلا برو فکر کن ببین چی بهتره باشه دخترم؟ "
دختر با ذوق صداشو بالا میبره و میگه "دوست دارم خوب ترین بابای دنیا"
مرد انگار که داره میخنده میگه "منم دوست دارم عزیزم، فعلا خداحافظ"
گوشی رو که قطع میکنه سکوت توی ماشین برقرار میشه، بهم میگه : بچه ها خیلی شیرین زبون شدن ...
میگم بله واقعا مکالمه ی قشنگی بود ممنون که گذاشتید منم بشنوم.
میخنده و خوشحاله و انگار دستای سوخته و پیشونی عرق کرده و خستگی رو از یاد برده،
دعا میکنم این روزا همه ی بچه ها چیزای آسون از باباهاشون بخوان، چیزایی که باباها شرمنده ی گرونیش نشن...
و دعا میکنم زندگی آسون بشه، آدما بتونن به زندگی مشترکشون برسن، بچه ها به هدیه ی خوبشون، پدر و مادرا به آرزوشون ...
خدایا میشه ؟
.
#نازنین_عابدین_پور
#مکالمات_درون_ماشینی
#قصه_آدمها
....
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
کتاب رو از تو کیفم درمیارم و میگم یه جایی تو کتابِ دخترِ پرتقالی نوشته "وقتی دو نفر عاشق هم میشن چندحالت پیش میاد، یا شروع میکنن به دعواهای ساختگی یا موهای همدیگرو میکشن یا با گلوله های برفی که به همدیگه میزنن حسشونو بیان میکنن" بیشتر شبیهِ یه نسخه از یه رابطه ست که هردو طرف میدونن همو دوست دارن اما هیچکدوم حرفی نمیزنن، من فکر میکنم نوعِ ابراز علاقه کردنِ هر آدمی خاصِ خودشه، یکی هیچوقت نمیگه عاشقتم اما وقتی بارون میاد میون آب گرفتگیِ خیابون دستتو میگیره و از خُشکیا ردت میکنه، تیکه های پیتزاشو آروم میخوره که بیشترشو بده به تو، وقتی یه کلمه رو اشتباه میگی واسه اینکه کسی بهت نخنده سریع بحث رو عوض میکنه، واسه اینکه عطرتو پیش خودش داشته باشه میگه دستمالی که تو جیبته میدی بهم؟ به خواسته های بچگونه ی ذهنت آفرین میگه و برات آهنگای عاشقانه میفرسته، گاهی هم ممکنه ازت دوری کنه اما از همون دور دورا حواسش بهت باشه و بدونه لباسِ جدیدت چه رنگیه و کدوم روزِ هفته سرما خوردی و قرمزیِ چشمات چه دلیلی داره...
اینجور وقتا اگه جایِ اونی باشی که این واکنشارو نشون میده مدام با خودت میگی چرا متوجه نمیشه پس؟ و اگه جای اونی باشی که اینارو میبینه میگی چرا نمیگه پس؟
میدونی بنظرم اینجوری خیلی سخته چون آدم واقعا نمیدونه باید چیکار کنه!!
کتاب رو از دستم گرفت و صفحه هاشو ورق زد، بعد یه مکث کوتاه از روی جمله ای که زیرش خط کشیده بودم خوند " گاهی از دست دادن چیزی که برات عزیزه بدتر از هرگز نداشتن اونه"
نگام کرد، تو چشاش زُل زدم و گفتم چرا نمیگی؟
کتابو بست و دستاشو زیرِ چونه هاش قلاب کرد و گفت چرا نمیفهمی؟
چند لحظه بی هیچ واکنشی به هم نگاه کردیم و بعد با صدای بلند خندیدیم اندازه ی تمومِ نگفته هامون ‌....
.
#نازنین_عابدین_پور
#دختر_پرتقالی
....
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
داشتم غُر میزدم
مدام
زیرِ لب
یکریز...
داشتم میگفتم هوا گرم است و حالم دارد ازین ماسک و ماشین کثیفِ اسنپ بهم میخورد، داشتم میگفتم لعنت بر ترافیکِ نواب و دود و ماشینِ بی کولر...
