کانال خبری تهران تل
41.5K subscribers
40.9K photos
16.7K videos
145 files
9.07K links
تهران تل؛ قدیمی‌ترین کانال تلگرامی تهران

اخبار استان تهران را در بزرگترین رسانه تهران، متفاوت بخوان!

ارتباط

@AsreAdv

تبلیغات:
@asre_1400

اینستاگرام تهران تل
https://instagram.com/Tehran__tel

‎کد شامد؛ 1-1-719470-61
Download Telegram
#حکایت_شبانه

در دزدی از یک #بانک ، #دزد فریاد زد:
“هیچکس حرکت نکند #پول مال دولت است”.
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
به این می گویند “شیوه تفکر”
وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:”بیاپولها را بشماریم”. دزد پیرگفت:”وقت زیادی میبرد، امشب #تلویزیون مبلغ را اعلام میکند.”
به این میگویند “#تجربه
بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت “صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم”.
به این میگویند “با #موج #شنا کردن”
وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و ۲۰میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر ۸۰ میلیون بدست آوردند.
به این میگویند “#دانش بیشتر از #طلا میارزد”
دانایی قدرت است🌺

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد.

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ 
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.

 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

 

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

یک شمش آهن را در نظر بگیرید که ارزش آن 5 دلار است.

اگر از این شمش آهن در کوره آهنگری، نعل اسب بسازید ارزش آن 10 دلار خواهد شد.

چنانچه همین شمش را به یک کارگاه سوزن سازی بدهیم، بهای سوزن های ساخته شده به3285 دلار بالغ می شود.

ولی اگر این شمش را به یک کارخانه ساعت سازی بدهیم. قیمت فنرهای ساعتی که نهایتا از آن ساخته می شود 250000 دلار خواهد شد.

در واقع، تفاوت ارزش ایجاد شده بین 5 دلار و 250000 دلار است. شما با خودتان چه می کنید؟ از خودتان چه می سازید؟ چه قدر به ارزش تان اضافه می‌شود؟!


@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ می‌رفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ می‌بندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ می‌کند.

👀ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می‌شود. 

ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ می‌دانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ می‌خورم.»

وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند.

ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.»


@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

🍯کوزه عسل ملانصرالدین و قاضی

ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

در قرن سوم پیش از میلاد، ژنرال ژیانگ یو ارتش خود را از رود یانگ‌تسه عبور داد تا با امپراتوری کین نبرد کند. درحالی‌که لشکریان او خوابیده بودند، دستور داد تمام کشتی‌ها را به آتش بکشند. روز بعد به آن‌ها گفت «حالا فقط یک انتخاب دارید: فقط می‌جنگید، یا پیروز می‌شوید یا کشته.» او، با حذف گزینهٔ عقب‌نشینی، حواس سربازان را بر تنها چیزی که اهمیت داشت متمرکز کرد: جنگیدن. کورتس، کشورگشای اسپانیایی، از همین کلک انگیزشی در قرن شانزدهم استفاده کرد. او بعد از ورود به ساحل شرقی مکزیک کشتی خود را غرق کرد. تمرکز قدرت فوق‌العاده‌ای دارد.

@Tehran_Tel
‌‌
#حکایت_شبانه

روان هرکسی طلاست، تنها باید خرج چیزی هم‌ارزش کرد وگرنه که معلوم است با طلا می‌توان آت‌ و آشغال خرید و تل انبار کرد.
روان بسیاری از ما آنقدر از آت و آشغال پر شده که جا برای خودمان هم ندارد و من را یاد داستان معروف برادران کالیر(عکس بالا) می‌اندازد که خانه‌ی زیبای پدر‌شان را آنقدر با چیزهای بی‌ارزش پر کردند که در آخر بر اثر سقوط آنها بر سرشان، هردو فوت شدند و جنازه‌شان بعد از روزها پیدا شد و وقتی خانه خالی شد، حدود ۱۳۰ تن، آت و اشغال از آن خارج شد.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

در مناطقی از غرب آفریقا، وقتی کسی کار ناپسندی انجام می‌دهد او را به مرکز دهکده می‌برند و برای دو روز، تمام اعضای قبیله او را احاطه می‌کنند و درباره ویژگی‌های خوب و مثبت آن فرد حرف می‌زنند.

آنها معتقد هستند که هر فرد ذاتاً خوب است ولی گاهی هم اشتباهاتی مرتکب می‌شود که در‌ واقع درخواست کمک است. افراد قبیله کنار هم در این آئین جمع می‌شوند تا به فرد خوبی ذاتی اش را یادآوری کنند.