داشتم به جوش هام فکر میکردم که دوباره سر از صورتم درآورده بودند پس از مدت ها که رها شده بودم از شَرِشان، داشتم غُصه ی عکس هام را میخوردم که گذاشته بودمشان برای روز مبادا، برای متنی، کلامی، حرفی که بهشان بیاید اما پاک شده بودند ...
داشتم به قصه هایی که این روزها شنیده ام فکر میکردم، به زنها، خیانت ها، خیابان ها و داشتم می نالیدم از هرچیز که تا آن موقع نادیده گرفته بودمِشان و مانده بود روی دلم، هرچیز که باید میگفتم و نگفته بودم، هرچیز که باید برایش گریه میکردم و نکرده بودم و هرزمان که باید خودم را میزدم به ناز و ادا و لوس بازی هایی که بعضی ها خوب میدانند و نزده بودم...
داشتم به همه ی اینها فکر میکردم و همه اَش از یک ماشینِ کثیف شروع شد و گرما و راننده ای که بویِ عرقش داشت خفه ام میکرد !
کرایه را آنلاین پرداخت کردم، پیاده شدم و پایانِ سفر را که زد ایستادم وسط خیابان تمام گزینه های منفی را علامت زدم و برای خانوم یا آقایی که قرار بود پیامم را توی اسنپ بخواند نوشتم " ماشین کثیف بود و بی کولر و راننده نامرتب اما روی نمره منفی من تمرکز نکنید فقط بگذارید احساس کنم تلافی خستگی هایم را درآورده ام، ممنون"
و فکر کردم آنکه قرار است پیام من را ببیند احتمالن خیال میکند دیوانه ام !
و جواب خودم را با یک آهِ عمیق دادم ...
.
#نازنین_عابدین_پور
#روزمرگیام🌱
#در_شهر_من
....
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
همیشه همین کار را میکرد، تویِ مسیر سفر برای ایستادن و نفسی تازه کردن وقتی نمیگذاشت، میگفت باید گازش را بگیریم و برویم، میگفت اگر نرویم هزار و یک اتفاق ممکن است بیوفتد آدم باید مقصد را دریابد، وگرنه مسیر همین است که از پشت شیشه های ماشین میبینی!
همیشه داشت میدوید، عجله داشت انگار برای زندگی کردن میخواست از همه جلو بزند، اولین باشد تویِ همه ی کارهاش، میگفت انسان برای آرام گرفتن نیامده است توی دنیا، انسان آمده است تلاش کند، بدوَد، بهترین باشد... اما نشد، وقتی رفت ما مانده بودیم و غصه ی زندگی نزیسته اَش، زندگی ای که پر از ردِ پا بود و زخم و حرصِ بهترین بودن مثل خیلی‌هامان که دنده را زده ایم چهار و گازش را گرفته ایم و داریم میرویم و از اینو آن سبقت میگیریم، که نمی ایستیم لا به لای درخت های کنارِ جاده نفس نمیکشیم، همدیگر را عمیق در آغوش نمیگیریم و مدام میخواهیم جلو باشیم، اول باشیم و هیچوقت به خودمان فرصت زندگی نمیدهیم، فرصتِ هیچ کاری نکردن را ...
مدام خودمان را به این درو آن در میزنیم که کاری کنیم، کاری که ما را یک پله بکشاند بالا مثلِ کودکی هایمان توی مدرسه، که یادمان نداندند بجای رقابت و غصه خوردن برای غلط املایی هامان شاد باشیم، زندگی کنیم و خاطره بسازیم!
و من این روزها عمیقا میخواهم که کاری نکنم، میخواهم خودم را بکشم بیرون از بازیِ بهترین بودنی که توی دنیا راه افتاده است، میخواهم تصمیم بگیرم یک روزهایی را به بطالت بگذرانم بی آنکه حرص کتاب های نخوانده و فیلم های ندیده و آرزوهای نرسیده را بخورم، اصلا میخواهم یک روزهایی لَم بدهم کنارِ جاده زندگی، دستم را بگذارم زیرِ سرم و برای همه ی آنهایی که دارند میدوند دست تکان بدهم ...
به همین سادگی!
.
#نازنین_عابدین_پور
#زندگی_کنیم
#زندگی_زیبا
.....
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
روز آخری که همو دیدیم بهش گفتم دوست داشتنِ تو مثلِ دوست داشتن مردِ همسایه ست که همیشه زنشو تا پایِ جون میزنه و وقتی ازش میپرسن اگه نمیتونی باهاش زندگی کنی چرا جدا نمیشی؟ میگه آخه دوسش دارم...
دوست داشتن تو بی رنگه، زیاد بهم میگیا ولی کم پیش میاد بهم نشون بدی، کم پیش میاد تو جرو بحث کوتاه بیای و بگی حق باتوعه، کم پیش میاد بد و بیراه نگی، منو متهم نکنی، بگذری از خودت که تموم بشه بحث... کم؟ نه اصلا پیش نیومده انگار، خاطراتمونو که مرور میکنم میبینم نداشتیم روزایی که مثل فیلمایِ دهه چهل بهم بگی دِ آخه لاکِردار مگه من میتونم غم تورو ببینم؟ بعد من درحالیکه سرم پایینه بخندم و تموم بشه دعوامون...
تو همیشه پا به پام جنگیدی با بقیه نه ها، با خودم... جنگیدی که خودمو از خودم بِبَری که راضیم کنی کوتاه بیام و بگم باشه من مقصرم!
دوست داشتن تو جون نداره، مثل یه بچه ست که تازه راه رفتن یاد گرفته و همش میخوره زمین... تو زانوت زخم نمیشه ازین زمین خوردن ولی من پُر از زخمم، پر از فراموش کردن و عیب نداره عیب نداره گفتن، نمیخوای یاد بگیری راه رفتنو ... میخوای مثل مرد همسایه با حرفات و رفتارات درب و داغونم کنی و بعدش که ازت پرسیدن چرا ولش نمیکنی؟ بگی آخه دوسش دارم !
دستی به موهاش کشید و کلافه گفت: ولی من راه رو بلد نبودم چون تجربه ای نداشتم...
یه لبخند تلخ زدم و گفتم :
این راهی که تو رفتی راه دل من نبود
کاش لااقل یه نقشه میگرفتی دستت که راهو نشونت بده ولی اشتباه رفتی، بدم اشتباه رفتی!
مثل مرد همسایه که یه روز اومد خونه و دید زنش یه نامه نوشته و رفته، کجاشو هیچوقت نفهمیدیم...
توام اگه یار بودی راه دلمو یاد میگرفتی!
.
برای آخرین بار نگاش کردم و از روی صندلی بلند شدم، نگاش مثل مرد همسایه بود وقتی نامه به دست داشت توی کوچه گریه میکرد...
برای گریه دیر بود خیلی دیر!
.
#نازنین_عابدین_پور
#نذارید_دیر_بشه
#داستانک
....
در دل دوست به هر حیله رَهی باید کَرد..
....
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
آقا منصور همسایه ی خوبی نبود، یعنی ازون همسایه ها بود که نمیخواست کسی رو اذیت کنه اما سعی میکرد همه چی باب میل خودش باشه، واسه همین کسی دوسش نداشت، خودشم زیاد با کسی گرم نمیگرفت و سر صحبتو باز نمیکرد اما وقتی مریض شد انگار یه آدم دیگه بود، اونقدر مظلوم شده بود که دیگه کسی یادش نمیومد یه روزی بچه ها رو بخاطر بازی تو کوچه دعوا کرده و واسه جای پارک ماشین به کسی نیش و کنایه زده، همینم باعث شد اونقدر خوب تو ذهن همه تموم بشه که وقتی رفت پشت سرش بگن جاش تو کوچه خیلی خالیه و دلتنگش بشن ....