اعتقاد جمعی این است که این حمایت، از هر نوع تنبیه و خجالت زده کردن فرد بهتر است.
آنها این حرکت را "اوبونتو" به معنی "انسانیت با یکدیگر و تمام موجودات زنده" می‌نامند...

👤كارل گوستاو يونگ
@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!

هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...

@AsreFori
#حکایت_شبانه

مردی چهار پسر داشت. آن‌ها را در ۴ فصل مختلف، به سراغ یک درخت گلابی فرستاد.

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آن‌ها خواست که بر اساس آن چه دیده بودند درخت را توصیف کنند.

پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»

پسر دوم گفت: «نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین، باشکوه‌ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده‌ام.»

پسر چهارم گفت: «نه، درخت بالغی بود پربار از میوه‌ها... پر از زندگی و زایش!» مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده‌اید!


شما نمی‌توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید

لذت، شوق و عشقی که از زندگی‌شان بر می‌آید فقط در انتها نمایان می‌شود، وقتی همه فصل‌ها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده‌اید

مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصل‌های دیگر را نابود کند

زندگی را فقط با فصل‌های دشوارش نبینید؛ در راه های سخت پایداری کنید تا لحظه های بهتر بالاخره از راه برسند

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

ملانصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.
مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند."
ملانصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم."
مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."
بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.
-" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"
ملانصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم"

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

📍کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال میکند دیگران انصاف دارند، احمق نیست،
👈مناعت طبع دارد.

📍کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست،
👈منظم و محترم است.

📍کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست،
👈کریم و جوانمرد است.

📍کسی که از معایب و کاستی های دیگران،میگذرد و بدی ها را نادیده میگیرد، احمق نیست،
👈شریف است.

📍كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت میكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمیكند، احمق نيست،
👈مودب و باشخصيت است.

📍کسی که به حرف های پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست،
👈صبور و با گذشت است.

" انسان بودن هزينه سنگينی دارد "

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداري از آن در ریـشش ریختـه
بود . بهلول از او سوال نمود چه خورده اي ؟ مـستخدم بـراي تمـسخر گفـت : کبـوتر خـورده ام . بهلـول
جواب داد قبل از آنکه بگویی من میدانستم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟
بهلول گفت : فضله ای برریشت نمودار است.😂

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

دیروز در مسیر، مصاحبه‌ی جن‌سون هوانگ، بنیانگذار و مدیرعامل انویدیا، رو گوش می‌دادم.

اکیدا توصیه می‌کنم که حداقل ۱۰ دقیقه‌ی اولش رو ببینید.
          
یه جمله داشت که خیلی دوست داشتم:

«از گذشته‌تون نمی‌تونید فرار کنید، پس گذشته‌ی خوبی داشته باشید»

می‌گفت ظرف‌شویی که می‌کردم ‏می‌گفت ظرف‌شویی که می‌کردم، خوب بودم. شاید بهترین ظرف‌شوی اون رستوان بودم. بعدا که به شرکت ال‌اس‌آی لاجیک رفتم هم یکی از بهترین کارمندان اونجا بودم.

همین باعث شد که وقتی قصد راه‌اندازی انویدیا رو داشتم، مدیر اونجا تلفن رو برداشت و به دن ولنتاین (بنیانگذار شرکت سرمایه‌گذاری جسورانه‌ی سکویا) زنگ زد که این بهترین کارمند من بوده، روی شرکتش سرمایه‌ گذاری کن.

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

معروف است ...
که روزی شخصی به خیام خردمند، که دوران
کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما
به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی
درگذشت؟
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟

آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و
دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت
همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم
روز وفات آنها بروم گورستان وبرایشان دعا کنم
و خیرات دهم و...

خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی !
خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست
زندگان ومستمندان را بگیری تا در سختی ومشقت
نمیرند حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی ؟!..
بعد پشتش را به او کرد وگفت مرا با مرده پرستان
کاری نیست و از او دور شد ...

ارد بزرگ میگوید :
"کاویدن درغم ها مارا به خوشبختی نمی رساند"
درجایی دیگر نیز میگوید :
"آنکه ترانه زاری کشت میکند ، تباهیدن زندگی اش
را برداشت میکند"

امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای
شادی هم بکوشیم نه اسیر در غم و گریه و عزا...