میدونی چی میخوام بگم؟! میخوام بگم تموم شدن با تموم شدن خیلی فرق داره، یه وقتا تموم میشی ولی اونقدر از خودت کینه تو دلِ اونیکه براش تموم شدی میذاری که تا عمر داره به خودش میگه یعنی این آدم همون آدمِ روزای خوب بود؟! این همونی بود که یه روزی با خوبیاش دنیارو رنگی میکرد؟! یه وقتام اونقدر تو لحظه ی تموم شدن خوبِ خوبی که تا عمر داره به خودش میگه یعنی این آدم همون آدمِ روزای بد بود؟! همونی بود که بخاطرش بارها مردم و زنده شدم؟! من میگم تموم شدن با تموم شدن فرق داره چون تصویری که تو لحظه های آخر از خودت تو ذهن طرف مقابل بجا میذاری یه عمر باهاشه چون خاطره یِ تموم شدن با همه ی خاطرات آدما یه تفاوت بزرگ داره، آدما تو لحظه های آخر خودِ خودشون میشن، خودِ خوب یا خودِ بدشون چون میدونن دیگه بعدی وجود نداره، میدونن رفتار الانشون هیچ تأثیری تو آینده نداره و چیزی رو عوض نمیکنه پس از هرچی تا اون لحظه بودن جدا میشن و واقعیتشونو نشون میدن اما سالها بعد آدمی که براش تموم شدن میتونه تصویر خوبشونو تو لحظه های آخر به یاد بیاره و بگه کاش هیچوقت تموم نشده بود، میتونه تصویر بدشون رو به یاد بیاره و بگه چقدر خوب که تموم شد ...
راستی، چقدر خوب که تموم شدی : )
.
#نازنین_عابدین_پور
.
[ اگه تموم شدنی هستید، خوب تموم شید واسه هم]
......
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
تو زندگیتون شما حتما به دو دسته آدم برمیخورید، دسته ی اول آدمایی هستن که از دور عاشقتونن و دسته ی دوم آدمایی که از دور ازتون متنفرن ...
آدمای دسته ی اول اینجورین که یه تصویر ایده آل از شما تو ذهنشون ساختن و شماره انداختن تو قفس ذهن خودشون و توقع دارن تمام واکنش ها و اعمال و رفتار شما براساس ساختارهای ذهنی اونا پیش بره، مثلا اگه درخواست نامعقولی از شما دارن جواب نه نشنون، اگه رفتار بدی انجام دادن واکنش تندی نبینن، اگه اشتباهی کردن به روشون نیارین، همیشه گذشت کنین، مهربون باشین، ببخشین و هزارتا توقع بیجای دیگه که به شما آسیب میزنه اما اونا میخوان دربرابرش سکوت کنید!
این آدما بعد از مدتی با نزدیک شدن بهتون یا دوستتون میشن یا آدمی که باهاش رابطه عاطفی برقرار میکنید، و دقیقا قصه ازونجا شروع میشه که وقتی میبینن شما توقعاتشون رو برآورده نمیکنید یه جمله میگن "اصلا اون چیزی که نشون میدی نیستی" غافل ازینکه نمیدونن شاید خودشون آدمی نبودن که تو بتونی پیششون اونیکه واقعا هستی باشی یا شایدم تصویری که ازت ساختن زیادی آرمانی بوده!
آدمای دسته دومم اینجورین که از دور تمام رفتارای شمارو زیر نظر گرفتن و یه دید کلی نسبت بهتون دارن دقیقا اینجوری که فکر میکنن اگه تو کارت جدی ای یعنی آدم بی احساسی هستی، اگه از حقت دفاع میکنی یعنی به همه شک داری، اگه به آدما اجازه نمیدی زود وارد زندگیت بشن یعنی خودتو میگیری و اگه زیاد واسه چیزایی که دوست داری وقت میذاری یعنی بقیه برات بی اهمیتن و برداشتایی که باعث میشه اون آدما هیچوقت بهتون نزدیک نشن و اگه برحسب اتفاق این نزدیکی اتفاق بیوفته یا دوستتون میشن یا کسی که باهاش رابطه عاطفی برقرار میکنید و اونوقته که میگن "اصلا اونجور که فکر میکردم نیستی" و اون دیو دو سری که تو ذهنشون بود تبدیل به یه فرشته مهربون میشه ...