@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز می‌داشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها
یک دو سه ....نه
نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.
باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟!
بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده میروم خرسواری به گم شدن یک خر نمی‌ارزد.!!!😂

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

آدمی که باهاش دوست میشی؛ همونیه که باهاش بحثت میشه

ماشینی که میخری؛ همونیه که نیاز به تعمیر داره و باید خرجش کنی

کاری که ازش لذت می‌بری؛ همونیه که باید استرسش رو هم تحمل کنی

پارتنری که برای زندگی انتخاب می‌کنی؛ همونیه که باهاش به اختلاف می‌خوری و دعواتون میشه.

بچه‌ای که با شیرین کاریاش عشق می‌کنی؛ همونیه که خرابکاری به‌بار میاره و اضطراب آینده‌ش رو داری.

هر چیزی و هر کسی که بهت حال خوبی میده، لازمه نقص‌هاشو هم بپذیری!

این میشه دوست داشتن

#مارک_منسن

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

هزار و یک اسم‌ داری‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم،‌ «لطیف» را دوست‌تر دارم‌، كه‌ یاد ابر و ابریشم‌ و عشق‌ می‌افتم.
خوب‌ یادم‌ هست‌ از بهشت‌ كه‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسیم. بس‌ كه‌ لطیف‌ بودم، توی‌ مُشت‌ دنیا جا نمی‌شدم. امّا ...
زمین‌ تیره‌ بود. كدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختی‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تیرگی‌اش‌ آغشته‌ شد و من‌ هر روز قطره‌قطره‌ تیره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.
من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار...
دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌كند، روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد.

حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشک است‌ كه‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ كرده‌ام، گریه‌ نمی‌كنم‌ تا تمام‌ نشود، می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد.

یا لطیف! این‌ رسم‌ دنیاست‌ كه‌ اشک، سنگ‌ریزه‌ شود و روح‌، سنگ‌ و صخره؟
این‌ رسم‌ دنیاست‌ كه‌ شیشه‌ها بشكند و دل‌های‌ نازک شرحه‌شرحه‌ شود؟
وقتی‌ تیره‌ایم، وقتی‌ سراپا كِدِریم، به‌ چشم‌ می‌آییم‌ و دیده‌ می‌شویم، اما لطافت‌ كه‌ از حد بگذرد، ناپدید می‌شود.

یا لطیف! كاشكی‌ دوباره‌ مُشتی، تنها مُشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ می‌بخشیدی‌ تا می‌چكیدم‌ و می‌وزیدم‌ و ناپدید می‌شدم، مثل‌ هوا كه‌ ناپدید است، مثل‌ خودت‌ كه‌ ناپیدایی ...
یا لطیف! مُشتی، تنها مُشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش.


👤 عرفان نظرآهاری

@Tehran_Tel
#حکایت_شبانه

قطعا دیدید بعضی مغازه ها زدن حاجی ارزونی یا دنیای ده هزار تومانی، بیست هزار تومانی و فلان و اینا...

کاری به اون عده که میخوان جنسای بنجلشون رو به اسم آف و حراج بندازن به مردم نداریم، ولی کلا اساس کار اینجور مغازه ها سود کم، فروش زیاده
که در تعداد زیاد منجر به سود کلان میشه، درست مثل زندگی و کارای ما در حق بقیه.

بعضی کارا هزینه‌ی زیادی ندارن، خیلی بزرگ نیستن ولی پر از حس خوب مهربونی هستن، مثل کمک کردن به راننده ای که وسط راه ماشینش خراب شده یا بنزین تموم کرده

مثل غذا دادن به حیوونا و پرنده ها مخصوصا تو روزای سرد
مثل سر راه سوار کردن آدمایی که تو روزای برفی و بارونی گوشه خیابون موندن

مثل دادن خوراکی و لبخند زدن به بچه های کار که با یه امیدی میزنن به شیشه ماشینمون
مثل دادن یه استکان چای لب سوز به رفتگر زحمت کش محل که شبا صدای خش خش جاروش ، خودش یه پا سمفونیه آرامشه

مثل دادن یه فضای کوچیک جلوی مغازه برای دستفروش زحمت کشی که میخواد به لقمه نون حلال ببره واسه خانوادش
و هزاران کار کوچیکی که به ظاهر کوچیکن ولی تصور کنید اگه هرکدوممون انجام بدیم چه بهشتی می سازیم رو زمین.


@Tehran_Tel