تو هردوحالتِ این ماجرا شما خودتونید فقط برداشت اون آدماست که فرق داره، برداشتی که تو شکل گرفتنش فرهنگ، محل زندگی، شرایطی که توش بزرگ‌شدن و میزان مطالعه و هر آنچه فکرش رو بکنید نقش داره و اصلا هم بد نیست و قطعا خود مام برای خیلی از آدما جزو این دو دسته هستیم اما چیزی که مهمه اینه که برای خوب بودن تلاش کنیم و خوب باشیم اما بنده ی تصورات اشتباه دیگران نه ...
.
#نازنین_عابدین_پور
#خودت_باش
....
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
این روزا بیشتر از همیشه دلم میخواد همون دختر بچه ی آفتاب سوخته ای باشم که زانوهاش کبوده از بس با دوچرخه خورده زمین ...
دلم میخواد بازم غٌر بزنم که ماااااماااان دفترای زهرا از من قشنگتره ، اون جامدادی طبقه ای داره ، مانتو شلوارش از من تنگ تره ....
مامانم از تو آشپزخونه سرم داد بکشه و بگه بالا بری پایین بیای مانتو شلوارتو تنگ نمیکنم بچه رو چه به این حرفا ، منم گریه کنم و به مانتو شلوارِ صورتیم کلی فٌحش بدم...
دلم میخواد دوباره موقع خریدنِ کتونیِ سفید به مامان قول بدم که تا آخر سال نذارم کثیف بشه و مراقبش باشم...
دلم میخواد دفترامو ورق بزنم و به عشق نوشتن از سمت چپ دفتر کلی ذوق کنم...
اصن این روزا میخوام نقاب بزرگ شدنو از صورتم بردارم ، حصار بیست و چند سالگی رو بشکنم و برگردم به همون روزا ، حسرت رژ لب زدنو بخورم ، غصه ی بزرگ شدنو تنها بیرون رفتنو به دوش بکشم اما تا شروع مدرسه ها هزار بار لباس مدرسمو بپوشم ، کیف مدرسمو بندازم رو کولم و با، بابا سرِ جایزه ی بیستام چونه بزنم اونوقت بابا رو سرم دست بکشه و بگه "بیستی صد تومن خیرشو ببینی" چشای منم از خوشحالی برق بزنه و از همون موقع برای جمع کردن پولام نقشه بکشم ...
آدم یه وقتا واقعا دلتنگ میشه ، دلتنگِ بویِ اتو رو لباس تازه ی مدرسه، دلتنگِ نخوابیدن از خوشحالی ، دلتنگ دوستاش که جلوی در مدرسه با کیف و کتونی های جدید منتظرش بودن، دلتنگِ استرسِ کلاس بندی و عجله واسه گرفتنِ نیمکت اول کلاس....
من دلتنگم...
بچگیامو بهم برگردونین ..
.
#نازنین_عابدین_پور
....
@Berkeye_kashi
Forwarded from برڪہ ے ڪاشے
دوتا سوزن از رو میز برداشت و گذاشت لایِ دندوناشو درحالیکه فقط لباش تکون میخورد و صداش از لای دندوناش میومد بیرون گفت: ببین چون اصلا غُر نزدی لباست چه خوب شد، دستمو کشیدم به گوشه های لباسمو گفتم: آره ممنونم خیلی قشنگ شده، خیاط شمایی و کارتو بلدی چرا باید غر بزنم ؟!
خندید و سوزنی که به زور با دندوناش نگه داشته بود برداشت و زد به سر شونه هامو، گفت چه اعتمادِ شیرینی، مطمئن باش وقتی اینجوری اعتماد میکنی بخاطر خراب نشدن این حس هم شده آدم بهترین کارشو بهت ارائه میده...
یه قدم جلو رفتم، دستی به یقم کشیدم و گفتم فکر میکنم هر آدمی تو زندگیش به جایی میرسه که یاد میگیره اعتماد کنه، به توانایی آدما، به حرف کسایی که خیرشو میخوان، به خدا ...
و من دارم تمرین میکنم که یاد بگیرمِش🌱
مِترو برداشت، گذاشت دور کمرم و با انرژی گفت: لباسی برات بدوزم که بیا و ببین ...
تو آینه ی رو به رو به خودم لبخند زدم و تمام آینه ها خندیدن 💕
.
#نازنین_عابدین_پور
#لبخند 🌱
....
@Berkeye_kashi